💢 |گفت: زندگی من با این گل‌های بامبو شروع شده؛ و با این گل‌ها تمام میشه... | علاقه‌ی ویژه‌ای به گل بامبو داشت، وقتی از سفر حج برگشتیم؛ اولین هدیه‌ی ما سه شاخه گلِ بامبو بود، حیدر خیلی خوشحال شد و گفت: این برای من شانس میاره... اما من نمی‌دونستم منظورش چیه! حیدر از گل‌ها به خوبی مراقبت می‌کرد، باهاشون حرف می‌زد. گلها هم زیبا و با طراوت شده بودند. حیدر می‌گفت: زندگی من با این گل‌ها شروع شده و با این گل‌ها تمام میشه... ۵ سال بود زندگی مشترکمان آغاز شده بود، که حیدر رفت سوریه و شهید شد... همان ساعتی که شهید شد، بعد از نماز صبح اومد به خوابم و خودش خبر شهادتش رو بهم داد. اون موقع خونه پدرم بودم؛ وقتی از خواب بیدار شدم، نمی‌خواستم باور کنم‌ خوابم رو... منتظر تماسش بودم، ولی از تماس خبری نبود. بی قرار بودم و رفتم خونه خودمون. نگاهی به گل‌های بامبو کردم و دیدم همه‌ی گل‌ها پژمرده و زرد شدند؛ چیزی در دلم می‌گفت که حیدر شهید شده... و این اتفاق افتاده بود و همونطور که حیدر گفته بود؛ زندگی‌اش با گلهای بامبو تمام شد... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_irواژه‌یاب: