eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیونهم ولی تو با اون زبـون درازت تونستی منو تغییر بدی.به
عاشقش بودم.خیلی ذوق داشتم که بجه مریمو ببینم،خبر رسیده بود که بجه اش به دنیا اومده و پسره.خیلی برای مریم و هاشم خوشحال بودم.بعداز کلی سختی به هم رسیدن و حالا ثمره عشقشون به دنیا اومده بود.مریم و هاشم خیلی وقت بود که از خونه اقام رفته بودن و همون نزدیکیا توی خونه ای که برای مریم بود و از طرف جمشیدخان بهش هدیه داده شده بود ساکن شده بودن.حسابی به خودم رسیده بودم و منتظر بودم که جمشید خان برسه تا برای عرض تبریک به خونه مریم بریم.کمی منتظر شدم اما جمشید خیلی دیر کرده بود.در اتاقو باز کردم و توی حیاطو نگاه کردم.یکی از خدمه داشت دور حوض رو جارو میزد،صدامو کمی بلند کردم و گفتم جمشید خان نیومده؟سرشو بالا اورد و به سرتا پام نگاهی انداخت و گفت:نه دیبا خانم.باناامیدی بهش نگاه کردم و آهی کشیدم.خانم بزرگو دیدم که از دور به سمتم میومد.لبخندی روی لبام نشست و دامـنمو کمی بالا گرفتم و من هم رفتم به سمتش.خانم بزرگ نگاهش رو روی من چرخوند و گفت میری دیدن بجه مریم؟با خوشحالی سری تکون دادم و گفتم:بله خانم بزرگ،خیلی دوست دارم زودتر ببینمشون،شما نمیاین؟من و جمشید و عمه قراره بریم.خانم بزرگ که انگار بخاطر وجود عمه نمیخواست همراهیمون کنه گفت:شما برین،من یه روز دیگه میرم به دیدنش،امروز کمی کاردارم و نسرین قراره بیاد،نمیخوام عمارت خالی باشه.میخواستم برم سمت اتاقم که خانم بزرگ زیرلب گفت مریم هم بجه اش به دنیا اومد،سنی نداره این بجه،اما تو وقت بجه دار شدنته.خیلی از مریم بزرگ تری.میدونستم خانم بزرگ منظوری نداره و میخواد که ما رو تشویق کنه به بجه دار شدن.برگشتم سمتش و جوابش رو با لبخند دادم و رفتم سمت اتاقم.وارد شدم و درو به هم کوبیدم.حرف خانم بزرگو مرور کردم.دستی به شکمم کشیدم و گفت:پس کجایی.چرا نمیای تا این حرفا تموم بشه.صدای جمشیدو شنیدم و برگشتم توی حیاط.علی بغل عمه بود و جمشید مشغول حرف زدن با علی بود و لـپش رو میکشید.معلوم بود جمشید هم بجه دوست داره اما حرفی نمیزنه.بابچه ها خیلی بازی میکرد و قــربون صدقه شون میرفت. رفتم سمتون و زیرلـب سلام کردم.هردو به سمتم برگشتن و علی با دیدن من بلند خندید.گرفتمش توی بغلـم و رو به جمشید گفتم بریم؟جمشید با سر اشاره کرد و راه افتادیم.خونه ی مریم و هاشم نزدیکی خونه اقام بود و اون کوچه ها برام پراز خاطره بود.خیلی کم پیش میومد که به خونه اقام سربزنم.خانم عمارت شدن این دردسرهارو هم داشت.من خیلی نمیتونستم از عمارت خارج بشم و گاهی ننه میومد و به من و عمه سر میزد.چندروزی میموند و میرفت.عاشق وقتایی بودم که ننه میومد به عمارت.عمارت رنگ و بوی دیگه ای میگرفت و روزی که میخواست بره من عـزا میگرفتم.کاش میشد ننه همیشه توی عمارت بمونه.توی همین فکرا بودم که به خونه ی مریم و هاشم رسیدیم.اولین باری بود که قرار بود برم خونه اشون.از بیرون که بنظر بزرگ میرسید.چندنفری از آشناها اومده بودن دیدن مریم و بجه اش.با دیدن ما از جاشون بلند شدن و پایین اتاق نشستن.سنگینی نگاه زنهای فامیل رو حس میکردم.میدونستم توی ذهنشون چی میگذره.از وقتی من زن ارباب و خانم عمارت شده بودم،حرف و حدیث هم زیاد شده بود.هاشم هم که کنار بجه نشسته بود بلند شد و اومد سمت جمشید خان و بهش دست داد.مریم روی زیراندازی کنار اتاق نشسته بود و با ورود ما میخواست از جاش بلند شه که مانعش شدم.تازه یه روز از زایمانش میگذشت و مطمئنا خیلی درد کشیده بود.پتوی روی پسرش رو کنار زدم و با دیدنش از ذوق زبونم بند اومده بود.پسری سفید و تپل.موهای کم پشتی داشت و یه ماه گرفتی کم رنگ روی پیشونیش بود.با خوشحالی گفتم مباااارکه مریم،قدمش خوش باشه انشالا.مریم تشکرکرد و جمشید خان و عمه هم نزدیک بجه شدن.جمشید خان پولی رو که توی دستمال پیچیده بود رو کنار قنداق بجه گذاشت و گفت:اسمی که براش انتخاب نکردین؟مریم باناله گفت:نه خان داداش،منتظر بودیم شما بیاین اسمش رو بزارین.هاشم هم حرف مریمو تایید کرد و گفت:بله جمشید خان اسم بجه رو شما انتخاب کنین تا مثل‌ خودتون نامدار بشه.جمشید کمی فکر کرد وگفت:اسمش رو بهمن بزارین.