eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
989 عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
محسن میرزایی| ۲ ▪️ چگونه باور کنم امام فوت کرده!؟ چند روز قبل از ارتحال،خبرهایی از بیماری حضرت امام می‌شنیدیم و من شخصا باورم نمی‌شد حضرت امام واقعاً بیمار باشند. من همیشه برای سلامتی حضرت امام دعا می‌کردم.مخصوصا و همیشه موقع خواندن قنوت سر نمازهایم«دعای اللهم احفظ امام الخمینی»را قرائت می‌کردم. ان روز در محوطه اردوگاه،بین بند ۱ و ۲ کنار حوض و نزدیک به اتاق نگهبانی،در حال قدم زدن بودم که یکی از نگهبانان به دیگری بلند گفت:<خمینی مات>من وقتی از نگهبان شنیدم که حضرت امام فوت نموده باورم نشد و باور هم نکردم.موقع آمار بود و داخل آسایشگاه ۱ شدیم بعد از آمار من سراغ شربتی که با حقوق اسارتی خودم از حانوت(فروشگاه)خریده بودم رفتم.تقریبا نصف شیشه شربت باقی‌مانده بود با مقداری آب قاطی کردم و هم زدم تا شربت بیشتر شود.به نیابت شفای عاجل امام عزیزم امام خمینی،شروع به توزیع شربت کردم.سعی می‌کردم کمتر داخل لیوان بریزم تا به همه برسد و همین‌طور که شربت توزیع می‌کردم تقریبا نصف بچه‌های آسایشگاه را شربت داده بودم و می‌گفتم:این شربت را بخورید و برای سلامتی امام دعا نمایید. راستش بچه‌های آسایشگاه حال خوبی نداشتند و زانوی غم بغل کرده بودند و بعضی‌ها هم گریه می‌کردند و برای سلامتی امام دعا می‌خواندند و من هم داشتم داخل لیوان شربت می‌ریختم که به نفرهای بعدی بدم که دیدم عبدالکریم در وسط آسایشگاه بلند شد و می‌خواست شروع کنه به صحبت کردن. عبدالکریم اول بچه‌ها را به آرامش دعوت کرد و گفت: می‌خواهم خبری را بگویم، من با خودم گفتم، حتما بخاطر بیماری امام خمینی می‌خواهد حرف بزند و درخواست دعا کند! اما عبدالکریم بعد از یک مختصر صحبت کردن گفت:«انا لله و انا الیه راجعون»! تا شنیدم ایشان گفت:«انا لله و انا الیه راجعون»حالم از قبل بد بود بدتر شد و پارج شربت را کنار گذاشتم و رفتم یک گوشه‌ آسایشگاه شروع کردم به گریه کردن، اصلا باورم نمی شد که امام عزیزم از میان ما برود و‌ تمام بچه‌های اردوگاه آسایشگاه بعد از شنیدن رحلت امام از زبان «عبدالکریم» هر کدوم رفتند گوشه‌ای و شروع نمودند بلند بلند گریه کردند و می‌توانم بگم تقربیا همه بچه‌های آسایشگاه گریه می‌کردند و وضع عجیبی شده بود غم و ماتم همه آسایشگاه را فرا گرفته بود! اما من با وجودی که خبر ارتحال امام را از عبدالکریم شنیده بودم باز هم باورم نمی‌شد. من که همیشه در قنوت نمازهایم دعای سلامتی «اللهم احفظ امام خمینی» را می‌خواندم تا مدت‌ها بعد از فوت امام، ناخودآگاه سر دعای قنوت نمازهایم این دعا بر زبانم جاری می‌شد «اللهم احفظ امام خمینی». آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
حمیدرضا رضایی| ۱۶ ▪️توبه برگشت ناپذیر اسماعیل از بچه های ارتش بود که مدتی با عراقیها همکاری کرده بود، وقتی که در قضیه رحلت حضرت امام خمینی (ره) خیلی از بچه ها را شکنجه کردند و بعد هم به بعقوبه تبعید کردند ایشان احساس پشیمانی می کرد و توبه کرد. دو شبانه روز میومد پیش من و از من پند و اندرز می خواست و می گفت می دونم عراقیها منو می کشند چکار کنم که دلم قوی بشه؟ گفتم برو از کل بچه ها حلالیت بطلب و بعدشم ذکر بگو. بنده خدا را راهنمایی کردم که برو توی هر آسایشگاه از کل بچه ها حلالیت بطلب . گفت اگر کسی پیدا شد و‌ منو حلال نکرد چی؟ گفتم اگر توبه ات نصوح و از سر صدق باشه مطمئن باش خدا می اندازه توی دل اون بنده خدا و ازت راضی میشه. یادمه یکی دو روزی میومد سرش رو می گذاشت روی پای من و با اینکار انگار آرامش پیدا می کرد، مثل جوجه ای که به زیر بال مادرش پناه میبره و منم می گفتم ذکر بگو‌ تا دلت محکم بشه. یک روز عراقیها صداش کردند و‌ حسابی کتکش زده بودند. وقتی اومد داغون بود ولی به روی خودش نیاورد و اومد صورتم رو بوسید و دست انداخت گردنم و گفت ذکرهایی که یادم دادی نجاتم داد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد دهباشی| ۲ ▪️زمان بندی قرآن را انجام می دادم 🔸اول تشکیل اردوگاه، من در بند چهار آسایشگاه 11 بودم که بعد‌ها شد 13 و کاظم عرب مسئول آسایشگاه بود. اون موقع، بند چهار به بند ارتشی‌ها معروف بود. من و محسن کارگر از بچه‌های تهران که هردوتامون مجروح بودیم جزء اولین بسیجیانی بودیم که اومدیم بند چهار، آن‌جا مسئول قرآن بودم و زمان‌بندی قرآن را برای بچه‌ها انجام می‌دادم. بعد از آتش بس از بند چهار به بند دو آسایشگاه شش منتقل شدم و نهایتا هفت ماه مانده به تبادل، به همراه ده نفر دیگر از بچه‌ها که فکر کنم همشون یا اغلبشون از همون آسایشگاه شش بودند جزء سومین گروه تبعیدی‌ها، به ملحق ب تبعید شدم. 