eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
993 عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
علی، خواجه علی/۱۱ شهرت: علی زابلی ◾صبحانه با مجروحین روزهای اول اسارت هنوز با خلق و خوی نگهبانان آشنا نشده بودیم اول صبح گفتند مجروحین را ببرید که دکتر معاینه کند امورات پانسمان شون را انجام بدیم . یکی از نگهبانا بمن اشاره کرد که بلندشو مجروح را ببر. حسین آقا از بچه های اهواز، یک پاش از زانو قطع شده بود بود و یکی ۲ نفر دیگه هم پاهاشون قطع بود. من حسین اقا رو حمل می‌کردم دکتر دیر امد و هوا هم ابری و خیلی سرد بود صبحانه رو بردند تو آسایشگاه، یکی از مجروحین بمن گفت فلانی به نگهبان بگو تا دکتر میاد بریم صبحانه رو بخوریم و بعد بیاییم. من هم به مترجم گفتم. یک دفعه نگهبان متوجه صحبت من و مجروح شد. گفت چه صحبتی باهم داشتید؟ گفتم صحبت مون این بود. گفت نه چه نقشه ای کشیدید!؟ هرچه گفتیم باور نکرد و پیله کرد. توی آن هوای سرد گفت پیراهنت رو در بیار وسرت را پایین بگیر کار رو انجام دادم چشمت روز بد نبینه حدود ۱۵ تا کابل را توانستم بشمارم که بر کمر و پهلوهام می کوبید دیگه بعد از ۱۵ تا بدنم بی حس شد و اصلا متوجه نشدم که آن لحظه ببعد چند تا کابل خوردم . خلاصه شبانه روز، عزیزان ماساژور می دادند. بعد چند روز متوجه درد شدید از ناحیه پهلو و پشتم شدم خیلی به سختی می‌توانستم خم و راست شوم. تا یک شب دستم رو از زیر پیراهنم روی کمرم کشیدم. احساس کردم که دستم خیس شد وقتی دستم رو نگاه کردم متوجه شدم پوست بدنم کنده شده و بدنم خونی هست. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی/۱۲ شهرت: علی زابلی ◾بچه غول! تو قوی هستی یا من؟ یکی از روزها که کار نظافت آسایشگاه داشت تموم می شد دو سه نفر از دوستان رو دنبال آب فرستادم و در ضمن گفتم که بچه هایی که غذا همراه خود دارند، بهشون بگید یکی یکی با فاصله بیان و غذاشون رو بدن که قایم کنیم. یکی از دوستان با سطل آب برگشت و گفت من یک نوشته دارم می‌خوام برام یک جوری چند روزی قایمش کنی! چون خبر دارم که قراره عراقیا ناغافل تفتیش کنند. من هم به محسن که از دوستان خوب قمی بود گفتم محسن جان برو روی کتفم و پشت لامپ مهتابی یا پنکه قایمش کن. در همین زمان، ناغافل سید علی کابلی امد‌ بطرف آسایشگاه و گفت دارید چکار می کنید؟ سریع کهنه پارچه رو به دست محسن دادم و گفت دوباره برو بالای کتفم که بگیم داربم پنکه رو تمیز می‌کنیم و همین کار رو کردیم. علی کابلی امد و یک کم هارت و پورت کرد و قسم خورد! من نفهمیدم که چرا مرتبا قسم می خورد! می گفت به والله العظیم و به شرفم قسم... خلاصه ما چیزی نگفتیم. بعد خودش محسن را صدا زد و اقا محسن را بچه غول صدا می‌زد رو کرد به محسن و پرسید، بچه غول! تو قوی هستی یا من؟ محسن پوزخندی زد و آهسته رو بمن کرد و گفت فلان شده از من اسب می پرسه که من قوی هستم یا او؟ من با یک مشت لهش میکنم. علی کابلی کم و بیش فارسی یاد گرفته بود و ما نمی دانستیم و کمی متوجه شد. پیله کرد که چه گفتید و چرا می خندید؟ بسختی قانعش کردیم که در مورد اون نبود و محسن با همون لحن گفت سیدی من اسیر شما هستم مردانه قول میدهی که اذیتم نکنی؟ گفت یعنی چه؟ گفت کشتی بگیریم و اگه من شما رو زمین زدم دیگه منو اذیت نکنی! یک دفعه چهره علی کابلی برافروخته شد به حدی که انگار می خواست چشماش از حدقه بیرون بزنه، محسن که متوجه کنف شدن و کم آوردن علی کابلی شد و بخاطر اینکه بادش بیاد پایین، با خنده گفت سیدی تو قوی هستی و من اسیر دست شما هستم و با یک مشت شما فرش زمین می شوم شما دوست داری دوستانم بمن بخندند؟ بقول خودمون خرش کردیم تا از سر کچل مون دست برداره و از آن روز به بعد، اکثر وقت‌ها سعی می کرد که به یک بهانه ای به محسن گیر بده و محسن با خنده ارومش می‌کرد. 