نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_نودوپنج می خواستم به بهانه سرزدن به آذین که کنار پسرها بازی م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_نودوششم
آهی کشیدم و موبایلم را دوباره توی جیب شلوارم گذاشتم. باید خودم کاری می کردم. تا ابد که نمی توانستم منتظر باشم تا کسی دستم را بگیرد و برایم کاری انجام دهد. خودم را سرزنش کردم که چرا این چند روز به فکر پیدا کردن جایی مناسبی نبودم.با تصمیم بر این که بعد از ظهر وقتی همه مشغول استراحت شدند با آذین به شهر بروم و اتاقی برای خودم گرایه کنم. سفره بزرگی را که صبح با راهنمایی عمه خانم از بالای کمد بیرون آورده بودم، برداشتم و به اتاق رفتم. باران و دخترها برای کمک از جا بلند شدند ولی میترا از جایش تکان نخورد. بعد از ناهار سفره را با کمک باران و دخترها جمع کردم و در مقابل اصرارهای باران برای کمک مقاومت کردم و او را به بهانه ی این که کسی باید بالای سر بچه ها باشد و از آن ها مواظبت کند از آشپزخانه بیرون کردم.دلم می خواست تنها باشم. در طول ناهار با این که باران و آقامرتضی سعی کرده بودند با حرف زدن محیطی صمیمانه ای برایم بوجود آورند ولی نگاه های سنگین بهروز و تکه های منظوردار میترا اعصابم را به شدت به هم ریخته بود. تا آنجا که توانستم شستن ظرف ها را کش دادم. می خواستم تا وقتی که همه برای استراحت به اتاق ها نرفتند از آشپزخانه بیرون نروم. یکی دوبار باران به سراغم آمد ولی طوری رفتار کردم که مطمئن شود مشکلی وجود ندارد و حال من کاملاً خوب است.آخرین دستمال را روی سطح کانتر کشیدم و از پنجره آشپزخانه به حیاط خلوت کوچکی که در پشت خانه بود نگاه کردم. پسرها و آذین آنجا بودند. داشتن با چوب های بلندی که نمی دانم از کجا پیدا کرده بودند شمشر بازی می کردند. قلبم از ترس این که بلای سرشان بیاید فرو ریخت. به سرعت از در پشتی آشپزخانه به حیاط خلوت دویدم و چوب ها را از دستشان گرفتم.از دست باران عصبانی بودم که مراقب بچه ها نبود و آنها را به حال خودشان رها کرده بود. آن هم وقتی می دانست پسرهایش چقدر شروشیطان هستند پسرها با هیاهو از زیر دستم فرار کردند و به سمت حیاط دویدن. آذین برای لحظه ای با تردید به من نگاه کرد و بعد از آن به دنبال پسرها دوید. خواستم به دنبالش بروم و به خاطر کار خطرناکی که انجام داده بود، توبیخش کنم ولی پشیمان شدم. آذین از این که دوست پیدا کرده بود، خوشحال بود و من نمی خواستم این خوشی کوتاه مدت را از او بگیرم. تا یکی دو ساعت دیگر از این خانه می رفتیم و معلوم نبود آذین کی دوباره می توانست برای خودش همبازی پیدا کند. خواستم دوباره به آشپزخانه برگردم ولی پشیمان شدم. از سرپا ایستادن خسته شده بودم و قبل از رفتن به کمی استراحت احتیاج داشتم. تصمیم گرفتم ساختمان را دور بزنم و چند دقیقه ای روی تخت چوبی کوچکی که زیر درخت نارون ته حیاط قرار داشت، بنشینم وقتی از زیر پنجره هال می گذشتم صدای بهروز توجهم را جلب کرد. بهروز آرام حرف می زد ولی نه آنقدر که صدایش از پنجره باز اتاق به گوشم نرسد.
-آخه مادر من کدوم آدم عاقلی ندیده و نشناخته یه نفر و ور می داره، میاره تو خونه و زندگیش؟ قلبم گرفت. داشتند پشت سر من حرف می زدند. باید همان موقع از آنجا می رفتم ولی انگار پاهایم به زمین چسبیده بود. عمه با صدای گرفته و خش داری جواب داد.