🔸وقتی در مراسم سالگرد رحلت حضرت امام ۱۴ خرداد ۱۴۰۲ (ره) حضرت آقا از دانشجوی انقلابی گفتند که فحش ناموسی می‌شنود و از میدان خارج نمی‌شود، یاد عزیزانی افتادم که زیر شکنجه‌های «قیس» و «عدنان» بایستی حرف‌های زشت آن‌ها را می‌شنیدند و وظیفه‌ای جز صبر نداشتند. وقتی از طلبه بسیجی که زیر شکنجه به شهادت می‌رسد ولی حاضر نیست حرفی که دشمن می خواهد بزند، یاد شهدای عزیز اسارت و شکنجه‌های قرون وسطایی اردوگاه تکریت 11 افتادم. ما تقریبا چهار سال از بهترین سال‌های عمرمان را در اردوگاه مخوف تکریت 11 سپری کردیم، اما وقتی به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم چون اسارت ما در راه خدا بود در این اردوگاه به بلندای قله معرفت و انسانیت رسیدیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
تعدادی از آزادگان مشهد و اطراف در اولین سالگرد رحلت امام خمینی رضوان الله تعالی علیه عباس نجار این عکس را ارسال کرده و نوشته: در ضمن یکی از عزیزان رنج دیده اسارت که در این عکس هست یعنی آزاده دلاور محمد ضرغام نیا (همون محمد خمپاره خودمون) حال خوبی ندارد. امروز محمد خمپاره زنگ زد و بنده خدا گفت: چند روزی است که هردو دستش از کارافتاده و الان پسرم گوشی در گوشم گرفته و دارم صحبت می‌کنم. برای شفای این عزیز دعا بفرمایید. عکس مربوط به مراسم سالگرد رحلت امام(ره) در سال ۱۳۷۰ بود. محمد خمپاره در این عکس با لباس کرم رنگ است. https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 احمد چلداوی| ۱۱۶ ماجراهای بعد از رحلت امام در اردوگاه اگرچه از رحلت امام بی نهایت ناراحت بودیم اما الحمدلله طولی نکشید که اعلام شد حضرت آیت الله خامنه ای به عنوان رهبر انقلاب تعیین شده اند. از این خبر خیلی خیلی خوشحال شدیم و با بچه ها قرار گذاشتیم لقب امام خامنه ای را در اردوگاه ترویج کنیم تا کمی از درد فراق امام کاسته شود. در بند ۴ چه خبر بود! بعد از رحلت امام (ره) جو سنگینی بر اردوگاه ما حاکم شده بود اردوگاه تکریت ۱۱ بین نگهبان‌ها به اردوگاه «حرس خمینی» یعنی پاسداران خمینی معروف بود داخل آسایشگاهها برای حضرت امام مجلس ختم و عزاداری گرفتیم. مدتها گذشت و هنوز تیربارها روی برجک ها مستقر بودند و نگهبان ها در آماده باش کامل به سر می بردند. عراقی ها از این وضع ناراحت بودند، چند بار خواهش کردند که لباسهای سبز را در بیاوریم و مثل سابق به فعالیتهای معمولی مشغول شویم اما بچه ها مخالفت کردند. بعثی ها که دنبال راه چاره ای بودند سراغ ن.ک رفتند و او که از فرط فقر فرهنگی مزدور همیشگی آنها و عامل اجرای نقشه‌هایشان بود را مجبور کردند تا با دار و دسته اش در بند ۴ بساط بازی فوتبال را برپا کند و به اصطلاح جو را بشکند. این کار باعث تحریک شدید عواطف بچه ها شد و تصمیم گرفتند که یک تسویه حساب اساسی با ن.ک و رفقایش بکنند. با این کار هم ریشه منافقین از بند کنده می شد و هم برای بعثی ها درس عبرتی می‌شد که با مقدسات ما شوخی نکنند یک روز که بچه ها داخل سالن بن بست بین آسایشگاه ۱۳ و ۱۴ نشسته بودند، از داخل راه رو فریاد مار مار بلند شد و اکثر بچه ها به طرف راه رو دویدند. به اصطلاح پایم فلج بود، نرفتم. کمی بعد صدای داد و فریاد و کتک کاری بلند شد، فهمیدم بچه ها کار خودشان را کرده اند. آنها منافقین را به راه رو کشاندند و بعد با صدای مار مار و در شلوغی و ازدحام بچه های داخل راه رو تا می‌توانستند آن ها را کتک زده بودند. با این عملیات تعدادی از منافقین روانه بیمارستان شدند. البته تعداد زیادی از بچه ها از جمله علی گلوند هم شناسایی و