لبخند روی لـب همه نشست و مخصوصا مریم و هاشم خیلی راضی بنظر میرسیدن.بهمن اسم قشنگی بود و به این پسر تپل و سفید هم میومد.به مریم و هاشم نگاه کردم.خیلی خوشبخت بنظر میرسیدن و بااومدن بهمن خوشبخت ترهم شده بودن.براشون خوشحال بودم و باورم نمیشد که مریم و هاشم که بااون همه سختی به هم رسیدن حالا پدرومادر شدن.اونروزا هیچکس فکرشو نمیکرد اینا بتونن باهم ازدواج کنن.عمه بهمن رو توی بغلش گرفت و دستمال ابریشمی پراز پولی رو گوشه قنداقش گذاشت.پیشونیش رو بوسید و گذاشتش کنار مریم.علی به سمت بهمن میرفت تا باهاش بازی کنه،اما عمه مراقبش بود و نمیذاشت نزدیکش بشه‌‌‌... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مامان چنان چشم غره ای بهش رفت که ساکت شد قابله اومد جلو و شروع کرد به معاینه و من فقط چشم بستم که خجالت اینکار و نبینم بلکه یادم بره و بتونم فراموش کنم... بلاخره بعد چند دقیقه کشید عقب و به ماهجانجان نگاه کرد ... _ خب؟ + مبارک باشه خانم جان سالمه زنا شروع کردن به کل کشیدن حتی خود افسر همه به جز فرخ لقا که با نفرت به مامانو من نگاه میکرد با کمک مامان لباسمو مرتب کردم و همه رفتن بیرون فقط مامان و ماه جانجان موندن.چقدر خجالت اور بود که فرخ لقا با تحقیر و تمسخر دورم میچرخید تا ببینه سالمم یا نه .چقدر دردناک بود این حس .. حالا میتونم احساس زهرا رو درک کنم .دختر همسایمون که وقتی اومدن برای مراسم خاستگاری صبح تا شب اشک میریخت و میگفت ادم سگ بدنیا بیاد اما دختر بدنیا نیاد.واقعا این چه ظلمی بود . بلاخره این مراسمای کوفتیشون تموم شد وزنها دوهم جمع شدن شیرینی خوردن و درمورد مهریه حرف زدن و مهریه سنگینی برام در نظر گرفتن. مراسم که تموم شد بعد رفتن زنها از شدت ضعف و حال بدی همون گوشه اتاق دراز کشیدم . گلبهار اومد تو اتاق و کنارم نشست +تموم شد خوب بود همه چیز؟! فقط سر تکون دادم _ چی شد اخرش؟! +فردا میان برام لباس عروس بدوزن بعدم عقد _چقدر سریع!! + اره _بیا پیشکشاتو نگاه کنیم پاشد در اتاق و بست و سینی رو کشید طرفم مامان رفته بود پیش ماهجانجان نمیدونستم چیکارش داشت با گلبهار دونه دونه وسایل و نگاه میکردیم چشمم رو لباسا خشک شد و یاد لباسی که ارسلان برام اورده بود افتادم. ناخوداگاه لباسارو پس زدم و نگاه ازشون گرفتم .. *** لباس سفید و تنم کرده بودم و زنها دورم حلقه زده بودن تو اتاق ماه جانجان بودیم که بزرگ و جا گیر یود همه جمع بودن از ناریه و دوتا دختراش تا فرخ لقا و دخترش و ماه جانجان با زنای دیروز ..به اضافه چند نفر دیگه .کل میکشیدن و رو سرم نقل و نبات میریختن . مامان با لبخند نگاهم میکرد لباس قشنگی پوشیده بود و یک گردنبند سنگین انداخته بود روش رو چهار پایه چوبی نشسته بود و با وقار تر از همه دیده میشد حتی با اون شکم جلو اومدش ...به خواست ماهجانجان باز چرخ زدم و همه دست زدن .خیاط پایین لباسمم درست کرد و تاج و تور و گذاشت رو سرم . تو عمارت قیامتی به ما بود . تو حیاط همه مشغول انجام کاری بودن ناسلامتی فردا عقد پسر خان بود. زیر دیگارو روشن کرده بودن و پر از انواع و اقسام میوه ها .دبه های بزرگ شربت زعفرون و تو حوض گذاشته بودن که خنک بمونه هوا یکم سرد بود و اب حوضم یخچالی.لباسم و اماده کرد وازتنم دراوردم و کنار بقیه زنها نشستم .هر کسی حرفی میزد و برای فردا نظری میداد یکی میگفت سفره عقد و تو اتاق بندازیم یکی میگفت رو ایوون یکیم میگفت تو حیاط ،یکی هم میگفت خدا مرگم جلو چشم نامحرما.درگیر حرف زدن بودن و من فکر وذکرم پیش ترنجی بود که یک ساعت پیش قبل از اینکه من بیام تو این اتاق الوند و دیدم که رفت سمت اتاقشو وارد اتاقش شد یعنی الان با هم بودن؟ چیکار میکردن؟کلافه سر تکون دادم .نمیخواستم الوند و از دست بدم و روش ریسک کنم الوند باید مال من میشدباید!کلافه به زنهای وراج اطرافم نگاه میکردم یکیشون که از اول مجلس نگاهش رو زر تاج بود بلند شد اومد جلو و در گوش ناریه شروع کرد به وز وز کردن .کار سختی نبود حدس زدن اینکه داشت زرتاج و خاستگاریش میکرد.نگاه عصبی پریزاد سمتشون بود و خب این که زری زودتر از پری ازدواج کنه لطمه بزرگی برای اون بود. بلاخره مجلس لعنتی تموم شد و همه پاشدنو بعدگفتن تبریک رفتن منم لباسمو زدم زیر بغلم و رفتم سمت اتاقم رو ایوان بودم که الوند از اتاق ترنج اومد بیرون و باهاش چشم تو چشم شدم .