زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب دیگر نتوانستم طاقت بیاورم،به خصوص که محمدعلی هم افتاده بود به گریه.زنگ زدم به تو:《مصطفی کم آوردم.کی میای مصطفی؟》 _اتفاقا میخواستم زنگ بزنم بگم دارم میام! یک مرتبه دلشوره افتاد به جانم :《چیزی شده؟》 _نه بابا!ابوعلی مجروح شده ،میاریمش تهران! خوشحال شدم.نگاهی به دور و بر خانه کردم.باید می افتادم به نظافت. ■■■ شروع کردم به خانه تکانی.دیگر خواب از سرم پریده بود.ملحفه ها را درآوردم و ریختم داخل ماشین لباس شویی.پرده ها را باز کردم و شستم.محمدعلی و فاطمه را گذاشتم پیش مامانم و دوان دوان رفتم خرید:قند،شکر،رب،روغن.باید همه چیز در خانه میبود تا وقتی که می آمدی یک لحظه هم از تو دور نشوم.سر راه یک ادکلن هم برایت خریدم و کادوپیچ کردم،اما یک فکر کوچولو مثل خوره افتاده بود به جانم و مدام بزرگتر میشد. چطور مصطفی تا به حال برای هیچ یک از دوستانش که مجروح شدند نیامده و حالا برای ابوعلی میخواهد بیاید؟ پیام دادم:《آقا مصطفی نکنه خودت طوریت شده؟》 _نه بابا!فقط ابوعلی مجروح شده. _راستش رو بگو آقا مصطفی! _همین که گفتم! قانع نشدم و به دوستانت پیام دادم حتی به خود ابوعلی که گفت:《فقط کمی پشت پای مصطفی آسیب دیده.》 دیگر مطمئن شده بودم که مجروح شدی.در حالی که سبزی خُرد میکردم،به مادرم و مادرت زنگ زدم:《دوباره مصطفی مجروح شده!》 به خانم قاسمی هم خبر دادم و او به یکی از کسانی که در سوریه میشناخت پیام داد.دیدم که ابوعلی از طریق تلگرام عکس خودش و تو را فرستاد.هر دو لباس بیمارستان پوشیده بودید و سرپا. به مامان گفتم:《خداروشکر،حتی راضی ام با دست و پای قطع شده بیاد،اما باشه!》باز قیافه مادرم درهم رفت. با تو تماس گرفتم :《چه ساعتی میرسی؟》 _خونه نمیام،مستقیم ما رو میبرن بیمارستان! ساعت چهار عصر پروازت بود.باید خود را برای صبح فردا آماده میکردم.آیا می توانستم بخوابم؟ پرده ها را که خشک شده بودند زدم ،ملحفه ها را کشیدم و نگاه آخر را به وسایل هال و اتاق انداختم.همه چیز تمیز،منظم و سرجای خودش بود،حتی لباس هایی را که باید تن بچه ها میکردم آماده گذاشته بودم.جز انتظار چه کار دیگری می توانستم بکنم؟!بلند شدم و شروع کردم به شام درست کردن،تا صبح هنوز خیلی مانده بود. ■■■ ظرف آب میوه(سیب و هویج مخلوط)دستم بودو داخل طبقات می چرخیدم‌.چرا گُم شده بودم؟بالاخره بخش را پیدا کردم.بوی بیمارستان به سرگیجه ام می انداخت.فاطمه و محمدعلی را پیش مامان گذاشته بود و حالا همان جایی بودم که باید.سمت راست تو بودی،روی تخت کناری ابوعلی و تخت سوم هم یکی دیگر از دوستانت.تا مرا دیدی ملحفه را کشیدی روی پایت.آمدم جلو سلام کردم و ظرف آب میوه را گذاشتم روی میز جلوی تخت. _سالمی آقا مصطفی؟ _آره،ببین هیچی نیست!سالمم و تندرست. _اذیت نکن،بگو مجروحیتت چیه؟ _چند تا ترکش خورده پشت پام! همان پایی که دفعه قبل مجروح شده بود.قبلا مچ پا،این دفعه ترکش نشسته بود پشت زانو.تعدادی ترکش را درآورده بودند و هنوز چند تایی در پایت بود.همان موقع دکتر آمد،پایت را معاینه کرد و گفت:《بعد از ظهر عملت میکنم.》 دستورات لازم را به پرستار ها داد.دکتر که رفت گفتی:《حالا برو سمیه!》 گفتم:《میمونم تا عملت کنند!》 _بچه کوچیک داری ،برو! _بچه ها پیش مامانم هستند،برم همه فکرم اینجاست! _برو خونه اینجا مرد هست،نمیتونی راحت باشی! _مرد من که تو باشی هستی و راحتم! مامان،بچه ها را آورد.زمان عمل نزدیک میشد.مامان میگفت:《منم میمونم!》 او را با اصرار فرستادم رفت.دوسه تا دوست دیگرت آمدند که یکی از آنها داخل اتاق روضه خواند و مداحی کرد،بعد تا جلوی در اتاق عمل آمدیم. ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213