نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هشتادوهشتم البته به جز بهزاد که فکر کنم امسال عید باید تو عسل
عمه خانم به یحیی تشر زد: -  تو هم به جای این که وایسی اونجا و بروبر من و نگاه کنی بیا کمک کن این فرش رو زودتر بشورم.یحیی پارور را از دست عمه خانم  گرفت و گفت: -  آخه عمه الان چه وقت فرش شستنه؟ اونم تنهایی؟ نمی گی خدایی نکرده می افتی یه چیزتون می شه. اصلاً چه جوری این فرش به این گندگی رو  اوردید تو حیاط؟عمه خانم هر دو دستش را به کمرش زد و با رضایت آه کشید. -  پسر اکرم خانم برام اوردش تو حیاط. فرش اتاق بهزاده. بچه ام عصری زنگ زد گفت تونسته مرخصیش و جور کنه و برای عید میاد خونه. گفتم قبل از اومدنش یه دستی به اتاقش بکشم. آخه اون موقع که گفت عید نمی تونه بیاد دیگه دست و دلم نرفت اتاقش و خونه تکونی کنم.لحظه ای ایستادم و به عمه خانم که با عشق در مورد پسر کوچکش حرف می زد، نگاه کردم. یحیی گفت -  باشه عمه من این و خودم می شورم. شما هم برید خونه استراحت کنید. خسته شدید.عمه خانم که انگار میلی به رفتن نداشت به پژو سفید گوشه حیاط  نگاه کرد و گفت -  باید ماشینشم بشورم. بچم برگرده ماشین و لازم داره.یحیی با تاکید کفت: -  من می شورم عمه خانم.من که بلاخره تونسته بودم آذین فراری را بگیرم جلوتر از عمه از پله های خیس ایوان بالا رفتم ولی هنوز وارد خانه نشده بودم که با صدای فریاد عمه متوقف شدم. با عجله به سمت عقب برگشتم. عمه خانم پایین پله ها  روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید.یحیی پارو را روی زمین انداخت و یاخدا گویان به سمت عمه دوید. من هم آذین را داخل خانه فرستادم و در را به رویش بستم و به سرعت از پله ها پایین دویدم. عمه خانم روی زمین افتاده بود و با هر دو دست پایش را گرفته بود و ناله می کرد. هر دو ترسیده بودیم.یحیی روی زمین کنار عمه خانم زانو زد: -   عمه چی شد؟عمه خانم نالید: -  پام، پام......... فکر کنم شکسته آه از نهادم بلند شد. یحیی که رنگش پریده بود و دست و پای خودش را گم کرده بود با استیصال به من نگاه کرد. گفتم:  -  باید عمه خانم و ببریم بیمارستان.یحیی گیج پرسید: -  چی؟وقت توضیح دادن نبود. - من می رم یه چیزی بیارم تا عمه خانم تنش کنه که بتونیم ببریمش بیمارستان.یحیی  کمی این پا و آن پا شد: -  دروغ نگفتیم که........... یعنی....... من که نمی خواستم دروغ بگم.......ولی........ ببینید سحر خانم پاش و کرده بود تو یه کفش که حتماً بره مسافرخونه اتاق کرایه کنه منم دیدم شما بفهمید ناراحت می شید، نخواستم ناراحتتون کنم.عمه خانم با دلخوری نگاهش را به سمت من چرخاند. -  یعنی خونه ی من قد یه مسافرخونه هم نمی ارزید؟ خجالت زده گفتم: -    این چه حرفیه عمه خانم من فقط نمی خواستم مزا..........یحیی که خرابکاریش را کرده بود، کارت بانکی عمه را بالا گرفت و میان حرف من پرید. -  من زودتر برم. و به سرعت به سمت در فرار کرد. عمه که هنوز از من دلخور بود، نگاهش را از من گرفت. با آمدن پرستار که می خواست عمه را با خود ببرد، نفس راحتی کشیدم.وقتی به خانه برگشتیم هوا کاملاً تاریک شده بود. بعد از این که به کمک یحیی عمه خانم را روی تشکی که توی هال پهن کرده بودم، خواباندیم به آشپزخانه رفتم تا چیزی برای خوردن سرهم کنم. یحیی هم به حیاط رفت تا فرش اتاق بهزاد را همانطور که عمه از او خواسته بود آبکشی کند و گوشه دیوار بگذارد تا آبش برود. بعد از شام یحیی به خانه شان برگشت و من تشک خودم و آذین را کنار تشک عمه که به خاطر مسکن های زیادی که به او تزریق کرده بودند به خواب رفته بود، انداختم. صبح روز بعد با سروصدای عمه خانم که سعی می کرد از جایش بلند شود و به دستشویی برود، بیدار شدم. به سرعت بلند شدم و  بعد از کمک به عمه خانم برای درست کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. برای من که یک عمر در خانه عزیز و خاله با آن اخلاق های خاصشان کار کرده بودم. نگهداری از عمه خانم نه تنها هیچ زحمتی نداشت بلکه خیلی هم راحت و خوشایند بود.عمه خانم آدمی نبود که کارهایش را به گردن کسی بیندازد و تا آنجا که می توانست خودش کارهایش را انجام می داد.وقتی قبول کرد که نمی تواند مثل قبل از جایش بلند شود و کار کند، میل های بافتنی اش را به دست گرفت و همانطور که دانه، دانه نخ ها را از داخل هم رد می کرد، یحیی را برای خرید بیرون  فرستاد. به من طرز تهیه میرزا قاسمی را آموزش  داد و با آذین بازی کرد. برایش شعر  خواند و قصه تعریف  کرد و به نقاشی هایش نمره بیست داد. آذین هم که عاشق عمه خانم شده بود لحظه ای از او دور نمی شد. از صبح کنار عمه خانم می نشست و تا خود شب برای پیرزن شیرین زبانی می کرد.شب ها بعد از این که آذین می خوابید تازه سر درد و دل عمه خانم باز می شد. از بهروز که توی تهران درس خوانده بود و همانجا هم با یک دختر افاده ای ازدواج کرده بود و ماندگار شده بود، تعریف می کرد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f