-ندیده و نشناخته چیه؟ سحر فامیل یحیی اس. با یحیی اومد.-این دختره فامیل یحیی نیست. فامیل زن سیناس. اونم اگه راست گفته باشه. تازه اگه فامیل یحیی هم باشه دلیل نمشه حتماً آدم خوبی باشه. شما که نمی شناسیش؟ شما که نمی دونید چیکارس؟ نمی دونید خونوادش کین؟ نمی دونید چه جور آدمیه؟ به خدا که خود یحیی هم هیچی در مورد این دختره نمی دونه.باران به جای مادرش جواب داد:
-داداش، سحر دختر خوبیه. بهروز با تندی جواب باران را داد:
-از کجا فهمیدی دختر خوبیه؟ چون یه غذا درست کرده و یه چایی گذاشته جلوت، دختر خوبی شد؟ بگو ببینم کدوم دختر خوب تک و تنها بلند می شه میاد تو یه شهر غریب زندگی کنه؟ باران مِن و مِنی کرد و گفت:
-خب .........بنده خدا گفت دیگه. گفت از شوهرش جدا شده. افسرده بوده.........بهروز پوزخند زد:
-تو هم باور کردی. مثل روز روشنه دختر داره دروغ می گه. باران ساده لوحانه پرسید:
-یعنی از شوهرش جدا نشده؟بهروز با حرص جواب داد:
-این همه زن که از شوهراشون جدا میشن، کدومشون تک و تنها پا میشن میرن تو یه شهر غریب زندگی کنن. اصلاً فرض کن از شوهرش جدا شده. ننه بابا نداره، کس و کار نداره. چرا باید بذارن دخترشون تک و تنها با یه بچه بلند شه بیاد تو یه شهر دیگه، اونم یه شهری که توش هیچ کسی رو نمی شناسه. تو خودت اگه از مرتضی جدا بشی میری تو یه شهری که هیچ کسی و اونجا نمی شناسی زندگی کنی؟ نهایت دست بچه هات و می گیری از تهران میای اینجا کنار مادرت. یعنی همه همین کار رو می کنن.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_نودوششم
بعد ۲۴ ساعت از تو زیرزمین اونم به طرز خیلی بدی پیداش کرده بودن مرده شوری که میشست میگفت من تا حالا همچین مرده ای نشستم چشماش از حدقه زده بود بیرون و دست و پاش به شکل خیلی بدی شکسته بود اقام خیلی ناراحت شد و بعد فوت مامانم هر روز بدتر میشد ثریا خیلی کم می اومد و بهش سر میزدبرادرام هم که کلا نبودن مجبور شدم خودم و سر پا نگهدارم و بهش برسم سکته کرده بود و توان حرکت نکرد نداشت وضع مالیمون بد شده بود و مجبور شدیم رقیه رو مرخص کنیم و خودم باید کارها رو میکردم و به آقام میرسیدم هر روز ارزوی مرگ داشتم دو سال بعد فوت مادرم ثریا هم تصادف کرد و مرد ثریا برام نه خواهری کرد نه دوستی از مرگش چندان ناراحت نشدم فامیلهای شوهرش مراسم گرفتن و منم مثل غریبه ها رفتم و اومدم خیلی بی کس و تنها شده بودم اقامم طاقت نیاورد و اونم رفت و من موندم و یه خونه بی روح برادرام مجبور شدن بلاخره ارث و تقسیم کردن و مغازه و خونه به من رسبد
قبلش هم با ثریا سر مغازه مشکل داشتیم و ثریا انتظار داشت مغازه بازار و بگیره اونم شوهرش پرش میکرد اما برادرام نزاشتن مغازه تو بازار جای خوبی بود و اجاره اش دادم با پولی که از اجاره میگرفتم زندگی میکردم یه روز حالم بد شد و مجبور شدم برم دکتر بعد ازمایش دکتر گفت که سرطان دارم و باید هر چه زودتر درمان و شروع کنم حال روحیم خیلی بد شد دنبال یکی بودم که بهش پناه ببرم دنبال یه نشونه از بچه ها بودم