شکنجه و زندانی شدند. در این عملیات علی گلوند هم وارد گود شده بود و کتک جانانه ای به منافقین زده بود. از این که علی لو می‌رفت ناراحت بودم، اما از شجاعت این مرد بزرگ ریز جثه کرجی خیلی لذت بردم. آن روز بند ۴ به طور کامل توسط عراقیها تنبیه شد و از آن به بعد، فقط برای دستشویی بیرون می‌آمدیم، هر بار هم که ما را بیرون می‌آوردند چند باری دور حوض و پس از یک کتک کاری حسابی، ما را به حمام و دست شویی می فرستادند. بعد از این اتفاق بعثی ها برای حفظ جان منافقین، همه آن ها را به آسایشگاه ۱۴ منتقل کردند و حسابی به آنها رسیدند البته بعدها همگی آنها با حضور ابریشمچی به اردوگاه اشرف منتقل شدند. از طرفی هم برای اینکه ریشه مخالفت ها را در اردوگاه ۱۱ به طور کامل بخشکانند سردسته های شورش و رهبران انقلابیون بند یک و دو را شناسایی و به اتاقکی دوازده متری در "ملحق ب" که کنار قفس اصلی اردوگاه ۱۱ ساخته شده بود تبعید کردند حالا نوبت بندهای سه و چهار رسیده بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
عباسعلی مومن (نجار)| ۷۲ ▪️با هدیه آزادی، برای خواهر تازه عروسم روسری گلدار خریدم ما در اردوگاه تکریت ۱۱ اسیر بودیم که بعد از چهار سال اسارت در ۵ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شدیم و به جهت قرنطینه ۳روز در پادگان شهید منتظری کرمانشاه ماندیم و همینکه سکه و کت و شلوار و یک ساک دستی دادن و سوار بر هواپیمای ارتشی به مقصد مشهد پرواز کردیم. یادم رفت بگم که از مرز که رد شدیم چقدر خوشحال بودیم که قابل وصف نیست اسلام آباد را رد کردیم در نیمه های شب به پادگان شهید منتظری در ۱۵ کیلومتری کرمانشاه رسیدیم و از اتوبوسها پیاده شدیم و بچه های سپاه با استقبال گرم یکی یکی وارد یک ساختمان بزرگی شدیم و همان شب، بچه های سپاه، فیلم رحلت امام خمینی (ره) را برامون گذاشتند و همه شروع کردیم به گریه و بعدش من رفتم حمام آب گرم صابون شامپو تا جای که جا داشت خودم را کیسه کردم بخصوص صورتم وقتی از حمام آمدم بیرون، صورتم زخم شده بود. زمانی که به مشهد رسیدیم اول ما را بردند پادگان طرقبه و بعد بسمت حرم حرکت کردیم و امام رضا علیه السلام را بعد از چند سال با شوق و شور زیاد زیارت کردیم . زمانی که منو با ماشین سپاه به محل خودم رساندند دیدم که جای سوزن انداختن نبود و مردم محل و اقوام به استقبال آمده بودند و حدود ۲۷ راس گوسفند ذبح کردند و تا یک هفته مشهد و مردم فریمان و روستای دایی بزرگم تربت جام خرج می‌دادند، ولی الان پیر فرسوده و زوار در رفته شدیم کسی تحویل نمی‌گیرد. من مجرد بودم، تو پادگان شهید منتظری کرمانشاه در فضای باز زیر سایه درختان میز گذاشته بودند و بخاطر تحمل اسارت و جانبازی از طرف دولت برای ما هدیه در نظر گرفته بودند. بچه‌ها تو صف نوبت به نوبت یک چک بیست هزار تومانی و یک سکه بهار آزادی می‌گرفتند. من بعد از این‌که مشهد رسیدم بعد از چند روز رفتم بانک ملی میدان شهدای مشهد و نقدش کردم و همه اسکناس‌ها صد تومانی نبود، پنجاه تومانی هم بود برای همین چون خرد بود زیاد شده بود. اسکناس‌ها رو گذاشتم داخل جیبم. جیبم چنان بالا آمده بود که نگو و هی با جیب پر از پول پز می‌دادم و با این پول برای خواهرم که دو سال از من بزرگتر بود و عروس شده بود چادر مشکی و یک روسری گل‌دار خریدم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد سلیمانی| ۱۶ ▪️شیرین ترین دیدار بعد از آزادی ۵ شهریور ۱۳۶۹ صلیب سرخ به اردوگاه ما در تکریت ۱۱ آمد و ما را ثبت نام کرد. ظهر نماز جماعت را در اردوگاه بدون مزاحمت عراقی ها خواندیم، ناهار خوردیم و به سمت مرز ایران حرکت کردیم. در نیمه های شب بعد از انجام پروتکل های مربوطه مرز را رد کردیم، بامداد روز ششم شهریور همگی ما را به پادگان شهید منتظری در ۱۵ کیلومتری کرمانشاه بردند و اولین نماز صبح بعد از اسارت را به جا آوردیم. پاسداران انقلاب، فیلم رحلت و مراسم تشییع پیکر امام خمینی(ره) را برای ما پخش کردند، در همین روز اگر اشتباه نکنم آیت الله نجفی مرعشی هم فوت کردند. هشتم شهریور تهران بودیم و شنبه‌ ش به دیدار مقام معظم رهبری رفتیم که خواسته دل همه ما بود و