392_18505502144114.mp3
7.44M
🎧قدیمی
با چشات بیا نگام کن 😍
شاد شاد شاد 🕺🕺💃💃
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از بین بردن چاقی شکم و پهلو😵😵
تنهااا با مصرف دمنوش های گیاهیی🤩
برای لاغر شدن حتمااا نیاز به ورزشهای سختو طاقت فرسااا نیستتت😓🥵
توهم میتونی اندام جذاب داشته باشی😍
تنهاااا با دمنوش های لاغرری اضافه وزنتو نابود کنن😍😍
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3907650525C572abc7f7c
ارسال عدد 1 به شماره👇🏻
📞09333347608
مشاور:
📨@sanjare
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجاهونهم
بقچه رو باز کرد گوشت و برنج رو لای بقچه ریخته بود و گفت بخور بزار بچه ات جون بگیره ازش میترسیدم انگار دیوونه شده بود مالک کجا بود اون چطور میتونست منو پیدا کنه مراد لبخندی زد و گفت یچیزی بهت بگم ؟من فقط بهش خیره بودم و گفت خانم بزرگ زن خیلی بدرد نخوریه اون بارها و بارها به ارباب خیانت کرد خودم میدیدم بلند بلند خندید و بوی * از دهانش میومد بلند شد پشت شلوارشو تکون داد و گفت میرم بیرون زود میام داشت میرفت که صداش زدم و گفتم مراد ؟به سمت من چرخید و با محبت گفت جان مراد ؟ منو برگردون عمارت تو رو به هرچیزی که برات عزیزه برم گردون من حامله ام گناه این بچه چیه ؟سکوت کرد و خیره به شـکمم موند اشکهامو پاک کردم و گفتم من از مالک برات اموال و ثروت میگیرم قسم میخورم نمیگم تو منو اوردی اینجا قسم میخورم به جون همین بچه قسم میخورم سرشو تکون داد و بیرون رفت صدای قفل زدن به درب اومد و به گریه من شدت داد بینی ام از شدت گریه کیپ شده بود و به زور نفس میکشیدم دلم ضعف میرفت و از رو ناچاری اون غذا رو خوردم دست پخت خاله رحیمه بود تشخیص ادویه هاش کار سختی نبود با اب دستمال رو نم دار کردم و گردنمو تمیز کردم موهام بهم چسبید بود نمیدونم دقیق چند روز اونجا منو نگه داشت برام اب و غذا میاورد و با خودش منو میبرد توالت جواهر دختری بود که مصیبت رو درست تا مرز استخوان هاش حس کرده بود با افتادن برگ های خشک و وزش باد میدونستم که فصل عوض میشه اون خونه خرابه برای من همیشه درد و رنج به همراه داشت درست زمانی که همه مشکلاتم داشت تموم میشد دوباره گیر مشکل افتاده بودم از صبح درد عجیبی داشتم پاهام درد میکرد یهو کمرم درد میگرفت یهو حالت تهوع میگرفتم و حتی دقیق نمیدونستم چی داره به سرم میاد تـنم عرق میکرد و بی دلیل سرد و گرمم میشد نشسته بودم و پاهامو خودم میمالیدم نافم بیرون زده بود و دیگه پاهام توان اون همه وزن رو نداشتم یهو درد تو شکمم میپیچید و از درد چند ثانیه ایش میخواستم فریاد بزنم دعا دعا