از اینور اونور پرس و جو کردم بلاخره آدرس خونه بهرام و پیدا کردم همزمان هم شیمی درمانی رو شروع کردم رفتم جلو خونه بهرام پسرا رو از دور دیدم چقد بزرگ شده بودن و مرد شده بودن دلم براشون قنج رفت و افسوس خوردم که چرا با نادونی خودمو از لذت داشتن بچه هام محروم کردم جرات اینکه برم زنگ بزنم نداشتم همونطور اونجا نشسته بودم
رویا اومد بره خونه اول نشناختم امادقیقتر که نگاه کردم فهمیدم رویاس
برگشت سمت ماشین و نگاهی بهم کردولی نشناخت.ترسیدم برم جلو در و باز کرد و رفت تو خونه برگشتم خونه ولی تصمیم گرفتم حداقل با رویا حرف بزنم اون بنظرم راحتتر میتونست برخورد کنه فردا باز رفتم جلوی در کشیک دادم تا بلاخره اومد بیرون
رفتم جلو و سلام دادم با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت شما؟گفتم نشناختی تبسمی کرد و گفت خیلی قیافه تون برام آشناس اما نمیدونم کجا دیدمتون گفتم مریمم از شنیدن اسمم انگار شوکه شد و گفت مریم؟گفتم اره عزیزم دور و برش و نگاهی کرد و گفت چه عجب حالا اومدین
گفتم اگه وقت داری باهم حرف بزنیم رویا باهام اومد و رفتیم تو یه پارک حرف زدیم
خیلی از اتفاقها رو براش کامل توضیح ندادم دلم نمیخواست بهرام و الفت بگن تاوان کارهامونو پس دادیم غرور هیچ وقت منو ول نکردبهش گفتم اخرای عمرمه و میخوام پسرامو ببینم و حلالیت بگیرم قول داد با الفت حرف بزنه اما بعد پشیمون شد و گفت بهتره غافلگیرانه بیای
احتمال اینکه گارد بگیرن زیاده اگه سرزده بیای تو عمل انجام شده قرار میگیرن
بنظرم حرفش درست بودقرار شد فردا ظهر من برم خونشون استرس بدی به جونم افتاده بود و تا صبح هزار بار عکس العمل های احتمالی اونا رو مرور میکردم
دلم پر میکشید پسرا مو از نزدیک ببینم
صبح زدم بیرون و یکم تو خیابونا گشتم و گل و شیرینی خریدم و رفتم سمت خونه الفت در زدم و رویا در و باز،کردپاهام داشتن میلرزیدن با استرس بالا رفتم و الفت از دیدنم خشکش زد اما خودشو جمع و جور کرد و رفتم نزدیک و بغلش کردم انتظار برخورد گرم نداشتم اونم سرد باهام رفتار کردرویا سعی داشت فضا رو صمیمی کنه بهش گفتم میخوام پسرارو ببینم اونم زنگ زد و کشیدشون خونه اما برخلاف تصورم ازم بیزار بودن حامد یکم نرمتر بود اما حمید انگار دلش خیلی پر بود ازم.هر چقد سعی کردم بهشون نزدیک بشم اما نشد بودنم اونجا اونا رو هم آزار میداد بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه
دلم داشت میترکید چرا باید سرنوشت من اینطور میشدگاهی رویا می اومد و بهم سر میزد و تو دوره شیمی درمانیم گاهی همراهم بوددر مورد پسرا ازش میپرسیدم اونم کارهاشونو برام تعریف میکرد و دلم ضعف میرفت براشون عجیب اون روزها دوران نوزادیشون یادم افتاده بود و چشامو میبستم و مرور میکردم لحظه لحظه خاطراتی که باهاشون زندگی کردم.حالم جای اینکه بهتر بشه هر روز بدتر میشد و رویا پا به پام می اومد و هوامو داشت.اما حس میکردم روزهای اخرم هست دست رویا رو گرفتم و گفتم اگه حالم بدتر شد حتما پسرا رو خبر کن بیان به باباتم بگو بیاد باید ازش حلالیت بگیرم اون روز حالم خیلی بد شد و فقط تونستم شماره رویا رو بگیرم و بهش بگم بیاد کمکم دیگه چیزی نفهمیدم و چشم که باز کردم رو تخت بیمارستان بودم و کلی دستگاه بهم وصل بود و ماسک اکسیژن رو دهنم بود
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f