eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
817 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔱 به پیشنهاد یکی از دوستان افغانی‌اش، یک گذرنامه‌ی افغانستانی گرفت تا بتواند به سوریه برود. 🔱 در مدت کوتاهی زبان و لهجه‌شان را یاد گرفت و با آن لهجه صحبت می‌کرد تا هویتش فاش نشود.😁 🔱 همین باعث شد تا مصطفی بتواند از راه مشهد با اسم مستعار که نام پدربزرگ همسرش و نام شهید مورد علاقه‌اش بود، وارد سوریه و گروه شود.👏🏻 🔱به خاطر خلق و خوبی که داشت، کم‌کم بچه‌های فاطمیون شیفته‌اش شدند.💗 🔱 مدتی بعد همه متوجه شدند او فردی دوره‌دیده است، به همین دلیل یک آموزش تیراندازی هم برایش گذاشتند و او هم با پشتکار، به سرعت این مرحله را پشت سر گذاشت و در مقام تک‌تیرانداز مشغول شد، اما این مقطع هم چندان دوام نیاورد و مسئولیت جدیدی به او دادند. 🔱 کم‌کم تیپ فاطمیون بزرگ و به لشکر تبدیل شد. 🔱 یک بار که دیگران درباره‌ی علت رفتنش به سوریه پرسیدند، جواب داد: «براچی ۱۴۰۰ ساله داریم روضه می‌گیریم؟ برای اینکه به ائمه و شیعیان توهین نشه. برای اینکه اصالت اسلام باید خفظ بشه. کاری که امام حسین (ع) در عاشورا کرد، زنده نگه‌داشتن دین پیغمبر بود و با اسلامی که معاویه عَلَم کرده بود جنگید. پس وظیفه‌ی شرعی من اینه که برم. من که هیچ، زن و بچه و تمام جد و آبادم فدای یک کاشی حرم حضرت زینب (س)»✨🍃🌸🍃 🔱 من و پدرش به راهش اعتقاد داشتیم و هیچ‌وقت نمیگفتیم نرو. 🔱 حتی چند بار که برای سرزدن آمد، به او گفتم: « من و بابات از حق خودمون گذشتیم. تو باید سمیه جان رو راضی کنی!» 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✳️ وضعیت شهرک‌های شیعه‌نشینی که داعش آن را محاصره کرده بود، خیلی دردناک بود. ✳️ هیچ راهی برای ورود به این شهرک‌ها نبود.😔 ✳️ برای دارو و غذا حسابی در مضیقه بودند.💊🍲 ✳️ مصطفی تعریف می‌کرد که مجبور بودند با هلیکوپتر بالای این شهرک‌ها بروند و شبانه بسته‌های موادغذایی را برای شهرک نشین‌ها بیندازند.🚁 ✳️ گاهی به مصطفی ایراد می‌گرفتند و می‌گفتند: «ممکنه از بین این همه غذا و دارو یکی از این بسته‌ها به دست مردم برسه و بقیه به دست داعش بیفته!»❓ ✳️ مصطفی می‌گفت: «همین که یکی از ده‌تا بسته به دست شیعه‌های حضرت علی بیفته، بازم الحمدلله!»🙏😊 ✳️ اوایل، هر دوماه یک بار مرخصی می‌آمد، اما یک مدت که گذشت، پا و دلش با هم بند شد تا جایی که فقط وقتی مجروح می‌شد، برمی‌گشت. ✳️ آن موقع هم در خانه و بیمارستان قرار نمی‌گرفت. ✳️ مدام در حال رفت‌و‌آمد بود: یا با خانواده‌اش مسافرت و تفریح بودند یا در حال سر زدن به خانواده‌ی شهدا.☺️ ✳️ هر بار که برمی‌گشت حتما برای فاطمه (دخترش) وقت می‌گذاشت.💕 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⭕️ یک بار قبل از آمدنش خواب دیدم سینه‌اش ترکش خورده.😔 ⭕️ چند شب بعد از خوابم آمد. ⭕️ مطمئن بودم که مجروح شده. ⭕️ برای اینکه من نگران نشوم، آن شب به بیمارستان نرفت.💕 ⭕️ حدود ساعت دو نیمه‌شب که به خانه رسید، می‌خواست به دیدنم بیاید که به او گفتم: «ما خودمون داریم میایم اونجا!» ⭕️ خانمش بعدها گفت: «به محض اینکه متوجه شد شما دارید میایید، سریع پای باندپیچی شده‌ش رو باز کرد!»😄 ⭕️ ما که رسیدیم، جلویم قدری قدم زد که مثلا حالش خوب است.❣ ⭕️ کنارم که روی مبل نشست، گفتم: «مصطفی مطمئنم مجروح شدی!»😔 ⭕️ گفت: «نه مامان خیالت تخت! من خوبه خوبم!»😊 ⭕️بعد هم شروع کرد به شیطنت کردن و سربه‌سرگذاشتن و قربان صدقه‌ام رفتن،💓اما دلم قرار نگرفت. ⭕️ خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم: «خوابم آن‌قدر واضح و شفاف بود که شک ندارک مجروح شدی!»😔 ⭕️ پیراهنش را بالا زدم. وقتی دیدم روی بدنش جای ترکش‌های زیادی است، بدنم سست شد و یخ کردم.