نگاهش از صورتم سر خورد رفت رو لباسم همون لحظه ترنج از اتاق اومد بیرون لبش خندون بود حسابی شاد و خوشحال _الوند اون متوجه من که شد حرف تو دهنش موند و لبخند رو لبش ماسید نگاه اونم رفت سمت لباسم الوند برگشت طرفش و گفت + برو تو اتاقت عزیزم میام پیشت شب اشک تو چشمای ترنج نشست و سر تکون داد رفت تو اتاقش در وهم بهم کوبید الوند اومد جلوتر نگاهم رفت سمت اسمون که گرفته بود انگار میخواست بارون بزنه _تموم شد مراسم؟ +اره _فردا صبح زود عقد میکنیم سری تکون دادم +قبلش باید باهات حرف بزنم منتظرنگاهش کردم که لبخندی زد و گفت _داری میلرزی از سرما برو تو اتاقت منم میام +باشه رفتم سمت اتاقم که پشت سرم اومدگلبهار با دیدن الوند از جاش بلند شد واز اتاق زد بیرون نشستم کنار چراغ که الوند اومد و نشست جلوم _ گلاب حرفای اون روزمو فراموش کن خب اسم ارسلان که بردی دیوونه شدم .یک تای ابروم پریدبالا که گفت +نمیخوام بگم عاشقتمو میمیرم برات اما در هر صورت نشون منی و روت غیرت دارم گلاب ناموس من به حساب میای حرفای بدی زدم فراموششون کن لطفا ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیونهم بگو ببینم چی شده اشکامو با روسریم پاک کردم و گفتم: -
با ترس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - بچه‌هامو کجا میبری؟ خنده ای کرد و حرص زده گفت -بچه هات تو هیچ بچه ای نداری.. اگه به فکر بچه ها بودی باید با پسرم زندگی میکردی، پس بچه ها پیش من میمونن اومدم برم سمتش که مامان دستامو گرفت، عصبی سرش داد زدم: - اونا بچه های منن، تو نمیتونی از من بگیریشون بهروز دست جواد رو گرفت و به زور از حیاط بردش بیرون،، باورم نمیشد اونا داشتن چیکار میکردن اگه بچه ها رو ببرن من چطور بدون اونا زندگی کنم جلو رفتم و بازوی فرشته رو گرفتم و گفتم : -خواهش میکنم این کارو نکن،بچه هامو نبر،، من بدون اونا میمیرم،خواهش میکنم بازوش رو از دستم بیرون کشید و به سمت در رفت یاسمین گریه میکرد و سعی داشت که دستشو از دست فرشته بیرون بیاره،به مامان نگاه کردم و زدم زیر گریه -مامان ترو قرآن یه کاری کن مامان نزار بچه هامو ببرن، من چیکار کنم بدون اونا سر جام روی زمین نشستم و شروع کردم گریه کردن با مشت روی پاهام میکوبیدم و به مامان التماس میکردم که نزاره بچه هامو ازم بگیرن مامان اومد بازومو گرفت و از روی زمین بلندم کرددر حالی که منو به سمت حال میبرد گفت: - نگار میریم از دستشون شکایت میکنیم،، ولی مادر ،،جواد ۷سالشه تو فقط میتونی یاسمینو ازشون بگیری اونم تا ۷ سالگیش با شنیدن این حرف سر جام ایستادم و ناباورانه به مامان نگاه کردم،باورم نمیشد نه من نمی تونم غید بچه هامو بزنم نمیتونم بزارم زیردست فرشته بزرگ بشن اومدم چیزی بگم که دوباره صدای زنگ حیاط اومد،مامان رفت که درو باز کنه، فکر کردم که پشیمون شدن و بچه ها رو برگردوندن ولی وقتی مامان درو باز کرد و غلام‌ اومد تو، تموم خوشحالیم از بین رفت.بدون اینکه چیزی بگم سرم رو انداختم پایین و رفتم توی حال،، غلام پشت سرم اومد و شروع کرد به داد زدن: - دختره ی آشغال به چه حقی طلاق گرفتی،خودسر شدی آره ،با اجازه کی رفتی از رضا جدا شدی ،خاک بر سرت کنن عوضی، اون یه اشتباهی کرد تو باید خودتو مطلقه کنی با دو تا بچه، آره؟ روزگارتو سیاه میکنم نگار عصبی برگشتم سمتش و شروع کردم با مشت توی سرم کوبیدن و داد زدم: -چیکار میخوای بکنی ،چیکار میخوای بکنی دیگه، از این سیاهتر بشه روزگارم؟ هیچ میدونی با من چیکار کردی ؟هیچ میدونی چه بلایی سرم آوردی؟دیدی چیطوری رفیق ورزشکارت خوشبختم کرد، هنوزم داری طرفشو میگیری،دیگه چی از جونم میخواین، چرا دست از سرم بر نمی دارین، ولم کنین دیگه.جونی توی تنم نبود، بی حال سر جام افتادم و شروع کردم به گریه کردن، مامان گریه افتاد و بازوی غلام رو گرفت و از خونه بیرونش کرد، غلام دم در برگشت و گفت -تو لیاقتت بدتر از ایناست ،حالا میفهمی چیکار میکنم ،بزار رضا آزاد بشه خودم براش زن میگیرم.گفت و رفت بیرون، باورم نمیشه اون برادر من باشه، خدایا چی ازش میشنیدم ،وقتی هم خونِ خودم این حرفارو بهم میزنه من چه توقعی از غریبه ها داشتم .