بهترین و شیرین ترین دیدار ما بعد از آزادی بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۱۷ عزاداری برای امام و تبعید فعالان اردوگاه ▪️چند روز بعد از رحلت امام (ره) بالاخره عراقی‌ها سکوت منافقانه خود را شکستند آنها ابتدا در مقابل عزاداری اردوگاهی ما در اسارت‌گاه تکریت ۱۱ برای رحلت امام خمینی (ره) ریاکارانه سکوت کرده و نوعی احترام قائل شده بودند. اما در نهایت نتوانستند این حرکت را هضم کنند و در مقابل عزاداری گسترده اردوگاه یک حرکت اساسی انجام دادند. ▪️ عزاداری اردوگاهی ما آنها را به این نتیجه رسانده بود که باید یک جراحی در کل اردوگاه انجام دهند و ریشه طرفداری از امام را در اردوگاه بخشکانند. برخورد بعثی‌ها ربطی به نظم اردوگاه نداشت چون نظم اردوگاه به هم نخورده بود ولی آنها در کنار و در زیر پوسته ادعای نظم اغلب برخورد ایدئولوژیک و عقیدتی با ما داشتند. آنها برخلاف ادعای صدام که گفته بود: ما در فوت (امام) خمینی بی احترامی نخواهیم کرد عزاداری برای او را مخالفت با صدام تلقی کردند. ▪️در همین راستا که مخالفت با صدام و طرفداری از امام را از بین ببرند (چه اندیشه باطلی! و چقدر ابلهانه) یک روز صبح نگهبان‌ها ریختند توی بند سه، همه نگهبان‌ها در تکاپو و رفت و آمد بودند، هر کسی را به نظرشان آدم مخالفی بود بیرون می‌کشیدند. ▪️ از پنجره بیرون را نگاه می‌کردیم، دل تو دلم نبود. می‌دانستم الآن است که سراغم بیایند. بالآخره رفتند سراغ آسایشگاه ۱۲، علی گلوند و یکی از دوستان مشهدی‌ام و چند نفر دیگر را بیرون کشیدند. مشخص بود همه را نشان کرده‌اند و هیچ‌کس را از قلم نینداخته بودند. به نظر باز هم امتحان جدیدی مرد میدانش را می طلبید. ▪️کمی بعد درب آسایشگاه ما باز شد و نگهبان پرسید: «ون احمد عربستانی؟" یعنی: احمد عربستانی کجاست؟ چاره‌ای نبود، گفتم: «نعم سیدی» گفت: «اضع برا» یعنی بیا بیرون، با تهدید و کتک بیرونم کشیدند. بچه‌ها سرپایین به ستون وسط بند نشسته بودند. خیلی شلوغ بود و تعداد زیادی نگهبان مرتب رفت و آمد می‌کردند و بساط کتک‌کاری پهن بود. باید می‌دویدم وگرنه بیشتر کتک می‌خوردم، بی‌خیال فیلم بازی کردن شدم و دویدم خوشبختانه بخاطر شلوغی زياد بعثی‌ها متوجه نشدند و قضیه بخیر گذشت. هر لحظه بر تعداد "مشعوذين" یعنی؛ پردردسرها افزوده می‌شد. مهندس خالدی و حاج آقا باطنی هم بودند ▪️مهندس خالدی، حاج آقا باطنی، علی گلوند و خیلی‌ های دیگر هم بودند، هیچ‌کس از قلم نیفتاده بود. همین که کنار دوستانم بودم خیالم را کمی راحت می‌کرد. بچه ها را از راه باریکی که میان بند و محوطه آشپزخانه بود عبور دادند و کنار درب آسایشگاه، سرپایین نشاندند. ▪️به ترتیب بچه ها را که توی صف نشسته بودند صدا می‌کردند و در حین عبور کتک می‌زدند و در صف کتک خورده‌ها می‌نشاندند. زرنگی کردم و توی شلوغی جمعیت از صف خودمان پریدم توی صف بچه‌های ردیف جلوتر که کتک خورده بودند. ▪️همگی سرپایین نشستیم، مصطفی نگهبان بعثی جلو آمد. او که هیکل چاق و قناسی داشت با صدای کلفتش فریاد زد: «سر بالا» دوست نداشتم سرم را بالا ببرم؛ او مرا می‌شناخت و باعث می‌شد بیشتر کتک بخورم. سرم را بالا آوردم دیدم حاج آقا باطنی کنارم نشسته با دلهره: پرسیدم حاج آقا چکار کنیم؟ حاجی با آرامش خاص خودش لبخند زیبایی حواله‌ام داد و گفت: «نگران نباش احمد آقا» حاج آقا دلداری‌ام داد. روحیه بالا و سرشار از ایمانش از او یک اسیر سرافراز در تمام دوران اسارت ساخته بود. همه بچه‌ها به او احترام می‌گذاشتند. البته رفتار حاج آقا باطنی به گونه‌ای بود که کمتر شک و حساسیت عراقی‌ها را بر می‌انگیخت، اما نمی‌دانم چگونه او را شناسایی کرده بودند. ▪️تعدادمان خیلی زیاد شده بود خواستند چند نفری را برگردانند که یکی از عراقی‌ها حاج آقا باطنی را بلند کرد و گفت: «به نظر این آدم خیلی بدی نیست» حاج آقا را برگرداندند. ناراحت شدم؛ چون دوست داشتم کنار حاج آقا باطنی باشم. چیزی نگذشت که دوباره او را پیش ما برگرداندند و پیش من نشاندند. گفتم: «ها! حاج آقا چی شد؟ حاجی با لبخندی گفت: «داشتم می‌رفتم آسایشگاه، که یکی از عراقی‌ها فریاد زد: بابا این ریشه همه دردسرهاست اونو پیش مشعوذين ببرید. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۱۸ عواقب عزاداری برای رحلت امام(ره) ▪️عراقی ها از عزاداری اردوگاهی برای امام خمینی احساس خطر کردند و چون از قبل توسط شبکه جاسوسی اردوگاه تمامی فعالان فکری، عقیدتی و عوامل ساماندهی اسرا را شناسایی کرده بودند آنها را یکی پس از دیگری از آسایشگاه بیرون کشیدند و من که سابقا تظاهر و تمارض به فلج بودن پاهام می کردم بعد از اینکه مشخص شد من هم جزو فعالانی هستم که باید بیرون کشیده شود برای حفظ خود دست از تمارض برداشتم و بچه ها از اینکه می‌دیدند من پا به پای آنها می‌دوم خیلی تعجب کرده بودند. تا لحظاتی قبل من بدون تكيه بر یکی از بچه ها حتی قادر به برداشتن یک قدم هم نبودم، با تمام این احوال به علت شلوغی و رفت و آمد زیاد، بعثی ها، متوجه این تغییر نشدند. ▪️ بالاخره بعد از چند دست کتک خوردن، ما را به طرف محوطه زندان انفرادی و جربخانه بردند. آنجا هم چند نفر دیگر به ما ملحق شدند. از درب محوطه زندان ما را بیرون بردند. مصطفی چاقه هم با یک باتوم بزرگ ایستاده بود و مرتب بچه ها را می زد. او یک باتوم محکم به حمید مشهدی زد که صدای عجیبی داد. حمید ناله ای کرد و با حالت صرع به زمین افتاد. بلندش کردیم و از اردوگاه خارج شدیم و به سمت "ملحق ب رفتيم. ▪️ تعدادمان ۴۱ نفر بود. آن جا چند نفر از نگهبان های قدیمی بند یک و دو، مثل حسین و گروهبان محمد مشکی را دیدیم و چند نگهبان دیگر که اولین بار بود آنها را می‌دیدیم، مثل لفته که زشت ترین انسانی بود که تا حال دیده بودیم. نگهبانهای قفس اصلی ما را به نگهبان های ملحق تحویل دادند. ▪️حالا منتظر تونل مرگ بودیم. تونل مرگ جزء لاینفک هر مراسم استقبالی در کشور بعثی ها بود. ساعتی نگذشت که بساط شکنجه پهن شد، ولی با تمام وحشتناکی اش در مقایسه با تونل مرگ روز اول چیزی به حساب نمی آمد. باران کابل‌ها باریدن گرفت و گونه هایمان میزبان امواج سیلی ها شد. آنجا هم با زرنگی چند بار از صف کتک نخورده ها به جمع کتک خورده‌ها جیم زدم. البته با این همه زرنگی فقط از دو سه تا سیلی و کابل جستم و مابقی اش را نوش جان کردم. ▪️بخاطر مراقبت از خودمان با چند نفر از بچه ها خودمان را به خفگی زدیم. پرستارشان آمد بالای سرم و گفت: «چته؟» گفتم نفسم بالا نمیاد. کمی معاینه ام کرد و گفت که هیچیش نیست و می تواند بقیه کتک ها را هم تحمل کند. دوباره ما را به جمع بچه ها برگرداندند و کتک کاری ها شروع شد. ▪️ضیافت کابل و مشت و لگد که تمام شد ما را به یک اتاق کوچک که تقریباً ۲۰ متر می‌شد بردند. یک طرف این اتاق دو تا پنجره باریک و دراز بود و طرف آن سوراخی برای نگاه کردن و کنترل اسرا داشت. نگهبانها فقط از همین سوراخ کوچک می‌توانستند داخل سلول را نگاه کنند. یک حوض بزرگ آب هم وسط ملحق بود که برای حمام از آب آن استفاده می شد. آنجا متوجه شدیم که چند روز قبل از ما ۳۱ نفر دیگر را هم از بند یک و دو به آنجا آورده اند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۵۹ ▪️مرحوم آقا رسول! یکی از بچه‌هایی که بدون توجه به کسی، کار خود را ایثارگرانه انجام می‌داد مرحوم آقا رسول جباری معروف به رسول ترکه مسئول سرویس بهداشتی بند ۱ و ۲ بود که در کار خود بسیار دقیق و کوشا بود. زیرا در آن وقت کم، حدودا دو ساعت در دو نوبت صبح و عصر طوری باید زمانبندی را تنظیم می‌کرد که همه افراد هفت آسایشگاه حدودا بیش از هفتصد نفر بتوانند از سرویس‌ها استفاده کنند و مواقعی بود به‌ علت خالی نکردن چاله فاضلاب سرویس‌ها توسط عراقی‌ها فاضلاب پس می‌زد و عملا از دسترس خارج می‌شد که نقش ایشان در این موقع بیشتر نمایان می‌شد هم در نظافت سرویس‌ها و هم زمان‌بندی، البته بعضی مواقع سوءتفاهماتی ایجاد می‌شد، اما در کل اگر نگاه کنیم چاره‌ای نبود زیرا باید کار همه راه می‌افتاد. بعد از آزادی بر اثر یک حادثه در استاديوم آزادی در سالگرد رحلت حضرت امام(ره) به رحمت خدا رفت. روحش شاد ... یک اصطلاح داشت همیشه می‌گفت: بشمار سه بیا بیرون. واقعا هم اگه بخواهی برای دستشویی یکی دو دقیقه بیشتر وقت نداشتیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐احمد چلداوی| ۱۱۹ در ملحق ب هر روز برنامه شکنجه داشتیم ▪️وقتی در جریان رحلت و عزاداری برای حضرت امام رضوان الله تعالی علیه من و تعدادی از بچه ها، به ملحق ب اردوگاه ۱۱ تکریت تبعید شدیم آنجا خیلی خیلی بما سخت گذشت. یکبار که بچه ها نزدیک هم نماز می خواندند نگهبان عراقی با عصبانیت فریاد زد و گفت: «والله العظيم مره ثانيه اشوفكم اتصلون جماعه عقوبات شديد». یعنی؛ به خدا قسم اگه یه بار دیگه ببینم نماز جماعت می خونید عقوبت شدیدی در انتظارتونه. چانه زدن با کسی که چیزی از نماز جماعت نمی فهمد بی فایده بود؛ لذا قرار شد بچه ها دوتا دوتا یا چهارتا چهارتا و با فاصله خیلی زیاد از هم نماز بخوانند. ▪️در ملحق ب هر روز برنامه شکنجه داشتیم. هر روز صبح، قبل از این که سایر اسرا را بیرون بیاورند ما ۷۲ نفر را بیرون می‌آوردند و به صف می کردند و همه را یکی یکی با سیلی و کابل می‌زدند و بعد به دست شویی یا حمام می فرستادند. سیلی های وحشتناک حسین مجید تمام شکنجه ها و برنامه ها تا قبل از آمدن نگهبان بدطینت و چاق عراقی ها به نام حسین مجید بود. قبل‌ترها این نگهبان چند روزی به بند یک آمده بود، ولی به خاطر چاقی زیادش، ولید او را مسخره می‌کرد و دیگر او را ندیدیم. با آمدن او بدبختی های ما هم شروع شد. حسین مجید هر روز برای بیرون آمدن مان برنامه سیلی داشت و به هر یک از ما یک سیلی می‌زد. فقط یک سیلی، اما چه سیلی ای! او به خاطر قد خیلی کوتاهش روی یک بلندی می ایستاد تا بتواند بر اسرا مسلط باشد و بعد انگشتان دستش را گره می‌کرد و با مشت سنگینش چنان به صورت ما می گویید که کمتر کسی می‌توانست خودش را نگه دارد و نقش زمین نشود. ضرب سیلی‌های حسین مجید دست کمی از ضربه لگد کریم نگهبان کوتوله بند ۳ نداشت. حاج آقا باطنی از شدت سیلی گیچ شد ... یک روز حاج آقا باطنی بعد از اینکه سیلی محکمی از حسین مجید خورد، گیج شد و روی زمین افتاد. وقتی او را بلند کردیم شروع کرد به خندیدن و گفت: «الکی بود بچه‌ها فیلم بازی کردم اما فکر می‌کنم واقعاً گیج شده بود. ولی برای روحیه دادن به ما می‌خندید و دردش را مخفی می‌کرد. نگهبان لفته ▪️همان گونه که گفتم در میان عراقی‌ها یک نگهبان بدقیافه به نام لفته وجود داشت که بعضی وقتها به قدری کارهای مسخره انجام می‌داد که باعث خنده و مسخره بچه‌ها و حتی عراقی‌ها می‌شد. این نگهبان ظاهراً نسبتی با فرماندهی داشت که هم درجه به او داده بود و هم کارهایی می‌کرد که نشان می‌داد کمتر از بقیه عراقی‌ها از فرمانده‌ می‌ترسد. متأسفانه این نگهبان بدجوری با ما بد شده بود و مرتباً گیر می‌داد. خصوصاً به من گیرهای الکی می‌داد. صدایش جوری بود که خود به خود باعث خنده ما می‌شد. عادت‌های حسین مجید ▪️از عادتهای او این بود که در اوقات استراحت از پنجره‌ای که بالای درب بود داخل را نگاه می‌کرد، اگر کسی را مشغول قرآن یا نماز یا صحبت کردن می‌دید. بلافاصله گیر می‌داد. گاهی هم صدا می‌زد: «ونه سعيد الخرگوش» سعيد بسیجی اهل اصفهان بود که کارهای دستی خوبی با صابون یا خمیر درست می‌کرد. لفته معتقد بود سعید شبیه خرگوش است، لذا هر وقت می‌آمد پشت پنجره صدا می‌زد ونه سعید الخرًگوش‌؟ با این حرف گاهی خنده‌مان می‌گرفت که اگر لفته متوجه خنده ما می‌شد یا باید دلیل قانع کننده‌ای برایش می‌آوردیم و یا باید منتظر چند سیلی و کابل بیشتر در نوبت هواخوری بعدی می‌شدیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی| ۱۸ بغض عجیبی نسبت به امام داشتند! در پی رحلت امام و عزاداری ما بعثی ها بعد از چند روز مدارا، طاقت نیاوردند و ما را زیر شکنجه گرفتند.