😱 ⭕️ البته جای زخم‌هایش خوب شده بود. مصطفی سریع لباسش را پایین کشید و گفت: «دیدید خوبم؟»😉 ⭕️ حدود ساعت چهار صبح برگشتیم خانه. ⭕️ مصطفی صبح با سمیه خانم رفت بیمارستان بقیةالله.🏨 ⭕️ به سمیه خانم زنگ زدم و پرسیدم: «کجایید؟»⁉️ ⭕️ گفت: «آقا مصطفی کمی سرماخورده اومدیم دکتر!» ⭕️ وقتی برگشتند پایش باندپیچی شده بود. تازه آن‌موقع فهمیدم که تیر به پایش خورده است.😔🌹 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌀 سال ۱۳۹۳ بود. برای زیارت به مشهد رفته بودیم.💕 🌀 مصطفی تهران بود که باخبر شد و خانواده‌اش را در سامرا محاصره کرده‌اند.😔 🌀 وقتی مصطفی به من زنگ زد، حالش خیلی بد بود.😞 🌀 من داخل حرم بودم و مصطفی بی‌قرار و کلافه در تهران بود. 🌀 گفت: «هیچ روزی مثل امروز برام تلخ نبود که یک نفر از من کمک بخواد و هیچ کاری نتونم براش انجام بدم!»😭 🌀 حرفی برای گفتن نداشتم. یعنی چیزی نبود که حالش را خوب کند. 🌀 وقتی رفت، بعد از دوماه دوباره آمد. این بار تیر به قوزک پایش خورده بود.😔 🌀 ماه مبارک رمضان بود. چند وقتی ماند و وقتی برگشت، این بار تیر به پهلو و کمرش خورده بود.😔 🌀 چندبار هم جراحتش را در سوریه درمان کرد و کار به تهران نکشید و برای اینکه سمیه خانم نگران نشود، نگفت که مجروح بوده است.💕 🌀 همان موقع پای تلفن با خنده و شوخی برایم تعریف کرد: «یه تیر بهم زدن، از کلاهم رد شد و پوست سرم رو بلند کرد. موجش آن‌قدر زیاد بود که چند دقیقه بی‌هوش شدم. بچه‌هامون که عقب بودن و توی دوربین اوضاع رو رصد می‌کردن، فکر کردن شهید شدم و توی بی‌سیم داشتن به هم اعلام می‌کردن که انگار سید ابراهیم شهید شده. چند دقیقه بعد که به‌هوش اومدم، بهشون گفتم که نه بابا هنوز نوبت تیر شهادت ما نرسیده!»😁 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔅 ۱۴ فروردین ۱۳۹۴ دوباره رفت و اردیبهشت با مجروحیت شدیدتری به تهران برگشت.😔 🔅 در همان عملیاتی که مجروح شده بود، بیشتر نیروهایشان شهید شده بودند.😔 🔅 پهلو و ریه‌ی چپ مصطفی آسیب دیده بود.😔 🔅 دکتر به او گفت: «به اندازه‌ی یک دم و بازدم با مردن فاصله داشتی!» 🔅 مصطفی هم جواب داده بود: «شما به اندازه‌ی یه دم و بازدم می‌بینید. اون کسی که باید شهادت رو می‌داد یه کوه گناه دیده!»😔 🔅 به دلیل مجروحیت زیاد مجبور شد این بار کمی بیشتر بماند. 🔅 در بیمارستان وقتی دکتر برای معاینه‌ی مصطفی آمد به من گفت: «حاج خانم نذارید بره.بار اول که مجروح شد انگشت پاش بود، حالا رسیده به پهلو. ممکنه کم‌کم به قلبش برسه. اگه کار به اینجا بکشه از دست کسی کاری برنمیاد!» 🔅 دیگر تمام کادر بیمارستان بقیة‌الله او را می‌شناختند. 🔅 گاهی سربه‌سرش می‌گذاشتیم: «می‌خوای اینجا برات یه اتاق اجاره کنیم که خیالت از بابت بیمارستان راحت باشه؟»😁 🔅 بستری که بود، خواهش کردم اجازه بدهد یک شب پیشش بمانم.💕 🔅 معذب بود، حتی نمی‌گذاشت سمیه خانم هم بماند. 🔅 تا دیر وقت پیشش می‌ماندیم و بعد به خانه می‌رفتیم. 🔅 مهمان‌هایش زیاد بودند. مدام یکی در اتاق را باز می‌کرد و می‌آمد. 🔅 دلم می‌خواست کنارش باشم. دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم حتی اگر شده یک لیوان آب دستش بدهم.❣ 🔅اول طفره می‌رفت، اما وقتی دید من آن‌قدر به ماندن اصرار دارم، قبول کرد.🌹 🔅از دارو بدش می‌آمد و تا جایی که درد امانش می‌داد، مسکّن نمی‌خورد. 🔅آن‌شب وقتی ماندم، پاهایش را دراز نمی‌کرد. برای اینکه اذیت نشود از پایین پایش بلند شدم، اما دیدم باز دوست ندارد جلوی من دراز بکشد.🌺 🔅روی تختِ همراه دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم. کمی که گذشت دیدم از درد زیر پتو مچاله شده و آرام گریه می‌کند.