#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نوزدهم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️ آقا محمد صدایم میکند. سرم را میچرخانم و میبینم جلوی در خانهی داداش حسین هستیم. لبخندی نرم میزند و میگوید: «بیبی کجایی؟»❓ چادرم را صاف میکنم و بیرمق میگویم: «پیش مصطفی!»💕
▪️مداح، روضهی حضرت عباس (ع) میخواند، دلم میلرزید.😔
▪️فاطمه خانم عروس خواهرم کنارم نشست و پرسید: «خاله جان چی شده؟»
مضطرب گفتم: «نگران مصطفی هستم. از صبح بیقرارم!»😔
▪️اشکهایم تمام صورتم را پر کرده بود.😭 انگار آن روز همه یکجورهایی بیقرار بودند. تا چشمشان به من میافتاد سراغ مصطفی را میگرفتند.
▪️به ساعت نگاه کردم. یازده و ربع بود. انگار یکی دست کرده بود میان قفسهی سینهام و داشت قلبم را از جا میکند.😔
▪️ روضه که تمام شد، راهی شهریار شدیم. بیقراریهای تمامی نداشت.
▪️آقا محمد بیرون رفت و من چادرم را سر کردم و راهی مجلس روضه در خانهی مادرشوهرم شدم از حضرت عباس (ع) خواستم خودش آرامم کند.🙏
▪️روضه تمام نشده باز بلند شدم و به خانه برگشتم. خانه را بالا و پایین کردم.
▪️خواستم به سمیه خانم زنگ بزنم و خواهش کنم تا سراغی از مصطفی بگیرد، اما دلم نیامد که دل او را هم بی قرار کنم.
▪️نمیدانم چقدر گذشت که آقا محمد تماس گرفت و گفت: «محمدعلی بیحاله. بیا خونهی مصطفی کمک سمیه!»
▪️فهمیدم مصطفی...😔😔😔
▪️صدایم لرزید. پرسیدم: «از مصطفی خبری شده؟»❓
▪️آقا محمد گفت: «آره انگار مجروح شده!»😔
▪️یقین پیدا کردم که شهید شده و فعلا نمیخواهند به ما اعلام کنند یا در بهترین حالتش مجروحیت شدیدی دارد که در نهایت تا فردا زنده میماند.😔🌹
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213