🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ▪️ آقا محمد صدایم می‌کند. سرم را می‌چرخانم و می‌بینم جلوی در خانه‌ی داداش حسین هستیم. لبخندی نرم می‌زند و می‌گوید: «بی‌بی کجایی؟»❓ چادرم را صاف می‌کنم و بی‌رمق می‌گویم: «پیش مصطفی!»💕 ▪️مداح، روضه‌ی حضرت عباس (ع) می‌خواند، دلم می‌لرزید.😔 ▪️فاطمه خانم عروس خواهرم کنارم نشست و پرسید: «خاله جان چی شده؟» مضطرب گفتم: «نگران مصطفی هستم. از صبح بی‌قرارم!»😔 ▪️اشک‌هایم تمام صورتم را پر کرده بود.😭 انگار آن روز همه یک‌جورهایی بی‌قرار بودند. تا چشمشان به من می‌افتاد سراغ مصطفی را می‌گرفتند. ▪️به ساعت نگاه کردم. یازده و ربع بود. انگار یکی دست کرده بود میان قفسه‌ی سینه‌ام و داشت قلبم را از جا می‌کند.😔 ▪️ روضه که تمام شد، راهی شهریار شدیم. بی‌قراری‌های تمامی نداشت. ▪️آقا محمد بیرون رفت و من چادرم را سر کردم و راهی مجلس روضه در خانه‌ی مادرشوهرم شدم‌ از حضرت عباس (ع) خواستم خودش آرامم کند.🙏 ▪️روضه تمام نشده باز بلند شدم و به خانه برگشتم. خانه را بالا و پایین کردم. ▪️خواستم به سمیه خانم زنگ بزنم و خواهش کنم تا سراغی از مصطفی بگیرد، اما دلم نیامد که دل او را هم بی قرار کنم. ▪️نمی‌دانم چقدر گذشت که آقا محمد تماس گرفت و گفت: «محمدعلی بی‌حاله. بیا خونه‌ی مصطفی کمک سمیه!» ▪️فهمیدم مصطفی...😔😔😔 ▪️صدایم لرزید. پرسیدم: «از مصطفی خبری شده؟»❓ ▪️آقا محمد گفت: «آره انگار مجروح شده!»😔 ▪️یقین پیدا کردم که شهید شده و فعلا نمی‌خواهند به ما اعلام کنند یا در بهترین حالتش مجروحیت شدیدی دارد که در نهایت تا فردا زنده می‌ماند.😔🌹 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213