😔 🔅دلم طاقت نیاورد، سریع بیرون رفتم و از پرستار خواستم که برایش آرام‌بخش بزند.🙏🏻 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💠 دکترش گفت: «باید حداقل سه ماه تحت نظر باشه و جایی نره!» 💠 همه گفتیم خوب است حداقل مدتی بیشتر می‌ماند😊، اما آن چند وقتی که به اجبار مانده بود، هم بیکار ننشست.👏 💠 نیروها را آموزش می‌داد و همچنان در حال رفت‌و‌آمد با خانواده‌ی شهدا بود.🌹 💠 هر خبر و اتفاقی که در سوریه می‌افتاد، بی‌تاب‌تر می‌شد. 💠اوضاع آن‌جا دوباره به هم ریخته بود.😔 💠 مصطفی هم طاقت نیاورد. دوره نقاهت را نصفه رها کرد و راهی سفر شد. 💠 حالش خیلی خوب نبود. ترکش‌های داخل بدنش خون‌ریزی‌های گاه‌و‌بیگاه داشت.😔 💠 گاهی زنگ میزد و می‌گفت: «مامان برام دعا کنید. برای من که آیت‌الکرسی می‌خونید برای نیروهامونم بخونید!»🙏 💠بارها برایش ختم یا جواد (ع) گرفتم، حتی یک بار دعای حرز را نوشتم و بهش دادم و گفتم: «این رو پیش خودت نگه دار!» 💠 مصطفی آن را به تعداد نیروهایش چاپ کرد و به همه داد‌.💕 💠 می‌گفت: «براشون دعا کن تا سالم پیش خونواده‌شون برگردن!»🙏 💠 وقتی فرمانده شد خودش را مسئول جان نیروهایش می‌دانست. 💠 ششم مرداد که آمد، پشت پایش مجروحیت شدیدی داشت.😔 💠لنگان لنگان راه می‌رفت. برایم عجیب بود که چرا از بچگی همیشه سمت چپ بدنش آسیب می‌دید. 💠 خیلی نماند. حتی نگذاشت نخ بخیه‌ها را بکشند. 💠 بیستم مرداد با همان پای بخیه شده رفت و مثل همیشه قلب مرا هم با خودش برد، اما این‌بار رفتنش فرق داشت.😔 💠 انگار که دیگر قرار دیدارمان به آن دنیا موکول شده بود.😔 💠 انگار برای آخرین بار بود که مصطفی را می‌دیدم و می‌بوسیدم.😔❣ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم_ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ▪️ آقا محمد صدایم می‌کند. سرم را می‌چرخانم و می‌بینم جلوی در خانه‌ی داداش حسین هستیم. لبخندی نرم می‌زند و می‌گوید: «بی‌بی کجایی؟»❓ چادرم را صاف می‌کنم و بی‌رمق می‌گویم: «پیش مصطفی!»💕 ▪️مداح، روضه‌ی حضرت عباس (ع) می‌خواند، دلم می‌لرزید.😔 ▪️فاطمه خانم عروس خواهرم کنارم نشست و پرسید: «خاله جان چی شده؟» مضطرب گفتم: «نگران مصطفی هستم. از صبح بی‌قرارم!»😔 ▪️اشک‌هایم تمام صورتم را پر کرده بود.😭 انگار آن روز همه یک‌جورهایی بی‌قرار بودند. تا چشمشان به من می‌افتاد سراغ مصطفی را می‌گرفتند. ▪️به ساعت نگاه کردم. یازده و ربع بود. انگار یکی دست کرده بود میان قفسه‌ی سینه‌ام و داشت قلبم را از جا می‌کند.😔 ▪️ روضه که تمام شد، راهی شهریار شدیم. بی‌قراری‌های تمامی نداشت. ▪️آقا محمد بیرون رفت و من چادرم را سر کردم و راهی مجلس روضه در خانه‌ی مادرشوهرم شدم‌ از حضرت عباس (ع) خواستم خودش آرامم کند.🙏 ▪️روضه تمام نشده باز بلند شدم و به خانه برگشتم. خانه را بالا و پایین کردم. ▪️خواستم به سمیه خانم زنگ بزنم و خواهش کنم تا سراغی از مصطفی بگیرد، اما دلم نیامد که دل او را هم بی قرار کنم. ▪️نمی‌دانم چقدر گذشت که آقا محمد تماس گرفت و گفت: «محمدعلی بی‌حاله. بیا خونه‌ی مصطفی کمک سمیه!» ▪️فهمیدم مصطفی...😔😔😔 ▪️صدایم لرزید. پرسیدم: «از مصطفی خبری شده؟»❓ ▪️آقا محمد گفت: «آره انگار مجروح شده!»😔 ▪️یقین پیدا کردم که شهید شده و فعلا نمی‌خواهند به ما اعلام کنند یا در بهترین حالتش مجروحیت شدیدی دارد که در نهایت تا فردا زنده می‌ماند.😔🌹 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⏺ خانه مصطفی که رسیدم دیدم سمیه خانم پای تلفن به دنبال خبری از مصطفی است.☎️ ⏺ جواب دوستانش این بود که از ریه‌ی سمت چپ آسیب دیده و حالش اصلا خوب نیست.😔 سمیه خانم از شنیدن این حرف یک‌دفعه نشست. حالا مطمئن بودم که شده است.