آشنا جویم خدایا آشنا خسته‌ام از دل‌فریبان ای خدا هیچ‌‌کس تا انتها هم‌گام نیست آن‌که با دل می‌شود هم‌گام کیست؟ آزمودم یک به یک این دوستان هریکی جایی رها کردَستِمان آه ای «هستی» کجایی ای عزیز هستی اندر ما و ما را نی تمییز آشنا تنها تو بودی لیک من جستجو می‌کردمت در مرد و زن «آشنا» بیرون بیا از روزنی تا بگویم از مگوهایم کمی بی‌تو رفت از کف همه ایام، زار باتو اما بی‌نصیب از تو نگار ناتوانم من ز خرق این حجاب کاش می‌شد از سوی تو فتح باب ای عزیز مقتدر با دست مهر می‌گشا بخت مرا همچون سپهر جلوه‌ای کن تا که بشکافد دلم جز تو نگشاید گره از مشکلم وعده دادی می‌کنی از غم رها آن‌که بر یونس نماید اقتدا ما کنون بر ذلت خود آگهیم سر به خاک آستانت می‌نهیم نور بی‌رنگت که عالم را گرفت کاش ما را از دل غم می‌گرفت @sooyesama