زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
از فاطمه کوچولو هم ناراحت شده بودم.بهانه گیری هایش خسته و بی طاقتم میکرد و دلم میخواست ساکت باشد،هیچ نگوید و هیچ نپرسد.خانه که آمدم دیدم چقدر خانه آشفته است،هر کار کردم جمع و جور کنم دست و دلم نرفت.فاطمه باز پیچید به پروپایم.شاید چون حال خرابم را می دید.دعوایش که کردم شروع کرد به گریه :《مامان چرا اینجوری میکنی؟》
گفتم:《اصلا حوصله ندارم.با من صحبت نکن.به من کاری نداشته باش و سرت به کار خودت باشه!》
گوشی دستم بود و فکر میکردم به دوستت پیام بدهم یا نه؟ساعت چهار بعداز ظهر بود که مامان از خانه عموجعفر برایم نذری آورد.در را که باز کردم،نگاهی به هال انداخت:《سمیه چرا اینجا اینقدر به هم ریختهس؟》
باز نگاهی به صورتم کرد.می دانست حال من بی ارتباط به نبودن تو نیست.
_از مصطفی خبر داری؟
_دیشب زنگ زدم و صداش رو شنیدم،بعد از اون خبری ندارم.پیامم دادم جواب نداده!
_به دوستاش پیام بده ببین خبری دارن؟
_خجالت میکشم!
_چه خجالتی؟بلندشو پیام بده به دوستش!
به هرکدام از دوستانت که می شناختم پیام دادم:《از سید ابراهیم چه خبر؟》
ساعت چهار بعداز ظهر به یکی از دوستان صمیمی ات پیام دادم.ساعت پنج بود که دوستت پیام را خواند ولی جوابی نداد،در حالی که دفعه قبل در وضعیتی که نمی توانستم با تو تماس بگیرم،زنگ زده بود به تو،صدای مکالمهتان را ضبط کرده و برایم فرستاده بود.اما آن روز هرچه پیام دادم،جوابی نداد تا هفت بعداز ظهر.آخرین پیامم این بود:《توروبه خدا به من بگین چیشده!من آمادگی شنیدن همه چیز رو دارم.اصلا فکر نکنین اذیت میشم!》
ساعت هفت پیام داد:《سید ابراهیم مجروح شده.》
_از چه ناحیه و چطوری؟
_حالش خیلی بده.
نشستم روی مبل و گوشی را گذاشم کنارم.تلفن خانه را برداشتم و زنگ زدم به پدرت تا جواب بدهد.راه رفتم و دوباره نشستم.فاطمه دوروبرم می چرخید و محمدعلی گریه میکرد.به پدرت گفتم:《بیایین اینجا.》
_چیزی شده؟
_فقط بیاین!
آمد.وضع مرا که دید پرسید:《چیشده؟》
_مصطفی مجروح شده،حالش خیلی بده!
_اون چندبار مجروح شده،بار اولش که نیست!
_ولی این دفعه فرق میکنه!
می گفتم فرق میکنه و از درون خودم را آماده میکردم برای شنیدن خبر شهادت.پدرت سعی کرد تماس تصویری بگیرد که بتوانیم صحبت کنیم،دوستش گفت:《حالش خوب نیست،بیهوشه!》
_از کدوم ناحیه مجروح شده؟
_گلوله خورده به قفسه سینهش،مجروحیتش شدیده و الان بیمارستانه.یادم آمد دوشنبه همان هفته وقتی رضا خاوری شهید شد،تو به من پیام دادی حجت شهید شد.خواهرش پیام داد:《از سید ابراهیم بپرسین ببینین از رضا خبر داره؟》
از طریق تلگرام پرسیدم،در حالی که مطمئن بودم.پیش از اینکه با خواهر رضا تماس بگیرم،خودش دوباره تماس گرفت:《یکی از دوستان رضا پیام داده الان پیشش نیست،دوساعت دیگه میره اونجا و خبر میده.》
آن دوست همین کسی بود که حالا چشم من به پیام هایش بود.او دیگر وارد شده بود خبر شهادت را چطور آرام آرام بدهد.مثل زهری که قطره قطره بخوری و ذره ذره جان بکنی.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
به پدرت گفتم:《آقا جون فکر کنم برای مصطفی اتفاقی افتاده.میگن مجروح شده،اما برای دل ما دروغ میگن!》
حالا پدرم و مادر و برادرت هم آمده بودند.جمعیت مدام بیشتر میشد و هرکس می آمد می گفت:《چرا اینجوری میکنی،خب مجروح شده،دفعه اولش که نیست!》
از ساعت هفت تا دوازده همین حرف ها بود:مجروحیت،مجروحیت،مجروحیت.