🌹 ⏺ تا نیمه‌های شب سمیه خانم پای تلفن بود تا خبری از اوضاعش بگیرد. حرفشان این بود که در آی‌سی‌یو است. بار آخر کلافه شد و گفت: «دوربین رو ببرید نزدیکش و یه عکس برام بگیرید!»🙏 باز هم جواب سربالا دادند.😔 ⏺ محمدعلی برادرزاده‌ام زنگ زد به محمدحسین پسرم و گفت: «بابام کارِت داره!» ⏺ از حالت محمدحسین پای تلفن، فهمیدم که داداش حسین دارد خبر شهادت مصطفی را به او می‌دهد.😔🌹 ⏺ تلفن که قطع شد پرسیدم: «دایی حسین چی می‌گفت؟»❓ ⏺ گیج و منگ نگاهی به من انداخت و سری تکان داد و گفت: «هیچی! دایی هم نگران مصطفا‌ست. خواست اگه خبری شد در جریان بذاریمش!» ⏺ کمی داخل هال و پذیرایی قدم زد و دست آخر دست پدرش را گرفت و برد بیرون. ⏺ سمیه خانم هنوز خیلی امیدوار بود و اوضاع مصطفی را پیگیری می‌کرد. ⏺ دلم طاقت نیاورد. خودم به داداش حسین زنگ زدم و جویای خبر شدم. نفسی عمیق پای تلفن کشید و سکوت کرد. کمی که گذشت به سختی گفت: «خبر خوبی به من ندادن. ان‌شا‌ءالله که دروغه!»😔 ⏺ تلفن را قطع کردم. ساعت یازده‌ونیم شب بود که در صفحه‌ی یادواره‌ی شهدا خبر شهادت یکی از فرماندهان فاطمیون را اعلام کردند.🌹😔 ⏺ از صبح یک‌جورهایی همه در اضطراب بودیم، اما هیچکس به آن یکی نمی‌گفت که چه چیزی در ذهنش می‌گذرد. وقتی خبر را دیدیم، همان یک ذره امید ته دلمان هم ناامید شد.😔 ⏺ راهی خانه شدم تا خودم را برای روزهای سخت بعدی آماده کنم.😔 ⏺ با گریه از خانه‌شان بیرون آمدم. همان‌طور که دستم به دیوار بود گفتم: «مصطفی خیلی بی‌معرفتی. هیچ‌وقت با گریه از خونه‌ت بیرون نیومده بودم!»😭😔 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔰خانه‌ی مصطفی از جمعیت پروخالی می‌شد. ما هم از صبح تا آخر شب آنجا بودیم. خبری هم از آمدن پیکرش نبود.😔 🔰حضرت عباس (ع) را قسم دادم که پیکر بچه‌ام برسد.🙏🏻 دیگر طاقت اینکه جنازه و قبر نداشته باشد را نداشتم.😔 🔰هر روزمان پر بود از اخبار ضدونقیض. با این خبرها، دل من بود که هزار تکه می‌شد.😔 🔰با مصطفی طی کردم: نخواه جنازه‌ت بمونه!🙏🏻 🔰بالاخره روز چهارشنبه صبح زود، بعد از پنج روز او را آوردند. 🔰در معراج مراسم گرفتند. آنجا کفنش را برایمان باز کردند. صورتش قرمز بود. انگار همین الان خون تازه از صورتش آمده باشد. آرام صورتش را بوسیدم و قربان صدقه‌ی قدوبالایش رفتم.💕 🔰مراسم معراج که تمام شد، پیکر را بردند دانشگاه خودش (دانشگاه آزاد تهران مرکز). آنجا هم مراسم مفصلی گرفتند. 🔰پنجشنبه او را به مسجد امیرالمومنین (ع) آوردند و در حضورش دعای کمیل خواندند. 🔰بالاخره صبح شد و پیکر را آوردند حسینه‌ای که پایین خانه مصطفی بود. 🔰صبح زود یکی از اقوام خیلی دورمان که رفت‌وآمدی با هم نداشتیم آمده بود برای تشییع. برایم عجیب بود که چطور ما را پیدا کرده و سر از اینجا درآورده.🤔 برایمان گفت: «از حضرت عباس حاجتی داشتم. قبل از شهادتِ مصطفی خواب حضرت عباس رو دیدم. توی خواب به من گفتند: «نماینده‌ی من روز تاسوعا داره میاد پیشم. برید پیش اون.»❣ وقتی بیدار شدم متوجه منظور حضرت عباس نشدم. تا اینکه قضیه مصطفی پیش اومد و عکسش توی گروه‌ها پخش شد. این بار خواب مادر مرحومم رو دیدم که گفت: «پس چرا نرفتی پیش نماینده حضرت عباس؟» بعد مادرم عکس مصطفی رو نشونم داد. نمی‌دونستم این شهید کیه. بالاخره از این و اون پرسیدم و متوجه شدم از فامیلای خودمونه. این بود که راهی شدم تا به تشییع برسم!» 🔰مراسم تشییع ظهر بود. میان جمعیت گم شده بودم. مدام پشت بلندگو صدایم می‌کردند. نگران نرسیدن به وداع آخر بودم. 🔰بالاخره دختر خواهرم توانست راهی برایم باز کند تا بتوانم در گلزار شهدا برای بار آخر مصطفای عزیزم را ببینم.💕 🔰رویش را که باز کردند، فقط به اندازه‌‌ی یک قربان صدقه رفتن فرصت داشتم.