eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان گفت من میمونم پیشش امشب بهرام گفت دکتر گفته مشکلی نداره تا ظهر ترخیصش میتونیم بکنیم مامان گفت بیاد خونه ما من بهش راحت برسم بهرام گفت هر جور خودش راحته و من ترجیحم این بود برم خونه مامان.تا ظهر مرخص شدم و رفتیم خونه مامان،آقام از خوشحالی تو اسمونا بود هم نوه دار شده بود و هم پسر بود جلو پامون گوسفندقربونی کرد و برا من یه گردنبند طلا خریده بود و انداخت گردنم بهرام تشکر کرد و رفتیم بالا تو اتاق مهمون مامان برام جا درست کرده بودرقیه خانوم اسپند بدست اومد بالا و هزار الله اکبر و ماشاءالله گویان دور سر ما اسپند و گردوند ثریا دم در وایساده بود و نگاهمون میکردبعد هم با چشای پر برگشت و رفت بهرام هم متوجه نگاههای ثریا شده بود اروم دم گوشم گفت اگه معذبی بریم خونه گفتم نه عیب نداره اون کلا اخلاقش همینه.بهرام بلند شد و گفت برم شب میام سر میزنم و رفت رقیه خانوم یه کاسه بزرگ کاچی اورد و داد دستم و گفت بخور دختر جون بگیری گفتم بو میده چرارقیه خانوم همونطور که داشت با قاشق همش میزد گفت توش روغن حیوانی ریختم.از روستای خودمون آوردم خیلی خوبه برای زائوگفتم نه من نمیتونم بخورم مامان و رقیه زورم کردن و اون یه کاسه کاچی رو خوردم.شب خانواده حاج مسلم اومدن دیدن بچه و خانوم بزرگ با گوشه چشم نگاهی به بچه کرد و گفت زردی داره مامان گفت وا هنوز بزار شیر بخوره بعد زردی بگیره خانوم بزرگ باحرص روشو کرد اونور و گفت خود دانید از من گفتن،با شنیدن حرف خانوم بزرگ حساس شدم و نگاه کردم رو دماغش یکم زرد شده بودحاج مسلم موقع رفتن اومد بچه رودید و با همون نگاه مغرور گفت چشمت روشن عروس گفتم ممنون آقااز جیبش دوتاسکه درآورد و گذاشت و پر قنداق بچه و خانوم بزرگ هم یه جعبه داد دستم و گفت مبارکه قدمش خیر باشه پروین هم یه سکه داد و زینب هم با اخم یه سکه داد و رفتن بهرام یکم پیشم موند و همش دست بچه رو گرفته بودگفتم بهرام خانوم بزرگ میگه بچه زردی داره گفت هیچیش نیست پسر من صبح رقیه خانوم دوباره کاسه کاچی بدست اومدگفتم ببین بچه زردی داره نگاهی کرد و گفت یکم اره داره همه بچه ها دارن نگران نباش ثریا اصلا نزدیک من و بچم نشد اون چند روزی که اونجا بودم از دم در نگاه میکردومیرفت.گریه بچه هر روز بیشتر میشد و من اصلا بلد نبودم چیکار کنم مامان و رقیه همش مراقب بچه بودن اما بچه آروم نمیشدمامان به یه ماما گفت بیاد بچه رو ببینه پیرزن کنار خودم قنداق بچه رو باز کرد و گفت وای بچه که فدق داره زردی هم داره مامان گفت چیکار کنیم گفت از دست من کاری برنمیاد ببرین بیمارستان اشکام جاری شد اخه بچه چند روزه رو چطور ببریم بیمارستان مامان گفت بچه رو اماده کن بده من ببرم گفتم اخه من باید شیر بدم گفت باشه صبر کن برم آقاتو خبرکنم مامان رفت و بعد یه ساعت با بهرام و آقام برگشت بچه رو برداشتیم و رفتیم بیمارستان دکتر نگاهی به بچه کرد و گفت یرقان هم داره فدق هم داره دوتا بستریش کنید بچه رو ازم گرفتن و بردن هر چی التماس کردم گفتن باید عمل بشه صبر کن یکی دو ساعت تو سالن بودیم و بعدش یه پرستار اومد و بهرام و صدا زد بهرام رفت نزدیک و چیزی بهش گفت و بهم با چشای ناباور زل زدبهم.