eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
261 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
خسرو میرزائی| ۵۳ اون حموم کردن بعد از چند سال، چه کیفی داد بعد از نماز جماعت ظهر و عصر حدودا ساعت دو بعدازظهر روز پنجم شهریور ۱۳۶۹ از اردوگاه تکریت ۱۱ خارج شده و به سمت بغداد و از سه راهی به سمت مرز خسروی حرکت کردیم که شب هنگام نزدیکی‌های ساعت دوازده شب رسیدیم به مرز. پس از کمی معطلی بخاطر هماهنگی و نصب پرچم به سینه که سریع برادران سپاه در اتوبوس‌ها حاضر شدند و توجیه شدیم که خود بنده در اتوبوس سوم یا چهارم دقیق یادم نیست بودم که تقریبا یک ساعتی طول کشید که تبادل شویم. وقتی از شهر اسلام آباد رد می‌شدیم یک‌سری از خانواده مفقودین، جلوی اتوبوس رو می‌گرفتند و عکس بچه‌هاشون رو نشون ما می‌دادند که آیا این‌ها رو دیدید؟ ناراحت کننده بود و از ته دل برای یک خبر خوب در باره آنها دعا می کردیم. حدودا ساعت پنج و شش صبح بود به پادگان شهید منتظری در حوالی کرمانشاه رسیدیم و سه روز قرنطینه بودیم. در روز آخر قرنطینه صبح زود، مقداری کتاب، یک سکه بهار آزادی و یک چک بیست هزار تومانی بانک ملی، و یک قوطی آهنی پسته صادراتی به ما دادند. یادمه وقتی صبح روز اول رفتیم تو پادگان حمام اونم با آب گرم و اون فشار آب چه کیفی داد اون حموم کردن بعد از چند سال. تهران که رسیدیم از طرف سپاه منطقه محل سکونت،برای مراسم و کمک به خانواده‌ها یک راس گوسفند و مقداری خواربار مثل قند، برنج و چای هم دادند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۵۴ وقتی بعد از چهار سال، سرود الله اکبر رو می شنیدیم حس عجیبی داشتیم وقتی تبادل اسرا شروع شد از طریق اخبار تلویزیون عراق متوجه شدیم که مفقودین روزی ۱۰۰۰نفر و اسرای صلیب ديده روزی ۲۰۰۰نفر تبادل می‌شوند. بالاخره نوبت آزادی ما هم رسید بعد از اخبار آزادی و تبادل که از تلویزیون و نگهبان‌ها شنیدیم یک روز چند تا زن و مرد که بنظرم بیشترشان اروپایی بودند آمدند و مشخص شد اینها از صلیب سرخ هستند. بعد از ثبت نام ما توسط کارمندان سازمان صلیب سرخ و بقیه هماهنگی ها که دور از چشم ما دو دولت با هم و با صلیب سرخ انجام دادند ما سوار اتوبوس شدیم و از اردوگاه تکریت به بغداد امدیم، اتوبوسی که من در آن سوار بودم وقتی به شهری که بنظرم بغداد بود رسید بهمراه بقیه اتوبوس‌ها، دقایقی در کنار یک پلی که بر روی یک رودخانه (دجله یا فرات) قرار داشت برای استراحت ایستادیم. عصر هنگام بود که چند بچه تقریبا ده و دوازده ساله آمدند کنار اتوبوس که فکر کنم حالت تکدی‌گری داشتند که با برخورد نگهبان عراقی مستقر در اتوبوس دور شدند. داخل خود شهر نشدیم حالت کمربندی داشت. فکر کنم اتوبوس‌ها ماکیروس آلماني بودند. از اوناییکه رادیاتور آب ندارند با هوا و روغن خنک میشن. چون قبل از اسارت مکانیکی هم کار کرده بودم توانستم تشخیص دهم البته از صدای موتور هم متوجه شدم. قبلا سوار