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی/۱۳ شهرت : علی زابلی ◾برای نظافت دواطلبانه ،گزینش می شدیم! افراد زیادی بودند که برای خدا و بدون توقع در نظافت آسایشگاه ها کمک می کردند. چون بند سه از افراد خود فروخته کمتر بود و‌ داوطلب زیاد بود همچنین بدلیل رعایت موارد ایمنی، برادران نظافت چی، گزینش می‌شدند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علی، خواجه علی/۱۴ شهرت: علی زابلی ◾برای نماز خواندن بعضی بچه ها به وقت نمازهای پنج‌گانه پایبند بودند، یک روز در حین قدم زدن بچه ها در حیاط، ما مشغول انجام نظافت بودیم که آقای « مسعود ماهوتچی» جهت انجام فریضه نماز عصر به آسایشگاه آمد. البته ما همیشه سعی می‌کردیم که ابتدای نظافت، یک قسمت را برای بچه‌ها تمیز کنیم که با فاصله یکی یکی بیایند داخل و نماز و قرآن‌‌شون را بخوانند ولی آن روز بدلیل وقت کم نشد و چون هنوز نظافت تموم نشده بود و بنا بدلایلی آن روز وقت کم داشتیم آقا مسعود تشریف بردند بيرون و داخل محوطه کنار باغچه شروع به خواندن نماز کرد. « کریم مارمولک » هم بلافاصله سوت آمار را زد و گفت: سریع پنج پنج. آقا مسعود داشت رکعت سوم را بجای می‌آورد. «کریم مارمولک» که متوجه این قضیه شد با کابل شروع کرد به زدن آقا مسعود. آقا مسعود با خیالی راحت نمازش رو بجای آورد. « کریم مارمولک » هم تندتند با کابل روی کمر و سر آقا مسعود می‌زد وقتی نماز آقا مسعود تمام شد با همون وضعیت بین بچه‌ها نشست. . حالا هر چه فکر کردم این راز و نیاز عاشقانه و عارفانه آقا مسعود را با خدای خودش را به چه تشبیه کنم نتوانستم کاری زیبنده تر از بیان اصل این خاطره پیدا و بیان کنم. 🔹آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
علی خواجه علی / ۱۵ شهرت: علی زابلی نجات از مرگ صد درصدی با قهوه یکی از مریضی های اساسی برای ما که خیلی مشکل و درد آور بود اسهال خونی بود. یکی از بچه ها جثه ضعیف و لاغری داشت و آز طرفی سنش هم کم بود و از اذیت و تنبیه خیلی می ترسید و علی‌رغم این ترس وحشتی که داشت هیچوقت بسمت دشمن نرفت. به هر حال این عزیزمان به این درد شدید گرفتار شد که مجبور شدند به بیمارستان اعزامش کنند. هروقت مریضی از بیمارستان ترخیص می شد و می آمد ما احوال این عزیزمان را می گرفتیم تا اینکه پس از ۲ یا ۳ هفته با بک وضع بسیار وخیمی آوردنش و انداختن تو آسایشگاه و هیچ تحرکی نداشت به نگهبان گفتیم چرا با این وضع این مریض را آوردید ؟ پاسخ داد که دکترها جوابش کردند و اوردیم که همینجا بمیرد. همه آسایشگاه نگرانش بودند و دهانش باز بود و هرچه صدایش می زدیم هیچ پاسخی نمی داد حتی با اشاره. آسایشگاه را بوی تعفن گرفت و ما هم سعی می‌کردیم تاجایی که امکان دارد نظافتش را بموقع انجام بدیم. یک روز که داشتم نظافتش میکردم گریه ام گرفت و بعدازنظافت رفتم پیش مرحوم مهندس خالدی جهت راهنمایی و مشورت که اگر بشه دوباره به نگهبانان رو بگیم که به بیمارستان اعزامش کنند لکن مرحوم گفت اگه می خواستند درمان می کردند چرا اوردند ؟ اینها دلسوزمون نیستند مگه خودمون با کمک خداوند همت کنیم، مشکل رو تلاش کنید حل کنید، خداوند کمک مون می کند. در همین هنگام یکی از عزیزان کردمون بنام « جوهر» پیشنهاد داد که یک کم قهوه از نگهبانان بگیریم من با کمک و یاری خداوند سالمش می‌کنم. هیچکس از بچه ها امید به زنده ماندنش نداشتند لذا اقا رحمان که مسئول فروشگاه آسایشگاه بود به مسؤل خرید اردوگاه پیشنهاد خرید قهوه را داد ولی او قبول نکرد ولی بالآخره با التماس من و اقا رحمان قبول کرد که یک کم بیاره و گفت به هیچکس این مسئله را نگوییم. ۲ روز بعد قهوه را آورد ما هم داخل یک لیوان آب حل کردیم و پیش از ظهر زیر لیوان شمع روشن کردیم و از آن طرف هم به یکی از نگهبانان شیعه گفتیم بخاطر این مریض با ما همکاری کنه بتوانیم این معجون را درست کنیم تا غروب طول کشید تا این لیوان با شمع جوش آمد و خوب که تیره شد سرد کردیم و با قاشق داخل دهانش ذره ذره می ریخت نیمه شب که شد دیدیم با دستش اشاره می‌کند که به من آب بدهید و فردا ظهر باز با اشاره تقاضای غذا کرد و این عزیز بزرگوار مرگ حتمی به قدرت خداوند با خوردن نصف لیوان قهوه با تلاش و زحمت اقاجوهر نجات یافت. 🔹آزاده تکریت ۱۱