💕 آن‌قدر به نظرم زیبا بود که دوست داشتم ثانیه‌ها تا ابد کش بیایند و من فقط به مصطفی زل بزنم. داغ بوسه‌ی آخر به دلم ماند، در آغوش کشیدنش که بماند!😔 🔰آن‌قدر بهشت رضوان و گلزار شهدای کهنز شلوغ بود و خبرنگاران به دنبال مصاحبه بودند که حتی آرزوی مویه و وداع هم به دلم ماند‌.😔 🔰کمی که خلوت شد، باران بود و من و چند فامیل نزدیک. کنار قبری که حالا عزیزترینم در آن بود نشستم. 🔰دیگر هر روز تن‌وبدنم نمی‌لرزید که نکند بچه‌ام دست داعشی‌ها بیفتد. دیگر جگرگوشه‌ام کنارم بود و هر وقت اراده می‌کردم فقط به اندازه‌ی یک چادر سرکردن و کمی قدم زدن با او فاصله داشتم.🌹💕 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 سر جاده نشسته بودم. آن روز با تمام روزها فرق می‌کرد. نماز صبحم که تمام شد، بغض و نگرانی امانم را برید. 🔸آقا محمد وارد اتاق شد، با دلشوره گفتم: «امروز روز تاسوعاست.» 🔸سجاده را جمع کردم و چادر را بی حوصله روی سجاده گذاشتم. لبه تخت نشست. گفتم: «میترسم. امروز روز نذرمه.» 🔸آمد روبرویم نشست و گفت: «بی بی! اون‌قدر خودت رو اذیت نکن. توکل کن به خدا.» 🔸📱موبایلم را نگاه کردم. منتظر بودم مصطفی حاضری امروزش را توی تلگرام بزند.✅ هر چند هنوز وقتش نبود، اما با دل بی قرارم کاری نمی‌توانستم بکنم. 🔸از پله ها پایین آمدم و کتری را روی گاز گذاشتم. صبحانه را روی میز چیدم. قل قل کتری که بلند شد، چای را دم کردم و منتظر شدم تا آقا محمد هم بیاید. 🔸صبحانه خورده و نخورده از پشت میز بلند شدم. 🔸📱توی ماشین مدام نگاهم به موبایل بود تا مصطفی آنلاین شود و حاضری بزند؛ اما نزد.❎ 🔸گونه ام را روی شیشه بخار گرفته چسباندم و توی دلم صدایش کردم. چشمانم را بستم. 🔸آقامحمد دستان یخ کرده ام را گرفت و گفت: «بی بی! اون‌قدر فکرت رو با این چیزها مشغول نکن. براش آیت الکرسی بخون.» 🔸مدام آیت الکرسی میخواندم؛ اما مگر دلم قرار می گرفت. پشت چشمان بسته‌ام تصورش کردم و آرام در آغوش کشیدمش. چقدر دلم برای بوییدن و بوسیدنش تنگ شده بود. حتی در خیالم هم لاغرتر از همیشه شده بود. این بار چقدر رفتنش طول کشید. نمی‌دانم چرا حواسش به دلتنگی ما نبود. 🔸📱صفحه موبایلم را روشن کردم و میان عکس هایش، چشمم به عکسی افتاد که همین چند روز پیش برایم فرستاده بود. سوار هلی‌کوپتر شده بود و آماده پرواز.🚁 برایش پیام فرستادم «عزیزم داری خلبانی یاد میگیری؟» جواب آمد «اگر عمری باشه بله.» پیام دادم «آفرین! من یه سرباز همه چی تموم می خوام. دلم نمیخواد لاف زده باشم.» شکلک خنده فرستاد😊 و زیرش نوشت «خلبانی که سهله، من برای بی بی اگه لازم باشه فضا هم می‌رم» 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔴 ادامه دارد...... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 سر سجاده نشسته بودم. آن روز با تمام روزها فرق می‌کرد. نماز صبحم که تمام شد، بغض و نگرانی امانم را برید. 🔸آقا محمد وارد اتاق شد، با دلشوره گفتم: «امروز روز تاسوعاست.» 🔸سجاده را جمع کردم و چادر را بی حوصله روی سجاده گذاشتم. لبه تخت نشست. گفتم: «میترسم. امروز روز نذرمه.» 🔸آمد روبرویم نشست و گفت: «بی بی! اون‌قدر خودت رو اذیت نکن. توکل کن به خدا.» 🔸📱موبایلم را نگاه کردم. منتظر بودم مصطفی حاضری امروزش را توی تلگرام بزند.✅ هر چند هنوز وقتش نبود، اما با دل بی قرارم کاری نمی‌توانستم بکنم. 🔸از پله ها پایین آمدم و کتری را روی گاز گذاشتم. صبحانه را روی میز چیدم. قل قل کتری که بلند شد، چای را دم کردم و منتظر شدم تا آقا محمد هم بیاید. 🔸صبحانه خورده و نخورده از پشت میز بلند شدم. 🔸📱توی ماشین مدام نگاهم به موبایل بود تا مصطفی آنلاین شود و حاضری بزند؛ اما نزد.❎ 🔸گونه ام را روی شیشه بخار گرفته چسباندم و توی دلم صدایش کردم. چشمانم را بستم. 