به نقل از کتاب زندان الرشید
خاطرات علی اصغر گرجیزاده
▪️جواب می دی یا بچه ها را صدا بزنم؟
توضیح: این قسمت از خاطرات سردار علی اصغر گرجی زاده مربوط به خاطره ایام تبادل در اردوگاه ۱۸ و آوردن ایشان و چند تن دیگر با لباس نو و شخصی به این اردوگاه بود که نزدیک بود بچه های اردوگاه ۱۸ ایشان و دوستانش را به گمان منافق بودن مورد نوازش قرار دهند. حالا این خاطره را بنقل از این عزیز می خوانیم:
سرم پایین بود و داشتم روی خاک با انگشتم خط میکشیدم که عباس گفت: «علی آقا، یکی دارد می آید طرف ما.» گفتم: «خوب، بیاید. چرا میترسی؟» جوانی که قد نسبتا بلند و صورتی گندمی داشت بالای سرمان آمد و ایستاد و بی هیچ سلام و احوال پرسی گفت: «شماها اسیر ایرانی هستید؟ جزء دار و دسته سازمان مجاهدین خلق نیستید؟» زودتر از همه جواب دادم: «نه برادر. اشتباهی گرفته ای. ما پنج نفر ایرانی هستیم و هیچ رابطه ای با این سازمانی که گفتی نداریم.» او صدایش را کمی بالا برد و گفت:
دروغ نگو. شما نفوذی آنها هستید.»
- از کجا این قدر مطمئنی؟
- از قیافه و لباس هایتان!
- نه داداش. اشتباه میکنی
۔ اگر راست می گویید نفوذی نیستید پس کجایی هستید؟
- داشتم از فضولی او عصبانی میشدم؛ ولی سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و در این لحظات حساس مشکلی درست نکنم. گفتم: من اهوازی ام.»
۔ اگر راست می گویی اهل اهوازی، اسم چند نفر اهوازی را ببر ببینم.
- یعنی چه؟ تو داری بازجویی میکنی؟ . - هر طور که فکر میکنی. یالا، سریع جوابم را بده! معطل نکن!
- تو چه کارهای که سؤال میکنی؟
۔ جواب می دهی یا بچه ها را صدا بزنم؟
- که چه بشود؟
- که شما نفوذی مجاهدین خلق هستید. بچه ها بیایند حالتان را جا بیاورند.
دیدم جای کل کل کردن با این فرد نیست. داغ کرده بود و چیزی هم جلودارش نبود. رستم گفت: «علی آقا، ناراحت نشو، اگر می توانی اسم چند نفر را بگو و قال قضيه را بکن.» صدای آن جوان قدری بلندتر شد و گفت: «مگر نشنیدی چه می گویم؟ این بار آخر است که می گویم. شنیدی؟»
- بله شنیدم!
- پس اسم چند نفر از بچه های اهواز را بگو.
- برادر من تو برو و به بچه های اهواز بگو گرجی زاده سپاه ششم را می شناسند؟
او با ناراحتی گفت: «الان می روم میپرسم و برمیگردم.»
رفت و بعد از چند دقیقه ای برگشت و گفت: «این گرجی زاده، علی اصغر و رئیس ستاد بوده.». خب که چه؟
۔ علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق خوزستان، منم.
- راستی راستی تو گرجی زاده ای؟ تو رئیس ستادی؟
- نه تو هستی! خودم هستم. شوخی که ندارم.
- اگر تو گرجی زاده ای، این لباس ها چیست که تنت کرده ای؟
- قصه لباسها مفصل است.
- اگر راست می گویی گرجی زاده ای، بگو رحیم ... را میشناسی؟
- بله. رحیم از دوستان من است.
- آقای بزاز" را میشناسی؟
- بله. حجت الاسلام بزاز را هم میشناسم. او هم دوست صمیمی من است.
- ببین، اگر دروغ گفته باشی و مرا سر کار گذاشته باشی، دمار از روزگارت در می آورم. اگر تو واقعا گرجی زاده هستی بیا برویم پیش حاج آقای بزاز و ...
- خیلی خوب است. مرگ یک بار، شیون هم یک بار.
به بچه ها گفتم: «بیایید برویم پیش این آقایان که اسمشان را برد.»
با هم راه افتادیم و بعد از حدود پنجاه متر در سمت چپ اردوگاه، سالنی کوچک قرار داشت که گفت بچه ها اینجا هستند. از در آهنی سالن وارد شدم. دیدم حدود پنجاه نفر دور هم جمع شده و حرف می زنند. تا وارد سالن شدم با صدای بلند گفتم: «سلام علیکم و رحمة الله.» همه یک مرتبه متوجهم شدند و نگاهم کردند تا ببینند این تازه وارد با این لباس های عجیب و غریب کیست.
آزاده ...
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #آزادگان #سردار_گرجی_زاده
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
محمدرضا کریم زاده| ۹
بعد از یک ماه، یک حمام درست و حسابی کردم!
همون روز اول اردوگاه من با همان حالتی که پای چپم تا کمر تو گچ بود اجبارا باید حمام می کردم ، خب من که هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، چند نفر من رو بلند کردند و فقط تونستن سرم رو ببرند زیر شیر آب که یخ بود و این هم شد حمام کردن من ....... بعد از یکماه که من رو بردند بیمارستان صلاح الدین، بعد از چند روز گچ پام رو باز کردند و به دوستانی که اونجا بودند گفتند این رو ببرید حمام ، خلاصه دوستان زحمت کشیدند و اونجا جاتون خالی با آب گرم یک حمام درست و حسابی کردم .......
سختی توالت فرنگی برای یک مجروح
حالا یک چیز جالب ، تو همون جایی که حمام کردم و توالت فرنگی هم همونجا بود بعد از حدود ۷ ماه که روی پای خودم تونستم راه برم برای اولین بار از نگهبان اجازه گرفتم که برم دستشویی ، اونجا فقط توالت فرنگی داشت و من تا بحال از توالت فرنگی استفاده نکرده بودم ، خلاصه بعد از کلی فکر کردن که چطور باید از این استفاده کنم، تصمیم گرفتم مثل توالت ایرانی انجام بدم، با تلاش زیاد یک پام رو روی کاسه فرنگی گذاشتم و اون یکی پام که زیاد جمع نمی شد، آویزون روی قسمت دیگه کاسه و با دو دست محکم قسمت پشتی کاسه فرنگی رو چسبیدم، خلاصه نفهمیدم که چطور قضای حاجت رو بجا آوردم .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس #محمدرضا_کریم_زاده
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سلام الله کاظم خانی | ۸
در هر عملیات، تعدادی را از دست میدادیم
سالها قبل از اسارتم در اولین عملیاتی که در جنگ شرکت کردم (عملیات فتح المبین) وقتی به مقر برگشتم متوجه شدم که چند نفر از اعضای گروهان شهید حسامی برگشتند ولی تعداد زیادی از بچههای گروهان از جمله حسن حسامی در محاصره و درگیری تن به تن به شهادت رسیدهاند. یادشان گرامی باد.
شهادت عباس شجاعی
در پایان مرحله اول عملیات و برای انجام مرحله دوم به ما استراحت دادند و گردانهای دیگر در عملیات شرکت کردند .
قرار بود گردان قزوین که از لشگر ۷۷ جدا شده بود در مرحله سوم عملیات فتح المبین آماده عملیات شود. عدهای از همرزمان ما به شهادت رسیده و یا مجروح شده بودند اما بقیه گردان، خود را برای شرکت در مرحله سوم عملیات فتح المبین در تاریخ ۶۱/۱/۹ آماده کرد.
فاصله ما با عراقیها ۲۰۰ متر بود!
▪️شب قبل از عملیات، ما را در تاریکی شب بردند به محوری که قرار بود گردان قزوین وارد مرحله سوم عملیات شود. در آنجا فاصله ما با عراقیها بین ۲۵۰ تا ۳۰۰ متر بود و در یک کانال مستقر شدیم به نحوی که با کوچکترین حرکت عراقیها متوجه میشدند. فرمانده گردان تاکید میکرد که تحت هیچ شرایطی حرکت نکنید.
یکی از اعضای گردان رفت بالای خاکریز که عراقیها متوجه شدند و شروع به شلیک خمپاره ۶۰ و ۸۰ به سوی ما کردند.
بنده به همراه عباس شجاعی در یک سنگر مستقر بودیم که یک خمپاره در فاصله ۳ متری سنگر ما فرود آمد و سنگر ما لرزید و خاک زیادی وارد سنگر شد. به شجاعی گفتم: سریع از سنگر خارج شویم چون دشمن سنگر ما را نشانه گرفته است. بنده ۳۰ ثانیه زودتر از سنگر خارج شدم ولی با تاخیر ۳۰ ثانیه شجاعی خمپاره دوم در فاصله یک متری سنگر فرود آمد و چون شجاعی از سنگر قصد خروج داشت و سرش از سنگر بیرون بود؛ خمپاره به سر او اصابت کرد و نصف سرش را از بدنش جدا کرد و در جا شهید شد. یادش گرامی باد
حال و هوای ما قبل از عملیات
اینک، یاران و دوستان قبل از عملیات، خط مقدم جبهه، حال و هوای عرفانی، حساسی داشتهاند، بعنوان اسوه و الگوی مردان بی ادعا، با وفا، با صفا، مرید محض امام خمینی (ره) بودند، از گذشت و ایثار آنان یادی کنم.
عزیزان دلم و معلمان عزیزم، سید ساعد افتخاری، طهماسب شیخ حسنی، از لحاظ اخلاقی و عرفانی بر ما دانش آموزان خیلی تاثیرگذار بودند. شهید سید ساعد افتخاری در عملیات بیت المقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. طهماسب شیخ حسنی در عملیات والفجر 8 به شهادت نائل آمد.
از گروه دانش آموزانی که قبل از عملیات فتح المبین با هم اعزام شدیم چند نفر بشهادت رسیدند.
عملیات یعنی هم فتح هم شهادت
عملیات فتح المبین با رمز یا فاطمه الزهرا آغاز گردید. شبانه در منطقه شوش به ستون یک حرکت نمودیم، چه حال عرفانی داشتیم، خدایا چه حالی داشتند عاشقان تو، چون عارفان بودند.
در همان مراحل اول عملیات چندین نفر به درجه «عند ربهم یرزقون» رسیدند. اما بعد از عملیات بود که همه ما اعم از معلمین، دانش آموزان، سایرین گردهم آمدیم. تازه متوجه شدیم که چه کسانی به شهادت رسیدهاند و بعضی هم مجروح و جانباز شدند از جمله مرتضی سرزارع که از رسته ادوات تجهیزات جنگی بودند در حین عملیات از ناحیه کتف مجروح شده و به پشت جبهه منتقل شده بود.