علی خواجه علی|۱۶ شهرت: علی زابلی هرجا باشیم گوش بفرمان رهبر مان هستیم! بعد از رحلت امام خمینی (ره) بعد از عزاداری، به جهت اعتراض به تنبیهات عراقی ها اعتصاب بزرگی برگزار کردیم و هرچه نگهبانان درخواست کردند که به اعتصاب پایان دهید ما ادامه دادیم تا یک روز عصر افسر عراقی مسئول اردوگاه امد و‌ اول بصورت کلی صحبت کرد و بعد هم از بعضی بچه ها پیرامون جنگ و اسارت و اعتصاب و رعایت قانون کشور عراق سوالاتی را پرسید که با پاسخ‌های محکم روبرو شد و در لحظه اخر از «مرتضی ابوطالبی» سوال کرد که چرا شما که اسیر ما هستید قانون کشور عراق را رعایت نمی کنید؟ « مرتضی» پاسخ داد که ما هر کجا که باشیم گوش به فرمان رهبرمون هستیم و برامون فرقی نمی کنه که ایران باشیم و یا عراق که افسر عراقی این پاسخ را تحمل نکرد و از آسایشگاه بیرون شد و به نگهبانان دستور داد که به بهانه های گوناگونی هر روز تعدادی را تنبیه کنند و هنگام تنبیه اکثر نگهبانان می گفتند که چرا به افسرمون پاسخ سربالا دادید که ناراحت شده؟ وقتی پاسخ می دادیم هم تنبیه می کردند و اگر پاسخ نمی دادیم هم تنبیه می کردند و تصمیم براین شد که اصلا به سوالات نگهبانان پاسخ داده نشود. یک مشکل روانی هم اضافه شده بود این بود تنبیهات بعد از پذیرش قطعنامه خیلی سخت و غیرقابل تحمل بود که با توجه به پذیرش قطعنامه برامون سوال بود که چرا عراقیها به تنبیهات شون ادامه می دهند !؟ آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علی خواجه علی | ۱۷ شهرت: علی زابلی ما از بصره همان چیزی را می خواهیم که شما از خرمشهر خواستید! گفته بودم که بعد از رحلت حضرت امام خمینی(ره) بخاطر تنبیهاتی که عراقیها اعمال کردند ما تحصن کردیم الان بیشتر توضیح میدم. برای اینکه تحصن ما را بشکند فرمانده اردوگاه وارد آسایشگاه شد و قبلش نگهبانان اعلام کردند که با فرمانده اردوگاه با احترام صحبت کنیم و‌ حق صحبت اضافه رو دارید هرچه از شما سوال کردند با احترام پاسخ دهید و در فاصله دور از افسر هم بایستید مگر اینکه خودش دستور نزدیک شدن را بدهد. افسرشون وارد آسایشگاه شد و چند نفر را از استانهای مختلف بلند کرد که حقیر‌ و‌ مرحوم خالدی هم جزو نفرات بودیم . افسر عراقی صحبت کردن را خوب بلد نبود مثلا می‌گفت پدر و‌ مادر شمارا کشتیم با بمباران و شما را هم می کشیم و وقتی آزاد شدید و برگشتید متوجه می شوید که آنها کشته شدند بعضاً دوستان می خندیدند که اگر ما را می کشید چطوری ما بر می گردیم و خانواده مون را می بینیم ؟ خلاصه اولش تهدید کرده بعد که با روحیه بالای بچه ها رو برو شد عقب نشینی کرد و به قول معروف نصیحت کرد که شلوغ نکنید و دست از اعتصاب بردارید که با برآورده شدن برخی خواسته ها اعتصاب پایان یافت، مرحوم خالدی چند مرتبه تا پای مرگ رفتند و برگشتند طوری که خودش تعریف می کرد جرمش فقط انس با قرآن بود و ازش تعهد گرفته بودند که بچه ها را هدایت و ارشاد نکند. بعد از اینکه فرمانده اردوگاه، خارج شد، مجدد شروع به تنبیه کردند به این بهانه که چرا با افسرمون صحبت کردید و یا چرا به سوالات افسرمون پاسخ ندادید مثلا از مرحوم خالدی پرسید که شما از بصره چه می خواهید !؟مرحوم خالدی خیلی راحت پیاده پاسخ دادند همان چیزی را که شما از خرمشهر و آبادان و بیمارستان‌ها مون می خواهید که بااین پاسخ افسر عراقی خیلی عصبانی و ناراحت شد! آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علی خواجه علی«زابلی»| ۱۸ ▪️مصطفی: پسر عموم را عوض کردید! روزهای اولی که «مصطفی گامبو» وارد بند ۳ و ۴ شد با اون هیکل توپولیش، پاهاش رو محکم به زمین می‌زد و به «والله العظیم»و شرفش سوگند می خورد که چنین و چنن می‌کنم! و وقتی هم که تند تند صحبت می‌کرد زبونش تو دهانش می چرخید و سر زبونش هم گیر می‌کرد و اخر هر صحبتش یک مکث کوچکی می‌کرد. چند مرتبه که به مرخصی رفت و برگشت، یک روز «مصطفی» و «ممدامشی» پشت آسایشگاه با هم گشت می‌زدند و تعداد کمی از بچه ها را دور خودشون جمع کردند و مصطفی از وضع اسرای عراقی در ایران تعریف می‌کرد و بنفل از پسرعموش که در ایران اسیر و بعد از چند سال مبادله شده بود تعریف می‌کرد که در ایران به انها خوش گذشته و می‌گفت امام خمینی(ره) تو ایران به اینها چی درس داده که بدون آفتابه دستشویی نمی‌رود و‌ بدون طهارت و وضو نماز نمی خواند و این نمازی که نیمه شب می خوانند چیه!؟ او می‌گفت پسر عمویم قبل از اسارت اهل نماز و روزه نبود ولی الان که از ایران برگشته نماز و روزه هاش قضا نمی‌شه و باید اول وقت بجا بیاورد و سوالش این بود که ایا به همه اسرای عراقی مسائل احکام آموزش داده می‌شود و یا به قشر خاصی؟ ما می گفتیم اجباری نیست اختیاری است. «مصطفی گامبو» بنقل از پسر عمویش می‌گفت: الان، پسرعمویم، ما را قبول ندارد چرا؟ وقتی که حقایق زندگی راحت اسرای عراقی در ایران را می گفتیم چهره «مصطفی گامبو» و «ممدامشی» برافروخته می شد و براشون سنگین بود که اسرای عراقی اینگونه راحت هستند و هنوز براش، باورکردن برگزاری کلاسهای نهضت سوادآموزی و آموزش قرآن سخت بود و می‌گفت مسئولین شما در ایران، مغزهای اسرای ما را شستشو می‌دهند و ما شما راازاد می‌گذاریم تا هر طور که خودتون دوست دارید نماز بخوانید و روزه بگیرید و قرآن بخوانید ! آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علی خواجه علی( زابلی)| ۱۹ ▪️قرآن مال ما عربهاست! «مصطفی گامبو» پاهاش رو محکم با عصبانی به زمین می‌کوبید که قرآن مال ما عربهاست و از طرفی هم می‌گفت این قرآنی را که شما می خوانید باید لگدمال کرد و وقتی به صحبت‌های بی سر و ته و بی‌معناش پوزخند می زدیم بیشتر عصبانی می‌شد و می‌گفت باید بگویید که چرا می خندید! بعضی وقتها «ناصر وولک» می امد برای خودشیرینیش ترجمه می‌کرد و بیشتر وقتها «ناصر وولک» خود فروخته وارونه ترجمه میکرد! تا آنها بچه هارا کتک بزنند مخصوصا آقا «محمود میری» را که بچه آبادان بود و هرگز راضی نمیشد که بچه کتک بخورند بلکه خودش بخاطر بچه ها چندین مرتبه کتک می خورد. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علی خواجه علی (زابلی)| ۲۰ ▪️اگر اذیتم کنید راستش رو نمی گم! در حین عملیات زخمی شدم و یک گوشه ای افتاده بودم. از وقت اذان صبح گذشته بود و کم کم هوا داشت روشن می شد. نمازم را دراز کشیده به چهار طرف خواندم و یک دفعه دیدم که سه نفر منو محاصره کردند، ۲ تا سرباز و یک افسر که یکی از انها خیلی ناجنس بود و افسر هم یک کلت در دستش بود که مسلح کرده و از دور بطرف من نشانه گرفته بود. بعلت خون ریزی زیاد، دستم قدرت بالا آمدن نداشت در همین حالت که محاصره و خسته و کوفته بودم گاهی خیال‌بافی می کردم سعی می کردم از یک طرف به افسر دشمن نزدیک بشم و با خود گفتم که وقتی نزدیک شدم یک لگد زیر دستش می زنم و افسر و سربازها رو اسیر خود می کنم و بعد برمی گردم بطرف نیروهای خودی. هر وقت واقعی یا خیال می کردم که بطرف افسر می رم خودش رو عقب می کشید و خیلی زرنگتر از من بود. خلاصه بعد از دو سه ساعت که در محاصره اینها بودم، به علت تشنگی و خستگی و خون ریزی، دیگه بیخیال شدم و روی زمین نشستم و تکون نخوردم و با دست راستم دکمه های لباسم رو باز کردم و نشان دادم که سلاح و مهمات همراهم ندارم و به این شکل تسلیم شدم. یکدفعه خودشون را انداختند روی بدنم و دستها و چشمهایم رو با شالی که خودم داشتم بستند و بی سیم زدند یک نفربر امد و منو انداختند داخل اون و حدود ۲۰ تا ۳۰ کیلومتری بردند تا اینکه داخل یک ساختمان شدیم که پر از جنازه و مجروح بود. مجروحین رو روی همدیگه انداخته بودند.منو هم روی یک جنازه انداختند و گفتند همینجا بنشین که این کار رو انجام ندادم کمی مهربانی کردند و یک صندلی شکسته آوردند نشستم و بعد یک قیچی آوردند که بخشی از پوست صورت و دستم رو که آویزان بود قیچی کنند و بعد پانسمان کنند که یک درجه دار لوتی امد و از من احوالپرسی خوبی کرد بمن آب داد و بعد اشاره کردم که نگذارد پوستهای صورت و دستم را قیچی کنند و از شدت ترس گفتم پانسمان لازم نیست و او هم این کار رو انجام داد و بعد برای بازجویی منو بردند داخل یک مدرسه. زیر چشمی نگاه کردم دیدم حدود ۲۰ نفر فقط جلوی در یک اطاق و اطرافش، نگهبان ایستادند و بعد متوجه شدم که ماهر عبدالرشید یکی از فرماندهان مهم صدام هست. باتوجه به اینکه اورکت من کره ای بود و‌ شلوارم هم ۳خط، دوخته شده بود فکر کردند که من فرمانده هستم و می خواستند منو ببرند که ماهر عبدالرشید منو ببینه. بعدش هم هر کجا منو می‌بردند می‌گفتند تو فرمانده هستی و این لباسها، مخصوص فرماندهان می‌باشد. بالاخره انگار باور کردند که این لباسها معمولیه و مخصوص فرماندهان نیست و یک شبانه روز بود که دستشویی نرفته بودم هرچه می‌گفتم طفره می رفتند، دیگه تصمیم گرفتم که وقتی منو برای بازجویی می برند صحبت نکنم تا منو ببرن دستشویی! وقتی منو پیش یک افسر عالی رتبه بردند اول دستور داد دستها و چشمام رو باز کنند و بعد یک نقشه عملیاتی بزرگی را آورد و آنجا فهمیدم هنوز واقعا باور نکرده اند که من فرمانده نیستم، گفت: تشریح کن که از کجا عملیات را شروع کردید و هدف از این عملیات، تصرف چه مناطقی بوده؟ گفتم اول، منو دستشویی ببرید تا بعد براتون توضیح بدم. دستور داد، حوله دستی و صابون برام بیارن. وقتی رفتم دستشویی از بالا با آفتابه، آب می‌خوردم و از پایین تخلیه می‌شد و پهلوهام کم کم راحت می‌شد و بعد از اتمام، تو آئینه خودم رو نگاه کردم، از بس دود و خون و خاک به صورتم چسبیده بود خودم رو نشناختم. بعد که آمدم برای بازجویی، دیدم که انواع کابل و میلگرد و چوب را آورده بودند و کنار صندلی افسر گذاشته بودند و تهدید کردند و من هم ترسیدم و خطاب به افسر مافوق گفتم اگه اذیتم کنی واقعیت را نمی گم! گفت چرا ؟ گفتم، بخاطر کتک نخوردن مجبور می‌شوم که دروغ بگم ولی اگه اذیت نکنید راستش رو می گم!! دستور داد همه ابزار آلات تنبیه رو جمع کنند و از روی نقشه چند تا دروغ قلمبه تحویلش دادم و شب چند تا دیگه به دیدنم آمدند که مقر لشکر را می خواستند. من آدرس لشکر را تو‌ بیابان دادم! یک ساعت بعد منو صدا زدند و بردند بیرون. دیدم ۳ تا خلبان افتادند به جونم، یک کم، مشت و لگد زدند و فحش دادند. دوباره یک آدرس دادم گفتم شب بود و شما ندیدید! بین اهواز و خرمشهر یک جا خیلی چراغانی هست آنجا مقر هست. حدود ۲ ساعت بعد منو صدا زدند و باز کتکم زدند. من گفتم شما اشتباه رفتید! بین اهواز و خرمشهر یک درخت بزرگی هست و یک چراغ هم روشن هست آنجا مقر لشکر هست. دیگه فهمیدند سر کار هستند. حدود نیمه شب بود که یکدفعه صدای جیغ و داد بلند شد تعدادی از نیروهای لشکر ثارالله رو برای بازجویی به آنجا آوردند، وقتی‌ که آنها را تنبیه می‌کردند نوبت بمن که می‌رسید می‌گفتند دیگه حال نداره و منم زیر چشمی نگهبان‌ها رو‌ می پاییدم که اگر نگهبان نزدیک شد بی حال بشم که تنبیه نکند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی (زابلی)| ۲۱ ▪️کتک نیمه شب! یک نگهبان که اسمش علی بود و معروف به «علی انبری» شده بود، نیمه شب که همه خواب بودند با کابل تکانم داد و گفت بیا پشت پنجره! بعد، شروع کرد با انبر دست به دراوردن سبیلام ! و گفت اگه کوچکترین صدایی در بیاری ترا می‌کشم!بعد دستور داد تا دستهام را از سوراخ پنجره بیرون کنم تا ناخن‌هام را در بیاره که با اشاره فهماندم که فردا که افسر اردوگاه برای آمار، میاد داخل اردوگاه، جریان انبردست تو را بهش می گم. علی وقتی دید وضع اینطوری است یک کم ترسید ولی بهرحال چند تا ضربه کابل در آن نیمه شب بمن زد و رفت. البته بعداً انبردست را ازش گرفتند ولی باز گاهی وقتها، داخل شلوارش قایم می کرد و داخل می اورد! خیلی هم بی رحم بود و گفته بود از انجام این کارهای لذت می‌برم! شنیدم که در بند ۱ یا ۲ حتی بیضه های یکی از بچه ها رو با انبر دست گرفته بود! 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی(زابلی)| ۲۲ ▪️پدرشان را کیسه بوکس کردند! نظامیان عراقی تحت فشار سانسور اخبار و مسائل روزمره بودند که خدا می داند چه بسا اگر کوچک‌ترین آشنایی با مسایل داشتند آن ظلم‌ها را مرتکب نمی‌شدند. من و مرحوم خالدی و حاج حمید رضایی معروف به حمید بنا، کنار هم و هم خرج بودیم. مرحوم خالدی، بیشتر وقتها، شبها زیر پتو گربه می‌کرد وقتی ازش می‌پرسیدم که آقای مهندس! ناراحتی و یا مشکلی دارید!؟ می‌فرمودند: من بخاطر این نگهبانان گریه می‌کنم که چقدر تحت ظلم و شکنجه قراردارند و می‌گفتند: ما آزاد هستیم ولی این نگهبانان عراقی اسیر هستند. یک روز، یکی از افسران عراقی که سنش بالا بود و شیعه و ۶ تا فرزندش هم تو نظام عراق بودند، هم سرباز و هم کادر بودند؛ برای مرحوم تعریف کرده بود که یک روز من را بخاطر یک خلافی زندانی کردند و هنگام تنبیه, چشمهام را بستند و فرزندانم را آوردند که تنبیهم کنند! افسر مافوق روی صندلی نشست و به فرزندانم دستور داد که داخل همین اردوگاه تکریت ۱۱، منو کیسه بوکس کنند و فرزندانم حق سرپیچی نداشتند!. اینقدر قوانین خشک و سختی بر نظامیان خودشون حاکم بود و اگر ما که اسیر دستشون بودیم خودمون را با نظامیان آنها مقایسه کنیم در می یابیم که حقیقتا ما آزاد بودیم و انها اسیر ما بودند که برای مراقبت ما، شب و روز و در سرما و گرما نگهبانی می دادند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی ( زابلی)| ۲۳ ▪️مترجم