دلم می گفت شهیدی،ولی همه می گفتند مجروحی.سردرگم بودم.محمدعلی را بغل کرده و راه میرفتم و می گفتم:خدایا به همین بچه ای که توی بغلمه قسم،هیچی از تو نمیخوام.فقط مصطفی برگرده.حتی اگه قطع نخاع باشه هم مهم نیست،فقط برگرده.فقط چشماش باز باشه،من خودم کنیزیش رو میکنم و هیچ گله ای هم نخوام داشت.مامانم حالش خراب شد.چادر سر کرد و گفت:《من میرم مزار شهدای گمنام.》
یکی از خانم های همسایه هم بلند شد و با او رفت.من هم بچه ها را گذاشتم و پشت سر آنها رفتم.ساعت دوازده شب بود که رسیدم آنجا،دیدم مامان ضجه میزند و از شهدا میخواهد مصطفی سالم برگردد.پدرت با ماشین آمد و زن همسایه رفت پیش پدرت چیزی گفت.من کنار مزار شهدا بودم که پدرت آمد صفحه موبایلش را روبهروی صورتم گرفت و در حالی که سرم را می بوسید گفت:《این پیام رو الان دادن.》
نگاه کردم:سید ابراهیم به ملکوت اعلی پیوست.
دو سه دقیقه گریه کردم.بعد ساکت شدم و دوروبرم را نگاه کردم.دیدم پر از مرد است.بلند شدم و آمدم طرف خانه.مادرم سوار ماشین پدرت شد،اما من پیاده آمدم.باید پیاده می آمدم.چند نفر از دوستانم به من پیوستند.آنها را چه کسی خبر کرده بود؟آمدیم خانه.مادرم هم آمد بالا.پدرت و دوستانت.مادرت نشسته بود کنار بچه ها.رفتم پیش او،زانو زدم و در بغلش فرو رفتم.یادم نیست چه حرف هایی زدیم.یادم نیست چه گفتم و چه گفت.فقط حس میکردم چقدر بوی تو را میدهد.پدرم که آمد حیرت کردم:《بابا چرا دولا دولا راه میری؟》
_همینجوری!
مامان بی تابی میکرد،می گفت:《جواب فاطمه رو چی بدیم؟》
گفتم:《خودم با فاطمه حرف میزنم!》
او را بردم داخل اتاق ،بغلش کردم:《مامان توی این مدت که بابا نبود،اگه اتفاقی می افتاد چطوری بهش می گفتی؟》
_زنگ میزدم بهش!
_حالا میخوام یه خبر خوب بهت بدم.از این به بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی،هر اتفاقی که برای تو بیفته،قبل از اینکه کسی متوجه بشه ،بابات متوجه میشه.هر جا بخوای بری همراهته و هیچ وقت از تو دور نمیشه!
کمی مرا نگاه کرد،بغض کرد و در حالی که بغلم کرد گفت:《یعنی بابا شهید شده؟》
_آره ولی نمرده!
سرش را روی سینه ام گذاشت و هق هق کرد.محمدعلی را آوردند شیرش بدهم،احساس کردم جان به تن ندارم چه برسد به شیر.
■■■
هشت روز بعد پیکرت را آوردند.گفتند از مسئولت خواسته بودی برای تو و من در معراج دیدار خصوصی بگذارد.به معراج که می آمدم با خودم فکر میکردم هنوز زنده ای.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید..