دنیا برام سیاه شده بود ،،امیدم به بودن بچه ها بود که اونا رو هم ازم گرفتن،مامان راست می گفت، وقتی رفتم دادگاه که از دستشون شکایت کنم بهم گفتن فقط یاسمین رو اونم تا هفت سالگی میتونی پیش خودت نگه داری،ولی به یه شرطی میتونستم جفتشون رو برگردونم اونم این بود که اصلاً ازدواج نکنم ،،خیلی خوشحال شدم من زندگیم بچه هام بودن و هیچوقت فکر ازدواج رو نمیکردم،من جونمم برای بچه هام میدادم با خوشحالی رفتم در خونه فرشته اینا کلی زنگ زدم تا در رو به روم باز کردن،فرشته اومد دم در و تا منو دید اخمی کرد و گفت - تو اینجا چی میخوای؟ لبه ی چادرم رو توی دستم مشت کردم و گفتم - اومدم دنبال بچه هام همون موقع جواد و یاسمین اومدن توی کوچه با دیدنشون انگار دنیا رو بهم دادن، چقدر دلتنگشون بودم ،دستامو باز کردم و روی پاهام نشستم یاسمین دوید سمتمو محکم بغلم کردسرم رو لابه لای موهاش بردم و نفس عمیق کشیدم،دلم براش یه ذره شده بودنگاهم به جواد افتاد که با اخم پیش فرشته ایستاده بود و به ما نگاه میکرد یاسمین از بغلم بیرون اومد از جام بلند شدم و برای جواد سری تکون دادم و لب زدم - بیا مامان جواد دستشو بالا برد و سرم داد زد - برو از اینجا برای چی اومدی دنبالمون، تو مامان ما نیستی تو بابای ما رو انداختی زندان بهش گفتی بره دزدی کنه تا خودتو راحت کنی من با تو هیچ جایی نمیام دیگه دوستت ندارم با گفتن حرف‌های جواد قلبم به درد اومد،اون پسرک من بود؟ باورم نمیشدچطور میتونستن این حرف‌ها رو بهش بزنن جلو رفتم که باهاش حرف بزنم ولی جواد جیغی زد و در حالی که به سمت در حیاط دوید گفت : -از اینجا برو.قطره اشکی از گوشه ی چشمم بیرون اومد نگاهی به فرشته انداختم که لبخند غلیظی روی لبش بودسری براش تکون دادم و برگشتم که نگاهم به یاسمین افتاد با چشمام التماسش می کردم که حداقل اون باهام اینکارو نکنه. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی نگاهاش پر بود از حرف لبـم میلـرزید و گفت تو قشنگ تونستی منو زنده کنی من قبل تو مرده بودم‌ دلم به اون اشتباه تو باخته نمیتونست سرپا بایسته دستمو زیر بغـلش گرفتم و گفتم برید اتاقتون اردشیر خان مریض میشی طاهره تنها ‌کسی بود که ما رو دیده بود کمک‌کرد اردشیر رو بردم اتاقش و گفتم‌ برو بخواب درب اتاق رو میبستم که گفت شما چی ؟‌ _ لباسهاشو عوض کنم میرم بخوابم لبخندی زد و گفت کاش .اخم کردم و گفتم کاش نداریم شب بخیر.طاهره اهی کشید و گفت دل بهت بسـته. _ نه بهم عادت کردیم خودت گفتی این عادته _ قسم به جان خودم این عشقه اولین بار نیست اربابمو اینطور م* میبینم مهردخت وقتی شب عروسیش بود همینطور اردشیر خان م* بود سالهاست دیگه م* ندیده بودمش _ ادم یبار عاشق میشه اون یبار عاشق مهردخت شده _ ادم ها متفاوت عاشق میشن _ پس الان نیست _ به خودت دروغ نگو خاتون تو میدونی عشق که درگیرت کرده .درب اتاق رو بستم و نمیخواستم حرفهاشو بشنوم‌ اردشیر افتاده بود و معلوم نبود چیا میگه.با محبت موهاشو نوازش کردم و گفتم طاهره حق داشت عشق تو نه ه* قاطیشه نه تکراری کنار کشیدم و روی تشک افتاد موهاشو خشک کردم و اصلا متوجه نشد نتونستم برم نتونستم‌ تنهاش بزارم‌ و بهش خیره بودم‌ اروم خواب بود مثل یه بچه بی گـناه پتو رو روش کشیدم و گفتم دلم برات تنگ‌ شده هنوز نرفته دلتنگتم‌ کاش سرنوشت انقدر با من بازی نمیکرد دستمو جلو بردم موهاشو نوازش کردم بیهوش شده بود اشکهام مهلت نمیداد و نفس کشیدن سخت بود حتی نفهمیدم کی خوابم برده بود به درب میزدن و صدای خاله توبا بود و گفت اردشیر خان مادر خواب موندی اردشیر تو جا کــش اومدم و چشم هامو که باز کردم اردشیر چشم هاشو باز کرده بود و هر دو از جا پـریدیم تا یادم بیاد قلبم داشت از تپیدن می ایستاد خاله مرتب در میزد و خداروشکر پشتشو انداخته بودم.اشاره کردم جواب خاله رو بده اردشیر صداش میلرزید و گفت الان میام بیدار شدم خانم بزرگ‌ _ زود باش چقدر خسته بودی صدای رفتنش اومد و اردشیر با چشم هاش ازم جواب میخواست ...نفس عمیقی کشیدم و گفتم تو حیاط زیر بارون بودید اوردمتون داخل لباسهاتون خـ.یس بود _ تو لباسهامو عوض کردی!؟!؟ _ محبور بودم کسی نبود اونوقت شب _ چرا یادم نمیاد انگار سرش درد میکرد و با خجالت گفتم اخه م* بودین یکم فکر کرد و گفت اره یادم اومد زیاده روی کردم ریز ریز خندیدم و همونطور که بلند میشدم گفتم برم ؟با عجله از پارچ اب ریخت و به صورتش زد و گفت نه صبر کن کسی بیرون نباشه .اروم درب رو باز کرد انگار داشت از من فرار میکرد و خجالت زده بود بیرون رو نگاهی انداخت و به سمت من چرخید نفس راحتی کشید و گفت کسی نیست صبر کن اکرم داره سفره میبره بزار بره موهامو مرتب کردم و گفتم عجله ای ندارم نگاهش به من خیره موند دستشو جلو اورد و موهامو بالا گرفت پشتشو بهم کرد و گفت برو تا الان اکرم رفته دیگه حرفی نزدم و بیرون رفتم تا اتاق با عجله رفتم‌ دخترا بیدار بودن و طاهره اماده اشون کرده بود موهاشون رو بسته بود و داشتن صبحانه میخوردن تک تک کنجکاو میپرسیدن من کجا بودم و طاهره جای من جواب داد .حموم بوده ‌طاهره ناراحت بود و از اینکه میرفتم دلگیر بود برام لقمه میگرفت و گفت بهم سر بزن.سـاکمو تو ماشین گزاشتن و دخترا رو برده بودن اتاق چون نمیخواستم موقع رفتن باشن از صبح یه بغض عجیبی تو گلوم بود اسد دستمو فشرد و گفت خداروشکر که پدرت زنده است و مابقی زندگیت با خوشی میگذره خاله توبا برای بعد از مدتها لبخندی زد و سرمو بـوسید و گفت خدا پشت و پناهت باشه ‌تک تک با همه خداحافظی کردم و خبری از اردشیر نبود.جمالی سیگارشو خاموش کرد و گفت خیلی ممنون شب باشکوهی بود تو عمارت اربابی تصور میکردم راننده ما رو میبره ولی اردشیر بیرون اومد پاشنه کفش هاشو کشید و گفت اسد تو عمارت بمون تا برگردم خاتون رو برسونم برمیگردم خاله با تعجب گفت چرا راننده رو نمیفرستی _ خودم باید تحویل پدرش بدم زود میام‌ فردا شب برای شام منتظرم باشین چه دلخوشی قشنگی که تا اونجا همراهم بود.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت بریم طاهره از زیر قران ردم کرد و چرخیدم یکبار دیگه عمارت رو از زیر نگاه گذروندم عقب جای گرفتم و سبد تنقلات رو عقب کنارم گزاشتن.جمالی جلو نشست و گفت خوش به حال شما چه جای با شکوهی اردشیر استارت زد و ماشین از جا کنده شد از تو آینه نگاهم که میکرد دلم رو میلـرزوند چرخیدم و اخرین نقطه های عمارت رو دیدم تو جاده افتادیم و جمالی فقط حرف میزد و ما ساکت بودیم فقط خودمون میدونستیم چی تو دلهامون میگذره.نزدیک های ظهر بود که تو یه استراحتگاه کنار زد جمالی با عجله پیاده شد و گفت خدا پدرتو بیامرزه دیگه داشتم میترکیدم.بدو بدو به سمت سرویس ها رفت و من میخندیدم به اون مدل راه رفتنش . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیونهم با این که دلم راضی به رفتن نبود ولی قبول کردم.اگر در ب
-  سلام سحر خانم. سرم را بلند کردم و  با بهت به مردی که کنار میزم ایستاده بود، نگاه کردم. ایمان بود. پسر بزرگ خاله زهرا و بزرگترین نوه عزیز رو به رویم ایستاده بود و نگاهم می کرد.ایمان هجده سالی از من بزرگتر بود و وقتی من فقط پنج یا شش سال داشتم با دختر یکی از دوستان پدرش ازدواج کرد و بعدها صاحب دو پسر شد. من زیاد ایمان را نمی شناختم و فقط گاهی توی میهمانی های خانوادگی دیده بودمش و در تمام این سال ها جز سلام و خداحافظ حرف دیگری بین ما رد و بدل نشده بود.دیدن ایمان در درمانگاه چنان گیجم کرده بود که یادم رفت جواب سلامش را بدهم. ایمان که متوجه بهت و حیرتم شده بود، خودش شروع به توضیح دادن کرد: -  دیدمتون اومدید داخل درمانگاه. اولش فکر کردم خدای نکرده مریض شدید که اومدید درمونگاه ولی خدا را شکر میبینم اینطور نیست.از روی ادب لبخند زدم ولی باز هم چیزی نگفتم. ایمان به میز کارم اشاره کرد و  ادامه داد: -   اصلاًفکر نمی کردم کار کنید.بلاخره از شوک دیدن ایمان بیرون آمدم و خودم را جمع جور کردم و جوابش را دادم: -  یه هفت، هشت ماهی هست اینجا کار می کنم.خیره به صورتم سرش را تکان داد. انگار در دنیای دیگری غرق بود. نمی فهمیدم چرا اینجاست و از من چه می خواهد.آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را از صورت ایمان به سمت محاسن بلندش و از آنجا بر پیراهن یقه آخوندی و در آخر تا روی تسبیح داخل دستش پایین کشیدم.