نجات کسی که داخل سایت حبس شده بود
در پایان عملیات و بعد از فتح سایت ۴ و ۵ شهید ساعدی متوجه میشود که از داخل سایت صدایی میآید. علی ربانی چند روزی را به علت نامعلوم، داخل سایت محبوس مانده بوده بود و این چند روز تشنگی، گرسنگی را متحمل شده بود. مرتضی سرزارع هم که در عملیات فتح المبین از دسته ادوات تجهیزات جنگی بود در حین عملیات از ناحیه کتف مجروح شد و به پشت جبهه منتقل شده بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس #سلام_الله_کاظم_خانی
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
توییت دختر جوان فلسطینی:
من بیان هستم، ۲۷سال در شهر زیبای خود غزه زندگی کردم و شاید امروز آخرین روز من در اینجا باشد. من و خانواده ام اشتباه روز نکبت در سال ۱۹۴۸ را تکرار نمی کنیم و خانه خود را به سمت جنوب ترک نمی کنیم. همه ما تا آخرین نفس به فلسطینی بودن خود افتخار می کنیم.
من جهان را از شرق تا غرب، به خاطر آنچه بر سر ما خواهد آمد نمی بخشم و امیدوارم تصاویر ما تا آخر عمر شما را آزار دهند.
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه #آزادگان
مرتضی رستی| ۴
دعوایی که پدر پیرمرد رو درآورد!
در بند ۴ آسایشگاه ۱۲، هنگام شب یکی از دوستان گیلانی با یک نفر دیگه بحثش شد و اون طرف را هول داد. طرف افتاد روی یک پیرمرد کُرد. متاسفانه پایش روی مناطق حساس پیرمرد افتاد. پیرمرد بدبخت هم که در خواب بود و بی هوا، پای طرف با ضرب کوبیده شد روی ... پیرمرد! خودش هم با قد بلندش روی او افتاد. پیرمرد بیچاره داشت از درد به خود میپیچید!
نگهبان شاهد همه چی بود!
نگهبان عراقی از پشت پنجره آسایشگاه شاهد ماجرا بود. (کسی متوجه بیرون نبود چون همه به فکر رفع و رجوع بحث دو طرف بودند ولی تمام اتفاق ظرف چند ثانیه انجام شد. یعنی فرصت نشد که آنها را از هم جدا کنند) نگهبان دو طرف دعوا را صدا کرد گفت: دستهایتان را از لای میله های پنجره بیرون بیارید و چند تا با باتوم به دستهای آنها زد طوری که دیگه از درد توان صحبت نداشتند!
فردا صبح دخلتون رو میارم!
نگهبان همون جمله همیشگی را گفت: «الله حطی هزک» یعنی «فردا صبح شانست رو میبرم» منظور اینکه فردا صبح دخلت رو در میارم.
تلویزیون را می بریم!
صبح بعد از آمار حدود ساعت ۸ تا ۱۰ بعثی ها گفتند: چون دیشب تو آسایشگاه ۱۲ دعوا کردند مجازات شما این است که تلویزیون را می بریم آسایشگاه دیگه و بعد هم کتک. خلاصه افتادند به جون بچه ها با همان کابل و...
یالله برو حمام - ۱
نمیدونم لطف الهی و یا دعای کی بود که اول تنبیه یکی از بعثیون به من گفت: «یالله رح حمام» از ابتدای ورود به اردوگاه حتی یک بار هم این چنین نشده بود که تک و تنها با آبگرم حمام بروم. یعنی همیشه همان مقدار کم آبی بود که دوستان سالم می ریختن روی سر و کله من و بقولی گربه شور می کردیم اونم ظرف چند ثانیه چون نفر بعدی کنارمان بود.
در دستشویی وقت نمی دادند تخلی کنیم!
▪️توالت هم همینطور با تعداد زیاد اسیر و تعداد محدود توالت و وقت کم هواخوری به محض اینکه وارد توالت میشدی هنوز برای تخلی ننشسته بودی که نفر بعدی می کوبید به در و می آمد تو.
یالله برو حمام - ۲
▪️یک بار دیگه هم تو فصل سرما که دوستان رو می ریختند تو حوض آب سرد و بعد هم غلت زدن روی زمین و تنبیهات مختلف دیگه (مثل لگد زدن با پوتین به پهلو و سر و صورت و یا پریدن روی بدن های لاغر ما) بعثیه گفت: چسمک ؟ (اسمت چیه؟) گفتم: مرتضی، محمد.... گفت: « یاالله گم رح توالت، رح حمام بعدا تعال اوگد احنا (یالله برو حمام و بعد بیا بشین اینجا). رفتم توالت و حمام و آمدم دیدم هنوز دارن تنبیه می کنند.
خدایا ! چقدر تو رحیمی!
همانجا رو کردم به آسمان به خدا گفتم: خدایا دعای کی بود؟ چی شد که این بعثی جانی رو وادار کردی و رحم تو دلش انداختی در بین این نگهبانان سفاک و در بین این جمعیت، فقط به من تنها بگه پاشو برو حمام و توالت (پس از گذشت سال ها هنوز هم این معما برایم حل نشده)!
در همان حال گریه ام گرفت و گفتم: خدایا قبل از اسارت، در کشور خودمون چقدر تو ناز و نعمت و فراوانی بودیم و قدر ندانستیم! آیا میاد اون روزی که آزاد بشیم و براحتی بخوابیم بیدار شیم غذا بخوریم وووو...
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #مرتضی_رستی
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
▪️کتاب نامه رسان خاطرات محمود منصوری، قصه اسارت یک پستچی در دستان بعثیها در زمان جنگ ایران و عراق را روایت میکند.
🔻خاطرات سربازان جنگ نزدیکترین و بهترین روایت از جنگ را به ما میدهد، چرا که این افراد جنگ را با تمام وجود لمس کردهاند.
🔻 این خاطرات را میتوان به دو بخش تقسیم کرد. بخش اول روایتهایی که محمود منصوری از اتفاقات شهر ایلام قبل از شروع جنگ هشت ساله میکند و بخش دوم اسیر شدنش در عملیات والفجر 10 در سال 1366 و تحمل زندان و شکنجه در عراق را به تصویر میکشد.
🔻محمود منصوری قبل از پیروزی انقلاب چند سالی را در عراق ساکن بوده و به همین دلیل به زبان عربی تسلط داشتهاست، بعد از انقلاب به ایران برمیگردد و در اداره پست شهرستان ایلام مشغول کار میشود. او آزاده و جانباز 55 درصد جنگ تحمیلی است.
🔻همه رویدادهایی که در این کتاب از آن سخن گفته شده واقعی هستند و هیچکدام ساخته و پرداخته ذهن نیستند. این کتاب خاطرات محمود منصوری از دوران کودکی و نوجوانیاش، آغاز انقلاب، فعالیتهایی که قبل از جنگ انجام میداد، خدمت سربازی، ازدواج و تمامی دوران حضورش در جبهه و اسارت را شامل میشود.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#نامه_رسان #آزادگان #منصوری #خاطرات
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
محسن جامِ بزرگ| ۳۹
🔻عملیات تخصصی گچ بری در اردوگاه!
چندین ماه بدنم را گچ گرفته بودند و بدجور اذیتم می کرد. بدنم کرم افتاده بود. از رسیدگی در بیمارستان ناامید بودم. از بسیجی گردان خودم مهدی خواهش کردم۵ گچ من را باز کند. عملیات گچ بری آغاز شد. او در زیر پتو و به دور از چشم نگهبانها و هم سلولی ها مشغول شد، اما گچ سفت بود و سیم ده سانتی حریفش نمی شد. به او گفتم که گچ را خیس کند . مقداری آب آورد و روی گچ ریخت. گفتم: عجله نکن بگذار گچ خیس بخورد.
او با زحمت توانست ابتدا شیاری در قسمت گچ پشت کمرم ایجاد کند. تنزیب های پنبه ای شده کم کم پاره می شدند و ما در طی پنج روز به هدفمان نزدیک و نزدیک تر شدیم. مهدی در آن شرایط بیماری سخت من با زحمت خیلی خیلی زیاد، وقت و بی وقت، با احتیاط کامل و ترجیحاً دور از چشم دیگران گچ ها را از جلوی سینه و شکم و کمر من برید.
🔻 اسهال داشت منو می کشت!
بر اثر بیماری اسهال، حال من آنقدر نزار و خراب شده بود که نگهبانها به پزشک گزارش دادند که این افسر ایرانی حالش خیلی خراب است و به زودی خواهد مرد! پزشک نظامی آن روز به بالین من آمد. به شیوه ی عراقی پای راستش را تا نزدیک سینه بالا برد و محکم به زمین کوبید و با دست احترام نظامی گذاشت. من هم در همان حالت مُردگی دستم را به نشانه ی احترام کنار شفیقه ام گرفتم و به او آزادباش دادم! خودم هم باورم شده بود که افسرم و مثل یک افسر تمام عیار برخورد کردم!( از خنده مُردم)
این همه روزِ خدا، این آقای پزشک درست روزی به بالین اسهال زده ی من آمد که کار برش گچ تمام شده بود. او وقتی پتو را کنار زد و گچ را بریده بریده دید، تعجب کرد و با عصبانیت پرسید: چرا گچ را بریدی؟ از شما که یک افسر تحصیل کرده هستی بعید است! به مترجم گفتم: به او بگو تمام پشتم به خاطر گچ ها زخم شده!
🔻پزشک عراقی با انصاف بدادم رسید!
او دستور داد مرا به رو بخوابانند. وقتی این کار انجام شد، معلوم شد که پوست به شدّت ملتهب، قرمز و زخمی شده است. او با دیدن این وضع دیگر چیزی نگفت. دستور داد مهدی و یکی دیگر مرا به اتاق بهداری انتقال دهند. دکتر ابتدا برایم یک سِرُم قندی و سپس یک سِرُم نمکی وصل کرد. با ورود مایع سِرُم به داخل رگ هایم چشمانم باز شد و جان دوباره ای گرفتم. به دستور پزشک وظیفه شناس، من و چند مجروح دیگر را از بهداری اردوگاه به بیمارستان منتقل کردند تا ادامه ی درمان در آنجا انجام شود.
🔻به بیمارستان منتقل شدم!
آن روز ماشین آمبولانسی مخصوص حمل بیمار و زندانی دم در ورودی آسایشگاه چهار ایستاد و من و سه زخمی دیگر را سوارش کردند. چشم آنها را بستند، اما به من چون باید دراز می شدم، فقط دست بند زدند و به صندلی قفل کردند. به دست آنها هم دست بند زدند و به صندلی ها قفل کردند. نگهبان مسلح همراه راننده در جلو نشست. هر از چند گاهی نگهبان به ما نگاهی می کرد که مبادا فرار کنیم. آمبولانس داخل حیاط بیمارستان صلاح الدین تکریت ایستاد. آن سه نفر را بردند، اما مرا روی پتو در راهروی بیمارستان رها کردند. هوا سرد بود، هر چند پتویی سر، سینه و گردن مرا پوشانده بود. زن و بچه های مراجعه کننده به بیمارستان با دیدن من درنگی می کردند و با نگاهی خاص مرا ورانداز می کردند و می رفتند.
🔻فعالیت تبلیغی در حال غُربت!
در همان حالت غربت و بی کسی به دلم افتاد که با رفتارم حقانیت خودمان را به آنها اثبات کنم. هر کس که نگاه می کرد سلامُُ علیکی می گفتم و دستی تکان می دادم. مردم که از لهجه ی من می فهمیدند ایرانی ام، می ایستادند و نگاهی پر معنا می کردند. نگهبان سیه چرده و قوی هیکل که مرا تحویل گرفته بود از ته راهرو نهیب زد: لا تَحچی، لا تَحچی!( حرف نزن، حرف نزن).
