نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتاد تا اینکه بعد از سالها خدا فرهاد رو بهمون داد و دو سا
ساراخانم گفت احمدی با کامی رفته و هنوز نیومده خبر نداشتیم که اینطوری شده تلفن کردیم به دکتر نبود دیگه نمی دونستیم چیکار کنیم شماره ی خونه اش رو هم نداشتیم شماره ی خونه ی خانم صفایی رو هم نداشتیم مادرم که اصلا حالیش نبود نادر پرسید بالاخره چطوری آرومش کردین ؟خواهر گفت قرص رو حل کردم توی سوپ و به زور به خودش دادم نادر با عصبانیت ولی آهسته گفت همش تقصیر باباس نمی خواد حال وروز این زن رو بفهمه اصلا براش مهم نیست تو رو خدا دیگه نزارین بیاد اینجا و اعصاب مامان بزرگ رو خُرد کنه اینو گفت و رفت سارا خانم و خواهرم پشت سرش رفتن آروم کنار خانم روی تخت نشستم و دستشو گرفتم بین دو دستم و نوازش کردم نریمان نگاهی به من کرد و با حالتی خاصی گفت فقط تو رو می خواد چیکار کنیم ؟ گفتم باهاش می سازیم ازشون مراقبت می کنیم مگه کار دیگه ای میشه کرد ؟ گفت من نمی خوام وقتی زنم شدی این بار رو بندازم روی شونه های تو درست نیست توام زندگی می خوای گفتم هیس بزار بخوابن بعدا در موردش حرف می زنیم با اندوهی که به صورتش نشسته بود رفت کنار پنجره و پشت به من ایستاد و گفت اگر برای عقد ما حالش خوب نباشه چی ؟ ای وای ای وای گفتم چرا اینطوری می کنی؟خوب میشن نگران نباش تازه اگرم حالشون خوب نبود اشکالی نداره همه با هم مراقب هستیم گفت من فردا می خواستم تو رو ببرم لباس بخری خرید هامو بکنیم گفتم لباس چی ؟ گفت یک دست لباس سفید که می خوای ؟ گفتم آهان ترسیدم فکر کردم میخوای لباس عروسی بپوشم خودم یک دست کت و دامن کرم رنگ داشتم اونو آوردم گفت پریماه ؟ میخوای لباس عروس بپوشی ؟ با عمه سارا میریم و می خریم گفتم نه اصلا تازه مگه قرار نشد خودمونی باشه ؟ نیازی به این کارا نیست گفت گاهی فکر می کنم اصلا برات مهم نیست خیلی عادی با همه چیز بر خورد می کنی ذوق و شوقی نشون نمیدی مثلا دیشب اصلا حرف نزدی انگار برات فرقی نمی کرد گفتم بی خودی از خوت حرف در نیار دختر باید سنگین و رنگین باشه هیچ با خودت فکر کردی که ممکنه خجالت کشیده باشم ؟ خندید و گفت تو؟خجالت ؟محاله گفتم به خدا باور کن خجالت می کشیدم زبونم بند اومده بود می دونم بهم نمیاد ولی واقعا خجالتی هستم شالیزار در رو باز کرد و گفت آقا براتون چای ریختم ساراخانم میگه بیان سرد نشه در حالیکه از اتاق بیرون می رفت گفت بیا بریم مثل اینکه مامان بزرگ حالا حالا ها بیدار نمیشه و اینو بگم من باور نمی کنم تو خجالتی باشی.نریمان که رفت من مدتی پیش خانم موندم داشتم فکر می کردم زندگی من داشت لحظه به لحظه تغییر می کرد و عجیب ترین اتفاقی که افتاده بود همین علاقه ی خانم به من بود اینکه هر چیزی رو فراموش می کرد جز اسم منو شاید باور کردنی نباشه منم نسبت به اون همینطور بودم یکشنبه بیست و هشتم آذر ماه سال 1342 همه چیزآماده بود یک روز بارونی و سرد در میون جمع دو خانواده من و نریمان در مقابل عاقد نشستیم.این چند روز اصلا نتوسته بودم با نریمان حرف بزنم با اینکه هنوز خیلی حرفا توی دلم بود و از آینده ی خودم می ترسیدم ولی حتی برای چند کلمه هم فرصتی پیش نیومد هر شب وقتی برمی گشت اونقدر خسته به نظر می رسید که جای حرفی باقی نمی گذاشت با عجله شام می خورد و میرفت بالا احساس می کردم از یک چیزی داره رنج می بره و اینو در ذهنم به ثریا ربط می دادم و هر چیزی که می خرید و هر کاری که می کرد منو یاد اون مینداخت و از این فکر که شاید همین شور و اشتیاق رو برای ثریا هم داشت اذیتم می کرد و این حساسیت داشت هر لحظه بیشتر می شد دلم می خواست باهاش حرف بزنم ولی اون دیر وقت میومد و صبح زود هم میرفت بی اندازه سرش شلوغ بود هم به کارای خودش می رسید و هم جواهراتی رو که نادر قرار بود ببره آماده می کرد و تقریبا همه ی خرید و هماهنگی ها برای مراسم عقد با خودش بود خواهر و سارا خانم هم کارای داخل عمارت رو انجام می دادن و کار من شده بود مراقبت از خانم حتی یک ثانیه نمی تونستم ازش چشم بر دارم فورا صدام می کرد و از نبودنم عصبانی می شد.گاهی همه چیز رو فراموش می کرد و گاهی بد خلق و نا آروم بود همه داشتیم مراعاتشو می کردیم که توی مراسم عقد حالش خوب باشه اون روز بارونی که آب از دیوار ها و پنجره های عمارت سرازیر بود من آماده می شدم که به عقد نریمان در بیام و خدا رو شکر می کردم که خانم حالش از همیشه بهتره لباس سفیدی که نریمان برام خریده بود و از یک پارچه لطیف و نرم که روی بالا تنه اش تور دوزی شده بود پوشیدم عمه سارا کمی آرایشم کرد و موهامو خودم سشوار کشیدم و دورم ریختم بیقرار بودم که مامانم از راه برسه و منو توی اون لباس ببینه که خانم عصا زنون وارد اتاقم شد لباس خیلی شیکی به تن داشت وکمی آرایش کرده بود و خیلی شاداب به نظر می رسید ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f