بهرام با قدمهای سست اومد سمتم گفتم چی شده گفت بچه تموم کردگفتم چی میگی محکم پسش زدم و رفتم نزدیک پرستار گفتم بچه من کو پرستار بدون توجه به من رفت سمت دیگه گفتم هوی خانوم با توام بهرام اومد بازومو کشید و گفت بیا بریم گفتم ولم کن بچه ام و ببینم چیکار کردن پرستار اومد سمتم و گفت اروم باش خانوم بچه ات فدقش پاره شده بود زردی داشت طاقت نداشت دووم نیاوردناباور زل زدم به دهنش گفتم دروغ میگی بچه ام و چیکار کردین بهرام کشید منو برد بیرون هیچی نمیفهمیدم فقط داد میزدم بچه ام و بردن آقام اومد نزدیک و گفت آروم باش مریم گفتم یعنی چی اخه چرا باید آروم باشم بچه ام بودنگاهم رفت سمت مامان که افتاده بود جلوی در ورودی.آقام رفت سمت مامان و بلندش کردبهرام نشسته بود کنار جدول سرشو محکم با دستاش گرفته بودآقام ما رو جمع کرد و برگردوند خونه و حاج مسلم و خبر کردیه ساعتی گذشته بود که اومدن خانوم بزرگ اومد نشست رو مبل و نگاهی به مامان کرد و گفت نتونستید یه بچه رو نگهدارید بعد ادعاتون میشه مامان گفت چه ربطی داره قضا و قدر بود مگه دست ما بودخانوم بزرگ گفت گفتم بهتون بچه زردی داره مامان گفت انقد زرنگ بودین خودتون می اومدین خودتون نگه میداشتین حاج مسلم گفت تمومش کنید دیگه خودش داده بود خودش هم گرفت بس کنید با این حرفها داغ دل این دختر و زیاد نکنیدحال حرف زدن نداشتم بلند شدم و رفتم تو اتاق ثریا یه گوشه نشسته بوددلم یکی رو میخواست تو بغلش گریه کنم بدون هیچ حرفی نگام کرد و گفت چیکارش کردین نگاهش کردم و گفتم دلت خنک شد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تا صبح همونجا موندم صبح مامان در و باز کرد و گفت پاشید بریم لباس پوشیدم اصلا حال خوبی نداشتم رفتیم قبرستون و ته قبرستون یه قبر کوچیک کنده بودن موقع شستن بچه من از ضعف از هوش رفتم و ندیدم چیکار کردن موقعی که میخواستن دفنش کنن به هوش اومدم بچه رو گذاشتن تو قبر از سینه هام داشت شیر سرازیر میشد انگار تکه ای از قلبم و گذاشتن تو قبر برگشتم خونه مامان دو روز دیگه ده روزمون بود و باید غسال میکردیم مامان هر چی اصرار کرد محل ندادم هزار تا فکر و خیال تو مغزم داشت جولان میدادهمش فکر میکردم تقصیر ثریاس همش تو ذهنم رفتار و حرکاتشو مرور میکردم بلایی که سر شوهرش و خونواده اش آورده بودن همش جلوی چشمم رژه میرفت حس خفگی داشتم تو اون خونه شب شد بهرام و آقام اومدن بهرام اومد تو اتاق و گفت پاشو بریم خونمون اینجا تا کی میخوای بمونی منتظر اولین پیشنهاد بودم و بلند شدم و حاضر شدم و رفتیم خونه،چند روز فقط تو تخت بودم و مامان می اومد سر میزد بهمون گاهی غذا می اورد برامون بهرام هم فقط می اومد و میخوابید و میرفت اصلا حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتم روزها همینطور سپری میشد و من هر روز افسرده تر میشدم بعد یه مدت پروین اومد خونمون و گفت تا کی میخوای اینطور ادامه بدی نمیخوای زندگیت و جمع و جور کنی تو ذهنم همش داشتم به تندی جوابشو میدادم که به تو ربطی نداره اینطور دوس دارم تو چیکاره ای اما در ظاهر سکوت کرده بودم پروین کمی باهام حرف زد و بدون نتیجه رفت.