🔸آقامحمد دستان یخ کرده ام را گرفت و گفت: «بی بی! اون‌قدر فکرت رو با این چیزها مشغول نکن. براش آیت الکرسی بخون.» 🔸مدام آیت الکرسی میخواندم؛ اما مگر دلم قرار می گرفت. پشت چشمان بسته‌ام تصورش کردم و آرام در آغوش کشیدمش. چقدر دلم برای بوییدن و بوسیدنش تنگ شده بود. حتی در خیالم هم لاغرتر از همیشه شده بود. این بار چقدر رفتنش طول کشید. نمی‌دانم چرا حواسش به دلتنگی ما نبود. 🔸📱صفحه موبایلم را روشن کردم و میان عکس هایش، چشمم به عکسی افتاد که همین چند روز پیش برایم فرستاده بود. سوار هلی‌کوپتر شده بود و آماده پرواز.🚁 برایش پیام فرستادم «عزیزم داری خلبانی یاد میگیری؟» جواب آمد «اگر عمری باشه بله.» پیام دادم «آفرین! من یه سرباز همه چی تموم می خوام. دلم نمیخواد لاف زده باشم.» شکلک خنده فرستاد😊 و زیرش نوشت «خلبانی که سهله، من برای بی بی اگه لازم باشه فضا هم می‌رم» 🔹۱۹ شهریور ۶۵ به دنیا آمد.😊 پرستار او را توی بغلم گذاشت، تمام بدنش را نگاه کردم. می‌ترسیدم خدایی نکرده عیب و ایرادی داشته باشد. 🔹چشمم روی نقطه ای از دستش که مثل کبودی بود ثابت ماند. با نگرانی پرسیدم:« دست بچه ام به جایی خورده که کبود شده؟»😔 پرستار با خنده😃جواب داد:«نه این علامته.»🔴 بعد با کنجکاوی پرسید:«حالا اسمشو چی میذاری؟» همان طور که می بوسیدمش گفتم:«اسمی که برازنده اش باشه. باید بچه ام سرباز امام زمان (ع) بشه.»😊 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔴 ادامه دارد...... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔹چشمانم میسوزد. ای کاش امروز زودتر تمام شود.😔 🔹این تاسوعا من را یاد تاسوعای سال ها پیش می‌اندازد. دلشوره آن روز هم همین طوری بود. آن وقت‌ها خانه‌ ما، نزدیک خانه مادرم ،توی خیابان مهران در اهواز و بالای یک نانوایی بود. 🔹مادرم دهه اول محرم، صبح ها روضه داشت. 🔹مرتضی را باردار بودم. آن روز هر چه کردم که مصطفی را راضی کنم تا با من راهی شود، زیر بار نرفت. پایش را توی یک کفش کرده بود که «می خوام با داداش محمد حسین برم دسته ببینم.» 🔹قبول کردم. به عادت همیشه برایشان آیت الکرسی خواندم و رفتم. 🔹توی مجلس بودیم که در خانه باز شد و خانمی با وحشت آمد پیش مادرم و هراسان گفت: «بی بی! چه نشستی که موتوری مصطفی رو کشت!»😱 🔹زن ها وسط روضه دویدند توی خیابان تا ببینند چه شده. اما من از ترس نمی‌توانستم از روی زمین بلند شوم.😞 فقط توی دلم گفتم: «، مصطفی نذر خودت. سالم بمونه و بشه سرباز خودت.» 🔹وقتی مصطفی را آوردند سالم بود؛😊 فقط کمی پهلویش خراشیده و سرش شکسته بود. 🔹بعدا متوجه شدم که موتوری🏍 پرتش کرده آن دست خیابان، اما به لطف خدا و حضرت عباس (ع) سالم ماند.😊 🔹تا قبل از ۱۴ سالگی، حتی خود مصطفی هم از نذرم خبر نداشت. 🔹از آن روز، هر سال روز تاسوعا توی روضه‌ی مادرم شیر می‌دادم. امسال هم وقتی به مادرم سر زدم پول شیر را دادم و برگشتم تهران. 🔺مرتضی یکسال و خرده ای داشت و مصطفی هم عاشق این بود که برایش بزرگ‌تری کند.😊 🔺مدام می خواست او را بغل کند یا بخواباند. اما من از ترس اینکه بلایی سر مرتضی نیاید هر دفعه به بهانه ای نمی‌گذاشتم.🍃 🔺یک بار خیلی اصرار کرد و من هم مقاومت کردم.✨ 🔺همانطور که مرتضی را گرفته بودم پاهایش را کشید و موهایش توی دستم ماند.😱 دعوایش کردم و گفتم: «این چه کاری بود که کردی؟»😡 🔺با ناراحتی گفت: «اگه مرتضی رو بهم ندی خونه رو آتیش میزنم!»😔 🔺حرفش را جدی نگرفتم و رفتم اتاق طبقه بالا تا لباس بچه را عوض کنم. 🔺مصطفی همان‌جا ماند.😔 🔺آن وقت ها یک اتاق پایین بود که به جای آشپزخانه از آن استفاده می کردیم. 🔺بعد از چند دقیقه دیدم خانه را دود گرفته😱 سریع پایین رفتم و دیدم کنار گاز نشسته و با کبریت فرش کف آشپزخانه را آتش زده است.