زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب
#اسم_تو_مصطفاست
سه چهار مجروح با هم نشسته بودند روی یک نیمکت تا نوبتشان بشود.شعر می خواندند و شوخی می کردند.تو را که بردند اتاق عمل،آمدم داخل حیاط.یک ساعت و نیم طول کشید.سبحان هم رسیده بود و کنار هم بودیم.رفتیم سالن انتظار،مانیتوری داشت که اسامی و وضعیت افراد را اعلام میکرد.جلوی اسمت نوشته بود در حال عمل.
_سبحان نکنه این دستگاه خرابه؟چقدر طول کشید!
آمدیم جلوی اتاق عمل و از وضعیتت پرسیدیم.
_عملش تمام شده و بردنش!
_کی؟
_یه ساعت قبل!
_ولی روی مانیتور نوشته در حال عمل!
_از ساعت پنج از کار افتاده!
به اتاق آمدیم.در حال خوردن شام بودی.
ناراحت شدم:《خوش انصاف من پایین جگرم دراومد ،اون وقت تو اینجا نشستی شام میخوری!》
خندیدی:《حالا که می بینی سالمم!صبحم مرخصم و خودم میام!》
_میام که باهم بریم خونه!
_عزیز خواهش میکنم نیا!لااقل تا یازده صبح نیا!
این بار را میخواستم به حرفت گوش کنم،چون واقعا از خستگی داشتم از پا در می آمدم.
■■■
در حال شستن ظرف ها بودم که از پشت سر دست انداختی دور گردنم.
_وای چیه ترسیدم!
_تولدت مبارک!
_مگه چندمه؟
_دوازده مرداد،روز تولدت!
_دستت درد نکنه که یادت بود!
_فکر نکنی این سری هدیه ای در کار نیست ها!حتما برات میگیرم!
_همین که یادت بود برام بسه!
راه افتادیم و سر راه فاطمه را پیش مامانم گذاشتیم و با محمدعلی رفتیم.در طول راه در ماشین،تولدت مبارک را میخواندی و مداحی و مولودی.در حاشیه خیابانی نگه داشتی و مدارک را بردی تحویل دادی و برگشتی.
_حالا کجا پارک کنیم بریم بازار؟
_بازار؟کدوم بازار؟
_پانزده خرداد.
_ما الان افسریه ایم.
_پس بریم سید الکریم برای زیارت و تشکر از یکی از بندگان خاص خدا.
_یعنی بریم شهر ری؟
_یعنی نریم؟
_چرا که نه!
رفتیم زیارت.چقدر هم دلچسب بود.زیارت با تو و محمدعلی کوچولو.بعد هم رفتیم ناهار کباب و ریحان خوردیم.لقمه می گرفتی و در دهانم می گذاشتی.از داخل بازار شلواری خریدی و آدرس بازار طلا را هم گرفتی.
_سمیه،اشکالی نداره از همین جا برات طلا بخرم؟
_تو این وضعیت طلا نمیخوام.چیزای واجب تری لازم داریم!
_اذیت نکن!انتخاب کن.دو تا گزینه روی میزه:طلا یا ماشین ظرفشویی!
_همون طلا خوبه!
رفتیم چند تا نیم ست دیدیم.بالاخره نیم ستی انتخاب کردی که هر دو خوشمان آمد.گرفتیم و دیدیم.باید با تتمه حقوق یعنی پانصد ششصد هزار تومان زندگی کنیم.
_نگران نباش پول بازم دستم میاد!فکرش رو نکن!
_ولی برای تولد معمولا یه چیز کوچک میخرن!
_من چند تا بدهکاری داشتم که یه دفعه حساب کردم!
جعبه طلا را داخل کیفم گذاشتم.شاد بودم،شاد و سرحال.دیگر سنگینی محمدعلی را روی شانه ام احساس نمیکردم و اندوه از دست دادن تو را در قلبم.یکی دوبار گفته بودی آنجا به تو نیاز دارند،اما من به پایت که می لنگید نگاه کرده و امیدوار بودم که به این زودی ها خوب نشود.سوار ماشین شدیم و برگشتیم و از خانه مامان،فاطمه را برداشتیم.به مامانم گفتی:《امشب بیاین خونه ما تولد عزیزه!》
_حواسمون بود!بعد از شام میایم.
به خانه که رسیدیم گفتم:《آقا مصطفی با این بچه چطوری شام درست کنم؟》
_با کمک هم.تو برنج بگذار،من هم از بیرون کباب می گیرم.سبزی خوردنم با من!
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213