خاص! «مرحوم سید علی حسینی» از بچه های مشهد، در بند ۳، مترجم آسایشگاه ۹ بود که بخاطر عدم تسلط کافی به مترجمی، خیلی تنبیه می شد. ناصر عرب لعنتی هم که مترجم عرب زبان بود خیلی اذیتش می‌کرد و بالاخره بعد از تنبیهات زیاد، چون کسی را لو نداد، بنده خدا را کنار گذاشتند و او هم مانند آقا محمود میری خیلی مقاومت کرد که بچه ها رو لو نده و نداد. از اول اسارت باهم بودیم داخل الرشید دست پا شکسته ترجمه می‌کرد و داخل اردوگاه هم که آمدیم یه مدت کوتاهی تو آسایشگاه ۹ مترجم بود که یعقوب لعنتی سعی می‌کرد جلوی عراقی‌ها خُردش کند و وارونه ترجمه می‌کرد که عراقی‌ها عصبانی شوند و ایشون را تنبیه کنند که خیلی اذیت شد با توجه سن بالا و وضعیت جسمی ضعیفی که داشت واقعا سخت بود و غیرقابل تحمل بود که انسان ازدست هم وطن خودش شکنجه و تنبیه شود. 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی (زابلی)| ۲۴ ▪️شکلات درست می کردیم! در روزها و شب‌ هایی که جشن دینی یا مذهبی بود، با همان وسایلی که داشتیم با چه شادی! با المنت های دست ساز و ابتدایی، شیر چای درست می کردیم و سعی می کردیم جشن مختصری داشته باشیم ولی دردسر بعد از جشن این بود که باید المنت ها رو قایم می‌کردیم که نگهبانان متوجه نشوند. نگهبان عراقی بنام«اسماعیل»که شیعه بود هم کمک می کرد. در ایام جشن به اسماعیل التماس می‌کردیم که اسماعیل یا خودش نگهبان باشد و یا بیاد نگهبان را سرگرم کند تا شیر چای مون آماده بشه. رحمان و بچه های دزفول هم در انجام این کارها خیلی کمک بچه ها بودند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی (زابلی)| ۲۵ ▪️روش‌های زنده ماندن و تغییر دادن مرحوم مهندس خالدی و آقای حمید رضایی با عدنان که یک قاتل بالفطره و وحشی بود زیاد صحبت کردند و چنان روی عدنان کار کردند که اسماعیل ...‌ و ناصر ... که خیلی بچه‌ها را اذیت می‌کردند از دور انداختند. چون ایشون علاقه خاصی به قرآن داشت و تفسیر قرآن را دوست داشت، عراقی‌ها به مهندس خالدی مشکوک بودند که روحانی هست و از طرفی هم فکر می‌کردند ایشان به بچه‌ها برای شورش خط می‌دهد و برای همین چند دفعه تا پای مرگ رفتند و به قدرت خداوند متعال و عظمت قرآن برگشتند. ولی برای حفظ جانش باید تا حدودی با نگهبان‌ها خوش و بش می‌کرد در عین حال، خیلی رعایت می‌کرد که حقی از بچه‌ها ضایع نشود. 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی « زابلی »| ۲۶ ▪️چرا منو بخاطر قرآن خواندن می زنید؟ «دشتی زاده» ساکن زاهدان بود و از زاهدان اعزام گردیده بود ولی اصالتا اهل یزد بود و من یک روز، با یکی از دوستان به گردانشون رفتم و با همدیگه آشنا شدیم و بعضی‌ وقتها، صبحگاه، قرآن می خوند.بعد از اینکه من اسیر شدم و شب دوم که منو جهت بازجویی پیش خلبان‌های عراقی بردند نیمه های شب تعدادی اسیر آوردند و شروع به کتک کاری کردند.همه اسرای جدید را داخل یک کلاس مدرسه می چپاندند و با هر چه که داشتند می‌زدند. دشتی زاده را کنار پنجره نشانده بودند.ایشان از ناحیه پشت گردن به شدت مجروح بود؛ ترکش بزرگی پشت گردنش اصابت کرده بود، سرش پایین بود و خیلی ازش خون رفته بود و خیلی هم درد داشت بی انصافا روی زخمش می‌زدند و دستی زاده با صدای بلند و با صوت خیلی قشنگ و غم انگیزی «سوره الرحمن» را می خواند و بمحض خواندن قران، دوباره، کتکش می زدند و ایشون با فریاد بلند می‌گفت: یا فاطمه الزهرا ! من قرآن را دوست دارم چرا قرآن می خوانم، این بی انصافا منو می‌زنند!؟ و وقتی صدایم را شنید باتوجه به اینکه چشمهای همه مون بسته بود منو به اسم صدا زد و گفت: فلانی بهشون بگو من قرآن را دوست دارم چرا منو می زنید؟ البته وقتی ما را به بغداد انتقال دادند مجروحین رابه بیمارستان بردند که برادر عزیزمان، دشتی زاده، با توجه به شدت مجروحیت و‌ خون ریزی، به درمان نمی رسد و به شهادت می‌رسد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی(زابلی)| ۲۷ ▪️اسماعیل لباس ما را می شست! اسماعیل بظاهر برای ما یک نگهبان عراقی بود.