زندگیمون دیگه شبیه زندگی نبودمامان بعد چند وقت شروع کرد به گیر دادن که یه بچه بیار درست میشید اما من ترس اینو داشتم دوباره اونطور بشه اخه سر هیچ و پوچ بچه ام از دست رفت.به خودم تکونی دادم و بعد مدتها شام درست کردم.کم کم خودمو سرگرم میکردم پروین برام کاموا و میل گرفت و کمکم کرد تا بافتنی یاد بگیرم روزهامو مشغول بافتن بودم و شبها دوباره همون قانون شام خونه خانوم بزرگ دوباره حامله شدم و این بار ترس از دست دادنش یه لحظه هم رهام نمیکردبرای بچه کلی لباس بافته بودم.بهرام خیلی بیشتر هوامو داشت و دوباره دخالتهای مامان شروع شدکم کم دوباره تحت تاثیر حرفهاش قرار گرفتم و دوباره ناز کردنام شروع شد بهرام اینبار خیلی مدارا میکردروزها سپری شد و به ماه اخر رسیدم مامان اومد با بهرام حرف زد که برم این ماه اخر اونجا باشم و بهرام علیرغم میل باطنیش قبول کردو من وسایلم و جمع کردم و رفتم.ثریا وصعش بدتر شده بود و افسردگی شدیدی گرفته بوداز صحبتهای مامان و آقام فهمیدم که خواستگار داره یکی از بازاری های تبریز که وضع مالیش خوب بودمامان اصرار داشت که هر جور شده ثریا رو راضی به ازدواج کنن و با روشهای مامان بلاخره ثریا راضی شد و قرار شد بیان خواستگاری.مامان بهرامم خبر کرد و اون شب تدارک دیده بودن و منتظر بودیم بیان در زدن و رقیه خانوم باز کرد از گوشه پنجره نگاه میکردم چند تا آقا و خانوم اومدن تو تشخیص اینکه کی داماد هست سخت بود آقام رفت استقبالشون و راهنمایی کرد بیان توداماد یه مرد ۵۰ ساله بود که چند تا دختر و پسر داشت اما گفت خونه جدا میگیره و ثریا رو میبره اونجا زنش فوت کرده و بچه ها رو مادرش نگه میداره بعد صحبتهای کلی مهریه و قرار عقد هم مشخص شد و ثریا بدون هیچ تشریفاتی رفت خونه سلمان مامان اینبار براش جهیزیه خوبی تهیه کرد.چند روزی بود حالم بد بود و نمیتونستم تکون بخورم همش استرس داشتم نکنه بازم بچم بمیره رقیه خانوم کلی دلداریم میداد شب تو اتاق خواب بودم که از شدت درد بیدار شدم و نتونستم بخوابم.هر لحظه دردم بیشتر میشدآروم آروم رفتم نزدیک اتاق مامان و با صدایی که از زور درد به زحمت بیرون می اومد مامان و صدا زدم خوشبختانه خواب مامان سبک بود و بیدار شد زودبا دیدن من تو اون وضعیت رفت تو اتاق و آقامو بیدار کرد و منو رسوندن بیمارستان تو مسیر هر لحظه حس میکردم بچه الان دنیا میادرسیدیم بیمارستان و برخلاف قبلی اینبار بعد یه ساعت پسرم دنیا اومدتوپول و سفید بود دوباره دلشوره هام شروع شداجازه اینکه. بچه رو یه لحظه ازم دور کنن و نداشتم.