هدایت شده از / کوچه بن بست.../
مهتاب شاعریست که دیوانه میشود از درد میشکند کمرش تا نمیشود شعری به خط چشم تو گفتم ....بخوانمش؟ در جمعیت نمیتوانم و تنها نمیشود.... درگیر فکرم اینکه خدایا نصیب من پایان هجر یار خدایا نمیشود.... منرا ببخش قدر همه اشک هام اگر که جمع قطره هاش چو دریا نمیشود مهرت زیاد گشته دلم تنگ آنقدر که کل مهر تو به دلم جا نمیشود دیدم تورا و نقل زمجنون نوشته ام عالم شبیه حضرت لیلا نمیشود جمع است جمعمان من و تو، استکان شعر آن جمع باصفاست که منها نمیشود شبگرد قصه ها همه شبها ز دست تو مهتاب شاعریست که دیوانه میشود ۱۴۰۱/۸/۲۴