ولی او حقیقت دیگری داشت. شغل اصلی اسماعیل، معلمی بود که به جهت جنگ ، طبق دستور حزب بعث به اجبار به خدمت نظام اعزام شده بود. علاوه بر معلمی، کلید دار حسینیه هم بود. ایشان اهل باسط عراق بود. نمی دانم چطوری باید اوصاف اسماعیل را گفت تا حق مطلب در مورد این مرد بزرگ ادا شود! اسماعیل در داخل بیمارستان، لباسهای کثیف بچه های اسهالی شدید را می شست و با محبت و مهربانی رفتار می‌کرد. حتی وقتی نگهبان‌ها می خواستند غذای بچه ها را بخورند به زور ازشون می‌گرفت و به بچه ها می داد .بعدا که از بیمارستان به اردوگاه آمد، خودش اقرار کرد که بدترین دوران خدمتم الان، داخل اردوگاه می‌باشد. در ماه‌های رجب و شعبان برای تهیه شیرچای بمناسبت تولد ائمه(س) خیلی مزاحم اسماعیل می‌شدیم. اسماعیل حتی اخبار نماز جمعه را هم، نیمه های شب که همه خواب بودند گزارش می داد و از مترجم برای اینگونه موارد استفاده نمی‌کرد. می‌گفت به مترجم‌ها اعتماد ندارم. چون از ناصر لعنتی و بعضی دیگه دیده بود و هم شنیده بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی (زابلی) | ۲۸ ▪️چه نقشه ای داشتید می کشیدید؟ دو سه روز اولی که وارد تکریت ۱۱ شدیم یک شب کنار بچه‌ها نشسته بودم و به همدیگه روحیه می دادیم. هر کدوم یک صحبتی را بیان می‌کردیم گرچه نگهبانا گفته بودند با همدیگه صحبت نکنید ولی من فکرمی کردم که منظور نگهبانا صحبت کردن با صدای بلند بوده. کنار هم نشسته و خوش و بش می‌کردیم که یکی از نگهبانان منو صدا زد و پرسید که چه می‌گفتی؟ گفتم: هیچی. دوباره تکرار کرد. گفتم از خانواده مون صحبت می‌کردیم گفت نه چه نقشه ای می کشیدید، متوجه نشدم. دوباره تکرار کرد، چه نقشه فراری کشیدید، از کجا و چطوری می خواستید فرار کنید، چند نفری می خواستید فرار کنید؟ هرچه می گفتم قبول نمی کرد.خلاصه بعد از چند تا کابل خوردن، به یک بدبختی، دست از سر کچل مون برداشت . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی (زابلی) | ۲۹ ▪️دستم بالا نمیاد شما را کتک بزنم! بند ۳ به بند بسیجی‌ها و بند ۴ هم به بند ارتشی‌ها معروف بود. نگهبانی بنام حسین داشتیم که شیعه کربلا اما سخت بیرحم بود و علاقه زیادی به کتک زدن ما داشت. بطوریکه خودش می گفت، اگر بجای آب خوردن، خون شما را بنوشم، سیراب نمی‌شوم. زمستان بود و باران می آمد. اول صبح می رفت طرف بند ارتشی‌ها و بچه ها را خوب کتک می زد و بعد می آمد طرف بند ۳ و فکر می‌کردیم که الان با ما بدتر رفتار می‌کند اما برعکس می شد یا اصلا تنبیه نمی‌کرد و یا خیلی کم و می گفت نمی‌دانم چه سری هست که وقتی از تنبیه اون بند تموم میشم به قصد کتک زدن شما میام ولی به محض اینکه اینجا میام، دستم برای کتک زدن شما بالا نمی آید. مخصوصا این آسایشگاه! اینجا چه خبر است، شما آخوند هستید یا نه؟ چون شنیدم که این بند بسیجیان خمینی هستند و در این آسایشگاه تعدادی آخوند هستند. درسته یا نه؟ ما می‌گفتیم، همه بسیجی هستیم ولی آخوند نداریم ولی قبول نمی کرد و اثبات هم نمی‌توانست بکند . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی« زابلی»| ۳۰ ▪️نگهداری و گرم نگه داشتن غذا در اردوگاه تکریت ۱۱ که ما مفقودالاثر بودیم یعنی اسامی ما در صلیب سرخ جهاتی، ثبت شده نبود، هر آسایشگاه باتوجه به امکاناتی که داشت نگهداری میکردند در زمان ماه مبارک چون رسمی بود داخل سطل نگهداری میشد و مشکل خاصی نبود ولی در غیر ماه مبارک که نگهداشتن غذا ممنوع بود هر کدام از دوستان بنوعی نگهداری می‌کرد مثلا آش رو بیشتر داخل لیوان و برنج را داخل نایلون و به جهت جلوگیری از ریختن آش روی هم، گاهی آن را در نایلون می ریختند و در پشت سنگ زیر شیر دستشویی و یا زیر تشک و یا روی شکم می بستند که به دور از چشم نگهبانان باشد که گاها هم لو می‌رفت و بعضا نگهبانان تفتیش می‌کردند. به محض اینکه به قول خودشون توپ شلیک می‌شد می‌گفتند: یالا فطور، فطور! یعنی بخورید افطار شد، افطار شد. بچه ها می‌گفتند هنوز آفتاب کامل غروب نکرده و باید چند دقیقه از غروب آفتاب بگذرد که بعضی‌هاشون قبول می‌کردند و بعضی ها شون هم قبول نمی کردند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی«زابلی»| ۳۱ ▪️زخم معده ای که در ماه رمضان خوب میشد! علاوه بر اسماعیل، محمد، عوض، سید حسین و یکی دیگه هم بود که یک کم سبزه و اهل تسنن بود اینها روزه می گرفتند. البته تعداد کل نگهبان‌ها خیلی بیشتر بود که اکثرا نه نماز می خواندند نه روزه می گرفتند. یعنی حال و هوای ارتش بعث تحمل مذهبی ها را نداشت. اما اینها با اینکه تابع ارتش حزب بعث بودند سعی می کردند روزه را حداقل بگیرند حالا یقین هم نداشتیم اما اینطوری می کفتند. عوض تعریف میکرد می‌گفت من زخم معده دارم ولی درمان رمضان که روزه می‌گیرم این زخم معده من گم میشه و بعد ماه مبارک دوباره شروع میشه. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی«زابلی«| ۳۲ ▪️ خالی کردن دق دلی شکنجه ها یکی از بچه های اصفهان بنام سلمانپور آچار فرانسه اردوگاه تکریت ۱۱ بود و شاید مشکل اردوگاه‌های دیگر را هم برطرف می نمود و هم اخبار و اطلاعات را در‌ بین بندها و ملحق رد و بدل می نمود‌ و یک سرباز عراقی هم بنام جبار‌ بود که هم قدش کوچک بود و هم فشل بود‌ و‌ هم خیلی ساده لوح بود که بهش چوپان می‌گفتیم و بحساب خودش بعضی وقتها عصبانی میشد و میخواست جلو بقبه نگهبانان کم نیاره و گاها هارت و پورت می کرد و بچه‌ها وی را مسخره می کردند‌ مخصوصا موقع آمار گرفتن داخل آسایشگاه. وقتی شمارش میکرد و از کنار مون رد می‌شد یواشکی از عقب پشت پاش می‌زدیم شلوارش خیلی شل و پوتین هاش هم گاهی اوقات بزرگ بود و نمی توانست فرز راه برود آقا سلمانپور اگه شهید شده خداوند روحش را شاد و با شهدا محشورش بدارد و اگه زنده هست سلامت باشد بهش متلک می‌گفت و هولش می داد و بعضی وقتها با انبر دست که همراهش بود جبار را به شوخی تهدید می‌کرد و نگهبانها متوجه شده بودند که اقا جبار را مسخره می کنیم یواشکی کنار پنجره می امدند و نگاه می کردند که به حرفش گوش می دهیم یانه و موقعی که بهش می خندیدیم براشون سنگین بود و بلافاصله می امدند فحش می دادند و گاهی هم تنبیه میکردند و روزهایی را که جبار برای شمارش می آمد برامون خیلی خوش بود . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی (زابلی)| ۳۳ جاسوس‌ها به همدیگه هم رحم نمی‌کردند! مسئول آسایشگاه ما یک عرب اهوازی بود با اینکه خودش یا بخاطر ترس یا بخاطر منافع با عراقی‌ها همکاری می‌کرد، ولی بیچاره خودش از ترس کتک عراقی‌ها شلوارش رو خیس می‌کرد، البته در مقابل ما هم احتیاط می‌کرد خیلی زیاد شرارت نمی‌کرد و سعی می‌کرد تا مجبور نشده جاسوسی نکنه و کمتر به بچه‌ها بی احترامی می‌کرد. ولی خدا لعنت کند ناصر را که حتی به این هم رحم نمی‌کرد. اکثر وقت‌ها برعلیه ایشان پیش نگهبان‌ها چاپلوسی می‌کرد. حتی بر علیه (ا. اس) آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
دسترسی به قسمت های دیگر خاطرات به لطف خدا و تلاش دوستان، دسترسی به کلیه خاطرات آزادگانی که در زیر مکتوب شده محقق شده است. با کلیک بر قسمت آبی رنگ، آنها را مشاهده بفرمایید: نگهبانان عراقی 🔻موضوعات کتاب نحوه استفاده: 🔻 روی این اسامی که لینک شده و به رنگ آبی است کلیک کنید. 🔻 پایین آن را ببنید. سمت چپ نوشته مثلا « ۱ از ۳۰ » 🔻سمت راست آن فلاش بالا و پایین برای اسکرول کردن کنارش هست که می توانید با آنها، تمام خاطرات فرد مورد نظر را ببنید. 🔻 ان شاءالله این اسامی کم کم و با زحمات مدیر محترم که بصورت خاموش در حال تلاش هستند، بیشتر خواهد شد.
علی خواجه علی ( زابلی) ۳۴ ▪️چگونگی شناسایی شهید محمد رضایی همان اوایل که وارد اردوگاه شدیم هر روز صبح همه مون را تنبیه می‌کردند و نگهبان‌های بند ۱ و ۲ هم گاهی می آمدند و تنبیه‌مون می‌کردند که یک روز صبح گفتند: زود زود، پنج، پنج به صف! چون عدنان و علی آمریکایی و یک جوان قدبلند خوش‌تیپی رو هم همراه شون آوردند و مترجم هم ناصر عرب دست چلاق بود. وقتی وارد شدند گفتند: سرها بالا و مجدد گفتند: سرها پایین و اطراف دور می‌خوردند و از آن جوان می پرسیدند: این بوده و یا آن بوده زود بگو که کیه و این بنده خدایی را که از بند یک و ۲ آورده بودند تا جایی که یادم میاد خیلی زده بودند، بطوریکه لباس‌هایش بعضاً پاره شده بود و بعضی جاهای بدنش خونی بود و سروکله‌اش خاکی و دستش هم شکسته بود که بعد از چند لحظه درب‌ها را بستند و رفتند. بعداً زمزمه شد که شهید رضایی را بردند, آن موقع می‌گفتند: فلان شخص عامل این کار بود و اتهامش را هم می‌گفتند: به نگهبان‌ها گزارش داده که شهید رضایی چند تا افسر عراقی را کشته و این بنده خدا با شهید رضایی رفیق بوده و باهم نیز اسیر شدند ولی ما هیچ‌وقت واقعیت را نفهمیدیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65