اینبار گفتم میرم خونه خودم و به مامان گفتم رقیه رو بفرسته کمکم بهرام اومد بیمارستان ولی دیگه ذوق بچه اول و نداشت خیلی سرد بچه رو نگاه کرد و گفت اینم پسره چشم مادرم روشن گفتم تو دوس نداری با نگرانی گفت سالم. باشه مهم نیست بچه چیه یکم دلم اروم گرفت و به بهرام گفتم که میرم خونه خودمون گفت باشه میگم زن موسی یکم مرتب کنه یه شب بیمارستان. موندیم و فرداش مرخص شدم و یکراست رفتیم خونه خودمون.مامان که اینکارم باعث دلخوریش شده بود از. همون دم در رفت و گفت رقیه رو میفرستم بیادخونه مرتب بود.بعد یکی دو ساعت رقیه خانوم اومد و با خجالت وسایلشو گذاشت تو اتاق و رفت آشپزخونه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی زاویه عکس گرفتن اصلا مهم نبوده ها 😅😁 شما هم عکسای شبیه به این تو آلبومتون دارید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 به نقل از شهید حسین خرازی 🍃 وقتی تو جبهه هدایای مردمی را باز می‌کردیم، در نایلون رو باز کردم و دیدم که یک قوطی خالی کمپوته که داخلش یک نامه است نوشته بود : برادر رزمنده اسلام من یک دانش آموز دبستانی هستم، خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم با مادرم رفتم مغازه بقالی کمپوت بخرم ، قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم اما قیمت آنها خیلی گران بود حتی قیمت کمپوت گلابی که قیمتش ۲۵ تومان بود و از همه ارزان‌تر بود را نتوانستم بخرم آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست در راه برگشت کنار خیابان این قوطی‌های کمپوت را دیدم و برداشتم و چندبار آن را با دقت شستم تا تمیز شود حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه‌ها کمکی کنم» بچه ها تو سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت می‌گرفتند. وطن عزیزم ایران❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 نوستالژی خالص، کی یادشه!!!!!!!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتادونهم تا صبح همونجا موندم صبح مامان در و باز کرد و گفت پ
نگاهی به وسایل کرد و اومد پیشم و گفت باید یکم خورد و خوراک بخرید چیزی تو خونه نیست که من کاچی بپزم بهرام شنید و گفت تو هر چی لازم داری بگو الان برم بخرم رقیه خانوم چند قلم وسایل گفت و بهرام رفت.بچه آروم بود و خوابیده بودپروین و زینب و خانوم بزرگ و فاطمه اومدن دیدن بچه زینب اصلا نگاهی بهش نکرد ولی پروین تمام مدت بغلش کرده بود و قربون صدقه اش میرفت.خانوم بزرگ نگاهی به رقیه خانوم کرد و گفت مامانت چرا نیومد اینجا بهت برسه گفتم خودم نخواستم.سری قبل دستمزدشو خوب دادین نمیخواستم اینبارم سنگ رو یخش کنیدخانوم بزرگ که خیلی بهش برخورده بود سکوت کرد و حرفی نزد اما از قیافه اش مشخص بود که حاضر جوابیم خیلی بهش برخورده ده روز تمام رقیه پیشم موند و کارهامومو کرد روز دهم بود و بهرام کلی تدارک دیده بود وهردوخونواده رو شام دعوت کرده بوداون روز با تمام تیکه پرونی های مامان و خانوم بزرگ بلاخره گذشت و حاج مسلم تو گوش بچه اذان گفت و اسمشم گذاشت حمیدرسمشون بود پدر بزرگ باید اسم بچه رو انتخاب کنه منم علارغم میل باطنیم بلاخره رضایت دادم حمید شده بود تمام وجود من صبح تا شب با حمید سر و کله میزدم و