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
هرکس با من حرف میزد یا میخواست تسلیت بگوید می گفتم:《مصطفی زندهس.هروقت شنیدین مرده هرکاری خواستین بکنین و هرچی خواستین بگین،ولی حالا زندهس!》
کنار تابوتت که رسیدم،دیدم چقدر چهره ات پر از آرامش است.نشستم و آرام گرفتم:《تو مصطفای منی؟》مصداق آیه ما زن و مرد را برای آرامش همدیگر خلق کردیم را احساس میکردم،ولی فاطمه شوکه شده بود.داخل دهان و بینی ات پنبه گذاشته بودند.جمعیت آمده بودند و میخواستند تو را ببینند.مداحی آمده بود و میخواست روضه بخواند .داد زدم:《اینجا جای روضه خوندن نیست،من تحملش رو ندارم!》
میدانستم اگر روضه بخوانند حالم بد میشود و دیگر نمی توانم خوب تماشایت کنم و حرف هایی را که باید،با تو بگویم.وقتی همه دیدار کردند،پیکرت را بردند پشت معراج و گفتند:《خودش خواسته با همسرش تنها باشه.》
وقتی رفتم،مامان و برادرانم هم آمدند.مامان بی قراری کرد،حالش بد شد و او را بردند بیرون.
من ماندم و تو و مادر شهید قاسمی دانا که نمیخواست تنهایم بگذارد.نشستم کنارت و گفتم:《مصطفی تربیت بچه ها با من نیست.حالا که کارهای مردانه زندگی رو گذاشتی روی شونه های من،پس تربیت بچه ها با خودت.من کارای مردونه رو میکنم و تو هم بچه ها رو تربیت کن.اگه فردا روز بچه ها بد تربیت شدند،نگی تقصیر توه.یادت باشه که خودت بد تربیت کردی.میدونی که توان کار مردونه ندارم،ولی سعی میکنم انجام بدم و بشم مرد خونه به شرطی که تو بچه ها رو تربیت کنی.》
بعدها شنیدم شب شهادتت از ساعت دوازده تا جهار صبح با دوستی صحبت کردی و به صورت شفاهی وصیت کردی.شنیدم فقط دو ساعت راجع به مت صحبت کردی و گفته ای:《بگویید خانمم از من راضی باشه.موقع خاک سپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت شود.به او بگویید هر اتفاقی افتاد مثل همین چند سال که چیزی نگفت و سکوت کرد،باز هم سکوت کند.به او بگویید از من راضی باشد و در معراج دمی با من تنها بماند.》
از معراج که آمدیم فاطمه ناراحت بود.شبش مدام می گفت:《من نمیتونم بخوابم،اون بابا،بابای من نبود!》
بعدا پیکرت را برای تشییع بردند دانشگاه.چون مدت زیادی بیرون مانده بودی،دوباره خون ریزی کرده بودی و مجبور شدند بار دیگر غسل و کفنت کنند.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید..
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
شست و شوی این بار با آب گرم بود و پنبه ها را برداشته و لب ها را به هم نزدیک کرده بودند.برای همین سجاد آمد دنبالمان:《بابای فاطمه،برای مادر فاطمه و فاطمه دعوت نامه خصوصی داده!》
وقتی خواستیم برویم مادر شهید قاسمی دانا و خانم حاج نصیری هم آمدند.سر راه فاطمه گفت:《میخوام برای بابامگل بخرم.》
سجاد جلوی گل فروشی نگه داشت.فاطمه گل خرید و رفتیم معراج شهدا.پیکرت را گذاشتند زمین.رویت را که باز کردند،پنبه داخل دهان و بینی ات را برداشته بودند.فاطمه نگاهی به صورتت کرد و گفت:《من این رو هم قبول ندارم!》
گفتم:《وقتی بابا عمیق میخوابید چطوری میخوابید؟》کمی فکر کرد وگفت:《آهان همینطوری می خوابید!》
شب آمدیم خانه.دسته های عزاداری می آمدند در خانه ما.دنبال فاطمه بودم،دیدم سجاد او را برده بیرون و برایش لباس سرمه ای با کت سفید و چادر و روسری خریده.بعد او را برده پارک و شامم پیتزا به او داده.شب هم همان جا نگهش داشت و او را بغل گرفت تا خوابش برد.دایی مهربان!یعنی دخترمان بی پدر شده بود؟!
■■■
روزهای بعد از شهادت سخت تر از خود شهادت است.وقتی از حضرت سجاد ع می پرسند:《کجا از همه سخت تر بود؟》
می فرماید:《الشام،الشام!》شهادت آنقدر اذیت نمیکند که حواشی آن.