🔥 🔺بعد از اینکه آتش را خاموش کردم، او را توی بغلم گرفتم و بوسیدم.💕 🔺همان‌طور که روی پایم نشسته بود گفتم: «مامان چرا اینکارو کردی؟»😳 🔺با خونسردی گفت:«من که بهتون گفته بودم!»😊 🔺آن‌قدر نگران شیطنت‌های بی اندازه‌اش بودم که او را پیش یک متخصص مغز و اعصاب بردم. 🔺دکتر بعد از کلی سوال و جواب و حرف زدن با مصطفی گفت: «خانم این بچه سالمه. فقط یک ایراد داره؛ روحش برای این جسم خیلی بزرگه. لطفا بچه را از این دکتر به آن دکتر نبرید.» 🔺 یک روز با بچه های عمویش مشغول بازی در حیاط بودند که یک کرم کوچک از میان‌شان رد شد. 🔺 مصطفی بچه‌ها را کنار کشید و گفت: «برید کنار له نشه.» 🔺 بعد خودش کرم را آرام برداشت و برد سمت دیگر حیاط. 🔺 آمد داخل خانه و یک ظرف آب هم از من گرفت تا به کرم آب بدهد.😊 🔺 خیلی مواظب بود پایش روی مورچه‌ها و حشرات نرود. 🔺 حتی دل این که یک سوسک را بکشد، نداشت. 🔺 آن‌ها را توی حیاط می انداخت. 🔺 می‌گفت: «اینا هم مثل ما حق زندگی دارن.»😊💗 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔮 از خانه بالای نانوایی اسباب‌کشی کردیم و رفتیم شهرک دانشگاه که نزدیک خیابان گلستان اهواز بود. 🔮 آن وقت ها هنوز شش سال هم نداشت. نزدیک خانه‌مان یک مسجد بود که متولیانش به بچه ها خیلی مجال نمی‌دادند. 🔮 مخصوصا اگر ایام محرم می‌شد اصلاً اجازه نمی دادند تا بچه ها بیایند کمک یا حتی توی دسته‌های عزاداری شرکت کنند.😔 🔮 مصطفی خیلی دوست داشت توی دسته زنجیرزنی شرکت کند اما چون خیلی ریزنقش بود به او توجه نمی‌کردند. 🔮 هر بار که با آقا محمد از مسجد به خانه برمی‌گشت باغصه می‌گفت: «نگذاشتند من بروم توی دسته.»😔 🔮 این مسئله برایش دغدغه بزرگ شده بود. برای همین تصمیم گرفت خودش یک دسته عزاداری راه بیندازند.😊 🔮 هر چه پول هفتگی، ماهانه یا عیدی دستش آمد، پس انداز کرد تا اینکه توانست برای محرم سال بعد چند طبل، زنجیر و پرچم بخرد.🏴 🔮 علاقه عجیبی به پرچم داشت و همیشه توی هیئت‌ها پرچم دار بود. 🔮 بالاخره محرم سال بعد تمام بچه های محله را با کمک محمدحسین جمع کرد و یک دسته کنار هیئت مسجد راه انداخت.😊 🔮 اهالی مسجد مانده بودند که چه طور یک بچه هفت ساله توانسته یک دسته راه بیندازد.😳 💢 از همان بچگی خودش باید همه چیز را تجربه می‌کرد و کارهای مربوط به خودش را هیچ‌کس حق نداشت انجام بدهد.😊 💢 البته من و پدرش هم آدم‌هایی نبودیم که چیزی را اجبار کنیم. 💢 یادم است لباس عید بچه‌ها را کوچک بودند خودم می‌خریدم.👕 💢 یکی، دو بار برای مصطفی که لباس خریدم گفت: من اینا رو نمی خوام.😔 خودم باید انتخاب کنم. هر چند سلیقه‌اش را می دانستم؛💕 اما حتما باید خودش برای خرید می‌آمد. برای همین مجبور می‌شدم لباس‌ها را پس بدهم تا خودش بیاید و انتخاب کند. 🔻 به آب و هوای اهواز به شدت حساسیت داشتم. 🔻دکتر تاکید کرده بود نباید اهواز بمانم.😔 🔻این شد که اثاث‌مان را جمع کردیم و راهی شمال شدیم. 🔻 یک خانه کوچک در روستای بندپی شرقی در "گلیا" که به معنی گلوگاه بود، در استان مازندران کرایه کردیم. 🔻 آن‌جا که رفتیم مصطفی به یک ماه نکشیده، زبانشان را یاد گرفت و مثل خودشان صحبت می کرد.😄 🔻 محمد حسین و مصطفی، عاشق دایی حسین‌شان بودند💕 و برای اینکه بتوانند بیشتر در دلش جا باز کنند، از همان اهواز اصرار کردند که باید برویم کلاس کشتی. 🔻 می‌دانستند دایی‌شان این چیزها را دوست دارد.❣ 🔻وقتی هم که به شمال رفتیم کشتی پهلوانی مازندرانی‌ها که اسمش "لوچو" بود، یاد گرفتند. 🔻 قرار بود مسابقات کشتی در همان منطقه برگزار شود. 🔻 مصطفی و محمدحسین به برگزار کننده های مسابقه اصرار کردند که ما هم باید در مسابقه شرکت کنیم.🙏 🔻 آنها می‌گفتند: «شما جنوبی هستید و کشتی ما را بلد نیستید.»😔 🔻 اما مصطفی پایش را توی یک کفش کرده که باید مسابقه بدهیم. 