🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔰خانه‌ی مصطفی از جمعیت پروخالی می‌شد. ما هم از صبح تا آخر شب آنجا بودیم. خبری هم از آمدن پیکرش نبود.😔 🔰حضرت عباس (ع) را قسم دادم که پیکر بچه‌ام برسد.🙏🏻 دیگر طاقت اینکه جنازه و قبر نداشته باشد را نداشتم.😔 🔰هر روزمان پر بود از اخبار ضدونقیض. با این خبرها، دل من بود که هزار تکه می‌شد.😔 🔰با مصطفی طی کردم: نخواه جنازه‌ت بمونه!🙏🏻 🔰بالاخره روز چهارشنبه صبح زود، بعد از پنج روز او را آوردند. 🔰در معراج مراسم گرفتند. آنجا کفنش را برایمان باز کردند. صورتش قرمز بود. انگار همین الان خون تازه از صورتش آمده باشد. آرام صورتش را بوسیدم و قربان صدقه‌ی قدوبالایش رفتم.💕 🔰مراسم معراج که تمام شد، پیکر را بردند دانشگاه خودش (دانشگاه آزاد تهران مرکز). آنجا هم مراسم مفصلی گرفتند. 🔰پنجشنبه او را به مسجد امیرالمومنین (ع) آوردند و در حضورش دعای کمیل خواندند. 🔰بالاخره صبح شد و پیکر را آوردند حسینه‌ای که پایین خانه مصطفی بود. 🔰صبح زود یکی از اقوام خیلی دورمان که رفت‌وآمدی با هم نداشتیم آمده بود برای تشییع. برایم عجیب بود که چطور ما را پیدا کرده و سر از اینجا درآورده.🤔 برایمان گفت: «از حضرت عباس حاجتی داشتم. قبل از شهادتِ مصطفی خواب حضرت عباس رو دیدم. توی خواب به من گفتند: «نماینده‌ی من روز تاسوعا داره میاد پیشم. برید پیش اون.»❣ وقتی بیدار شدم متوجه منظور حضرت عباس نشدم. تا اینکه قضیه مصطفی پیش اومد و عکسش توی گروه‌ها پخش شد. این بار خواب مادر مرحومم رو دیدم که گفت: «پس چرا نرفتی پیش نماینده حضرت عباس؟» بعد مادرم عکس مصطفی رو نشونم داد. نمی‌دونستم این شهید کیه. بالاخره از این و اون پرسیدم و متوجه شدم از فامیلای خودمونه. این بود که راهی شدم تا به تشییع برسم!» 🔰مراسم تشییع ظهر بود. میان جمعیت گم شده بودم. مدام پشت بلندگو صدایم می‌کردند. نگران نرسیدن به وداع آخر بودم. 🔰بالاخره دختر خواهرم توانست راهی برایم باز کند تا بتوانم در گلزار شهدا برای بار آخر مصطفای عزیزم را ببینم.💕 🔰رویش را که باز کردند، فقط به اندازه‌‌ی یک قربان صدقه رفتن فرصت داشتم.💕 آن‌قدر به نظرم زیبا بود که دوست داشتم ثانیه‌ها تا ابد کش بیایند و من فقط به مصطفی زل بزنم. داغ بوسه‌ی آخر به دلم ماند، در آغوش کشیدنش که بماند!😔 🔰آن‌قدر بهشت رضوان و گلزار شهدای کهنز شلوغ بود و خبرنگاران به دنبال مصاحبه بودند که حتی آرزوی مویه و وداع هم به دلم ماند‌.😔 🔰کمی که خلوت شد، باران بود و من و چند فامیل نزدیک. کنار قبری که حالا عزیزترینم در آن بود نشستم. 🔰دیگر هر روز تن‌وبدنم نمی‌لرزید که نکند بچه‌ام دست داعشی‌ها بیفتد. دیگر جگرگوشه‌ام کنارم بود و هر وقت اراده می‌کردم فقط به اندازه‌ی یک چادر سرکردن و کمی قدم زدن با او فاصله داشتم.🌹💕 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213