یک دستم به عصا بود، یک دستم توی دست آقای صفری، مسئول حفاظت هواپیما. من را برد صندلی ردیف جلوی هواپیما.
آمدم بنشینم بغل دستیام بلند شد. چشم هایم درست نمیدید. ضعیف شده بود. یکهو دیدم حاج قاسم است. خبر نداشتم. ذوق زده شدم.
آن قدر که توی مسیر کرمان تا تهران نشستیم پای حرف های هم. باند فرودگاه که رسیدیم از هواپیما پیاده شدیم. منتظر ماندیم اتوبوس بیاید ببردمان سمت سالن . گفتم:« حاجی یادته توی عملیات دستت مجروح شد برات بستم؟»
چه خوب یادش بود. ریز ریزش را برایم گفت. اتوبوس آمد و کمی دورتر نگه داشت آمدم ساکم را بردارم نبود. دوروبرم را گشتم حاجی هم نبود. کمی جلوتر ساک به دست داشت میرفت.
ساک من توی دست هایش بود. صدایش زدم گفتم:« حاجی حاجی چرا شما زحمت
کشیدید؟»
میدانست راه رفتن با عصا و یک ساک توی دست سخت است میخواست خودش زحمتش را بکشد. به زور از دستش گرفتم.
راوی: حجت الاسلام شریف آبادی
#خاطراتۍازحـاجۍ#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