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان #بیمارستان
سلام الله کاظم خانی| ۹
🔻در جستجوی پیکر شهیدان
چند سال قبل از اسارت در سال ۶۰ در اولین عملیاتی که شرکت کردم عملیات فتح المبین بود. از همان زمان به شهادت یاران عادت کردیم. بعضی از دوستان ما شهید شده بودند ولی پیکرشان مفقود بود. با شکر الله طاهری تصمیم گرفتیم جهت یافتن پیکرهای شهدا، تفحص کنیم. حرکت نمودیم از این کوه به آن کوه، از این دره به آن دره، بعد از مدت زمانی به یک پهن دشت سیلابی رسیدیم، متوجه شدیم، در این دشت بیابان شوش که محل عملیات بود، یک پیکر شهیدی هست، وقتی که به نزدیک این شهید منور نورانی رسیدیم، در ابتدا نشناختیم، وقتی از جیب پیراهن ایشان یک کاغذ خون آلود یافتیم به یقین رسیدیم که این شهید حسن حسامی هست. یادش گرامی و راهش مستدام باد.
🔻شخصیت امام خمینی (ره) رمز همه دلاوری های ما بود
یکی از دلایل مهمی که ما با این روحیه بالا و اعتماد بنفس و در این سطح از استقامت می جنگیدیم و از شهادت ترسی نداشتیم و آن را باعث فخر و مباهات می دانستیم شخصیت و روش زندگی امام خمینی (ره) بود. او بود که نفسش حق بود و با هر کلام او ما بیشتر شیفته خدا و جهاد می شدیم. امام خمینی (ره) اسقامت را از حضرت ابراهیم (ع) ، نبرد را از حضرت موسی (ع) ، زهد و پارسایی را از حضرت عیسی (ع) ، مکارم اخلاق را از رسول اکرم (ص) ، شجاعت را از امیرالمؤمنین علی(ع) ، معنویت را از حضرت زهرا (س) ، سخاوت را از امام حسن(ع) ، شکیبایی را از امام حسین (ع)، بندگی را از امام زین العابدین (ع) ، دانش را از امام باقر (ع)، صداقت را از امام صادق (ع)، سخت کوشی را از امام موسی کاظم (ع) ، سیاست را از امام رضا (ع) ، درایت را از امام جواد (ع) ، هدایت را از امام هادی (ع)، صفای دل را از امام حسن عسگری (ع) و در نهایت قیام در برابر مستکبران را از مصلح کل حضرت بقیه الله الاعظم امام مهدی (عج)به ارث برده است.
◾ برای اینکه با اعتقادات و روحیات رزمندگان دلاور در آن مقطع از انقلاب و دفاع مقدس آشنا بشوید بخشی از وصیت نامه همرزمان شهیدمان را ارائه می کنم و التماس دعا دارم:
🔻 غلامرضا علی اکبری
فتح کربلا احتیاج به شهادت دارد و شهادت، خونی است که به پیکر اجتماع تزریق می شود و من نیز از این پس خود را آماده برای فتح کربلا کرده ام و نیز آماده شهادت شده ام تا بتوانم برای آزاد کردن کربلا از دست کفار، قیام کرده باشم.
به امید روزی که انقلاب اسلامی به وسیله شما برادران و خواهران به سراسر جهان، صادر شود و زمینه برای ظهور مهدی ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) آماده گردد.
آری، عزیزانم، من از شما می خواهم تا وقتی دشمنان اسلام هستند، شما نیز پایدار در کنار امام خمینی(ره) بمانید. امیدوارم پس از شهادت من ناراحت نشوید و فراموش نکنید، که من در راه اسلام عزیز شهید شدم، همان چیزی که بزرگترین آرزوی هر فرد مسلمان است، می دانید چرا؛ چون با اولین قطره خون شهید، تمام گناهانش بخشیده می شود.
🔻 علی محمد دوست
و اما ای برادر دانش آموز ! قلم تو، همچون تفنگ من، تز و برنده است و با آموختن تو، قلب دشمن به لرزه در می آید. ای برادر! در سنگر مدارس از تفرقه و جدایی دوری نما، که این تفرقه باعث جنگ و جدال می شود. قرآن راحتی برای لحظه ای فراموش نکنید و فرموده های امام خمینی(ره) را با جان و دل بپذیرید.
🔻 عباس شجاعی
از شما خواهش می کنم که پشتیبان ولایت فقیه باشید و امام بزرگوار و زحمت کش تان را تنها نگذارید. اما راجع به درس هایتان، شما درس را سبک نشمارید، چون دانش آموزی بر هر مسلمان واجب است و هم چنین اگر در صدد تحصیل کردگان مملکت کم باشد، باید از مستشاران اجنبی استفاده کنیم و خودتان بهتر می دانید که آنها چه بلایی سر ما می آورند و ما را به چه روز سیاهی می نشانند.
🔻 علیرضا شجاعی
جوانان عزیز، من آینده شما را درخشان می بینم، به بهره برداری از فرهنگ غنی اسلام و کسب اخلاق اقدام نمایید. به نصایح پدران و مادران مومن و متعهد و عاشق اسلام و قرآن و روانیت متعهد و کوشا توجه کنید و از انحرافات فکری و اخلاقی پرهیز نمایید و سعی شما به راه آوردن جوانان گمراه باشد. در نمازهای جماعت و جمعه شرکت نمایید و صحنه را خالی نگذارید. از یاد نبرید دشمن اصلی ما آمریکاست.
🔻 طهماسب شیخ حسنی
فکر سفر باشید و توشه کافی مهیا کنید. آری، همگان باید با حضور مداوم و مستمر خویش در جبهه های نبرد با باطل، خود را بیابند و بشناسند تا خدا را بیابند و بشناسند و دین خدارا آن گونه که هست بیابند و بشناسند. چرا که جبهه ها مبدا مواج انسان ها و مقدسند، همان گونه که مسجد مقدس است و همان گونه که معبد مقدس است و همان گونه که مشهد مقدس است. آری، جبهه ها منزلگه انسان هایی است که خدا را سجده گزار و ساجدند و عبدند و عابد و در این راه شهیدند و شاهدند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی #خاطرات #آزادگان
احمد چلداوی| ۱۳۰
🔻معطلی جایز نبود
چند روزی بود که بچه ها با هزار بهانه، برای اجرای نقشه فرار، خود را به بیمارستان بعقوبه رسانده بودند و در همین مدت، نصف آنها هم به علل مختلف مجبور شده بودند به اردوگاه برگردند و از نقشه فرار حذف شوند. بیشتر از این نمی شد معطل کرد ولی نقشه فرار ما با مشکلاتی مواجه شده بود از جمله سر و صدای سایر مجروحینی که موافق فرار نبودند چون از عواقب آن می ترسیدند و همچنین آمدن باران و نگرانی از روشن شدن هوا در حالیکه ما می خواستیم در تاریکی فرار کنیم اما اگر به عقب می انداختیم فرداشب ما را به اردوگاه بر می گرداندند از این جهت شانس فرار را از دست ندادیم و دست بکار شدیم.
🔻برای حفظ جان بی گناهان اسلحه نبردیم
هاشم گفت: حالا که نگهبان ها خوابند اسلحه آنها را با خودمان ببریم ولی من موافق نبودم چون لباسهای ما معمولی بود و همراه داشتن اسلحه ای چون کلاش برای ما که لباس نظامی ارتش عراق تنمان نبود شک برانگیز بود. همچنین ممکن بود در یک لحظه حساس دچار اشتباه بشویم و جان افراد بی گناهی به خطر بیافتد. هاشم یک تیغ جراحی همراه خودش آورد سپس به آرامی از درب اتاق بیرون آمدیم. تا اینجای کار مشکلی نبود؛ چون شبهای قبل هم می آمدیم.
🔻«احمد! بیا بریم منتظر چی هستی؟»
ایستادم! مردد شدم. شاید هم ترسیدم. میدانستم با ماجراهای هولناکی روبه رو خواهم بود. از یک طرف حس زیبای آزادی و از طرفی جنازه شهید رضایی که بعد از شهادت با صحنه سازی فرار، روی سیم خاردارهای اردوگاه تکریت ۱۱ انداخته شد، من را بین دو راهی بزرگی قرار میداد. دوست داشتم با خیال راحت چند لحظه ای را آزادانه نفس بکشم. هاشم گفت: «احمد! بیا بریم منتظر چی هستی؟» هنوز کمی مردد بودم. با خود گفتم خدایا! یعنی اگه موفق نشیم اعدام حتمیه! باید بین سرنوشتی نامعلوم در اسارت و احتمال آزادی یا اعدام یکی را انتخاب میکردم.
🔻جمجمه ها را بخدا سپردیم!
آن لحظه بزرگترین و خطرناک ترین تصمیم تمام عمرم را گرفته بودم. بچه ها منتظرم بودند و فرصت تأمل بیشتر نبود. بسم الله جانانه ای گفتیم، بر لبان گزیدیم - عض- علی ناجزک، و سر را به او سپردیم - اعر الله جمجمتک و حرکت کردیم. رفتیم داخل دست شویی و لباسهایی که قبلاً تهیه کرده بودیم را پوشیدیم. هاشم قبلاً مسیر را با ترفند جالبی شناسایی کرده بود. در همان مسیر شناسایی شده حرکت کردیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که تعداد زیادی سرباز سر راهمان سبز شدند. سریع رفتیم کنار یک درخت و در تاریکی قایم شدیم تا سربازان رد شدند و رفتند.
🔻از سیم خاردارها گذشتیم اما زخمی شدیم
هاشم کمی جلوتر رفت و مسیر دیگری را شناسایی کرد و به دنبالش راه افتادیم. به انتهای سیم خاردارها رسیدیم و از آنها بالا رفتیم و به سختی از سیم خاردارها گذشتیم. زخمی شده بودیم اما شوق آزادی زخمهایمان را التیام می داد.
🔻تازه متوجه شدیم وسط پادگان هستیم
مگر چند ردیف می توانست مانع بزرگی برای ما باشد تا رسیدن به آزادی به آن طرف سیم خاردارها تازه متوجه شدیم بیمارستان وسط یک پایگاه بزرگ نظامی قرار دارد و ما تازه وارد آن پایگاه نظامی شدهایم. باز هم مردد شدیم ولی بر تردیدهایمان غلبه کردیم. از کنار سیم خاردارها به طرفی که حدس میزدیم جاده بعقوبه است حرکت کردیم. این بار اشتباه نکرده بودیم...
ازاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان #شهید
💐 محسن جامِ بزرگ | ۴۰
🔻از ترس شمر از صدور انقلاب صرف نظر کردم!
وقتی در بیمارستان به قصد ارتباط با مردم عراق با آنها سلام و علیک کردم، نگهبان داد زد لاتحجی (حرف نزن) نگهبان نزدیک تر که رسید به مردم هم تشر زد و چند بار با عصبانیت به آنها گفت: اِمشی یالّا یالّا... مردم که ترسیده بودند به سرعت دور شدند و او لگدی به شانه ام زد و غر غر کرد که چرا با مردم حرف می زنم. با لگد او درد در بدنم پیچید و در دلم گفتم: خدایا به فریادم برس گیر شمر افتادم. از ترس شمر از صدور انقلاب صرف نظر کردم و فقط با لبخندی مردم را نگاه می کردم.