بخصوص هفت نفر که من هم جزو آنان بودم را بعد از شکنجه در حیاط اردوگاه، ما را به آسايشگاه برگرداندند. در آسايشگاه فقط احساس همدردي و دلداري دوستان صميمي را داشتيم و سوختن آن‌ها، هنگام ديدن اين زخم‌ها. مجروحان هم واقعاً فداكاري می‌كردند و با باندهاي خود، دست‌هاي زخمي ما را بستند. بعد از ظهر دوباره ما هفت نفر را فراخواندند بمحض اینکه دیدند ما دست‌هايمان را باندپيچي كرديم، حسابي عصبي شدند. دستور دادند كه كسي باندپيچي شده نداشته باشد. همۀ باندها را باز کردیم. سپس آنها را به سطل آشغال انداختند. تقريباً همان مراحل صبح در شكنجه تكرار شد و پا مرغي نيز رفتيم كه در اثر آن، مفصلي از ما سالم باقي نماند. مرحله آخر شکنجه، فردا صبح بود که آن‌ها دوباره بر اين زخم دست‌ها كه ورم و كبود شده بود، كوبيدند و در اثر تركيدن تاول‌ها،خونابه خارج مي‌شد. به هر حال، همه این آزارها به این دلیل بود كه شك كرده بودند كه ما براي هديه به روح امام نماز خوانديم. عزاداري در اسارت شايد عده‌اي تصور كنند كه چون عراقي‌ها مسلمان بودند، هميشه به ما، اجازه مي‌دادند براي عاشورا عزاداري كنيم؛ بلكه تشويق هم می‌كردند؛ اما هر گز چنين نبوده است. نگهبانان هميشه از افراد بعثي و بي‌رحم و حيوان صفت، انتخاب مي‌شدند و بسيار عقده‌اي، بهانهگير و خشن بودند؛ به عبارت ساده تر، چيزي شبيه يزيديان كربلا. هم آب‌ها را قطع مي‌كردند و هم مزاحم عبادت، زيارت، انواع عزاداري و شعائر مذهبي ما مي‌شدند و به همين بهانه‌ها گاهي شكنجه‌هاي طولاني ترتيب مي‌دادند و دست و پا مي‌شكستند.  بگذاريد در اينجا به خوانندگان بگويم كه تلويزيون عراق در تاسوعا و عاشورا، شب و روز برای ورود صدا و به تکریت رقص و پايكوبي پخش می‌کرد؛ اين وضعيت‌ها را تا آن زمان نديده بوديم و براي ما باور كردني نبود؛  ولي با چشمان خود ديديم که آن‌ها عاشورا و تاسوعا نمي‌شناسند. خدا را شكر مي‌كرديم كه دشمنان ما را احمق آفريده است. اگر آن‌ها ظاهر مذهبي را حفظ می‌كردند، شايد برخي افراد فريب مي‌خوردند. شايد براي خوانندگان عجيب باشد اگر در اينجا اعلام كنم كه اتفاقا بيشترين بهانه‌هاي شكنجه‌های آنان  همين مراسم مذهبي بود؛ از قبيل: نماز جماعت، دعاي كميل، زيارت عاشورا و... .  زيارت عاشورا در اسارت، صفاي ديگري داشت؛ چون آزادگان، خود را در نقش اسراي كربلا مي‌ديدند. به عبارت ديگر، اسارت، يك تعزيه واقعي و عيني شده بود. در آنجا خون؛ خون واقعي بود نه رنگ قرمز. يزيديان نیز همان بعثي‌هاي بي‌رحم بودند كه به قصد كشتن مي‌زدند؛ نه نمايشي و صوري. ضربات هم واقعي بود؛ با اين تفاوت كه در كربلا كابل و باتوم نبود و به جای آن‌ها نيزه‌ها و تازيانه‌ها بودند كه بر بدن‌هاي اسرا فرود مي‌آمد. اگر در شب عاشورا مناجات و ذكر، شيريني بيشتري داشت، در اسارت نيز ذكر و زيارت و دعا، فضاي اسارت را تحمل‌كردني مي‌كردند.  عزاداری در محرم سال 66 به هر حال، جوان ايراني و بسيجي به عشق «حسين عليه السلام» زنده است. ما مي‌بايست هزينه‌هاي عزاداري براي محرم را مي‌داديم.. محرم سال 66 بود كه براداران بند رو به رويي ما تصميم گرفتند يك عزاداري درست و حسابي ترتيب دهند و به تهديدهاي بعثي‌ها توجهي نكنند. زيارت عاشورا با سوز و گدازي بي‌نظير شروع شد. نوحه‌هايي نيز كه مداحان از حفظ داشتند رونق ديگري به مجلس داده بود. عراقي‌ها از سر و صداي آن بند، فهمیدند که اسیران قوانين مهمي را نقض كرده‌اند.  تماس با سلسله مراتب بالا باعث شد كه نيروي بعثي بیشتری به اردوگاه 11 تكريت گسيل شوند و عاشورايي ديگر به پا شود. ميزان جراجات  در اثر شكنجه‌ها خيلي زياد بود. هيچ عزاداري سالم نماند و بعضی از آن‌ها از جوانان بسيجي مشهد بودند. قضيه از آنجا شروع شد كه بعثي‌ها در هنگام سجده آخر زيارت عاشورا سر رسیدند. بعثي‌ها از پشت پنجره هر چه تهديد  كردند، كسي از سجده برنخاست. اين امر باعث خشم آن‌ها شد. آن‌ها بعد از باز كردن درب آسايشگاه و آوردن اسرا به محوطۀ شكنجه‌گاه، صحنه‌هاي دلخراشي را از روي  ددمنشي به وجود آوردند.  بارها با همين گوش خود شنيدم كه بعثي‌ها مي‌گفتند اگر حسين «عليه السلام» شهيد شد به شما چه مربوط است! امام حسين«عليه السلام» عرب بود. اگر قرار باشد كسي براي او ناراحت باشد، بايد ما باشيم نه شما آتش‌پرست‌ها و مجوس‌ها! سلام بر آن‌هايي كه ابتدا رزمنده اسلام شدند و سپس در اثر ضربات و صدمات جنگ و اسارت، جانباز گرديدند و بعد از دريافت مدال افتخار آزادگي و همدردي با اسيران كربلا، در گوشه غربت اسارت در اثر شكنجه‌ها و يا بيماري و عدم رسيدگي توسط بعثيان كافر، مدال شهادت را دريافت نمودند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۲۱ مهندس خالدی را زدند تا وقتی که خودشان خجالت کشیدند! بعد