چیز زیادی بلد نبودم پروین گاهی به دادم میرسید اصلا وقت اینکه به خودم برسم یا کاری کنم نداشتم بهرام هم طبق معمول صبح تا شب سر کار بود و تنها وقتی که باهم بودیم موقع شام بود و بعد هم خواب هر روز بیشتر از هم فاصله میگرفتیم و من نشونه هایی میدیم و گاهی با مادرم پیش دعا نویس ها بودم تا شاید مهر و محبت بهرام و جلب زندگیم کنم ولی هر روز ناامید تر میشدم حمید سه سالش بود که من دوباره ناخواسته باردار شدم انگار غم عالم رو به دلم ریختن.اذیتهای خانوم بزرگ هم تمومی نداشت.هر روز کنایه هر روز اذیت کردن اجازه اینکه بچه بره تو حیاط رو نداشتیم سر ساعت باید شام آماده بودحق اینکه تو خونه خودمون چیزی بخوریم و نداشتیم.دائم روی ایوون نشسته بود و رصد میکرددلم نمیخواست این بچه بدنیا بیاد هر روز کلی زعفران و آویشن دم میکردم و میخوردم اما دریغ از اینکه بچه از بین بره مجبور شدم بعد دو ماه بگم که من حامله ام مامان کلی خودشو و منو سرزنش کرد که الان چرا دوباره حامله شدم بهرام کلا خنثی بودانگار ما زن و بچش نیستیم وقتی از سقط بچه ناامید شدم دست به دامان مامان شدم تا دوباره بهرام و برگردونم به خودم گفتم بریم پیش اون رمالی که اولین بار رفتیم.رفتیم پیشش همون پسر در و باز کرد بزرگتر شده بود و مو درآورده بودما رو برد زیر زمین و تو اتاق کناری اتاقی که دفعه قبل رفته بودیم پیرزن نشسته بود و نگاه خیره ای بهم کرد سلام دادم گفت بیا بشین حامله ای سر پا واینسارفتم نشستم گفت چی میخوای گفتم میدونم شوهرم سر و گوشش میجنبه اینبار میخوام کاری کنی اونی که زیر پاش نشسته ولش کنه دوتا تاس و چند تا استخون برداشت و دوباره شروع کرد اینبار تو آتیشی که تو منقل جلوش بود انداخت و شروع کرد به حرکات عجیبی درآوردن حس خفگی بهم دست داد حس میکردم هوا تو اتاق نیست دیگه مامان که حالمو دید نگران خواست بلند بشه که زنه با دست اشاره کرد که بشین سعی میکردم نفس عمیق بکشم بلاخره کار زنه تموم شد و نگاهی بهم کرد و گفت طلسم داری گفتم چی گفت میگن که یکی از نزدیکات طلسمت کرده که خوشی نبینی گفتم کی سکوت کردگفتم چیکارکنم گفت خیلی سنگینه الان حامله ای نمیشه کاری کردگفتم خب برا شوهرم چی گفت با یکی خیلی رابطه اش عمیق شده گفت طلسم میفرستم براش تا آشفته اش کنه چون من باعث مرگ کسی نمیتونم بشم خودم اذیت میشم.چند تا هم پودر داد و یه چیزی هم بین یه تکه کاغذ پنهون کرده بود داد و گفت این و جلوی خونت دفن کن اینارو بسوزون و دودش به لباسهای شوهرت بده بلند شدم وتا بیام پشت سرم گفت ولی شوهرتو دو زنه میبینم مواظب باش دوباره دلشوره و شک بیشتری تو دلم انداخت و ناامید برگشتیم.با هزار مکافات اونو جلوی در دفن کردم و اون پودر ها رو هم سوزوندم و دودش دادم به لباسهاچند روزی بهرام گفت حال ندارم و مریضم و تو خونه موندبا حمید بازی میکرد خوشحال شدم که بهتر شده و اثر کرده حالم اینبار خیلی بد بود دایم بالا میاوردم و چیزی نمیتونستم بخورم.