دیگر میدانم که خودم باید تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم تا برای کسی زحمتی ایجاد نکنم،حتی خرید نان را.این را از همان زمانی که به سوریه رفتی یاد گرفتم و حالا بیشتر.از کارهای روزمره،از خرید و بچه داری و کارهای خانه ناراحت نمیشوم،آنچه ناراحتم میکند حرف ها و حرکات مردم است و اینکه دیگر نمی توانم با تو مشورت کنم و در تصمیم گیری ها از تو کمک بگیرم.
آن روزها هروقت می آمدی چند دقیقه اول فقط نگاهت میکردم بدون حرف.الان هم وقتی خوابت را می بینم فقط نگاهت میکنم بازهم بدون حرف.
در یادواره ای از کسی پرسیدم:《اگه مصطفی یه جا کم بگذاره و حواسش نباشه،بازخواست میشه؟》جوابش ناراحتم کرد:《بعد از شهادت پرونده اعمال بسته میشه و دیگه بازخواستی نداره.》
خیلی ناراحت شدم.آن روز از بهشت رضوان که رد شدم برای همه شهدا صلوات فرستادم .برای همه به جز تو.گفتم:《مصطفی امشب باید تکلیف من رو روشن کنی!》
برف شدیدی می آمد.رفتم فاطمه و محمدعلی را ازخانه مامانم آوردم.آنها که خوابیدند نشستم و با عکست صحبت کردم مثل همین حالا.گفتم:《من سَرَم نمیشه،باید همین امشب برام مشخص کنی که هنوز مرد خونه هستی یا نه؟من رو که میشناسی،شاید نتونی بیایی تو خوابم،ولی به خواب هر کی رفتی،همین امشب باید این مسئله رو روشن کنی!》
شب خوابیدم.صبح که بلند شدم برادرم پیام داد که برادر خانمش آقا ناصر خوابی دیده.زنگ زدم به آقا ناصر و گفتم:《اون خواب چی بوده؟》در جوابم گفت:《خواب دیدم در پذیرایی اتاق شما نشستهم و جلسه داریم و آقا مصطفی یک سری نکات رو گفت.جلسه که تمام شد خونه شلوغ و آشفته بود.به من گفت:ناصر بلند شو اینارو جمع کن،الان خانمم میاد ناراحت میشه.در همان حال محمدعلی میخواست بره دستشویی.آقا مصطفی گفت:صبر کن الان مامانت میاد.گفتم:مگه باباش نیستی؟خوب ببرش دشتشویی.گفت:الان یک سری کارا هست که من نمیتونم انجام بدم،فقط خانمم باید انجام بده.پرسیدم:پس شما چه میکنی؟
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
گفت:باید حواسم به خانمم و بچه ها باشه و با اونا بیشتر بازی کنم.بعد حس کردم وقت اذانه.گفت:بلند شو و وضو بگیر بیا نماز بخون.سجاده رو پهن کرد و شروع کرد به نماز خواندن.گفتم:تو که همیشه مسجد نماز می خوندی؟گفت:چند وقته نمازم رو تو خونه خودم میخونم..》
همان روز گلدان شمعدانی گرفتم و آمدم اینجا سر مزارت و تشکر کردم.
چند روز بعد مادرت از سفر خوزستان آمد و تلفن زد:《نمیدونم چرا چهارشنبه شب خواب مصطفی رو دیدم.خواب دیدم اورکت خاکی سپاه تنشه و کنارم دراز کشیده و من هی تو ذهنم میگم خداروشکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف میشوره و این طرف و آن طرف می بردش.دیگه خیالم راحته.》
دو روز بعد خواهر شوهرم خوابی را که دیده بود تعریف کرد:《شما و داداش مصطفی بالای سفره نشسته بودید و بقیه پایین سفره ،مدام به حلقه ای که توی دستش بود نگاه میکرد و پی پرسید:آبجی حلقهم قشنگه؟می گفتم:خیلی!گفت:عزیز برام خریده.همون رو به مامان نشون داد و گفت:ببین حلقهم قشنگه؟مامانم گفت:زیاد!داداش گفت:عزیز برام خریده...》
دیدن این خواب ها به یقینم رساند که حواست به من و بچه ها هست.چند شب پیش داداش سجادم که میدید خیلی توی خودم هستم دعوتم کرد خانه اش.آن وقت ها که تو بودی همیشه ماهی یکی دوبار می رفتیم خانهشان یا هر پنجشنبه همگی جمع می شدیم خانه مادرم.خانم ها یک اتاق،آقایان یک اتاق.صدای خنده تو و داداش ها خانه را لبریز از انرژی مثبت میکرد.شوهر خواهرم هاج و واج شماها را نگاه میکرد و پدرم میرفت اتاق دیگر تا به خیال خودش جوان ها راحت باشند.گاه تا چهار پنج صبح بیدار می ماندیم.صبح هم هشت بلند می شدیم و صبحانه کله پاچه یا حلیم.اما این بار که رفتم،سجاد گوشه ای نشسته بود و سبحان هم گوشه ای.کسی به کسی کاری نداشت.صدا از هیچ کس در نمی آمد.خیلی دلم گرفت.رفتم پای ظرف شویی،اشکم سرازیر شد.دوستم زنگ زد:《کجایی؟》
_چطور؟خونه داداشم.
_خواب آقا مصطفی رو دیدم.
_کِی؟
_همین حالا!از کلاس که اومدم خسته بودم خوابیدم.دیدم آقا مصطفی لباس مهمونی تنشه.فاطمه هم.داداشات هم هستند و آقا مصطفی روی همه آب می پاشه و در گوش تو پچ پچ میکنه:《حالا کدوم رو خیس کنیم؟》
گریه ام شدید شد.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
_چرا گریه میکنی؟اذیتت کردم؟
_نه چه اذیتی؟الان خونه داداشم هستم.خونه ساکته،کسی شوخی نمیکنه،ولی خوابت میگه اون هست و ما نمی بینیم.
■■■
همه ترسم از مجروحیت تو بود.اولین مجروحیت هایت که شروع شد ترسم از شهادتت شد.ترسم از دوری ات شد و از ندیدنت.چطور می توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟یک بار که مجروح شده بودی گفتم:《دیگه نباید بری!》گفتی:《مثل زنان کوفی نباش!》گفتم:《تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم،تو اصلا اذیت نشو وفقط نرو!》گفتی:《باشه نمیرم!》بعد از ناهار گفتم:《منو میبری؟》
_کجا؟
_کهنز.
_چه خبره؟
_هیئته.
_هیئت نباید بری!
_چرا؟
_مگه نگفتی من سوریه نرم.من سوریه نمیرم،اسم تو هم سمیه نیست،جدیدت آزیتاست.اسم منم دیگه مصطفی نیست،کوروشه.اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم.هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه نماز می خونیم،تو هم با زنان کوفی محشور میشی!
_اصلا نگران نباش.هیئتم نمیریم!
بعدازظهر نرفتم.شب که شد،دیدم نمیشود هیئت نرفت.گفتم:《پاشو بریم هیئت!》
_قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم!
_چرا اینجوری میکنی آقا مصطفی؟
_قبول میکنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری!
_من رو با هیئت تهدید میکنی؟
_بله یا رومی روم،یا زنگی زنگ.
کمی فکر کردم و گفتم:《قبول!اسم تو مصطفاست.》
با لذت خندیدی و گفتی:《بله،اسم من مصطفاست!مصطفی اسم من و پرچم منه!》
حالا باید برگردم آقا مصطفی.الان وقتی نگاهت میکنم،دیگر آن گره میان ابروانت نیست.نگاهت شیرین و زلال است و بدون اخم مرا نگاه میکنی.
_ازم راضی ای مصطفی؟سعی کردم با واگویه خاطراتمون تو رو دوباره بسازم.راضی هستی آقا مصطفی؟
صدای قهقهه مستانه ای در گوشم می پیچد.راه می افتم.باد می وزد و چادرم را به هر سو می کشاند ،اما من سبک و راحت گام بر میدارم.همپای گام های تو.کاش زمان کش بیاید!
پایان.
@syed213
سلام خدمت همراهان گرامی کانال سید ابراهیم
کتاب #اسم_تو_مصطفاست به پایان رسید
بابت وقتایی که نشد کتاب رو سر تایم تو کانال بزارم یا بعضی شب ها اصلا کتاب رو نذاشتیم بنده رو حلال کنید
و التماس دعای فراوان دارم ...
#ادمینکتاب
علیمدد🖐🏼🌹