#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_سی_و_هفت
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💭 مامان کلیهاش درد میکرد و میخواست همراه بابا به تهران برود.
💭 من دوم دبیرستان بودم. مامان و بابا با خیال راحت راهی تهران شدند.
💭 قبل از رفتنشان مامان گفت: «برای ناهار، ماهی درست کن.»🐟
💭 کلاس فوقالعادهی ریاضی داشتم، مصطفی و محمدحسین هم مثل همیشه به محض آمدن از مدرسه از در ورودی خانه، وسایلشان را روی زمین ریختند تا اتاقمان.😡
💭 خیالشان راحت بود که مامان و بابا نیستند. برای همین کاری به جیغ و فریادهای من نداشتند.😡
💭 حسابی کلافه شده بودم. ماهیها را با یخ زیاد بدون اینکه سرشان را جدا کنم، توی ماهیتابه گذاشتم و روغن ریختم.
💭 کمی که گذشت ماهیها را سرخنشده داخل سفره گذاشتم و گفتم: «بیایین ناهار بخورید!»
💭 محمدحسین و مصطفی لقمهی اول را که در دهانشان گذاشتند، حالشان خراب شد.😖
💭 مصطفی با عصبانیت از کنار سفره بلند شد و گفت: «ای بابا این مامان ما هم چه با خیال راحت رفته تهران و نمیدونه این آبجی چه بلایی سر ما داره میاره. آخه این غذاست؟ بذار مامان بیاد بهش میگم چه بلایی سر ما آوردی!»😡
💭 من هم کیف مدرسهام را برداشتم و به ماهیها اشاره کردم و گفتم: «من خیلی دیرم شده، ناهارتونم همینه!» 😠بعد از خانه بیرون رفتم.
💭 بچهها لب به ماهی نزدند. وقتی مامان از تهران برگشت، هنوز چادرش را از سر درنیاورده بود که بچهها با آبوتاب قضیهی ماهیها را برایش تعریف کردند.
مامان هم با ناباوری به من نگاه میکرد و میگفت: «آره زهرا؟!»😱
💭 از آن روز به بعد هر بار که بحث آشپزی کردن بین بچههای فامیل پیش میآمد، مصطفی و محمدحسین میگفتند: «آشپز نمونه میخواید، آبجی ما. طوری ماهی درست میکنه که انگار ماهی قزل توی شکم آدم پشتک میزنه!»😄
💭 وقتی هم با پسرخالهام نامزد کردم، تا حرف میزدم فوری برایم خطونشان میکشیدند که «قضیهی کلهماهی که یادته!»😉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213