از بروبیاها معلوم بود در هواپیما خبری است. بغل دستی ام گفت:«چه خبره؟ اوضاع هواپیما عادی نیست.» گفتم: «آره، یه بنده خدا، یه آدم خوب اینجاست برای سلامتیش صلوات بفرست.»
- حاجی! بگو کیه،من میخوام برم سوریه ببینم میتونه سفارشم رو بکنه؟
آرام در گوشش گفتم:«حاج قاسم سلیمانی اون جلو نشسته.»
طفلکی دست و پایش را گم کرد. بدو رفت سراغش.حاجی از روی صندلی بلند شد. بغلش کرد و بوسید. مفصل باهم صحبت کردند.
- حرفات رو به حاجی گفتی؟
- آره، اسم و شماره م رو یه جا یادداشت ،
کرد،قرار شد بهم خبر بده. بهش گفتم: حاجی کاش یه نامه بدی .
نگاه مهربونی کرد و گفت:« برادر سوریه
رفتن نامه نمیخواد، ناله میخواد.
حق با حاجی بود؛ هر که ناله زد، راه جهاد را زودتر برایش باز کردند.
راوی:حجت الاسلام محمد مهدی دیانی
منبع: صوت یادواره شهید سلیمانی در مسجد امام حسن مجتبی(ع) قم
#خاطراتۍازحـاجۍ#جان_فدا
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