احمد چلداوی| ۱۳۱ ◾در حین فرار از اردوگاه، گرفتار سگ‌ها شدیم بعد از ماجراهای زیادی که در حین آماده سازی و اجرای نقشه فرار صورت گرفته بود بالاخره ما سه نفر: هاشم انتظاری، مسعود ماهوتچی و من احمد چلداوی، در یک شب بارانی نقشه خود را اجرا کردیم و با همه خطراتی که این‌کار داشت در حین خواب بودن نگهبان‌ها از بیمارستان بعقوبه زدیم بیرون، اولین مشکل ما عبور از سیم خاردار بود که از آن گذشتیم اما چیزی نگذشت که چند تا سگ پارس کنان دنبال‌مان کردند. فقط همین را کم داشتیم که علاوه بر بعثی‌ها سگ‌ها هم دنبالمان کنند. پا به فرار گذاشتیم . 🔻باز هم سیم خاردار! داشتیم از دست سگ ها فرار می‌کردیم که که رسیدیم به یک ردیف سیم خاردار دیگر، با مصیبت از آنها هم رد شدیم. سگ ها از دنبال کردن‌مان منصرف شدند، البته نه که خسته شده باشند. سیم خاردارها مانع‌شان شده بود. خدا را شکر کردیم و به راهمان ادامه دادیم. 🔻حالا دیگر در جاده بعقوبه بودیم اما نگران حالا دیگر می‌شد رفت و آمد اتومبیل‌ها را توی جاده دید. به طرف جاده حرکت کردیم. تک و توک ماشین رد می‌شد. از عرض جاده عبور کردیم و به آن طرف جاده رفتیم. کمی صبر کردیم تا یک اتومبیل آمد. دست بلند کردم ایستاد. هدف ما رسیدن به مندلی بود و برای رسیدن به شهر مندلی باید به سه راهی بعقوبه می رفتیم و از آنجا با یک ماشین عبوری خود را به مندلی می رساندیم. تا مندلی چیزی حدود دو ساعت راه بود و از مندلی تا مرز سومار ۱۵ کیلومتر راه آسفالته بود که باید امیدوار بودیم انجا ماشین مناسب گیرمان بیاید. 🔻زمان زیادی نمانده بود و کار ما سخت شد من جلو نشستم، هاشم و مسعود هم عقب سوار شدند. سلام کردم و به عربی از راننده خواستم ما را به مندلی برساند. نگاهی به ساعت اتومبیل کردم، کله‌ام سوت کشید؛ ساعت حدود ۴ یا ۵ صبح بود و کمتر از یک ساعت بیشتر به طلوع آفتاب نمانده بود. نگران شده بودم اما چاره‌ای جز ادامه دادن مسیر نبود. سرم را به عقب برگرداندم و نگاهی به هاشم کردم. او یک تیغ در آورد و اشاره کرد به راننده یعنی راننده را تهدید کن که تا هرجایی که می‌خواهیم ما را برساند. من صلاح ندانستم و با اشاره ابرو گفتم: نه. 🔻چند کلمه فارسی حرف زدن ما را لو داد! شیشه‌های عقب پایین بود. راننده گفت: ارفعو الجام، یعنی؛ شیشه رو بدید بالا، حواسم نبود و به فارسی برای بچه‌ها ترجمه کردم بچه‌ها شیشه‌ها رو بدید بالا! راننده چشمهایش گرد شد. خیلی ترسیده بود. 🔻دلمون برای راننده سوخت اما اون نه او شروع کرد به التماس کردن که من عيال دارم، من بدبختم، به من رحم کنید. به سه راهی خانقین - مندلی رسیدیم. راننده که چه بسا از طرفداران بعثی‌ها بود با اینکه قرار بود ما را تا مندلی ببرد ولی جا زد و با التماس گفت: اگر می‌شه همین جا پیاده بشید، من از یه مسیر دیگه می‌ر‌م. چند تا نورافکن سه راه را روشن کرده بود و یک نگهبان هم آنجا ایستاده بود. 🔻نگهبان به ما مشکوک شد! الله اعلم، ولی بهر دلیل نگهبان به ما مشکوک شد و کمی به ما نزدیک شد به راننده گفتم: «جلوتر برو»، آن‌قدر جلو رفت که مطمئن شدیم نگهبان بی خیالمان شده و دنبال‌مان نمی‌آید.ما برای رفتن به مندلی باید از سه راهی بسمت مندلی می پیچیدیم دیگر خیلی داشتیم از سه راهی دور می‌شدیم. به راننده گفتم: «اوگف» یعنی؛ بایست به بچه‌ها هم گفتم پیاده شوند. پیاده شدیم و ماشین رفت. نگهبانی که دم دژبانی مشغول نگهبانی بود مقداری دنبال‌مان کرد و حتی ایست هم داد، اما ما محل نکردیم و آنقدر از او فاصله گرفتیم تا از تعقیبمان منصرف شد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65