🔻بخش اسرای بیمارستان و امتیاز افسر بودن
چند دقیقه بعد مرا پیش اسرای ایرانی بستری در بخش پنج بردند. در این بخش روی هردو تا تخت به هم چسبیده چهار اسیر بیمار اسهالی خوابیده بودند. حالا بماند که این بیجاره های دَم به دَم اسهال چطور می توانستند از لا به لای این تخت ها عبور کنند؟ باز به حساب افسری ام، مرا روی یک تخت جداگانه خواباندند. با آن سِرُم های تزریقی، وضع گوارشم چندان بد نبود، ولی از نظر بنیه و توان، خیلی خراب بودم.
🔻اسماعیل ، شمری که فکر می کردم نبود!
بین خواب و هوشیاری در دهنم احساس شیرینی کردم! چشم هایم را که باز کردم، دیدم همان شمر (نامش اسماعیل بود) سیه چرده است و با لبخندی بر لب تلاش می کند نوشیدنی شیرینی را به من بخوراند! تا او را دیدم، پیله کردم و با اخم لب هایم را روی هم فشار دادم تا نخورم، اما او با لبخند و مهربانی بیشتر به من گفت: اِشرِب اِشرّب! چشم هایم را بستم. این همان بود که یک ساعت پیش لگدی نثارم کرد و حالا مهربان شده بود!
او دست بردار نبود و با لبخند و مهربانی از من خواست که دهانم را باز کنم و شریت را بنوشم. شاید بیش از این بی اعتنایی سزاوار نبود. شربت گوارا و خنک را قُلُپ قُلُپ نوشیدم. او با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله عن قریب ایران! الله کریم!
از اینکه جملات او را این قدر خوب فهمیده بودم خوشحال بودم، اما رفتار دوگانه ی او را نتوانستم تحلیل کنم. هر چند از اینکه او را شمر دانسته بودم خوشحال نبودم، شاید من زود قضاوت کرده بودم.
🔻طلبه ای که بضرورت مترجم شده بود!
با رفتن نگهبان عراقی برایم سِرُم زدند و دارو دادند. زخم کمر را هم پانسمان کردند. چند روز به احوال گوارشی من رسیدگی شد، اما هیچ کاری با گچ های من نکردند. همچنان گرفتار گچ های بریده و نبریده ی کما بیش آویزان و لق بودم. آن وقت عرب زبان بین ما نبود که حرف های ما و دکترها و پرستارها را ترجمه کند بنا به ضرورت مترجم ما و عراقی ها یکی از رزمندگان مازندرانی بنام عبدالکریم مازندرانی بود. او از ناحیه ی یک چشم زخمی شده و تقربیا چشم چپ را از دست داده بود همچنین یک دستش تیر مستقیم خورده و استخوان کف دست راستش از بین رفته بود و ترکش استخوان سه تا از انگشتان دست چپ او را شکسته و از آنها عبور کرده بود. از او پرسیدم: برادر عبدالکریم، شما طلبه هستی؟ او با حالت انکار، با شنیدن این سئوال مثل آدم های برق گرفته گفت: نه! نه! کی گفته من طلبه ام؟! ( اگر می فهمیدند یکی طلبه است معلوم نبود چه بلایی سرش می آوردند و طلبه ها سعی می کردند هویت خود را پنهان کنند! گرچه که بخاطر بی احتیاطی و ضرورت انجام بعضی کارها، خیلی طول نمی کشید که با این کارها مثل مترجمی و سایر کارهای دینی و اعتقادی لو می رفتند. البته عبدالکریم قبل از اینکه کاری کند توسط یکی از جاسوس ها که هم گردانی او بود لو رفته بود و من خبر نداشتم) گفتم: آخه عربی شما مثل عربی اینها نیست. شما کتابی صحبت می کنی، اینها محلی...گفت: نه من ادبیات عرب خواندم و زبان عربی را در دانشگاه یاد گرفته ام.
- قبول. فقط خواستم بگویم سعی کن عربی صحبت نکنی به شما مشکوک می شوند! اما ایشان تا آخر که بیمارستان بود مترجمی کرد و به خطرات آن توجه نکرد.
🔻جبار، نگهبان خاطره انگیز بیمارستان
جبار با آن سبیل های دوچرخه ای و صورت سیاه و کلاه همیشه یک وری اش، آدم دون پایه ای بود. او یک بند سیگار می کشید و پا به پای ضبطش ترانه می خواند. بچه ها می گفتند: این دیگر کیست؟ هم ضبط می می خواند هم خودش!
🔻با گربه حرف نزنید!
جبار، یک روز بند کرد: چرا با گربه حرف زدید؟! وقت غذا، گربه ای پلنگی می آمد پشت پنجره و ما یک مقداری به آن غذا می دادیم. جبار که مشخص نبود از چی ناراحت است فریادکنان گفت: چرا با گربه ها حرف می زنید؟ چرا غذا می دهید؟ اگر یک بار دیگر تکرار شود، «الله حطی حظکم». یعنی آبرویتان را می برم! در آن شرایط روحی بد، گربه با آن رفتار معصومانه اش برای بچه ها تسکین دهنده و مشغول کننده بود. اما گربه که «الله حطی حظکم» نبود، طفلک با بوی غذا می آمد و با چشمانی معصوم زُل می زد به پنجره. ما هم جرئت نمی کردیم غذا بدهیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه | ۲۵
◾نقش ستون پنجمیها در شکستها
متاسفانه در طول اسارت بیشتر مشکلاتی که برامون پیش میآمد اصل قضیه به اسرای خود فروخته و مزدور بر میگشت. اگر جاسوس ها نبودند عراقیها اصلا متوجه کارهای ما نمیشدند اما زمانی که خودفروختهها و خائنین بخاطر یک نخ سیگار، یک نون اضافه، یا یک کشیده کمتر، یا یک کابل کمتر بخورند، یا اصلا هیچ کتکی نخورند، همه چیز را مو به مو به نگهبانان اطلاع میدادند. همه چیز خراب میشد.
🔻نون اضافههایی که قایم کردید را بخورید!
مدتی بود که نانهای اضافی را که هر روز برای هر آسایشگاه ۱۰ یا ۲۰ تا میشد را جمع کرده بودیم تا در سالروز جشن انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن سفره وحدت برپا کنیم و آنجا بخوربم.
بعد از اینکه آمار تمام شد گروهبان «معروف» ارشد عراقی گفت: همه مسئولین آسایشگاهها بیان پیش من!
مسئولین آسایشگاهها تقریبا بعد از نیم ساعت برگشتند. ما داخل آسایشگاه به حالت آمار نشسته بودیم اسماعیل درجهدار ارتشی و مسئول آسایشگاه بود وقتی وارد شد با چهره نگران گفت: «معروف» میگه اون نونهایی را که پشت میز تلویزیون جاسازی کردهاید برای شب ۲۲ بهمن تقسیم کنید، اگر ما بیائیم از مخفیگاه پیدا کنیم براتون گران تمام میشه!
اینجا آدم میفهمه «معروف» که دشمن ما بود و صاحب اختیار و قدرت بود، خیلی شرافت داشت نسبت به اون هموطن و هم آسایشگاهی که جاسوسی میکرد.
ننگ و نفرین بر آن کسانی که با دشمن همکاری میکردند و موجب اذیت و آزار اسرا میشدند. انشاءالله در اون دنیا هم با کافران و منافقان روسیاه محشور شوند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
سلام الله کاظم خانی| ۱۰
▪️دومین اعزام
قبل از اسارت، برای دومین بار برای جبهه ثبت نام کردم. جنگ ما در راه خدا بود، چرا که ایستادگی در برابر دشمنان بعثی یعنی همان پاسخ به ندای امام حسین (ع) و ما باید به ندای امام حسین(ع) پاسخ می دادیم. امام حسین در روز عاشورا فریاد برآورد که : هل من ناصر ینصرنی؟ آیا کسی هست مرا یاری کند؟ ما اکنون با عزیمت به جبهه ثابت کردیم پیرو امام حسین ( ع) هستیم.
🔻 برای سپاه اقدام کردم
اندکی بعد از اینکه از جبهه آمدم و بعد از اینکه دیپلم تجربی ام را از دبیرستان شهید آیت الله دکتر بهشتی (ره) آبیک دریافت نمودم، تصمیم گرفتم وارد سپاه بشوم.حتی فرم عضویت در سپاه را هم پرکرده و تحویل واحد امور پرسنلی سپاه قزوین دادم.
🔻دوستان نیمه راه!
اما ناگهان منصرف شدم و مصمم شدم وارد حوزه علمیه بشوم، با دو نفر از دوستانم مشورت کردم که آنها گفتند اتفاقا ما هم تصمیم گرفتیم که در حوزه علمیه ثبت نام نمائیم. یک روز در تابستان سال ۶۲ به اتفاق دو نفر دیگر از دوستان، عازم شهر تهران شدیم تا در حوزه ثبت نام کنیم. در تهران، بطور خیلی اتفاقی آقای عباس محمددوست را دیدیم.
ایشان سوال کرد کجا می روید؟ عرض کردیم قصد داریم در حوزه ثبت نام کنیم. ایشان فرمودند : "بهترین حوزه در تهران حوزه علمیه قائم (عج) چیذر هست"، خیلی خوشحال شدیم و خداحافظی کردیم و جهت ثبت نام به حوزه رفتیم.
🔻پدرم ۵ کیسه گندم فروخت تا من در حوزه ثبت نام کردم!
قبل از هر چیز ابتدا با آیت الله سید علی اصغر هاشمی علیا در جریان گذاشتیم و گفتیم که قصد داریم طلبه بشویم. ایشان یک شرطی گذاشت و فرمودند یک مبلغی را بعنوان ودیعه و امانت به نام حوزه علمیه بسپارید. من قبول کردم اما دوستانم گفتند: ما بعدا تصمیم می گیریم! از حوزه که خارج شدیم دوستان گفتند: ما پشیمان شدیم و قصد داریم وارد سپاه بشویم. بنده جهت ثبت نام در حوزه، یک معرفی نامه از مسئول امور تربیتی دریافت نمودم، و به مرحوم پدر عزیزم گفتم: حوزه جهت ثبت نام, مبلغی بعنوان امانت از من خواسته است! ایشان فرمودند : مشکلی نیست، «شرکت یوشوند» ۵ کیسه گندم به ما داده است و آنها را می فروشم و به شما پول می دهم. فکر کنم مبلغ سه هزار تومان از پدرم دریافت کردم و معرفی نامه و مبلغ فوق الذکر را به حوزه علمیه تحویل نمودم.ظاهرا ۲۲ شهریور سال ۶۲ وارد حوزه شدم. جهت سکونت در حوزه، حجره ای به من دادند.
🔻دوران طلبگی در حوزه علمیه (عج)
در حوزه با مومنان و انسان با ایمان و با کمالات زیادی آشنا شدم از جمله مدیر حوزه، مرحوم حاج آقای رحمانی و جناب آقای مرتضوی .