ایمان خیلی شبیه پدرش حاج احمد بود هم از نظر قیافه و هم از نظر رفتار. می دانستم یک مغازه صوتی و تصویری در یکی از پاساژهای خوب شهر دارد و وضع مالیش هم خیلی خوب است. چشم از روی من برنداشت. -  حال دختر کوچولوت چطوره؟ اسمش چی بود؟ آذین؟از این که اسم دخترم را می دانست ابروهایم بالا پرید. اصلاً فکر نمی کردم آذین را به خاطر داشته باشد چه برسد به این که اسمش را هم بداند. در واقع از این که اسم خودم را هم می دانست متعجب بودم چون در این همه سال نشنیده بودم حتی یک بار من را مخاطب قرار دهد و اسمم را صدا بزند.همیشه فکر می کردم ایمان هم مثل مادرش از من بدش می آید و یا از حرف زدن با من کراهت دارد. ولی مثل این که اشتباه می کردم. لبخند زدم. -  خدارا شکر خوبه. -  وقتی کار می کنید، بچه رو  کجا می ذارین. -  می ذارمش مهدکودک. سری به نشانه تاسف تکان داد. -  مهدکودک جای مناسبی نیست. بچه ها تو مهد مریض می شن. بچه باید توی خونه و در کنار مادرش بزرگ بشه. خانم من تو این همه سال حتی یه روز هم بچه ها رو از خودش دور نکرده.از حرفش دلخور شدم. چرا من را با زن خودش مقایسه می کرد. اگر من هم شوهری داشتم که بالای سرم بود و خرجم را می داد، مجبور نبودم بچه ام را از خودم دور کنم و توی یک درمانگاه کوچک در انتهای شهر کار کنم. -  من باید کار کنم تا بتونم خرج خودم و آذین رو در بیارم.اخم کرد. -  مگه آرش خرجی نمی ده بهتون؟ هدفش از این سوال و جواب ها چه بود؟ مگر از جریان من و آرش خبر نداشت؟ مگر نمی دانست ما از هم جدا شدیم؟چشم از ایمان گرفتم و گفتم: -  من و آرش از هم جدا شدیم. ایشون هیچ مسئولیتی در قبال من ندارن. -  در قبال شما شاید نداشته باشه ولی در قبال بچش که داره. باید به شما نفقه پرداخت می کرد.لب هایم را به هم فشار دادم دلم این بحث را نمی خواست. دلم یادآوری این که آرش از آذین متنفر بود و دوست نداشت چیزی در موردش بشنود را نمی خواست. به اندازه کافی در این مدت به خاطر حرف های آرش عذاب کشیده بودم. دوست نداشتم حرف دیگری درست شود.قاطعانه گفتم: -  من سرپرستی آذین را به طور کامل از آرش گرفتم، پس تمام مسئولیت آذین با منه. آرش هم ازدواج کرده و دغدغه های خودش رو داره. دلم نمی خواد به خاطر چندرغاز نفقه مزاحم زندگیش بشم. کمی توی صورتم خیره شد. نمی دانم از حرفم چه برداشتی کرد که سرش را آرام تکان داد و لحنش مهربان شد. -  حالا از کارتون راضی هستید؟ حقوقتون خوبه؟ کفاف زندگیتون و می ده؟لحن صدای من هم آرامتر شد: -  خدا رو شکر خوبه. مشکلی ندارم.دروغ می گفتم مشکل داشتم. خیلی هم مشکل داشتم. هزینه های زندگیم با توجه به بیماری آذین زیاد بود و من از پس خرید خیلی از اقلام ضروری زندگیم برنمی آمدم. ولی مطمئنأ هیچ وقت در مورد مشکلات مالیم با ایمان حرف نمی زدم.آنقدر احمق نبودم که نفهمم این کار چه پیامدهای ممکن است برایم داشته باشد. من یه زن مطلقه بودم و ایمان یه مرد متاهل. هر حرف و یا حرکت اشتباهی می توانست باعث سوءتفاهمی بزرگ شود. آن هم برای خانواده من که منتظر بودند تا کوچکترین اشتباهی از من سر بزند و از کاه کوه بسازند.  ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مریم خجالت زده اومد تو آشپزخونه و گفت شرمنده خواهر من کلا اخلاقش اینه گفتم عیب نداره بلاخره مردم از دور میبینن قضاوت میکنن.صدای گریه پری بلند شد و مریم رفت پیشش،شب بعد شام به مریم گفتم خداروشکر سر پا شدی اگه اجازه بدی من زحمت و کم کنم،مریم نگاهی بهم کرد و گفت از دستم ناراحتی که میخوای بری گفتم نه دیگه بیشتر از این موندم اینجا آزار دهنده میشه برات گفت هر جور راحتی ممنون این همه مدتم اذیت شدی و بادلخوری پری رو بغل کرد و رفت تو اتاق بچه ها هم خیلی تو ذوقشون خورد این حرف من و هر دوتاشون دمق یه گوشه نشستن اما چاره نبود بهتر این بود برم خونه خودم موقع خداحافظی مریم اومد بدرقه و رو کرد به بهرام و گفت بهتره یه شب در میون بکنی خونه ها رو ما اینجا تنهاییم بهرام که انتظار این حرف مریم و نداشت با تردید نگاهی به من کرد من زود گفتم اره اینطور بهتره انقد درگیر کارهای مریم و بچه ها بودم که یادم رفته بود خودمم حامله ام با یاداوریش غم عالم رو دلم مینشست میگفتم بازم حتما سقط میشه بعد اون بهرام یه شب پیش من بود و یه شب میرفت پیش مریم چون از تنهایی میترسیدم پسرا می اومدن پیشم کم کم شکمم بالا اومد و حساس تر شده بودم.