این نوع اتوبوس‌ها در ایران شده بودم. خود ارتش ایران هم از این نوع اتوبوس‌ها داشت. وقتی به مرز ایران رسیدیم آنقدر فیلمبردار و نورافکن بود که چشممان از برق آنها کور می‌‌شد. خیلی سریع رد می‌شدیم که یک دفعه پشیمون نشن برمون گردونن. چند ساله در آرزوی این هستم که یک‌بار دیگر تلویزیون، صحنه تبادل ما رو در آن شب بیاد ماندنی نشون بده ولی متاسفانه این فیلم‌ها را بما نه خصوصی و نه عمومی نشان ندادند نه اینکه مسأله‌ای باشه. نه، کوتاهی می‌کنند. هنوز در خاک عراق و دست نیروهای عراقی و چند متری خاک ایران بودیم که یکی دو نفر از نیروی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سوار اتوبوس ما شدند و برامون توضیح دادند که سجده شکر را بعد از ورود به خاک ایران انجام دهید و اینجا سریع رد شوید که این بعثی‌ها دنبال بهانه هستند که ما هم برای همین سریع رد شدیم و در جائی‌که عزیزان مشغول پذیرایی از ما بودند اکثرا سجده شکر را در خاک ایران عزیز به جا آوردیم. ساعت دو بعدازظهر هنگام پخش اخبار، رادیو ایران، اسم اسیران آزاد شده را پخش می کرد که خانواده من اسم من را شنیده بودند خودم نیز اسمم را از رادیو بلندگو پادگان شنیدم. موقعی که اسم من رو در رادیو خواندند، همه فامیل آمده بودند خانه مان جمع شده بودند و به والدینم تبریک می‌گفتند و شادی می‌کردند و منتظر رسیدن من بودند. یادم هست قبل از اخبار، سرود الله اکبر خمینی رهبر پخش شد که خیلی نوستالژیک و خاطره انگیز بود.همون که الانم قبل از اخبار پخش میشه. وحده وحده وحده، وقتی اینها را می شنیدیم یک حسی خاصی داشتیم می خواستیم گریه کنیم، یعنی همه چیز برامون یک اینجور حسی داشت باور کردنی نبود. در فرودگاه کرمانشاه برای من که برای اولین بار سوار هواپیما می‌شدم اونم تازه یک هواپیمای جنگی که بجای صندلی روی صندلی نشستیم که حالت تور بود، با آن صدای که صدای بغل دستی خود رو نمی‌شنیدی، جالب بود و کادر ارتشی داخل هواپیما با آن رفتار محترمانه و در فرودگاه تهران با استقبال باشکوه و مرقد امام راحل هم همین‌طور، استقبال در محل و خانواده و همه آن، یک روز بیاد ماندنی باشکوه و یک خاطره از یاد نرفتنی در زندگی‌مان است. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۵۵ ▪️پاسخ مسأله شرعی در اردوگاه اولین مسئله شرعی که در اردوگاه یاد گرفتم‌ با توجه به شرایط موجود آن زمان بخصوص آن اوایل اسارت که نه آب باندازه لازم در اختیارمان بود و نه آزادی حمام و این مسائل داشتیم هر وقت نیاز بود بتوانیم استفاده کنیم که از عزیزان پرسیدم حکم طهارت و نماز ما چیست گفتند: تا دسترسی به آب پیدا شود می‌شود تیمم بدل از غسل انجام داد و نماز را خواند. اگر بی ادبی نباشه فکر کنم اولین بار این مسأله در پادگان الرشید بود که برام پیش آمد و در حکمش متحیر بودم، در اردوگاه هم برایم پیش آمد..... گفتند: می‌شود با تیمم بدل از غسل نماز را خواند شخص خاصی را یاد ندارم ولی مورد اعتماد بودند و حتی خودم شاهد بودم افرادی دیگر نیز تیمم را انجام می‌دادند و من مطمئن شدم این حکم درست است. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۵۶ ▪️اهان این حالا فتوا می‌ده! اواخر اسارت که در بند ۲ در آسایشگاه ۶ بودم. حدودا اواخر خرداد یا اوایل تیرماه ۱۳۶۹ بود که یک شب وقتی پس از یک روز فعالیت وارد آسایشگاه شدیم شب هنگام زمانی که وقت استراحت بود جای بنده تقریبا وسط آسایشگاه در کنار دیوار بود که موقع پهن کردن پتوها جزو نفراتی بودم که برای خواب در ردیف وسط می‌خوابیدم. در پتو کناری من، تعدادی از اسرا، مشغول بازی پاسور و شطرنج بودند البته با شلوغ بازی و الفاظ خاص خود، که متاسفانه برای بنده و سایرین ایجاد مزاحمت کرده بود. من به ایشان معترض شدم البته با کمال احترام و خواهش که اجازه بدهید استراحت کنیم. فردای آن روز بعدازظهر و هنگام خروج از آسایشگاه بعد از آمارگیری، مصطفی نگهبان اسم مرا صدا زد گفت: «وین خسرو» خسرو کجاست که من بلند شدم خودم را معرفی کردم. مرا به راهرو بغل اتاق نگهبانی که از آنجا به سمت آشپزخانه و بند ۳ و ۴ هم راه بود بردند و فکر کنم چهار تا نگهبان، مصطفی گامبو، عماد و دو نفر دیگر که اسمشان را بلد نبودم ریختند سرم که چرا میگی شطرنج و پاسور بازی نکنید و حرام است! و شروع به کتک زدن کردند که همراه با فحش و دری وری گفتن کلمه سوالی «ها صار نبی صارنبی» را مصطفی گابو هی تکرار می‌کرد. حالا این وسط که داشتم کتک می‌خوردم و هلی کوپتری می‌زدم رو زمین و لا سیدی لا سیدی ... می‌گفتم، همزمان داشتم به این جمله فکر می‌کردم که این داره چی به من می‌گه! چون تا اون وقت این جمله رو از عراقی‌ها نشنیده بودم که آیا این فحشه یا تعریف چون کلمه «نبی» توش بود. بعد از اینکه از اون کتک مفصل خلاص شدم، پس از ورود به آسایشگاه دوستانی برای همدردی و دلجویی سراغم آمدند و دلیل کتک خوردنم را جویا شدند که بنده قصد کرده بودم بدلایلی چیزی نگویم، اما عده‌ای از عزیزان فکر کنم چون شاهد بحث دیشب من بودند می‌دانستند، اما خودم چیزی نگفتم فقط از دوستان می‌پرسیدم معنی جمله «صار نبی» یعنی چه؟ یکی از دوستان چون تقریبا آشنا به زبان عربی بود گفت: یعنی اینکه «اهان حالا پیغمبر شدی، پیغمبر شدی! حکم می‌دی» (صار نبی، صار نبی) جالبه بنده اون موقع با ایشان فقط بخاطر ایجاد مزاحمت تذکر دادم اصلا بحث حلال و حرام را نکردم. چون هیچ تخصصی در این زمینه نه داشتم و نه دارم. ولی بخاطر آن بحث شب قبل یکی رفته به نگهبان‌ها گفته بود که فلانی اره ... اون چند نفر نگاهشان بعد از کتک خوردنم هم تقریبا حالت خوشحالی داشت و هم فکر کنم ناراحت. آثار این کتک در آن روز حتی تا شهریور که آزاد شدیم مانده بود و وقتی خانواده و مادرم پشت و دست و پایم را دیدند که رد کبودی کابل و چوب باقی‌مانده بود به ناله و گریه افتادند که مادرم به زبان ترکی شروع به ناله کرد که الله گلارن سندرسن منظور عراقی‌ها رو (یعنی خدا دستاشونو بشکونه) نکته جالب این‌که بعد از آزادی وقتی دیدم که شطرنج از حالت قمار خارج شده و بخاطر ورزشی بودن شطرنج، بازی آن آزاد است و مسابقات ورزشی شطرنج برگزار می‌شود و حتی در اقوام نزدیک شاهدم به این نوع بازی‌ مشغول هستند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی | ۵۷ ▪️عراقی‌ها بتدریج مُهر را آزاد کردند در تکریت ۱۱ بعد از یک سال ممنوعیت، بالاخره غیر رسمی و از باب لطف به بعضی آسایشگاه‌ها مُهر دادند. کم یا زیادی آن مهم نبود مهم ابن بود که عراقی‌ها مثل قبل سفت و سخت مانع نماز خواندن ما با مهر نمی‌شدند. البته هر وقت می‌خواستند بهانه بگیرند می‌گفتند مگه مهر ممنوع نیست چرا مهر گذاشتید! اوایل که داشتن و خواندن نماز با مُهر در اسارت ممنوع بود هرکس به نوعی نماز می‌خواند، معمولا سجده را روی همان زمین سیمانی آسایشگاه و یا پتو و یا روی انگشت شست دست و یا بعضی در حیاط یک سنگ ریزه کوچک پیدا و مخفیانه نزد خود نگهداری و موقع نماز خواندن از آن در هنگام سجده روی زمین قرار داده و هنگام قیام کردن با خود در دست گرفته که مبادا نگهبانان نبینند. فکر کنم و مطمئن نیستم ولی حداقل در آسایشگاه خودمان بعد از حدودا یکسال که از اسارت گذشته بود خودشان مهر تربت کربلا به تعداد نفرات آوردند و از آن به بعد خواندن نماز با مهر آزاد شد. خواندن نماز با مهر آن‌هم تربت اعلی مال کربلا که در یک طرفش حک شده بود یک حالت روحانی وصف ناپذیری ایجاد می‌کرد و غیرممکن بود که پس از پایان نماز آن تربت بوسیده و بوئیده نشود. بعضی‌ها چون پس از مدتی استفاده از آن مهرها یک طرفش روغنی و سیاه می‌شد شروع به بازسازی می‌کردند البته با هنرمندی خاص. یکی از یادگاری‌ها و به‌ نوعی سوغاتی اسارت همین مهرها بود که پس از آزادی به ایران آوردیم، همه اقوام و دوستان طالب آن بودند، چون آن زمان بخاطر جنگ و بسته بودن راه کربلا چندین سال امکان آوردن مهر کربلا به ایران نبود و می‌توان گفت: اسرا و آزادگان اولین کسانی بودند که این اقدام مبارک یعنی آوردن تربت پاک آقا امام حسین علیه السلام پس از چندین سال به ایران را انجام دادند. یادمه خیلی‌ها آمده و می‌گفتند: یک ذره کوچک بده تا کام نوزادمان را با آن متبرک کنیم. بعدها با باز شدن راه کربلا و تردد زوار امام حسین علیه السلام این امر یعنی آوردن مهر کربلا میسر شد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۵۸ ▪️ایثار چای! زمانی که آسایشگاه ۶ بودم عمو حسن (مرحوم حاج حسن حسین زاده) هم آنجا تشریف داشت. ایشان جانباز بود و بر اثر شرایط تغذیه و عدم رسیدگی پزشکی و نبود امکانات رفاهی بدنش خیلی نحیف شده بود و جواد کاملان و بقیه بچه‌ها در کارها به ایشان کمک می‌کردند. در اردوگاه چای مثل طلا با ارزش بود، یک لیوان چای گرم باندازه هر چی فکر کنید برای‌مان ارزشمند بود. با این‌حال در بند یک آسایشگاه ۱ یا ۲ هر روز شاهد بودم که محسن میرزائی سهم چای خود رو برای عمو حسن می‌آورد در حالی‌که خودش هم نیاز داشت. یک مورد دیگه خاطرم هست که بد نیست برای شما بگم. آقای محمد بلالی که مسئول نظافت آسایشگاه ۶ بود وقتی که همه در محوطه مشغول گذران وقت و انجام امور شخصی خود بودند ایشان در آسایشگاه کف آسایشگاه را با گونی تی می‌کشید و پتوها را آنکارد می‌کرد که میلیمتری مو نمی‌زد و با کمک بقیه آب جمع می‌کرد برای شب. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۵۹ ▪️مرحوم آقا رسول! یکی از بچه‌هایی که بدون توجه به کسی، کار خود را ایثارگرانه انجام می‌داد مرحوم آقا رسول جباری معروف به رسول ترکه مسئول سرویس بهداشتی بند ۱ و ۲ بود که در کار خود بسیار دقیق و کوشا بود. زیرا در آن وقت کم، حدودا دو ساعت در دو نوبت صبح و عصر طوری باید زمانبندی را تنظیم می‌کرد که همه افراد هفت آسایشگاه حدودا بیش از هفتصد نفر بتوانند از سرویس‌ها استفاده کنند و مواقعی بود به‌ علت خالی نکردن چاله فاضلاب سرویس‌ها توسط عراقی‌ها فاضلاب پس می‌زد و عملا از دسترس خارج می‌شد که نقش ایشان در این موقع بیشتر نمایان می‌شد هم در نظافت سرویس‌ها و هم زمان‌بندی، البته بعضی مواقع سوءتفاهماتی ایجاد می‌شد، اما در کل اگر نگاه کنیم چاره‌ای نبود زیرا باید کار همه راه می‌افتاد. بعد از آزادی بر اثر یک حادثه در استاديوم آزادی در سالگرد رحلت حضرت امام(ره) به رحمت خدا رفت. روحش شاد ... یک اصطلاح داشت همیشه می‌گفت: بشمار سه بیا بیرون. واقعا هم اگه بخواهی برای دستشویی یکی دو دقیقه بیشتر وقت نداشتیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۶۰ ▪️اگر ایران برد درب سطل سبز رو بلند کنید! بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ و فکر کنم بخاطر آشتی کنان بین ایران و عراق یکی از کشورهای حاشیه خلیج فارس یک بازی فوتبال دوستانه بین تیم ملی ایران و عراق گذاشت و اسمش رو هم جام صلح و دوستی گذاشته بود! چقدر آن شب لذت می‌بردیم که هموطن‌مان و تیم ملی رو با پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران می‌دیدیم. هیچ‌وقت آن شب را فراموش نمی‌کنم. هیچ بازی فوتبالی به اندازه آن شب نچسبید! سروش جعفربیگی که خاطرات آن شب برایش تداعی می شود می‌نویسد؛ یادمه آن شب ما تلویزیون نداشتیم! از آسایشگاه بغلی یعنی آسایشگاه ۱۳ نتیجه را سوال می‌کردیم ولی نگهبان زودتر از بچه ها جواب می داد و می‌گفت صفر صفر، می‌گفت: اگر ایران ببره پدرتان را در می‌آوریم ما دعا می‌کردیم ایران نبره! حالا شوخی می‌گفت یا جدی نمی دونم، ولی ما می‌ترسیدیم جدی بگن و عراقی‌هایی که روی فوتبال تعصبی هستند بعید هم نبود اگر ببازند برای تسکین دلشان ما را زیر کتک بگیرند. خسرو میرزائی که از یادآوری آن شب فوتبالی بوجد آمده است از حافظه خود کمک می‌گیرد و این‌گونه می‌نویسد: فکر کنم بازی در کویت بود. دیدن اون بازی بعد از چند سال فارغ از نتیجه یک ذوق و شوق عجیبی داشت که وصف ناپذیر بود. سروش جعفربیگی هم حرف خسرو را