برنامه آموزشی حوزه در تابلوی اعلانات هم اعلام گردید. صبح و بعدازظهر کلاس داشتیم و این خودش خودسازی زیادی داشت. از اساتید بهره مند شدم و با صدور کارت شناسایی حوزه رسماً طلبه شدم. پس از صدور کارت حوزه، معافیت تحصیلی هم صادر شد. به لطف خداوند، زمینه جهت رشد تحصیلی ام فراهم شد.
🔻 مدرسان شهید من
اساتید برجسته طلبه جوان، دست پرورده آیت الله سید علی اصغر هاشمی علیا بودند و اساتید من در کتاب جامع المقدمات و ابتدای حوزه بودند که ما را هم با علوم خوزه و هم با مفاهیم جهاد و شهادت و با آرمان های امام و انقلاب اسلامی آشنا کردند. از شهید حسین صیغی، شهید نادری در صرف و نحو، تجزیه و ترکیب بهره گیری نمودم یادشان به یاد باد، راهشان مستدام باد.
🔻معرفت افزایی
در طی این چهار سال در حجره های گوناگون زندگی کرده ام و با افراد زیادی هم حجره شده ام، از همه طلبه ها یک نکته خاص تربیتی آموخته ام. منتهی دو نفر از عزیزان در روش زندگی ام نیز تاثیرگذار بودند. از جمله استاد سید مظاهر حسینی و استاد مهدی قاسمی منفرد در برجسته تر شدن مفهوم و حقیقت دعا و طلب در عرفان نظری، در من تاثیرگذارتر بودند.
🔻احیاگر عرفان ناب اسلامی، امام خمینی(ره)
ما از طریق اساتید و کتب امام، با نظرات عرفانی آن بزرگوار آشنا شده بودیم و از این جهت امام خمینی(ره) را احیاگر عرفان ناب اسلامی می دانستیم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی #خاطرات #آزادگان
احمد چلداوی| ۱۳۱
◾در حین فرار از اردوگاه، گرفتار سگها شدیم
بعد از ماجراهای زیادی که در حین آماده سازی و اجرای نقشه فرار صورت گرفته بود بالاخره ما سه نفر: هاشم انتظاری، مسعود ماهوتچی و من احمد چلداوی، در یک شب بارانی نقشه خود را اجرا کردیم و با همه خطراتی که اینکار داشت در حین خواب بودن نگهبانها از بیمارستان بعقوبه زدیم بیرون، اولین مشکل ما عبور از سیم خاردار بود که از آن گذشتیم اما چیزی نگذشت که چند تا سگ پارس کنان دنبالمان کردند. فقط همین را کم داشتیم که علاوه بر بعثیها سگها هم دنبالمان کنند. پا به فرار گذاشتیم .
🔻باز هم سیم خاردار!
داشتیم از دست سگ ها فرار میکردیم که که رسیدیم به یک ردیف سیم خاردار دیگر، با مصیبت از آنها هم رد شدیم. سگ ها از دنبال کردنمان منصرف شدند، البته نه که خسته شده باشند. سیم خاردارها مانعشان شده بود. خدا را شکر کردیم و به راهمان ادامه دادیم.
🔻حالا دیگر در جاده بعقوبه بودیم اما نگران
حالا دیگر میشد رفت و آمد اتومبیلها را توی جاده دید. به طرف جاده حرکت کردیم. تک و توک ماشین رد میشد. از عرض جاده عبور کردیم و به آن طرف جاده رفتیم. کمی صبر کردیم تا یک اتومبیل آمد. دست بلند کردم ایستاد. هدف ما رسیدن به مندلی بود و برای رسیدن به شهر مندلی باید به سه راهی بعقوبه می رفتیم و از آنجا با یک ماشین عبوری خود را به مندلی می رساندیم. تا مندلی چیزی حدود دو ساعت راه بود و از مندلی تا مرز سومار ۱۵ کیلومتر راه آسفالته بود که باید امیدوار بودیم انجا ماشین مناسب گیرمان بیاید.
🔻زمان زیادی نمانده بود و کار ما سخت شد
من جلو نشستم، هاشم و مسعود هم عقب سوار شدند. سلام کردم و به عربی از راننده خواستم ما را به مندلی برساند. نگاهی به ساعت اتومبیل کردم، کلهام سوت کشید؛ ساعت حدود ۴ یا ۵ صبح بود و کمتر از یک ساعت بیشتر به طلوع آفتاب نمانده بود. نگران شده بودم اما چارهای جز ادامه دادن مسیر نبود. سرم را به عقب برگرداندم و نگاهی به هاشم کردم. او یک تیغ در آورد و اشاره کرد به راننده یعنی راننده را تهدید کن که تا هرجایی که میخواهیم ما را برساند. من صلاح ندانستم و با اشاره ابرو گفتم: نه.
🔻چند کلمه فارسی حرف زدن ما را لو داد!
شیشههای عقب پایین بود. راننده گفت: ارفعو الجام، یعنی؛ شیشه رو بدید بالا، حواسم نبود و به فارسی برای بچهها ترجمه کردم بچهها شیشهها رو بدید بالا! راننده چشمهایش گرد شد. خیلی ترسیده بود.
🔻دلمون برای راننده سوخت اما اون نه
او شروع کرد به التماس کردن که من عيال دارم، من بدبختم، به من رحم کنید. به سه راهی خانقین - مندلی رسیدیم.
راننده که چه بسا از طرفداران بعثیها بود با اینکه قرار بود ما را تا مندلی ببرد ولی جا زد و با التماس گفت: اگر میشه همین جا پیاده بشید، من از یه مسیر دیگه میرم. چند تا نورافکن سه راه را روشن کرده بود و یک نگهبان هم آنجا ایستاده بود.
🔻نگهبان به ما مشکوک شد!
الله اعلم، ولی بهر دلیل نگهبان به ما مشکوک شد و کمی به ما نزدیک شد به راننده گفتم: «جلوتر برو»، آنقدر جلو رفت که مطمئن شدیم نگهبان بی خیالمان شده و دنبالمان نمیآید.ما برای رفتن به مندلی باید از سه راهی بسمت مندلی می پیچیدیم دیگر خیلی داشتیم از سه راهی دور میشدیم. به راننده گفتم: «اوگف» یعنی؛ بایست به بچهها هم گفتم پیاده شوند. پیاده شدیم و ماشین رفت. نگهبانی که دم دژبانی مشغول نگهبانی بود مقداری دنبالمان کرد و حتی ایست هم داد، اما ما محل نکردیم و آنقدر از او فاصله گرفتیم تا از تعقیبمان منصرف شد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جامِ بزرگ | ۴۱
برخورد متفاوت نگهبانان عراقی
🔻قبلا اشاره کردم در بیمارستان صلاح الدین در حوالی شهر تکریت یک نگهبان داشتیم بنام «جبار» که زیاد از حد ترس و واهمه داشت. حتی میگفت: با گربه صحبت نکنید! این گربه مونس ما بود، میآمد بلکه غذایی گیرش بیاد، ما هم سرگرم میشدیم.
🔻قساوت و سنگدلی جبار
یکی از روزها، جبار کشیک گربه را میکشید، رفت و مقابل گربه نشست. گربه هم به خیال همیشه منتظر غذا بود. جبار با قساوت تمام سرنگ دارو را توی چشمهای گربه کوبید! گربه جیغی کشید و برای همیشه ناپدید شد!
🔻نگهبان عراقی برای ما اشک میریخت!
اما هم شیفت جبار، نگهبان بسیار مهربان و دلرحمی بود. او وقتی دستبند محکم شده روی دست زندانی را باز میکرد مینشست و محل سرخ و متورم شده را با دستهای خودش مالش میداد و اشک میریخت.
🔻نگهبان عراقی برای آزادی ما دعا میکرد
همان روزهای اول بستری در بیمارستان، نگهبان عراقی «محمد» پیش من آمد و با من گرم گرفت. پرسید: انتَ مُزدوج؟ یعنی ازدواج کردی؟
گفتم: آره
- اولاد؟
با سوال او یک دفعه دلم خواست اولاد هم داشته باشم. در جواب او نمیدانم چرا به شوخی گفتم: آره! مهدی! اسم پسر برادرم را گفتم. او خوشحال شد و مرا «ابومهدی» صدا زد. وقتی فهمید بچه هم دارم، خیلی دلش برایم سوخت و با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله زود میروی ایران، عیال و بچه خوشحال میشوند. اشتباه کردم نباید دروغ میگفتم، یعنی نیازی نبود، اما گفته بودم و کار از کار گذشته بود.
🔻ما نمیمیریم بلکه شهید میشویم!
در همین لحظه درد پیچید توی بدنم، محمد برگشت و احوال مرا پرسید و با دل سوزی گفت: خوبه که اسیر شدی و در جنگ نمردی، خدا را شکر که زنده ماندی ...
از کلمه مُردن بدم آمد. گفتم: محمد! نه نه ما در جنگ کشته نمیشویم، شهید میشویم، برایش خواندم:
بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
وَلاَ تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوفیِ سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءُُ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ ...
آیه را که خواندم، برق ایمان را در چشمهای او دیدم. گویی با خوندن این آیه تمام دنیا را به او داده باشم. شاید انتظار نداشت. شاید این حقیقت گفتههای دروغین دشمن درباره ما را برملا میکرد. با شادی تمام تشویقم کرد و چند بار گفت: احسنت، احسنت، احسنت! او تخت مرا با رضایت کامل مرتب کرد، دستی به شانهام زد و رفت.
🔻این جوشکاریها را یک طلبه انجام میداد
وقتی اسماعیل و جاسم (یک نفر دیگر از پرستاران عراقی بیمارستان) شیفتشان به هم میخورد، نور علی نور بود. این جوشکاریها و پیوندهای بین نگهبان خوب مثل اسماعیل و پرستار خوب مثل جاسم را یک طلبه، «عبدالکریم مازندرانی» انجام میداد و میتوانستیم حداقل در بیمارستان یک نفسی بکشیم، اما آنها باید دادن آزادی بیشتر به ما، کارهای انسان دوستانه و پرستاری بهتر از ما را خیلی با احتیاط انجام میدادند، وگرنه صدام به جرم محبت به اسرای دشمن، خودشان و خانوادههایشان را نابود میکرد.
🔻شهادت مریضهای عفونی
در همین روزهای اول، دو نفر از بچهها بر اثر اسهال به شهادت رسیدند، ما از سرنوشت بعدی آنها بی اطلاع بودیم. از گوشه کنار باخبر شدیم که جسد آنها را برای آموزش، کالبد شکافی میکنند و این خبر برای من مثل این بود که مته بگذارند و تمام بدنم را سوراخ سوراخ کنند.
🔻من مسیحی نیستم!