گاهی که به شرایط خودم فکر میکردم اعصابم داغون میشد نزدیک ۸ ماهم شده بود حوصله هیچ کاری رو نداشتم گاهی میرفتم پیش مریم و با پری سرگرم میشدم شدیدا بهش حس وابستگی داشتم.کلا هر ۳ تاشون برام عزیز بودن سعی میکردم تا جایی که میتونم بهشون برسم.پری هم به من عادت کرده بود گاهی مریم می اورد میزاشت پیشم و میرفت دنبال کاراش.۶ ماهه شده بود پری و شیرین تر یه شب که بچه ها پیشم بودن.دوباره حس نفسهاش ترس تو دلم انداخت .حامد یهو چشم باز کرد و جیغ میزد هر کاری کردم آروم نمیشد خیره شده بود به کنار رختخواب من رد نگاهشو که گرفتم دیدم با قیافه زشت و آشفته اش یه گوشه وایساده هر چی حامد و تکون دادم بیدار نشد حمید هم بیدار شده بود و نمیدونست چیکار کنه از این حالت حامد اونم ترسیده بودداد زدم برو قران و بیارحمید بلند شد و زود رفت از رو طاقچه قران اورد گذاشتم تو بغل حامد بچه آروم شد و نگاهی بهم کرد و گفت اونجا بود بخدا اونجا بودگفتم خواب دیدی گریه میکرد و میگفت نه بخدا اونجا بود الان دود شد حمید هم ترسیده بود بلند شدم آب اوردم براشون و بغلشون کردم و گفتم خواب دیدی حامد جان بخواب یادت میره.طفلی بچه همش چشمش به اون سمت بود که نکنه بازم بیاد.با هزار تا دعا و صلوات خوابوندمشون صبح حواسم به حامد بود که ببینم چیزی میگه اما عادی رفتار میکرد و حرفی نزد دیگه اون اتفاق نیفتاد و بچه ها مثل قبل می اومدن پیشم.حمید دیگه وقت مدرسه رفتنش بود چند وقتی بود بهرام حال خوبی نداشت و حرف نمیزد اصلاهر چی میپرسیدم میگفت چیزی نیست.ته دلم خیلی گواه بد میدادیکی دو هفته بهرام کلا دیر می اومد و فقط شام میخورد و میخوابیدبعد دوهفته کلا خبری از بهرام نشد که نشد رفتم پیش مریم گفت نه خبری ندارم گفتم نکنه باز برادرات بلایی سرش آوردن گفت نه بابا فکر نکنم دو هفته تو بی خبری بودیم مریم گفت بیا پیش ما تنها نمون و من دوباره با مریم همخونه شدم،اینبار رابطه امون بهتر شده بود مریم تو کارا کمک میکردهر روز میرفتم دم مغازه ولی خبری نبود از همسایه هاش پرسیدم گفتن خبری نداریم.خیلی نگران بودیم مریم گفت بریم سراغ آقا بهروز شاید خبر داشته باشه با مریم رفتیم پیش آقا بهروز،تو بازار مظفریه مغازه فرش فروشی داشت.محو تماشای فرشهاش شده بودم،مریم گفت آقا بهروز خبری از بهرام نیست اصلا شما خبر نداری.سرش و انداخت پایین و با تسبیح تو دستش بازی کرد و حرفی نزد به شاگردش گفت پسر چند تا چایی بیارشاگردش رفت پشت مغازه و یکم بعد با سینی چای اومد مریم گفت آقا بهروز ما نیومدیم چای بخوریم از بهرام خبری نداری؟بهروز گفت بهرام بازداشت شده هر دومون با تعجب گفتیم چی بازداشت چرا گفت کلی قرض و بدهی بالا آورده خودش میگه سرش کلاه گذاشتن نمیدونم دیگه راست میگه یا دروغ.من و مریم وا رفته همو نگاه کردیم یعنی چی چرا پس حرفی نزد این مدت مریم گفت الان چی میشه گفت هیچی باید با طلبکاراش تسویه کنیم که پرونده نشه براش فعلا قراره هر چی داره بفروشیم خودش میگه یه مغازه هست و با یه خونه آقام گفته یه قرون هم کمک نمیکنه باید ماشین و خونه و مغازه روبفروشیم تا ببینیم چقد جور میشه مابقی رو خودمون حل کنیم مریم بلند شد و رو کرد به من و گفت پاشو بریم از آقا بهروز کلی تشکر کرد و راه افتادیم انگار تو هپروت بودیم هردومون بی حال و بی رمق قدم برمیداشتیم تا رسیدیم راسته کوچه مریم انگار چیزی یادش اومده باشه گفت نکنه دوباره برگردیم خونه باباش گفتم چی ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بین اون دو جای گرفتم قلبم تند تند میزد نگاهی بهم انداخت و گفت صورتت چی شده جواهر ؟‌چی میتونستم بگم و سکوت کردم خانم‌ جون گفت چیزی نیست تخـت شکسته زمین افتاده نخواست خانم بزرگ دلش شاد بشه ولی خانم بزرگ با لبخندی گفت چه تخت خوش دستی بوده درست روی گونه اش نشسته مالک بدون اینکه نگاهش کنه گفت ارباب اینجا میمونه شما رو فردا صبح میبرن عمارتتون مراد تا الان رسیده برو بالا سرش باش تا کمتر کارای بیهوده کنه خانم بزرگ تازه فهمید و گفت پسرم کجاست ؟‌مالک تو چشم هاش نگاه کرد و گفت عمارت اربابی فعلا اونجاست میخوام بیام اونجا همه اهالی عمارت و ارباب اینجا میمونه تا استراحت کنه تا از طبیعتش لذت ببره.خانم بزرگ نمیتونست مخالفت کنه چون دیگه مالک ارباب بود و فقط خود خوری میکردبا زحمت بلند شد و گفت ارباب سفره اتون پر برکت باشه همین شبونه راهی میشم‌ برای حموم ده خانم بزرگ میام‌ میخوام اولین هدیه رو خودم بهتون بدم‌ طلا به مالک خیره بود ازش چشم برنمیداشت مالک با دست اشاره کرد محبوب بگو خانم بزرگ‌ رو صبح ببرن و تا صبح مهمون ماست خانم بزرگ‌ نفس میکشید و پره های بینی اش بزرگ میشد عصبی بود و لنگون لنگون بیرون رفت طلا اروم گفت منم باید برم ؟‌مالک سرشو بالا اورد نگاهش کرد و گفت اینجا موندن یا نموندن تو رو خودت انتخاب میکنی من بارها بهت گفتم اسیر خواسته های خواهرت نشو طلا اشک هاش میریخت و گفت علاقه من بهت خواسته اون نیست اگه بود الان جای جواهر من کنارت بودم‌ من مقصر نبودم من بیشتر از تو درد کشیدم اشکهاشو پاک کرد و به بیرون دوید ارباب قاشق رو تو بشقاب کوبید و گفت نمیزارن یه لقمه راحت بخوریم‌ من اینجا موندم که این اخر عمری راحت زندگی کنم ولی نعیمه ( خانم بزرگ ) از روزی که شد زن من برام مصیبت داشت هر روز یجور دلمو لرزوند بلند شد و گفت هربار سر سفره است انگار دارم زهر میخورم‌ ارباب بیرون رفت و دیگه کسی جز ما نمونده بود خانم‌جون اهی کشید و گفت خدا از روی زمین برت داره نعیمه مالک غذاشو خورده بود و گفت میرم بخوابم‌ به مادرش شب بخیر گفت و بی تفاوت به من رفت.حق با ارباب بود جای غذا انگار زهر از گلوم پایین میرفت شب بخیر گفتم و محبوب که مطمئن شد رفتم داخل، رفت مالک چراغ رو خاموش کرده بود و یه طرفه خواب بودلبه تحت نشستم و موهای بافته شده امو باز کردم‌ اروم نگاهی به دستش انداختم‌ خ روی پارچه ای که دور دستش پیچیده بود نشسته بود اروم دستشو بین دستم گرفتم‌ یهو دستشو از بین دستم کشید نزدیکتر رفتم و گفتم‌ بزار دستتو بشورم و بعدببندم‌ خیلی بد زخمی شده چشم هاشو باز کرد و گفت زخم دستم خوب میشه ولی زخم قلبم‌ نه چطور قبول کنم وقتی ارایش کرده پیش مرادی چطور بتونم کنار بیام من بی غیرت نیستم‌ عصبی بود و گفتم نزاشتی توضیح بدم اجازه بده بزار بگم‌ تو نشنیده داری منو قضاوت میکنی مالک عـصبی نگاهم کرد و گفت دیگه تکرار نشه چشم هاشو بست و وادارم کرد سکوت کنم‌ میدونستم که نباید عـصبیش کرد چشم هامو بستم و با بغض تو گلوم‌ خوابیدم.اونشب خیلی خواب بدی دیدم دست و پـاهامو بسته بودن مراد منو میکشید و برد تو همون خونه خرابه مالک رو صدا میزدم ولی اون کنار طلا بود با صدای خودم از خواب پریدم مالک بیدارم کرد و شونه هامو تو دستش بود و صدام میزد که بیدار بشم چشم هامو باز کردم ولی هنوز تو همون حال و هوای خواب بودم‌ میلرزیدم و تنم خیس عرق بود مالک تو چشم هام نگاه کرد و گفت جواهر خوبی ؟‌اب دهنمو قورت دادم و گلوم از جیغ هام میسوخت.سرمو بلند کردم و گفتم خوبم خواب بدی دیدم مالک دلش به رحم اومده بود.روزهای قشنگ میگذشت و از صبح مهمون داشتیم‌ حموم رو گرم کرده بودن و طبق رسومشون همگی رفتیم حموم زنها میخواندن هندوانه میخوردن و دایره میزدن و برای من میخواندن هرکسی یه کاسه اب میریخت سرم و دخترای مجرد پایین پاهام بودن و از قطرات ابی که از موهام میچکید روی سرشون میریختن ابگوشت بار کـرده بودن و سبدهای سبزی خوردن رو کنار حیاط چیده بودن ‌خانم جون اخرین کـاسه اب رو روی سرم ریخت و گفت برام نوه پسر بیار میخوام اسمشو بزارم سهراب کل میکشیدن محبوب دستهاشو تو سینه اش قلاب کرده بود و نگاهم میکرد از دور بهش لبخندی زدم و قول داده بودم که تو اولین فرصت عروسش کنم‌ تو دهنم مغز بادام میزاشتن و میگفتن بادوم بدنیا بیار ‌یه پیراهن سفید تنم کردن و موهامو بافتن از حموم که بیرون اومدیم جلوی پاهام گوسفند قربونی کردن و شکر میریختن رسم های خاصی داشتن.میخواستم چادر سر کنم‌ که خانم جون اجازه نداد ‌شربت درست کرده بودن و همه تو سالن میخوردن صدای خنده ها بالا گرفته بود و یه کوچولو کف دستم حنا گذاشتن تا خوش یمن باشه بچه ها داد میزدن خانم بزرگ ...خانم بزرگ اومد کلا فراموشش کرده بودم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f