تصدیق می‌کنه که بله بازی در کویت بود. عباس نجار هیجان زده می‌نویسد: خسرو جان اون شب بعضی از بچه‌ها تا چشمشان به بازیکنان ایرانی افتاد اشک می‌ریختند. خسرو میرزائی حرف‌های عباس را تائید می‌کند و از حساسیت آن بازی می‌گوید: به نظرم اکثر نگهبان‌ها اون شب بازی رو پشت پنجره با بچه‌ها دیدند. البته از پشت پنجره اون آسایشگاه‌هایی که تلویزیون داشتند‌. بهمن دبیریان چقدر حرصش درآمده که می‌نویسد: ما در بند ۳ آسایشگاه ۹ تلویزیون نداشتیم خیلی غصه می‌خوردیم که چرا باید بخاطر نداشتن تلویزیون بازی ایران و عراق را تماشا نکنیم، به آسایشگاه ۱۳ که روبروی ما بود گفتیم: اگر ایران برد درب سطل سبز رو بلند کنید، اگر عراق بُرد درب سطل قرمز رو بلند کنید. زمانی که بازی تمام شد بچه‌های آسایشگاه ۱۳ یک دست درب سطل قرمز و در دست دیگری درب سطل سبز بلند کردند و ما متوجه شدیم که مساوی شده و خدا را شکر‌ کردیم که ایران نباخته بود! خسرو میرزائی آن شب را شبی خاطره انگیز می‌داند و می‌گوید: اون شب اصلا دوست نداشتم بازی تموم بشه! بهمن دبیریان حرف خسرو رو‌ پی می‌گیرد: ولی ما که تلویزیون نداشتیم دوست داشتیم زودتر تمام بشه تا نتیجه رو بدانیم عباس نجار یادش میاد: یادش بخیر همه نشسته بودیم پای تلویزیون منتظر فوتبال، وقتی که اول بازی بازیکنان ایرانی وارد میدان شدند یهو همه صلوات فرستادیم و گفتیم اگر ایران ببرد فردا هم برای فرستادن صلوات و هم باخت عراق کابل و چوب آماده است. یک طرف دلمون خوشحال و یک طرف دلمون غمگین کتک و کابل فردا ولی خب خدا را شکر آخرش مساوی شدند ! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی | ۶۱ ▪️دردسر لباس عربی پوشیدن! وقتی در استخبارات و زندان الرشید بغداد لباس‌های نظام رو از ما گرفتند و در بشکه زباله سوزاندند و به جایش دشداشه بلند عربی دادند چون برای اولین بار بود این نوع لباس را می‌پوشیدیم و در نشست و برخواست زیاد وارد نبودیم، چون فکر می‌کردیم هنوز شلوار به تن داریم، سریع به همدیگه تذکر می‌دادیم که خودتو جمع کن، یکی از بچه‌ها می‌گفت: اینجا با ایران فرق داره در ایران موقع دستشویی می‌کشیم پائین در عراق می‌کشیم بالا. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۶۲ ایام انتظار! پس از شروع تبادل اسرا در تاریخ ۱۳۶۹/۵/۲۶ و دیدن این تصاویر در تلویزیون عراق یک حالت خوف و رجایی در فضای اردوگاه تکریت۱۱ و ما اسرا ایجاد شده بود و سوالاتی در ذهن که آیا ما هم تبادل خواهیم شد؟ چند روز دیگر این اتفاق خواهد افتاد؟ نکند عراقی‌ها کارشکنی کنند و تبادل متوقف شود؟ که بعد از آوردن لباسهای نو نسبتأ مطمئن شدیم که آزاد خواهیم شد که دوستان مهیای انجام مقدمات آزادی شدند و پرچم ایران و بازبند و پیشانی بند و نوشتن اسمای ائمه اطهار علیهم السلام را درست کردند به مانند اینکه می‌خواستیم به عملیات بریم و در نهایت بعد از ده روز در تاریخ ۱۳۶۹/۶/۵ اولین گروه از بندهای ۳ و ۲ و ۱ تکریت ۱۱ بتعداد هزار نفر آزاد شدیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۶۳ اگر صدام سقوط کنه کی هست که نیاد زیارت! یکی از آرزوهای ما در دوران اسارت، زیارت کربلا و مرقد امام حسین علیه السلام بود. چون شنیده بودیم عراقی‌ها اسرای ثبت نام شده را برای زیارت برده بودند ما هم دلمون می خواست و منتظر بودیم عراقی‌ها به ما پیشنهاد زیارت را بدن. حالا این حرکت آنها شاید جنبه تبلیغی برای حزب بعث داشت اما بازهم یک توفیقی بود. البته ما که بصورت مفقود و بدون ثبت نام صلیب سرخ در اردوگاه تکریت ۱۱ نگهداری می شدیم بعید بود عراقی‌ها اینکار را برای ما نیز انجام بدهند. هر چند ما دوست داشتیم به زیارت برویم ولی به قول یکی از دوستان که در این مورد با ایشان صحبت می‌کردم می گفت این نوع زیارت را زیاد نمی پسندم و می‌گفت ان شاءالله با سقوط صدام و آزادی عراق به کربلا رفتن بهتر مزه می‌ده. البته اگه این اتفاق می‌افتاد کی بود که قبول نکنه! یکی از مسایل غیر قابل درک برای نگهبانان عراقی این بود که می‌دیدند ما از خود عراقی ها بیشتر اشتیاق به کربلا و زیارت امام حسين (عليه السلام) را داریم و آنها فکر می‌کردند چون کربلا و مرقد امام حسین علیه السلام در عراق است پس ما حقی نداریم آنها را زیارت کنیم و در صحبت‌های خود همیشه به این موضوع تاکید داشتند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۶۴ ▪️نحوه تیمم در زندان الرشید بغداد! مدتی که در زندان الرشید بودیم چون شب‌ها درب نرده‌ای سلول‌ها را می‌بستند و دسترسی به آب و سرویس بهداشتی نداشتیم معمولا برای نماز صبح مجبور بودیم تیمم کنیم، چون کف سلول‌ها سیمانی بود و خاکی موجود نبود مجبور بودیم از خاکی که روی دیوار سلولها نشسته استفاده کنیم. این‌قدر این‌کار را انجام داده بودیم که تا آنجا که قدمان می‌رسید رد دستمان روی دیوار باقی‌مانده بود، و بعضی مواقع برای اینکه خاک بیشتر و بهتری را جهت تیمم کسب کنیم با یک خیز و پرش و یا به کمک دوستان با یک قلاب گرفتن از خاک بالاتر دیوار استفاده می‌کردیم. ▪️شوخی در زندان الرشید! یکی از شوخی‌های ما برای گذران وقت در زندان الرشید بغداد این بود که وقتی شب‌ها درب نرده‌ای سلول‌ها بسته می‌شد با دوستان سایر سلول‌ها صحبت و خوش و بش می‌کردیم و معمولا به شوخی به هم می‌گفتیم : شما چکار کردید که در زندان انداخته‌اند در حالی‌که خودمان هم در زندان و سلول بودیم. و یا اینکه می‌گفتیم یادم باشه فردا برایتان کمپود و.... بیاورم و با این جملات به ظاهر مزاح و شوخی به هم دیگه روحیه می‌دادیم و گذران عمر می‌کردیم با امید به روز آزادی‌مان. یادمه یکی از دوستان هم سلولی یک قطعه از یک ترانه سرای زمان شاهی می‌خوند که مناسبت خوبی با حال و روز آن موقع ما داشت که این بود. دنیای زندونی دیواره،، زندونی از دیوار بیزاره،، بعضی موقع هم به شوخی دیواره رو دیفاره تلفظ می‌کرد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65