با این شرایط من به رسم گذشتهام سعی میکردم بچهها را بخندانم و سر به سرشان بگذارم که حالا نمیشود همهاش را گفت. این فیلم بازی کردن، آنهم بر روی تخت بیمارستان با آن وضعیت جسمانی متلاشی، گاه نگهبانان عراقی را هم به خنده وا میداشت و از من تکرار مجدد برنامه را میخواستند! آن روز که جاسم برای تعویض پانسمان بچهها آمد، من به سبک مسیحیها که در کلیسا کُر میخوانند، داشتم کُر میخواندم. در این زمان، شجاع، یکی دیگر از نگهبانها هم آمده و به تماشا ایستاده بود. من اول متوجه نبودم، وقتی متوجه حضور او شدم نمایش را قطع کردم. او رو به من کرد پرسید: انتَ مسیحی؟ گفتم: لا، باور نکرد و گفت: انتَ مسیحی! من قرآن خواندم تا بداند من مسیحی نیستم قبول کرد و گفت: دوباره بخوان، دو مرتبه شروع کردم به کُر خواندن و کلّی خندیدند و تشویقم کردند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان #شجاع
عباسعلی مومن(نجار)| ۷۸
▪️ حسینی خودش را بخاطر ما گرفتار میکرد!
خدا رحمت کند سید علی ابوالحسن حسینی، را در اوایل اسارت مترجم بود و کمی عربی هم بلد بود. میگفت: میتونم مترجم بشم. اینکار را برای اینکه به بچهها کمک کنه انجام داده بود وگرنه میدانست مترجمی در اردوگاه چقدر کار سختی است و همیشه باید از طرف عراقیها فحش و کتک بخوری و همین کار باعث شد اذیت شود.
🔻کتک خوردن بخاطر اشتباه
یک روز سرباز عراقی بهش گفته بود، قبل از اینکه من بیام مسئولین غذا آماده شوند تا من معطل نشوم و سریع بیان بیرون. این خدابیامرز هم گفته بود باشه ولی متوجه حرف اون خبیث نشده بود، همان روز کتک خورد.
🔻میگه گناه داره! نزنید!
یه دوست دیگه داشتیم تو آسایشگاه اگر اشتباه نکنم فامیلیش رحیمی بود. ایشان به جرم اینکه با بند بعدی صحبت کرده بود خیلی کتک میخورد. نامردا همش کابل را به سر و صورتش میزدند. چند سرباز با هم میآمدند، چون جاش هم تو یه زاویه و کنج آسایشگاه بود کابلهایی که زده بودند سر بعضی از کابلها به دیوار گرفته بود و دیوارها را سوراخ کرده بود. یک روز همین دوستمان خدابیامرز «سید علی» بهشان گفت: گناه داره نزنید! که اون لعنتیها برگشتند مسخرهاش کردند، خندیدند سید را کتک میزدند و میگفتند «ایگول خطیه» میگه گناه داره نزنید!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن #خاطرات #ازادگان
💐 سلام الله کاظم خانی| ۱۱
در حوزه، آموزش قرآنی مفصلی را گذراندیم
همانطور که قبلاً عرض شد بعد از شرکت در عملیات بزرگ فتح المبین به حوزه آمدم و به تحصیل علوم دینی پرداختم. در حوزه علاوه بر ادبیات عرب، کارهای فوقالعاده قرآنی هم برای ما طلبهها، تنظیم و هماهنگی نمودند و ما مفصلا از جمله از محضر اساتید در سازمان تبلیغات، دارالتحفیظ قرآن قاری برجسته، مفسر قرآن دکتر سید محسن موسوی بلده، کسب فیض کردیم.
🔻دومین اعزام به جبهه
هنوز مدتی از تحصیلات حوزه من نگذشته بود که در ۳۰ آذر ۱۳۶۲ سازمان مرکزی تبلیغات اسلامی، یک کاروان بعنوان قاریان کربلا از طلبههای حوزه علمیه قائم (عج) چیذر تهران، جهت آموزش قرآن کریم در جبهههای حق علیه باطل به منطقه جنوب کشور اعزام کرد و مردم بسیار پرشور ما را از میدان فلسطین از زیر قرآن بدرقه نمودند.
🔻لحظههای ستودنی
آنک آن لحظهها ستودنی است. لحظههای اعزام به جبهه، لحظههای حساس عرفانی بود. در ابتدای اعزام، کاروان ما با صلوات مملو از عشق وافر به قرآن و اهل بیت علیهم السلام منور شد. همه با هم دعای امام زمان (عج) را زمزمه نمودیم.
🔻به حضور در جبهه افتخار میکردیم
حضور در جبهه برایم افتخاری بزرگ بود. اگر من افتخار جنگیدن در التزام رکاب امام حسین (ع) را پیدا نکردم، امام حسین (ع) زمان، امام خمینی (ره) را یافته بودم و به ندای ایشان پاسخ گفتم و تصمیم گرفتم که تا آخرین نفس و آخرین قطره خونم از ایشان حمایت کنم.
🔻ماموریت ۱۸ روزه
سپس به ستاد فرماندهی قرارگاه ارتش جمهوری اسلامی ایران مستقر در منطقه جنوب (اهواز) رسیدیم. ما طلبهها یکی پس از دیگری وارد قرارگاه شدیم. در این قرارگاه برنامهریزی و ساماندهی و سازماندهی صورت گرفت. یک کاروان منسجم بودیم، هر طلبهای را برای یک گردان، تیپ و لشگر در نظر گرفته بودند. لحظاتی بعد بنده را فراخواندند. خدمتشان رسیدم، فرمودند: جنابعالی را برای لشکر 77 پیروز ثامن الائمه (ع) خراسان در نظر گرفتهایم، بنده هم خیلی خوشحال شدم.
مسئول عقیدتی سیاسی لشکر 77 خراسان به قرارگاه آمدند، ضمن معرفی خود به اتفاق هم به منطقه محل استقرار لشکر 77 خراسان حرکت نمودیم. وارد سنگر عقیدتی سیاسی شدیم. وی حقیر را به دوستان همرزم ارتشی معرفی نمودند و کار را شروع کردیم.
🔻آموزش قرآن
خداوند متعال در سوره مبارکه الاسرا آیه 9 میفرماید: ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم و یبشر المومنین الذین یعملون الصالحات ان لهم اجرا کبیرا.
این قرآن به راهی که استوارترین راه هاست هدایت میکند و به مومنانی که اعمال صالح انجام می دهند بشارت میدهد که برای آنها پاداش بزرگی است.
ولی امر مسلمین جهان حضرت امام خامنهای (مدظله العالی) میفرماید: قرآن کتاب زندگی است، اگر آحاد بشر قواعد زندگی را به قرآن تطبیق کنند، سعادت دنیا و آخرت نصیب آنها خواهد شد. مشکل ما این است که ما زندگی را با قواعد قرآن تطبیق نمیدهیم، قرآن هم کتاب معلم و معرفت است. یعنی دل را و اندیشه انسانی را سیراب میکند، قرآن برای آن کسانی که اهل معرفت آموزی هستند یک سرچشمه تمام نشدنی است.
با مشارکت و همدلی مسئول عقیدتی سیاسی ارتش، سه برنامه را برای رزمندگان اسلام تنظیم و تدوین نمودیم.
الف) آموزش قرائت قرآن
ب) آموزش ترجمه و تفسیر موضوعی قرآن
ج) مسابقه قرآن
🔻آموزش قرائت قرآن کریم:
آموزش روانخوانی قرآن شامل مخارج حروف و صفات حروف در سوله عمومی زیرزمین ارتش جمهوری اسلامی به رزمندگان اسلام داوطلب کاملا آموزش قرآن ارائه شد و با استقبال خوبی هم مواجه شدیم.
🔻آموزش ترجمه و تفسیر موضوعی قرآن
یک آیه مثلا در مورد جهاد انتخاب نموده و آن را به صورت فرد به فرد بررسی و در نتیجه نهایی از منظر مفسرین قرآن بحث و بررسی مبسوطی به عمل میآمد.
🔻مسابقه قرآن
مسابقه قرآن با عقیدتی سیاسی هماهنگی نموده بودیم. در فی مابین اقامه نماز جماعت ظهر و عصر، یا مغرب و عشاء سوالات از کلاسهای برگزار شده مطرح میگردید و جوائزی هم از سوی قرارگاه اهداء میشد.
🔻مراسم دعا
رسول اکرم حضرت محمد (ص) میفرماید:
الدعاء مخ العباده ؛ دعا مغز عبادت است.
در مراسم به ویژه در سوله (زیرزمین) مراسم پرشکوه معنوی دعای کمیل، زیارت عاشورا، دعای پرفیض توسل، با حضور همه رزمندگان برگزار میکردیم، در فی مابین برنامه، مداحی هم توسط حقیر صورت میگرفت. تلاش بر این بود برنامهها مختصر و مفید باشد. در فی مابین برنامه سرکشی از سنگرهای فرماندهان ارتش بود. برایم خیلی جذاب و جالب برانگیز بود.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی #خاطرات #آزادگان
💐 احمد چلداوی| ۱۳۲
◾سبز شدن مشکلات ناگهانی جلوی راه فرار
بعد از اینکه با موفقیت از بیمارستان بعقوبه فرار کردیم اما در تهیه ماشین که ما را به اولین و مهمترین مقصدمان یعنی مندلی برساند ناکام بودیم. راننده وسط راه جا زد .
🔻مسایل بین ما تقسیم بندی شده بود
در موضوعاتی که من بعنوان عرب زبان طرف صحبت راننده عراقی یا سایر عراقیها بودم من تصمیمگیری میکردم و دیگر بچهها روی حرف و تصمیمهایم اعتراضی نمیکردند.
🔻پرهیز از هرگونه درگیری و حفظ جان
برنامه این بود که هیچگونه درگیری فیزیکی با نظامیان و حتی غیرنظامیان نداشته باشیم. بنابر این با هرگونه درگیری مخالفت کردم؛ چون معلوم نبود عکس العمل عراقیها چه میشود و مسلماً ما از درگیری جان سالم بدر نمیبردیم. هر چند اگر ماشین را از او میگرفتیم احتمال موفقیتمان کمی بیشتر میشد، اما به خطر و آسیبی که در صورت عدم موفقیت متوجهمان میشد نمیارزید.
🔻باتلاقهای بین راه
از بیراهه به سمت مندلی راه افتادیم. باران مسیر حرکتمان را کاملاً گل کرده بود و امکان حرکت سریع را از ما میگرفت. دیگر هوا داشت روشن میشد. نمیدانم سردرگمی و تشویش و اضطراب در باتلاق گلی از کجا در تقدیرم نوشته شده! آن از شب اول عملیات کربلای ۴ که در باتلاقهای کنار اروند گیر کردیم و این هم از شب عملیات فرار در نزدیکی بعقوبه هر دوی این باتلاقها یک مأموریت داشتند، اینکه نگذارند از زندان آزاد شویم. آنجا زندان دنیا و اینجا زندان بعقوبه ۱۸، اما اضطراب امشب کجا و سردرگمی آن شب کجا! ....
🔻دوباره سگها دنبالمون کردند!
همین طور که با فاصله از کنار جاده میدویدیم ناگهان یک گله سگ به سمت ما حمله ور شدند. پا به فرار گذاشتیم ول کن نبودند و هر لحظه ممکن بود پاچهمان را بگیرند. چاره دیگری نداشتیم، به بچهها گفتم: نباید از سگها فرار کنیم. بهترین کار اینه که برگردیم و حالت هجومی بهشون بگیریم. برگشتیم و هر کدام با یک سنگ و کلوخی به سمت سگها حمله کردیم. سگها ترسیدند و فرار کردند. مدتی که رفتیم رسیدیم به یک زیرگذر جادهای آنجا نماز صبح را خواندیم و کمی هم استراحت کردیم امکان ادامه مسیر در شانه جاده وجود نداشت و از طرفی بیراهه هم كُلاً گِلی بود و سرعتمان را میگرفت. مشورت کردیم که چکار کنیم. هاشم استخاره گرفت و گفت: بریم سر جاده و تا مندلی رو با ماشین بریم.
