🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💠 دکترش گفت: «باید حداقل سه ماه تحت نظر باشه و جایی نره!» 💠 همه گفتیم خوب است حداقل مدتی بیشتر می‌ماند😊، اما آن چند وقتی که به اجبار مانده بود، هم بیکار ننشست.👏 💠 نیروها را آموزش می‌داد و همچنان در حال رفت‌و‌آمد با خانواده‌ی شهدا بود.🌹 💠 هر خبر و اتفاقی که در سوریه می‌افتاد، بی‌تاب‌تر می‌شد. 💠اوضاع آن‌جا دوباره به هم ریخته بود.😔 💠 مصطفی هم طاقت نیاورد. دوره نقاهت را نصفه رها کرد و راهی سفر شد. 💠 حالش خیلی خوب نبود. ترکش‌های داخل بدنش خون‌ریزی‌های گاه‌و‌بیگاه داشت.😔 💠 گاهی زنگ میزد و می‌گفت: «مامان برام دعا کنید. برای من که آیت‌الکرسی می‌خونید برای نیروهامونم بخونید!»🙏 💠بارها برایش ختم یا جواد (ع) گرفتم، حتی یک بار دعای حرز را نوشتم و بهش دادم و گفتم: «این رو پیش خودت نگه دار!» 💠 مصطفی آن را به تعداد نیروهایش چاپ کرد و به همه داد‌.💕 💠 می‌گفت: «براشون دعا کن تا سالم پیش خونواده‌شون برگردن!»🙏 💠 وقتی فرمانده شد خودش را مسئول جان نیروهایش می‌دانست. 💠 ششم مرداد که آمد، پشت پایش مجروحیت شدیدی داشت.😔 💠لنگان لنگان راه می‌رفت. برایم عجیب بود که چرا از بچگی همیشه سمت چپ بدنش آسیب می‌دید. 💠 خیلی نماند. حتی نگذاشت نخ بخیه‌ها را بکشند. 💠 بیستم مرداد با همان پای بخیه شده رفت و مثل همیشه قلب مرا هم با خودش برد، اما این‌بار رفتنش فرق داشت.😔 💠 انگار که دیگر قرار دیدارمان به آن دنیا موکول شده بود.😔 💠 انگار برای آخرین بار بود که مصطفی را می‌دیدم و می‌بوسیدم.😔❣ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم_ انتشارات روایت فتح @syed213