دخترک فقیر، هر روز از کنار شیشه مغازه میگذشت و به عروسک محبوبش خیره میشد. تا به حال عروسکی به این زیبایی ندیده بود. کاش روزی این عروسک مال او میشد. با خود میاندیشید: «اگر این عروسک مال من بود، خوشبختترین دختر دنیا میشدم».
عروسک نیز، متوجه این محبت شده بود و هر روز منتظر دخترک بود تا از پشت شیشه به عروسک نگاه کند.
بالاخره صاحب مغازه نیز به این محبت پی برد.
او میدید که دخترک و عروسک، خواهان یکدیگرند و دلش میسوخت. سرانجام، روزی از مغازه بیرون آمد و عروسک را به دخترک هدیه کرد. اما بدو گفت: «این عروسک خیلی با ارزش است، قول بده که خوب از او مراقبت کنی». دخترک با شادی زائد الوصفی قول داد و عروسک را در آغوش گرفت و رفت.
ابتدا خیلی مراقب آن بود؛ چون خواهر کوچکی داشت که همه عروسکهایش را خراب کرده بود. اما اندک اندک این مراقبتها کم شد و گهگاه خواهر کوچولو به صورت پنهانی عروسک را بر میداشت. خواهر کوچولو طبعیت تندی داشت و با همه چیز به خشونت رفتار مینمود.
عروسک رفته رفته مندرس شده بود و دخترک کمتر سراغش میگرفت. تا اینکه دخترک عروسکش گم کرد. چند روز بعد، در حال بازیگوشی، عروسک را دید. عروسک خیس و پوسیده شده بود. دخترک با ناراحتی عروسک را کناری انداخت و زیر لب گفت:
«چقدر عوض شدهای. تو از اول هم، جنس خوبی نداشتی و زود خراب شدی. تو را خوب نشناخته بودم. تازه تو را شناختم».
سپس عروسک را برداشت و گفت: «البته هنوز تو را دوست دارم، بیمنت و صادقانه».
عروسک با پیکری مجروح به دخترک خیره شده بود و مثل همیشه سکوت کرده بود.
#ر_س
https://eitaa.com/sooyesama