🔻بعد از این همه دردسر تازه ۱۰ کیلومتر از بیمارستان دور شده بودیم!
رفتیم سرجاده، دیگر هوا داشت روشن میشد و لباسهایمان هم کاملاً گلی شده بود. با روشن شدن هوا و بیدار شدن بچهها نگهبانها هم بیدار میشدند و قضيه لو میرفت و ارتش عراق میافتاد دنبالمان تا اینجا حدود ده پانزده کیلومتر از بیمارستان بعقوبه دور شده بودیم و تازه رسیده بودیم به سیم خاردارهای اردوگاه ۱۸، صحنه باشکوهی بود. برای اولین بار بعد از سه سال از بیرون اردوگاه و بدون نگهبان بالا سر به اردوگاه نگاه میکردم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جامِ بزرگ| ۴۲
◾تفریح با آواز کُر
در بیمارستان تکریت، با بچه ها شوخی می کردم یک بار مطالب الکی را که از خودم ساخته بودم بشکلی که در کلیسا می خوانند بصورت کُر خواندم که شجاع بشدت تحت تاثیر قرار گرفت و فکر کرد من مسیحی هستم! و اصرار داشت دوباره بخوانم پس یک بار دیگر برای دادن انرژی به بچه ها با ریتم می خواندم و آنها تک بند بله را تکرار می کردند. این آقا گله؟
- بعله.
- خیلی هم شله؟
- بعله.
- پایش بد بوئه؟
- بعله.
- اخلاقش بده؟
- بعله.
- بوی بد می ده؟
- بعله. ( معرکه می گرفتم در بیمارستان تا بچه ها دمی بخندند و غصه ها را فراموش کنند.
🔻خوشی ما به علت وجود چند نگهبان خوب و با انصاف بود!
البته این جسارت ها و خوشی ها از رویِ خوشِ این نگهبان های مسلمان بود وگرنه اگر جبار می آمد باید موش می شدیم و در می رفتیم!)
🔻سوال شرعی نگهبان شجاع
یک روز شجاع، از من سئوال شرعی پرسید:
- محسن؟!
-بله.
- اِنّی اُصَلّی، دقّ الباب، من نماز می خوانم، در می زنند. می روم و در را باز می کنم... صَحیحُُ صلواه؟
- مو صحیحُُ، درست نیست، باطل!
خواستم به او بگویم می توانی در این وقت صدای اذکار را بلند کنی، یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشان را از همدیگر پنهان می کنند. گفتم: لا. صلوه تجدید. یعنی دوباره بخوان!
گفت: شکراً.
رفت و دوباره آمد پرسید: محسن، نماز را قطع کردم، وضو هم باطل؟ وضو را عوض کنم؟
لا باطل. نباید عوض کنی. و مبطلات وضو را یادش دادم.
رفت نمازش را خواند و دوباره آمد. باز الکی الکی شده بودم حجت الاسلام و مسئله ها را جواب می دادم. با عرض معذرت! با دهانش صدایی درآورد و پرسید: این هم وضو باطل؟!
با خنده گفتم: بله باطل، ناجور باطل!
پرسید: آن یکی هم باطل؟
گفتم: بله، آن یکی هم باطل!
من جواب سئوالات شرعی شجاع را می دادم و این شش نفر هماتاقی من که چهار نفرشان بچه شمال بودند و همه دست و پا تیر خورده و شکسته، قاه قاه می خندیدند و ریسه می رفتند.
یکی از رفقای نوجوان اسالمی، با آن لهجه شیرین تعریف می کرد، می گفت: حاج محسن! باور کن ما در این شمال خودمان، گردوهایی داریم دراز به چه بزرگی؟
گفتم: آخر، اگر دراز باشد که گردو نیست. بابا گردو چون گرد است می گویند گردو. لابد آنکه تو می گویی گردو نیست، درازه! بادامه!
می گفت: نه گردو گردو، بادام که جداست، می دانم...
استخوان پای او به سختی شکسته بود و عفونت دائمی داشت و باید مرتب تمیزش می کردند. او از این شرایط سخت کم آورده بود! ما به او قوت قلب می دادیم تا بتواند مشکلات را تحمل کند.
مسعود، سرباز تهرانی، جوان خوش تیپی که فقط به خاطر یک تیر پایش را از زیر زانو بریده بودن، روزی آمد پیشم و گفت: حاجی من دیگه بریدم، داغونم، داغون!
گفتم: بیا بنشین، ببینم چی شده جوان خوش تیپ!
گفت: رفته ام پیش سید مهدی یک ساعت عرض حال کردم. آخرش می گوید: حالا یعنی ناراحتی؟! یک کاری بکن تا خوب بشوی، طفلک این بچه ها نمی توانند لباس هایشان را بشویند، برو لباس هایشان را بشور!
با عصبانیت ادامه داد، من به او می گویم داغونم، می گوید برو لباس این زخمی ها را بشور! من هم که خودم یک پا ندارم!
گفتم: او خیلی هم بی راه نگفته. اعتقادش را گفته، بد هم نیست!
از این حرف من ناراحت شد و گفت: برو بابا، ول کن خدا پدرت را بیامرزد! من چه می گویم، شما چه می گویی!
گفتم: بنشین. عصبانی نشو مسعودجان. بنشین کارت دارم. اگر دو رکعت نماز بخوانی و با خدا حرف بزنی همه چیز درست می شود.
بالاخره آن قدر از خدا و نماز و ایمان و صبر برایش گفتم تا الحمدالله شارژ شد.
🔻جو بیمارستان تکریت معنوی بود!
من حدود چهل روز در بیمارستان بستری بودم. جوّ بیمارستان به برکت عبدالکریم ( طلبه گلستانی ) و رفقای دیگر فضای معنوی خوبی یافته بود. گاهی دعای توسل و دعاهای دیگر را می خواندیم. صبح ها همدیگر را برای نماز بیدار می کردیم، البته در بسیاری از موارد همانجا روی پتو تیمم می کردیم و نماز می خواندیم.
🔻بخشی از گچ هایم را باز کردند
دو هفته ای طول کشید تا تمام زخم ها و عفونت هایم خشک شد. بعد از اینکه گچ های شکم و سینه را به طور کامل از بدنم جدا کردند( کمر و پایم باید در گچ می ماند زیرا اذیتش باندازه بالا بدنه ام نبود.) .
🔻اگر وزنه وصل نکرده بودند باید پایم را قطع می کردم
علاوه بر زخم های فراوان از دو ناحیه کمر و ران و زانوی پای راست، متوجه خشکی و کم توانی در حرکت شدم. پای من چوب خشکی بود که دیگر خم نمی شد. خشک و تکیده و ثابت.( خدا خیر بدهد آن دکتر و پرستارهایی که پای مرا هر چند بدون بی هوشی، با مته سوراخ و با وزنه آویزان کردند، اگر این کار را نمی کردند، قطعاً پایم باید قطع می شد.)
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان #شجاع
💐 محسن جام بزرگ | ۴۳
◾فیزیوتراپی با کمک سایر اسرا
به علت شکستگیها زیادی که بر اثر اصابت تیرهای مختلف در بدنم بوجود آمده بود بعد از اسارت دکتر های عراقی بدنم را گچ گرفته بودند و مدت زیادی بدنم در گچ بودند و تحرکی نداشتند به همین علت بعد از اینکه در بیمارستان گچها را باز کردند متوجه شدم آن قدر پا و کمر من ضعیف شده بود که توان چرخیدن به پشت را نداشتم. بچه ها کمک می کردند تا بتوانم به پهلو یا به رو بخوابم. باید فیزیوتراپی می شدم، اما مشکلم یکی دو تا نبود. آخر آن دو تا تیر که به لگنم خورده بود،کارم را سخت تر کرده بود، اما تیر مانده در کتف چندان کاری با من نداشت من هم با او کاری نداشتم و ندارم! پا را با کمک بچه های بیمارستان کم کم خم و راست کردم. هر جا که فشار باعث درد شدید می شد، به فرمان و خواهش من نگه می داشتند و به فضل خدا مشکل من تا حدود زیادی رفع شد.( دوستانی که این فعالیت ها را نکردند الان دچار مشکلات حرکتی هستند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
✍ علی سوسرایی | ۳۰
◾نگهبان عراقی می خواست ما را سر کار بگذارد!
در تکمیل خاطره ۴۲ حاج محسن جام بزرگ قشنگ یادمه نگهبان « سید شجاع» در شب ۲۸ صفر مصادف با رحلت حضرت رسول اکرم (ص) رادیو روشن کرده بود و ام کلثوم خواننده معروف عرب داشت آواز می خواند .
حاج محسن و عین الله نصراللهی - اتاق دوم بودند و ما همه بشکل دور همی جمع شده بودیم و با هم صحبت می کردیم. شجاع آمد و من بهش گفتم: سید شجاع! امشب شب رحلت حضرت رسول اکرم هست ، انت مو مسلم !؟
شجاع گفت: لا آنی مسیحی، گفت نه من مسلمان نیستم، نه من مسیحی هستم! داشت سر بسر ما می گذاشت! مسلمان بود.
ما هم نگهبان را سرکار گذاشتیم!
بچه ها گفتند بیایید ما هم شجاع را سرکار بزاریمش! برای همین منم به شجاع گفتم :حاج محسن مسیحی!
شجاع تعجب کرد، از اونجایی که روحیات حاج محسن رو می دانستم گفتم: حاج محسن! دعای مسیحی بخوان. حاج محسن گفت : باشه فقط در آخر دعا شما بجای آمین بگید بعله! خلاصه هماهنگ شدیم حاج محسن شروع کرد اوپرا خواندن و آخرش هم دعا کرد .
🔻حاج محسن در قالب دعا هر چه خواست به شجاع گفت!
حاج محسن به فارسی شروع کرد در قالب و شکل دعا به شجاع هرچی دلش خواست گفت، ما هم خیلی هماهنگ بعله هارو گفتیم! شجاع هاج و واج مونده بود و با تعجب به حاج محسن نگاه میکرد، باورش شده بود حاج محسن، مسیحی است وگرنه کی می تونه به این زیبایی مثل مسیحی ها بخونه! وقتی خواست بره سمت اتاق نگهبانی همه با هم شروع کردیم بلند خندیدن.. عین الله نصراللهی از بس خندید از روی تختش به زمین افتاد. شجاع همانطور که بسمت اتاق نگهبانی می رفت شاید شک کرده بود که سرکارش گذاشتیم یا نه واقعی بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات #آزادگان #شجاع
💐 سلام الله کاظم خانی | ۱۲
◾لحظات نفسگیر وداع با مادر
این سری آخرین مرحله ای بود که خدمت مادر عزیزم رسیدم. آنک وقت جدائی فرا رسیده بود. به مادرم گفتم جایگزین بنده خانم فریبا فرزانه (همسرم) در محضر شماست نگران نباش. نمی توانم آن وقت خداحافظی نهایی با مادرم را توصیف نمایم. خداوند منان در سوره مبارکه بقره میفرماید: و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیرکم و عسی ان یحبوا شیئا و هو شر لکم والله یعلم و انتم لا تعلمون.
«چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید حال آنکه خیر شما در آن است و یا چیزی را دوست داشته باشید حال آنکه شر شما در آن است و خدا می داند و شما نمی دانید.»
🔻اعزام به جبهه با سازماندهی بود
اعزام به جبهه کاملا ساماندهی و سازماندهی در استانها بطور برنامه ریزی و تشکیلاتی شده بود، با توجه به این که یکی از گردان های لشگر ۸ نجف اشرف اصفهان که از استان قزوین بود در منطقه شوشتر مستقر بود ما رزمندگان استان قزوین وارد شهرستان شوشتر شدیم. از سوی قرارگاه ، فرمانده لشگر نجف اشرف، سردار شهید احمد کاظمی را به عنوان فرمانده معرفی نمودند.
🔻به عنوان رزمنده ثبت نام کردم !
وقتی در حیطه گردان قرار گرفتیم در ابتدا از سوی لشگر ۸ نجف اشرف فرمانده گردان حضرت رسول اکرم (ص) برادر سپاهی ابوالفضل کشموزی را به رزمندگان اسلام معرفی نمودند .وی بعد از معرفی، مطالبی را به ما گوشزد نمودند. روز بعد ما را به دلخواه خودمون در رسته های مختلف ثبت نام نمودند و فعالیت خود را آغاز کردیم. من هم با اینکه طلبه بودم و باید به رسته تبلیغات می رفتم ولی بخاطر عشق به حضور در عملیات، بعنوان کمک " آر پی جی ۷" ثبت نام و تحت پوشش آموزش قرار گرفتم.
🔻بر خلاف میلم من را به رسته تبلیغات معرفی کردند!
دو روز از این آموزش سپری شده بود که یکی از عزیزان و معلمان من مطلع شدند که بنده در واحد " آر پی جی ۷ " فعالیت می کنم بلافاصله به گردان گزارش داده بود که« سلام اله کاظم خانی » طلبه هست وی را از این رسته به گردان تبلیغات اعزام کنید تا از ایشان بعنوان مسئول تبلیغات گردان بهره گیری شود. یک برادر سپاهی. دنبال من آمد و گفت: سلام اله کاظم خانی! بنده خود را معرفی نمودم، فرمودند: تبلیغات لشگر شما را بعنوان مسئول تبلیغات گردان به ما معرفی نموده است. با اینکه در ابتدا مخالف بودم ولی در نهایت به جهت ادای تکلیف طلبگی و تبلیغی که به عهده من بود با وی به تبلیغات گردان آمدیم . بنده را به دوستان در کمپ تبلیغات معرفی نمودند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی #خاطرات #آزادگان
💐 احمد چلداوی | ۱۳۳
◾دردسر پیدا کردن ماشین
از بیمارستان بعقوبه که فرار کردیم هدف اول ما رسیدن به شهر کوچک مندلی بود که تنها ۱۵ کیلومتر با مرز سومار فاصله داشت.
راننده اول که بصورت عبوری و کرایه ای گرفته بودیم به ما مشکوک شد و ما را نزدیکی سه راه مندلی - خانقین پیاده کرد و ما مجبور شدیم پیاده به سمت مندلی راه بیفتیم و منتظر یک ماشین شخصی عبوری دیگر باشیم. اولش یک ماشین نظامی رد شد. روی شانه جاده خوابیدیم تا ما را نبیند.
🔻ماشین از راه رسید اما..
ماشین بعدی یک تاکسی بود که با اشاره دست من ایستاد. دوباره من جلو نشستم و بچه ها هم عقب سوار شدند. کارها داشت خوب پیش میرفت. رادیو قرآنی با صدای یکی از قاریان معروف عراقی که خیلی هم بد صدا بود پخش میکرد. راننده تاکسی بخاطر لباس ها و قیافه خاص مان و سکوت هاشم و مسعود به ما مشکوک شده بود ولی هنوز مظمئن نبود.
🔻نقشه راننده عراقی برای لو دادن ما
راننده بی خیال نشد، دنبال شکش را گرفت. او وارد یک پمپ بنزین شد ولی بنزین نزد. در حقیقت آمده بود زیر نور چراغ های پمپ بنزین تا ما را ورانداز کند. با دیدن سر و وضع گلیمان شکش به یقین تبدیل شد.
🔻راننده خیلی حرفه ای بود
حالا دیگر کاملاً هوا هم روشن شده بود و ما باید سریعاً از جاهای شلوغ و شهرها دور میشدیم. راننده بدون اینکه حرفی با ما بزند با سرعت ما را به یک بلدروز در نزدیکی مندلی رساند و وارد یک ترمینال شد.
🔻دردسر کرایه و معرکه گیری راننده مرموز
به عربی گفت: «کرایه». فکر اینجایش را نکرده بودیم و هیچ پولی همراهمان نداشتیم. همین الان هم عراق بروید حتما مشکل کرایه را با راننده های عراقی دارید بهرحال ما که چاره ای نداشتیم سعی کردیم خودمان را به نفهمیدم بزنیم لذا پیاده شدیم و بی توجه به او راه افتادیم دنبال مان کرد و دعوا و سر و صدا راه انداخت. هر چه ما سعی میکردیم از اجتماع مردم دوری کنیم نشد.
🔻سعی کردیم چاره جویی کنیم اما...
حالا دیگر همه راننده های ترمینال با دیدن سر و وضع به هم ریخته ما، حسابی مشکوک شده بودند. گفتم: «ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم. دیشب آمبولانس مون چپ کرد و باید برویم از گل درش بیاریم.
🔻هماهنگی راننده ها
یکی از رانندگانی که آنجا بود گفت: من شما رو به مندلی میرسونم. ما هم سوار ماشین پیکابش شدیم. دور و برمان پر شده بود از رانندگان ترمینال که همگی منتظر مسافر بودند و حالا به تماشای سر و روی گلی ما. باید هر چه سریع تر آنجا را ترک میکردیم، اما حتی نمیدانستیم از کجا باید برویم. در آن شلوغی راننده تاکسی غیبش زد. راننده پیکاب ما را سوار کرد و به طرف مندلی راه افتاد.
جلوی دژبانی ایستاد!
کمی بعد ماشین جلوی درب دژبانی ایستاد. نگاه کردم، ای دل غافل! راننده تاکسی خودمان هم همانجا ایستاده بود. در حقیقت این دو راننده با هم هماهنگ شده بودند تا یکی جلوتر برود و دیگری ما را به محل مأموران برساند. دژبان مسلح دستور داد که پیاده شویم. راننده تاکسی هنوز هم غُر میزد و کرایه می خواست. من مرتب میگفتم ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم، برید تلفن بزنيد. هاشم و مسعود همه اش ساکت بودند و فقط من صحبت میکردم و این باعث شده بود بیشتر شک کنند. البته لهجه من کاملاً عراقی بود و امکان نداشت از روی لهجه ام مشکوک بشوند.
🔻بازداشت شدیم
چند ثانیه ای بیشتر از پیاده شدن مان نگذشته بود که ما را به یک اتاق بردند. بیرون آمدیم که ببینیم اوضاع چطور است که چند تا نگهبان با کابل افتادند به جانمان. باز هم سایه سنگین اسارت را بالای سرم احساس کردم. نفهمیدم
چند تا و از کجا خوردم؛
🔻دوباره فرار کردیم
بلافاصله تصمیمم را گرفتم و با یک یا علی! فرار کردم. با فرار من هاشم هم از طرف دیگر فرار کرد. هاشم آن طرف جاده پرید داخل یک باغ خرما ولی یک لنگه کفشش که لیست بچه ها داخل آن جاسازی شده بود، به سیم خاردارها گیر کرد و جا ماند. یکی از نگهبانها هم به دنبال من که از سمت دیگری فرار کرده بودم می دوید و فریاد میزد «اذبحک!» یعنی؛ سرت رو میبرم! تا آن موقع بارها تهدید به مرگ شده بودم اما این مدلی تهدید نشده بودم. در آن لحظه فقط میخواستم به هر قیمتی شده چند قدم بیشتر از آن جلادها فاصله بگیرم. بعدش هر چه میخواهد بشود. توجهی نکردم و فقط می دویدم دژبان شلیک کرد، ولی تیرها به من نخورد. در طول جاده و روی شانه خاکی آن می دویدم.
🔻سوئیچ نبود!
به یک تاکسی رسیدم که چند تا مسافر داشت و راننده درب ماشینش را باز گذاشته بود و منتظر مسافر بود. راننده را هل دادم و در برابر چشمان بهت زده ی راننده و مسافران پریدم داخل ماشین جای راننده. میخواستم اتومبیل را هر جوری شده روشن کنم و با اتومبیل به سمت مرز حرکت کنم ولی سوئیچ روی ماشین نبود. چاره ای نداشتم نگهبانها داشتند میرسیدند.
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
🔻دوباره فرار
از اتومبیل پیاده شدم و با سرعت از دیوار نخلستانی که کنار جاده بود پریدم داخل باغ. دژبان ترسید وارد نخلستان شود و برگشت. مسیری که انتخاب کرده بودم تقریباً عمود بر مسیری بود که هاشم وارد باغ شده بود و بعد از کمی دویدن هاشم را دیدم. گفتم چه خبر از مسعود؟ گفت: نتونست فرار کنه. دلم خیلی به حالش سوخت؛ حکماً در تمام مدت تعقیب و گریز ما، او را به شدت کتک می زدند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی ( زابلی) ۳۴
▪️چگونگی شناسایی شهید محمد رضایی
همان اوایل که وارد اردوگاه شدیم هر روز صبح همه مون را تنبیه میکردند و نگهبانهای بند ۱ و ۲ هم گاهی می آمدند و تنبیهمون میکردند که یک روز صبح گفتند: زود زود، پنج، پنج به صف! چون عدنان و علی آمریکایی و یک جوان قدبلند خوشتیپی رو هم همراه شون آوردند و مترجم هم ناصر عرب دست چلاق بود.
وقتی وارد شدند گفتند: سرها بالا و مجدد گفتند: سرها پایین و اطراف دور میخوردند و از آن جوان می پرسیدند: این بوده و یا آن بوده زود بگو که کیه و این بنده خدایی را که از بند یک و ۲ آورده بودند تا جایی که یادم میاد خیلی زده بودند، بطوریکه لباسهایش بعضاً پاره شده بود و بعضی جاهای بدنش خونی بود و سروکلهاش خاکی و دستش هم شکسته بود که بعد از چند لحظه دربها را بستند و رفتند.
بعداً زمزمه شد که شهید رضایی را بردند, آن موقع میگفتند: فلان شخص عامل این کار بود و اتهامش را هم میگفتند: به نگهبانها گزارش داده که شهید رضایی چند تا افسر عراقی را کشته و این بنده خدا با شهید رضایی رفیق بوده و باهم نیز اسیر شدند ولی ما هیچوقت واقعیت را نفهمیدیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان