🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🏴بالاخره تاسوعا آمد. 🔵 مامان حسابی بی‌قرار بود. 😔 مدام زیرگوشش می‌گفتم: «مامانم نگران نباش. حالا یه روز بی‌خبری از مصطفی که چیزی نیست، درگیر عملیاته!» اما فایده نداشت. 🔵 آخر شب همسرم آمد دنبالم و به بهانه‌ی خستگی گفت: «بریم شهریار!» تعجب کردم 😳 و گفتم: «آخه هر سال عاشورا تهرانیم!» 🔵 اما اصرار کرد که برویم شهریار. گرفتگی چهره‌اش را پای خستگی‌اش گذاشتم. 🔵 بعد از دو روز بی‌خوابی، در ماشین مدام چرت می‌زدم. میان خواب و بیداری زیرلب گفتم: «نمیدونم چرا این‌قدر محرّم امسال سنگینه!»😔 🔵 همسرم دستی به ریش‌های مرتبش کشید و گفت: «آره، امسال چه عاشورایی داریم! غوغا می‌شه امسال. عاشورامون واقعا عاشورا شد!»😔 🔵متوجه حرفش نشدم و زیرلب گفتم: «من خیلی خسته‌م، حواست باشه یه وقت پشت فرمون خوابت نبره!» 🔵 از خواب بودن بچه‌ها استفاده کردم و خوابیدم. ساعت دوازه‌ونیم بود که رسیدیم کهنز. 🔵 چشمانم را که باز کردم دیدم بابا و محمدحسین سرکوچه ایستاده‌اند. پسردایی‌ام محمدعلی هم پیششان بود. 🔵 خواب از سرم پرید و پرسیدم: «محمدعلی اینجا چی‌کار می‌کنه؟» 🔵 همسرم همان‌طور که ماشین را در کوچه نگه‌ داشت گفت: «کار چاپی داره، چون فردا عاشوراست می‌خوان با محمدحسین انجامش بدن!» 🔵 دست‌بردار نبودم و ادامه دادم: «این موقع شب همه توی کوچه جمع شدن؟»⁉️ 🔵 همسرم طاقت نیاورد و سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و بلندبلند گریه کرد. 😭 ته دلم خالی شد و با دلشوره پرسیدم: «چرا گریه می‌کنی؟ برای مصطفی اتفاقی افتاده؟»😔 با هق‌هق گفت: «مجروح شده!» 🔵 نفس راحتی کشیدم و گفتم: «این که گریه نداره! مصطفی همیشه مجروح می‌شه!» 🔵 سری تکان داد و گفت: «نه این‌بار فرق می‌کنه، تیر به ریه‌ش خورده و توی آی‌سی‌یوی یکی از بیمارستانای سوریه‌س!»😔 🔵 امیرعلی را بغل کردم و از ماشین پیاده شدم. از داداش و بابا پرسیدم: «چیزی شده؟» هر دو حرف همسرم را تکرار کردند. به محمدعلی گفتم: «شما که تهران بودید!» سرش را خاراند و گفت: «برای کارای چاپی اومدم!» 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213