میکردم فقط مراد بیاد تمام اون مدت میومد بهم سر میزد ولی هیچ وقت کوچکترین ازاری بهم نرسونده بود دیگه داشت باورم میشد اون دردها درد زایمان و دارم زایمان میکنم تند تند اب دهنمو قورت میدادم و به خودم تسکین میدادم دیوار رو چسبیدم و دور اتاق راه میرفتم تا از درد هام کم بشه تمام تـنم خـیس عرق بود و موهام به کف سرم چسبیده بود صدای پاهای مراد بود قدرتمو جمع کردم و فریاد زدم اون هراسان اومد داخل و گفت وقتش رسیده ؟با سر گفتم بله دستپاچه گفت نمیتونم جایی ببرمت باید همینجا زایمان کنی از درد فریاد کشیدم و گفتم به من و بچه ام رحم کن اینجا ما میمیریم مراد خیره بهم گفت صبر کن گـاری بیارم میبرمت ده پایین رفت سراغ گاری و یادش رفت درب رو ببنده از کجا میخواست گاری بیاره نمیدونم ولی انقدر هول کرده بود که فراموش کرد درب رو قفل بزنه اون تنها فرصت بود برای نجات بچه ام.اشکهامو پاک کردم و بیرون رفتم برای اخرین بار به اون خونه نگاهی انداختم نمیتونستم با عجله برم درد پاهامو بهم قفل کرده بود تو اون ابادی نفرین شده هیچ کسی نبود حتی پرنده ها هم اونجا نمیومد چطور میتونستم تا عمارت برم از ابادی کوچیک بیرون رفتم و تو جاده قدم گذاشتم هر قدمش برای من هزاران درد داشت درد که بهم فشار میاورد خم میشدم و گریه میکردم چشم هامم درست نمیدید جلو میرفتم و هی پشت سرمو نگاه میکردم که مبادا مراد بیاد اون رفته بود ابادی پایین و جرئت نداشت این سمت بیاد تا کسی ببیندش دستمو رو شکمم کشیدم و گفتم شما بچه های مالک خانید خ اون تو بدن شماست قوی باشین تند تند نفس میکشیدم و از دور زنی رو دیدم هیزم به پشتش بسته بود و داشت میرفت دستمو براش تکون دادم جلو اومد و با دیدن من گفت خاک بر سرم خانم مالک خانی ؟جایی نمونده مالک خان پی ات بگرده شما کجا بودی ؟به خ ای که از پاهام میچکید خیره شد و گفت وقت زایمانته ؟بازوشو چنگ زدم و گفتم منو ببر یجای امن نجاتم بده ترسید و گفت از کی نجاتت بدم ؟نمیتونستم حرف بزنم و حس میکردم هر لحظه داره بدنیا میاد و گفتم بچه هامو نجات بده زیربغلمو گرفت و راهشو خـم کردمدام صلوات میفرستاد و ذکر میگفت.جلوتر رفتیم و خونه اشون نزدیک بود با صدای بلند شوهرشو صدا میزد و گفت طاقت بیار خانم .شوهرش شلوار راه راهشو بالا میکشید که منو دید و گفت این کیه ؟ کمک کن ببریمش داخل زن مالک خان چطورنمیبینی روی تشک خوابوندنم و اون زن گفت برو به مالک خان خبر بده شوهرش که رفت گفت زور بزن بچه ات تلف میشه دستهاشو چنگ میزدم و چقدر درد بدی بود .بچه رو لای چادرش پیچید و گف پسره ولی من هنوز درد داشتم و گفتم دارم میمیرم ترسیده بود و نگاهم میکرد و ...
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_شصتم
با شنیدن دوباره گریه چشم هاش برقی زد و گفت دوقلو هستن این دختره یه دختر شبیه خودت چقدر خوشگل هر دوشون رو روی سینه ام انداخت و گفت خدایا حکمتت رو شکر سی ساله چشم انتظارم و اجاقم کوره و تو یه لحظه دوتا بچه میدی چرا به من ندادی ؟این همه سال چرا به من لطف نکردی.گریه میکرد و من به صورت کوچیکشون خیره بودم نمیدونستم چطور خدارو شکر کنم چطور تشکر کنم بوشون کشیدم چقدر بوی مالک رو میدادن بغضمو فرو خوردم بند نافشون رو گره زد و با نخ بست و برید و گفت مبارکت باشه خانم لباس بچه ندارم چادر اورد و زیرشون انداخت هرسه مون غرق در خ بودیم گفت بهشون شیر بده الان حست میکنن.باید یچیزی بخوری تا جون تو بدن این بچه ها بیاد دستهام یخ بود و گفتم شیر ندارم میاد شیرت عجله نکن بیرون رفت و من به بچه هام نگاه میکردم و گریه میکردم مالک کجا بودی که ببینی خدا چه فرشته هایی بهمون داده یکی از گوش های دخترم سوراخ بود و نگاه کردم اونم از طرف خدا نشونه داشت لای ملحفه پیچیدمشون چه مظلومانه زایمان کردم با دردی که داشتم بلند شدم خودم زیرمو تمیز کردم لباسهام خیس عرق و خ بود مریم روسریشو دور سرش پیچیده بود اومد داخل برام لباس اورده بود و گفت بیا خانم اینو تـنت کن تا رختتو بشورم ازش تشکر کردم نگاهی به صورتم کرد و گفت رنگت زرد شده بزار الان مرغ رو روی اتیش میپزم بخور زحمت نکش مالک خان بیاد میریم عمارت تمام این زحماتت رو جبران میکنم دستی به موهام کشید و گفت راحت باش برامون رختخواب تمیز اورد و همه چیز کـثیف رو بیرون برد بوی مرغ کباب شده میومد و بچه ها اصلا گریه نمیکردن انگار هنوزم تو شکمم بودن بقدری کوچیک بودن که هر دوشون اندازه بچه گربه هم نمیشد انگشت هاشون رو شمردم و خیالم راحت شد مریم در رو با پا باز کرد و گفت باید بیدارشون کنی شیر بدی بهشون سینی رو روی پـاهام گزاشت و گفت جیگر مرغ و گوشتشه بخور تا گرم سرمو پایین انداختم و گفتم چطور تشکر کنم ؟با شوخی گفت به مالک خان بگو عوضش بهم گوسفند بده قول میدم بهتون دهتا گوسفند بدم این لطفتون رو جبران میکنم صدای درب حیاط اومد و مریم گفت تند تند بخور انگار ارباب اومد برم جلو پاهاش رو اب و جارو کنم مریم بیرون رفت و من یکم از اون تکه مرغ ها خوردم حق داشت تـنم گرم میشد و جون میگرفتم صدای مریم نمیومد و چرا پس داخل نمیومدن مریم هراسان خودشو انداخت داخل میخواست درب رو از داخل قفل کنه که نمیزاشتن متعجب نگاه میکردم به من نگاه کرد و گفت نمیزارم من تو امانت خیانت نمیکنم این مهمون ماست ولی زورش نرسید و در باز شدشوهرش اومد داخل و افتاد به جون مریم میزدش و من از ترس بچه هامو بغل گرفتم و خودمو جمع کرده بودم چرا اونطور میکرد من مالک رو صدا میزدم و مالک نبود مراد رو تو چهارچوب در دیدم.لبهام خشکید و پاهام سست شد محکم بچه هامو به سینه فشردم و گفتم مالک داره میاد دیگه نمیزاره دستت به ما برسه مراد رو به مرده گفت غلام بس کن غلام عصبی کمــربند رو پرت کرد کنار و گفت دیگه تو کارهای من دخالت نکن برو بچه هارو ازش بگیرجیغ میکشیدم و کمک میخواستم میخواستن بچه هامو بگیرن مریم با الــتماس گفت اون تازه زاییده بزار تا فردا اینجا بمونه درهارو قفل کنید صبح شد ببرش اون بچه ها تلف میشن بدون مادر
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صدیقه رو میشناسی کل #اینستا رو ترکونده با کلیپای خنده دارش🤣🤣
هرروز اینجا کلیپاشو میذارن بزن ببین
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
بزن رو خنده ها که دستشویی لازم میشی🙊😜
🟢 معجزهٔ ترک " اعتیاد " در منزل 🟢
🔶 ترک اعتیاد بدون درد و خماری
💠زیر نظرسازمــان غــذا و دارو با روش گیاهی
🔶درمان ریشه ای و دائمی بامجوز جهانیGMP
https://app.epoll.pro/43161825
💠فقط کافیـــه فـــــــــــــــــــرم بالا رو پرکنــــی🦋
کانال اعتماد سازی👇
https://eitaa.com/joinchat/1296237297C70cfd03ae5
⊰᯽⊱─ ❊🌺❊─⊰᯽⊱
شماره تماس مستقیم برای مشاوره
09127438014
May 11
برو زندان آب خنک بخور☺️😉
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
💎 روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی ان گل نمود. تمام که شد، انرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟
مستوفی الممالک پاسخ داد "قربان خیلی خوب است".
اقبال الدوله گفت "قربان حقیقتا عالی است" و اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد "قربان نظیر ندارد" و بعد یکی دیگرگفت "این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است"
نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت "حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم ازعطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناکتر است". همه حضار خندیدند.
بعد از انکه خلوت شد ،شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: وضع امروز را دیدی؟من باید با این ها مملکت را اداره کنم.
📚 "چکیده های تاریخ"
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من که اشکم در اومد💔
.
سریال زیر آسمان شهر سال ٨٠، شما چند سالتون بود؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_شصتم با شنیدن دوباره گریه چشم هاش برقی زد و گفت دوقلو هستن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_شصتویکم
جلواومد و خواست با مشت منو بزنه مریم خودشو روم انداخت و گفت بچه هاش کوچیکن به بچه هاش رحم کن مراد با لگـد به شونه ام زد و گفت بچه ها برای تو و غلام مگه اجاقت کور نبوده بیا این دوتا برای تو بزرگشون کن مریم یه لحظه مکث کرد و گفت برای من ؟ اره من خودشو میخوام اگه نمیخوایشون میندازمشون جلوی گرگ ها شبونه بچه های مالک رو تیــکه تیکه میکنن بجای یدونه دوتا هم بچه اورده مریم به صورتم نگاه کرد تو چشم هام هزارتا التــماس بود و هزارتا خواهش مریم با اشک چشم بهم فهموند اروم باشم تـنش کبود شده بود و بخاطر من اینکارو کرد غلام و مراد بیرون رفتن و دوباره صدای اشنای قفل اومد مریم گریه میکرد و گفت شرافتشو به طلا فـروخته اگه مالک خان بفهمه گردنمون رو خورد میکنه قلبم طوری میزد که انگار میخواست از جا بیرون بزنه و گفتم مراد نمیزاره من زندگی کنم اگه مالک بدونه میاد اینجا غلام خیر ندیده نمیزاره بگم دستهاشو گرفتم بچه هام رو روی پــاهام گذاشتم و گفتم بچه هام دستت امانت باشه هرچی شد مراقب اونا باش مراد چرا اومد چطور پیدام کرد ؟مریم تو سر خودش زد و گفت راست گفتن هر کسی نون دلشو میخوره حالا میفهمم چرا خدا به ما بچه نداد بخاطر قلب سیاه غلام اون غلام از خدا بی خبر به این فکر نمیکنه که گناه این بچه ها چیه ؟مریم تن بی جونشو سمت صندوقچه کشید و درشو باز کرد و گفت از گهواره برداشتم بزار تن بچه هات کنم لباسها بزرگ بودن ولی تـنشون کرد سینی رو جلوتر اورد و گفت تو بخور تو به چیزی فکر نکن چندبار به درب زد تا شوهرش در رو باز کرد و بیرون رفت چشم هام رو نمیبستم و میترسیدم خوابم ببره من باید مراقب بچه هام میبودم دوباره در باز شد و مریم بود برای من کاچی اورده بود جای بچه هارو تعویض میکرد که گفت صبح میخواد ببردت با گریه گفتم بچه هام چی میشن؟مریم تو چشم هام نگاه کرد و گفت هر طور شده برای مالک خان خبر میفرستم بهت قول میدم.به شرافتم قـسم میخورم اشکهامو با دستهاش پاک کرد کف دستش زبر بود و گفت نمیزارم بچه هات بی مادر بزرگ بشن موهامو مرتب کرد و گفت این همه سال خدا بهم بچه نداد فکر میکنم این دوتا بچه منن این دوتا نوه منن اگه بچه داشتم حتما الان مادر بزرگ شده بودم من کمکت میکنم مراد به غلام پول و سکه داده، صندوق طلا داده تا دهنمون رو ببنده نمیدونم از جون من چی میخواد این همه دختر این همه زن خدا قسمت من کنار مالک نوشت نمیدونم چرا این همه جدایی بینمون گذاشته شیطون هم وجود داره اون شیطون نمیدونم چرا نه التماسش کردم نه خواهش نه گریه فقط سوار گاری شدم و حتی پشت سرمم نگاه نکردم فقط تو چشم های غلام نگاه کردم و گفتم خدا از این همه بار گناهت بگذره مالک خان بیشتر از اون طلاها بهت میداد ولی تو خودتو به گناه فروختی آه بچه های من نمیزاره خوشی ببینی مراد دستهامو بست و راهی شدیم الاغ گاری رو میبرد و خود مراد پیاده کنار گاری میومد ازم چشم برنمیداشت و نگاهش نمیکردم درد خفیف داشتم و خونریزی شدید هیچ کسی نمیدونست اون لحظات چطور برای من سپری میشد هر لحظه ای که از اون خونه دور میشدیم برای من هزارسال میگذشت بچه هام اونجا موندن و هنوز شیر تو سینه هام نیومده خشک شد مراد منو برگردوند تو همون خونه درب رو باز کرد و هولم داد داخل و گفت حداقل از اون دوتا بچه راحت شدم از اون حرو*** عصبی به سمتش حمله کردم صورتشو چنگ زدم و گفتم تو حرو*** ...اون بچه ها حلال هستن من عقد پدرشونم اونا مال پدر و مادرن ولی تو بقول خودت حاصل خیانت های مادرتی مراد از اون جسارت من شوکه شده بود و فریاد زدم نمیزارم روز خوش ببینی تا اخر عمرم برای کـشتنت پی فرصتم عصبی بیرون رفت و همونطور که در رو قفل میزد گفت مریم از اینکه اون دوتا بچه رو بهش دادم خوشحاله خام حرف هاش شدی که برای نجاتت میره پیش مالک کور خوندی اون الان صاحب اولاد شده دیگه حتی به تو فکر هم نمیکنه تازه از خداشه تا بمیری و اون تا ابد مادر اون بچه ها بمونه اشک هام صورتمو خـیس کردن نفس هام بالا نمیومد حس کردم پـاهام خیس شد و برای لحظاتی ترسیدم کی باور میکرد سینه هام مثل سینه های یه زنی که بچه هاش دو ماه است داشت ازش شیر میپاشید دیگه قطره ای نبود بلکه میپاشید.دستمو جلوش گرفتم بچه هام گرسنه بودن اشک هام قطع نمیشدمن حتی نتونسته بودم درست ببینمشون گریه کمترین درمانی بود که داشتم روی زمین نشستم و روی سرخودم میزدم زمان میگذشت و من نه اب میخوردم نه غذاتاریکی جاشوبه روشنایی روزداد و به درب خیره بودم هر از گاهی شیرهام میرفتت و جـیگرمو انگار به اتیش میکشیدن باصدای باز شدن درب به روبرو نگاه کردم مراد بود دوباره م* کرده بود شیشه م**بین دستهاش و بود وگفت نمیتونم آروم بگیرم شیشه رو به سمت من پرتاب کرد بالای سرم به دیوارخوردو زمین ریخت
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f