شده بودم یه پوست و استخون مامان هفته ای دو سه روز می اومد و سر میزد و کلی غر میزد و میرفت مامان میگفت ثریا نازاس رفته دکتر گفتن بچه دار نمیشی و مرده هم گفته من بچه نمیخوام چند تا دارم خودم و مامان خوشحال بود که باید یه بار تو رو هم ببرم پیش اون رماله برای بهرام هم زبون بند بگیرم گفتم ول کن مامان اینا اصلا تاثیری نداره ببین حال و روز منو.مامان بلاخره کار خودشو کرد و رفت پیش اون خانمه و مثلا برای بهرام زبان بندگرفت یه کم آب داخل یه شیشه بود.آورد که بده بهش منم ریختم تو شربت و دادم بهرام خورد ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شبتون پيچيده درحرير گرم آرام🌸             🌸 شبتون زیـبـا 🌸 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸چہ لطیف است 🍃نسیم سحرے و چہ زیباست 🌸گـل افشانے مـهر 🍃دیدن رقص گـل 🌸از پنجره‌اے رو بہ خـدا 🍃می‌توان دیـد ز عمق 🌸شب تاریڪ و سیاه 🍃رویش صبح سپید 🌸و در این صبحدم پاڪ و قشنگ 🍃نفسے تازہ ڪشید 🌸 ♥️
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمد که بگیرد ز علی نقطه ضعفی بیچاره ندانست علی نقطه ندارد؛)❤️ •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اهمیت خواب... - @mer30tv.mp3
4.65M
صبح 24 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_نود نگاهی به وسایل کرد و اومد پیشم و گفت باید یکم خورد و خور
تا صبح فقط بالا می آوردبیچاره همش میگفت حتما از غذایی هست که ناهار خورده وگرنه شما هم تو خونه با من خوردینبهرام بهتر شده بود و زودتر می اومد خونه به مامان گفتم هر چی بوداینبار اثر کرده و خوشحال بودم.این وسط خانوم بزرگ از هیچ کاری برای اذیت کردن ما. عروسها کم نمیزاشت یه روز آب و قطع میکرد یه روز برق و به بچه ها اجازه اینکه بازی کنن تو حیاط نمیداددوباره ماه اخر مامان منوبردخونشون تا استراحت کنم.حمید بچه آرومی بود و زیاد اذیت نمیکرد و از اینکه تو حیاط میتونست بازی کنه خیلی خوشحال بود صبح تا شب تو باغچه و حوض بوددو سه روز مونده به وقت زایمانم دردام شروع شدمامان یکسر کنارم بود بلاخره سومین روز دیگه خودمم متوجه شدم که وقتشه با مامان رفتیم بیمارستان و حمید و سپردم به رقیه از صبح که بستری بودم تا شب دردکشیدم و بلاخره ساعت ۱۱ شب بچه دنیا اومد اونم پسر بود خیلی دلم میخواست دختر بشه اما نشدبهم نشونش دادن کپی بچگی های حمید بودصبح بهرام و پروین اومدن و مرخص شدم و رفتیم خونه مامان،بهرام اصلا تعارف هم نکرد که بریم خونه خودمون ثریا روزهایی که من اونجا بودم اصلا به دیدنم کمی اومد و بهونش هم حرف شب فوت بچه اولم بود اما ته دلم میدونستم اون کاریی کرده،حمید از دیدن بچه کلی ذوق داشت هر شب کنارش میخوابید و خیلی بهش وابسته شده بودبهرام کل اون ۲۰ روزی که خونه پدرم بودم دو سه بار اومد بهم سر زد و هر بار هم آشفته تر از قبل بودهوش و حواس درست و حسابی نداشت مامان همش میگفت انگار تریاک کشیده این چرا اینطور هست.هر بار هم باهاش کلی دعوا میکردم که جلو حامد چیزی نگه بعد ۲۰ روز بدون اینکه بهرام سراغم بیادخودم بچه ها رو برداشتم و رفتیم خونه همه جا بهم ریخته بودمامان رفت و رقیه بیچاره رو فرستاد تا کمکم کنه خونه رو مرتب کردیم و شام پخت رقیه.من اصلا دست پخت خوبی نداشتم شب دیر وقت بهرام اومد خونه تو حیاط با حاج مسلم یکم بحثش شد صداشونو میشنیدم حاج مسلم داد میزد سرش کی میخوای آدم بشی زنت برگشته خودش بعد اینم وقت اومدن توبهراام در زد و حمید رفت در و باز کردسلام دادم و بدون اینکه نگاهی بهم بکنه گفت صبر میکردی می اومدم دنبالت گفتم تا کی باید منتظر میموندم حرفی نزد و اومد نشست کنار دیواررفتم نزدیکش و گفتم تو چته از من سیر شدی خوشگلترشو پیدا کردی چرا اینطوری هستی دیگه بریده بودم منم زن بودم و نیاز به توجه و محبت شوهرم داشتم سرشو انداخت پایین و زد زیر گریه نگران نگاهش کردم و گفتم چی شده بهرام حرف بزن کنارم زد و رفت بیرون تا صبح چشمم به در بود و منتظر امابهرام نیومد.بهرام هر روز از ما دور تر و دورتر میشدمنم دیگه بیخیالش شدم و با بچه ها سرگرم بودم بعد یه مدت بهرام خود به خود مهربون تر شد رفت و آمدش همون بود ولی با بچه ها بیشتر وقت میگذروندو یکم با من بهتر رفتار میکردبه همین راضی بودم و دیگه سراغ دعا و رمال نرفتم خودمو راضی کرده بودم که زندگی همینه بچه ها هر روز بزرگتر میشدن و من هم تو اون خونه رفته رفته افسرده تر میشدم دل و دماغ کاری و نداشتم یه روز که بهرام مشغول بازی با بچه ها بود یهو وسط بازی رو به من گفت الفت یه استکان چای میدی باتعجب نگاهش کردم و تازه متوجه حرفش شد و زود خودشو جمع کرد و گفت مهر و الفت زندگیمی دیگه حرفی نزدم ولی دوباره آتیش شک تو دلم افتادیه مدت بیخیال بودم اما الان دوباره تو دلم آتیش بپا شداز طرفی دلم نمیخواست دیگه برم سراغ دعانویس چند روز خودخوری کردم تا بلاخره طاقت نیاوردم و به مامان گفتم مامان طبق معمول پلیس بازی هاش شروع شد به من گفت تو کاریت نباشه من خودم هواسم بهش هست که چیکار میکنه برگشتم خونه دو سه روز گذشته بود که مامان با حالت دعوا اومد خونه مادر و محکم میکوبید و تو حیاط داد و هوار راه انداخته بود با تعجب در و باز کردم و گفتم چی شده ثریا همراهش بود و داداش بزرگم،دادشم داد زد پاشو جمع و جور کن بریم مامان از تو حیاط داد زدچشمت روشن حاج مسلم عروس جدید مبارک چرا خبر ندادین بیاییم مراسم شادیتون خانوم بزرگ اومد تو ایوون و گفت چته باز تو چی شده عروس جدید چیه ثریا داد زد پسرت بهرام زن دوم گرفته با شنیدن این حرف انگار پاهام فلج شده باشه یهو محکم خوردم زمین مامان دویید سمتم و بلندم کرد و همونطور که داشت نفرینشون میکرد گفت بمیرم برات مادر یه روز خوش تو این خراب شده نداشتی.مامان منو کشوند تو خونه و ثریا و داداشمم اومدن توبچه ها از دیدن من تو اون حالت ترسیدن و شروع به گریه کردن ثریا رفت تو اتاق و برامون لباس جمع کرد و گفت پاشید بریم مامان همونطور که من و داشت بلند میکرد خانوم بزرگ اومد تو خونه و گفت من نمیدونم چه خوابی دیدین باز هر جا میری تنها میری حق اینکه بچه ها رو ببری نداری. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f