🔻بلاخره راضی شدند.😊 🔻 کشتی‌گیرها بچه ها را دست کم گرفته بودند، برای همین آن‌ها هم مقام آوردند.🏆 💎 از همان موقع با دایی حسین‌اش مسابقه شطرنج می داد. 💎 دایی حسین هم خیلی جدی با او بازی می‌کرد. 💎 هر وقت ما خانه‌شان بودیم یا آن‌ها پیش ما بودند، بساط شطرنج هم به راه بود. 💎 همین یک انگیزه شد تا مصطفی خیلی جدی دوره‌های آموزش شطرنج را بگذراند.👏 💎 آن‌قدر پیگیر بود که تنها به یادگرفتن بسنده نمی‌کرد و حتما باید توی مسابقات شرکت می‌کرد و مقام می‌آورد.😊 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح @syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من... #کتاب_قرار_بی_قرار #فصل_اول_کتاب #قسمت_چهارم #نذر_عمویم_عباس #از_زبا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ◀️ دو سالی شمال ماندیم و بعد راهی "کهنز" شهریار شدیم. ◀️ طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه، خانه‌ای دو خوابه خریدیم. ◀️ منطقه‌ای که در آن ساکن شدیم، بیشتر دست "خانواده‌های سپاه" بود. ◀️ همان روزها، پدر، مادر و خواهرهای آقامحمد به همراه برادرش آقا حسن و خانواده‌اش و بچه‌ها هم ساکن شهریار شدند.💕 🔸 با آقای بهرامی و نصیری در مسجد آشنا شد. 🔸 جاذبه اخلاقی این دو نفر آن‌قدر برای مصطفی بالا بود که سریع جذب بسیج شد. 🔸 هر چقدر که بیشتر می‌گذشت فعالیت های بسیج برایش جدی‌تر می‌شد. 🔸بچه جسوری بود.👏 🔸توی یکی از اردوهای بسیج، مسئولشان حاج آقا نصیری نارنجکی را نشان بچه‌ها می‌دهد و می‌گوید: «کی می‌تونه اینو پرت کنه؟»❓ 🔸 مصطفی هم با اعتماد به نفس بالا و خیلی جدی با ته‌مانده لهجه خوزستانی می‌گوید: «اجازه می‌دید مو بزنوم؟»😊✋ 🔸 حاج آقا نصیری که از جسارت و لهجه مصطفی خوشش آمده بود، نارنجک را دستش می‌دهد.😊 🔸 از آن‌جا به بعد حاج آقا نصیری به مصطفی مسئولیت‌های مختلف می‌داد.👏 🔸 همین باعث شد که در آن‌جا ماندنی شود. 🔸 هر چقدر بزرگ‌تر می‌شد، مدام از پدرش درباره فعالیت‌های سپاه و اتفاقات جنگ می‌پرسید. 🔸 خیلی دلش می‌خواست در زمان جنگ حضور داشت و آن را تجربه می‌کرد.😔 🔅 ۱۴ ساله بود که حاج آقای بهرامی و نصیری به دنبال ساخت مسجد امیرالمومنین (ع) بودند. 🔅 برای ساخت مسجد باید پول جمع می‌کردند. 🔅 یک صندوق داشتند که رویش نوشته شده بود: 🍃برای ساخت مسجد🍃 🔅 حتی گاهی پول کارگر برای ساخت و ساز نداشتند؛ برای همین خود بچه‌ها پای کار می‌ایستادند. از خالی کردن بار سنگ و آجر گرفته تا کار بنایی و هر کاری که توان انجام آن را داشتند.👏 🔅 به قول خودش دوست داشت با این کار، یک خانه برای آخرتش بسازد.😊🌹 🔅 کارهای پایگاهش بیش‌تر شده بود. 🔅 هر وقت می‌خواستیم پیدایش کنیم باید می‌رفتیم پایگاه بسیج. 🔅 هنوز دبیرستانی بود که بچه‌های قد و نیم‌قد را با خودش اردو می‌برد. از کوه گرفته تا استخر و پارک.👏 🔅 همیشه می‌گفت: «مامان مسئولیت بچه ها سنگینه، اما من می‌تونم.»😊👏 🔅 یک هیئت راه انداخت و هر چقدر پول دستش می‌آمد خرج آن می‌کرد. 🔅 همان روزهای اول تاسیس آمد پیشم و گفت: «مامان یک هیئت به اسم حضرت ابوالفضل (ع) زدم.»😄 🔅 ذوق زده شدم.😊 🔅 جریان تصادف کودکی‌اش را برایش تعریف کردم و گفتم: «من تو رو نذر حضرت ابوالفضل (ع) کردم.»💕 🔅 پرسیدم: «چی شد که اسم هیئت رو ابوالفضل گذاشتی؟» 🔅 دستی به ریش های تازه درآمده‌اش کشید و گفت:«هیچی، به دلم افتاد.»❣ 🔅 از همان موقع دیگر هر چه می‌خواست، نذر حضرت عباس (ع) می‌کرد.💕 🔅 چهارشنبه‌ها، هر هفته هیئت داشتند. این برای مصطفی خیلی مهم بود و سعی می‌کرد هیچ چهارشنبه‌ای را از دست ندهد. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح @syed213
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا