#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیونه
خواهر برای لحظاتی احساساتی شد و سعی کرد فورا جو رو عوض کنه و ادامه داد قربونتون برم که به فکر اونا هستین ممنونم حالا یک روز باید بیان خونه ی ما بچه ها خیلی خوشحال میشن اون می خندید ولی نمی تونست بغض صداش رو از کسی پنهون کنه دیگه همه سکوت کردن شاید اگر خانم وضعیت خوبی داشت دوباره بحث بالا می گرفت ولی در اون موقع همه می خواستن که اون آرامش داشته باشه بعد از ناهار تند و تند آماده شدم در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید از چیزی که به فکرم می رسیدمیترسیدم از اینکه یحیی وزن عمو اونقدکوتاه اومده باشن که نتونم مخالفتی بکنم و این برام عجیب بود چون روزی من چنان عاشق یحیی بودم که تنها آرزوی زندگیم رسیدن به اون بود ولی حالا از اینکه این آرزو عملی بشه هراس داشتم و این تلاطمی وحشتناک در وجودم به پا کرده بود بالاخره نریمان صدام کرد و با وجود مخالفت های خانم که نمی خواست من همراه اونا برم و نریمان راضیش کرده بود راه افتادیم نادر زودتر ازهمه رفت بیرون ونشست جلو و من باید با کامی عقب می نشستم به محض اینکه به ماشین رسیدیم نریمان در جلو رو باز کرد و گفت داداش شما بشین عقب پریماه هم با ماست نادر سریع پیاده شد و گفت اوه بله خانم معذرت می خوام و رفت عقب نشست و یکبار دیگه بهم ثابت شد که نریمان واقعا به فکر منه در تمام طول راه اونا در مورد کار حرف می زدن و من در فکر اینکه چطور با یحیی و زن عموم بر خورد کنم و چی بگم که مشکلی برام درست نشه قصد داشتم خیلی منطقی حرف بزنم و کینه های گذشته رو پیش نکشم در واقع از خانواده ی سالارزاده درس عبرت گرفته بودم و اونقدر در فکر بودم که متوجه نشدم نریمان یکراست رفت کارگاه در حالیکه اصلا من آمادگیش رو نداشتم کارگاه توی بازار و یک کوچه ی باریک و خاکی بود انتهای کوچه یک در کوتاه چوبی رو زدن و یک جوون کلون پشت در رو که پشت در های قدیمی مینداختن باز کرد که باید سرمون رو خم می کردیم تا بتونیم وارد بشیم یک خونه ی قدیمی و یک اتاق بزرگ جلوی ساختمون نرده ی آهنی سرتاسری کشیده بودن و گاوصندوقی بزرگ توی دیوار اتاق جاسازی شده بود که سنگ های قیمتی و شمش های طلا رو اونجا نگهداری می کردن چهار نفر اونجا مشفول کار بودن نریمان بعد از اینکه گاو صندوق رو باز کرد و جواهرات رو به نادر و کامی نشون داد اومد سراغ منو یکم برام از کار ساخت اونا توضیح داد در حالیکه من اصلا حواسم نبود و آمادگی شنیدنش رو نداشتم آروم گفتم ببخشید نریمان میشه منو ببری خونه الان حالم خوب نیست کاش می دونستم که اول منو نمی بری باید بهت می گفتم نگاهی به من کرد و سرشو آورد جلو و آهسته گفت دلم نمی خواد بری امروز از خیرش بگذر گفتم نمیشه مامانم منتظره خودمم می خوام برم ببینم چی میشه دلشوره داره منو می کشه رفت سراغ گاوصندوق و چیزایی که بیرون آورده بود دوباره گذاشت سر جاش نادر گفت پریماه خیلی عالی شده اونایی که تو طرح داده بودی واقعا عالین بی خود نبود نریمان اون همه تعریف می کرد عالیه فکر می کنم رو دست ببرن خانم ها خیلی از اون گردنبند سه رج استقبال می کنن مثل کارای ایتالیایی شده گفتم طرح اون مال خانم بود به من گفت کشیدم چون می تونستم تصور کنم که چقدر قشنگ میشه تعریف های شما بهم نیروی داده که چیزای بهتری طراحی کنم امیدوارم مایوس تون نکنم کامی گفت من که خیلی خوشم اومد فکر می کنم شما خیلی موفق میشین اگر برین ایتالیا که مرکز این چیزاست بهتون قول میدم یکسال نشده جزو ثروتمندان شهر میشین من خودم بهتون کمک می کنم و با کسانی شما رو آشنا می کنم که راه ترقی براتون باز بشه نادرم هست خیلی دوست و آشنا داره اونا تعریف می کردن و من فکر می کردم حالا بزارین از پس زن عموم بر بیام شما ها از زندگی من چه خبر دارین فکر می کنین از دل خوشم دارم این کار رو می کنم ؟ نریمان در گاوصندوق رو که بست و قفل کرد گفت بچه ها شما یواش یواش برین طلا فروشی اونجا رو هم ببینین من میرم پریماه رو می رسونم و بر می گردم بعد با هم میریم میرداماد فکر می کنم دو سه روز دیگه کار دکور بندیش تموم بشه و تا هفته دیگه افتتاحش کنیم نادر گفت کلید ؟ نریمان گفت محمود هست بازه وقتی از اونجا بیرون اومدیم تا دم ماشین نریمان با حالتی که احساس می کردم عصبانی هست حرف زد و گفت نمی فهمم تو اصلا چرا می خوای بری و با اونا بحث کنی ولشون کن یک کلام به مامانت بگو نمی خوام چرا داری میری که باهاشون روبرو بشی ؟ یادت رفت چقدر اذیتت کردن من شاهد گریه هات بودم حالا اومدن قند و نبات چشم روشنی می خوان ؟این اصلا معنی داره ؟ همین هفته پیش تو به من نگفتی زن عموت تا گرگان رفته و بد گویی تورو کرده ؟ توی این یک هفته چی شده که یادش اومده تو رو می خواد بگیره برای پسرش نمی فهمم اصلا شما ها چرا دارین قبول می کنین ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f