از رحلت امام (ره) و عزاداریها به ملحق ب تبعید شدیم. یک روز در ملحق ب علی ثنوان (بهش می گفتیم ابلیس) که نمی‌دانم از کجا پیدایش شده بود به جان مهندس خالدی افتاد. این پیرمرد را با تنبیهات نظامی مثل کلاغ رو و سینه خیز شکنجه کرد. مهندس هم مردانه تا آخر تنبیهات را انجام داد تا آن که بعثی ها از شکنجه ایشان خجالت کشیدند و دست از سرش برداشتند. البته که در جبهه های ما اکثراً جوان ترها هستند! ما در ملحق بحالت تنبیه و تبعید بودیم و بصورت عادی تحت فشار بودیم اگر یک کلمه خلاف عقاید آنها می زدیم پدرمان را در می آوردند ولی گاهی می شد چه در اردوگاه چه در ملحق یا جاهای دیگر که یک حرف حقی از دهان یکی از ما بیرون می آمد و اتفاقی هم نمی افتاد ولی قبل از گفتنش ما که نمی دانستیم چه بر سر ما در خواهد آمد گفتنش واقعا خیلی جرات و جسارت می خواست. یک بار نیز یکی از عراقی ها که به «مفتش عقاید » معروف بود می‌خواست سر به سر آقای مهندس خالدی بگذارد به او گفت توی جبهه‌های شما همگی بچه هستند! البته ملتش عقاید چون می خواست سر بحث را باز کند بنوعی مستقیم یا غیر مستقیم امان هم می داد گروه به امان دادنشان اطمینان زیادی نبود و لذا چون محیط تا حد ی دوستانه بود مهندس خالدی هم جوابش را داد و در جوابش گفت: البته که توی جبهه های ما اکثراً جوان ترها هستند! جبهه های ما جای لذت بردن جوان ترهاست مثل یه جایی برای پیک نیک اما توی جبهه‌های شما همگی پیر پاتال هستند! با این جواب مهندس آن بعثی حسابی کنف شد. کلاس های درس مهندس خالدی مرحوم خالدی چند کلاس درس را هم در ملحق اداره می‌کرد، از جمله بعد از اصرار زیاد قبول کرد که برای من و یکی از رفقای مشهدی‌ام، یک سوره را به دلخواه خودمان تفسیر بگوید. ما هم سوره الرحمن را انتخاب کردیم. ایشان طی چندین روز با رعایت ملاحظات امنیتی تفسیر سوره الرحمن را ارائه فرمودند که خیلی جالب بود. مهندس خالدی همچنین گروهی را مأمور احصاء آیات آفاقی قرآن، که در مورد نشانه‌های خداوند است نمود. این برنامه با یک جلد قرآن که باید نوبتی بین بچه ها می چرخید کار بسیار مشکلی بود اما تا مدتها بچه ها را سرگرم کرده بود. حاج آقا باطنی بعضی مسایل پیچیده ریاضی را با روش سنتی حل می کرد! همچنین با اصرار فراوان و توسل به حضرت امام جعفر صادق علیه السلام توانستیم حاج آقا باطنی را راضی به ارائه کلاس درس اخلاق کنیم که انصافاً بسیار پربار و بابرکت بود. حاج آقای باطنی هم از من خواستند که به ایشان ریاضی درس بدهم که آنهم یکی دو جلسه بیشتر نشد. من حین درس متوجه شدم ایشان با همان روش‌های سنتی، برخی مسائل پیچیده ریاضی را حل می‌کنند که برایم خیلی جالب بود. کم کم اوضاع در ملحق "ب" عادی می‌شد همه ۷۲ نفرمان را در آسایشگاه ۳ جا دادند و بدین ترتیب فعالیت‌های ما هم بیشتر شد. انتقال به اردوگاه ۱۸ ( بعقوبه ) یک روز معمول پاییزی یعنی پانزدهم مهرماه سال شصت و هشت، ناگهان جمع ۷۲ نفری ما را به خط کردند و به محوطه آوردند. مدتی که گذشت چند دستگاه اتوبوس آمدند و ما را سوار کردند. بیشتر از صد نفری را هم از بین بچه های اردوگاه انتخاب کرده بودند. اتوبوس‌ها راه افتادند و از اردوگاه بیرون آمدند. اولین باری بود که با چشمان باز سوار اتوبوس می‌شدیم و می‌توانستیم بیرون را نگاه کنیم. نگهبانهای داخل اتوبوس هم بدرفتاری خاصی با ما نمی کردند. از صحبت هایشان معلوم شد که دارند ما را به اردوگاه ۱۸ در شهر بعقوبه عراق (شهر پرتقال) می‌برند. ظاهر قضیه این بود که بعثی ها به خاطر تعداد زیاد اسرای اردوگاه ۱۱، تصمیم می گیرند که تعدادی از بچه ها را به اردوگاه ۱۸ منتقل کنند. فرمانده اردوگاه ۱۱ هم همه مخالفین را جمع می‌کند تا به قول خودش از شرشان خلاص شود. حكماً چیزی هم از خلاف کاریهای ما به فرمانده اردوگاه ۱۸ نگفته بود تا او با انتقال این همه اسیر به اصطلاح سیاسی به اردوگاهش مخالفت نکند. زیارت امامان از راه دور ▪️ توی مسیر از کنار شهر سامرا گذشتیم و برای اولین بار حرم مطهر حضرت امام هادی و امام حسن عسکری علیهم السلام را از دور دیدیم و از همان راه دور ایشان را زیارت کردیم. بعد از چند ساعتی به شهر بعقوبه در نزدیکی مرزهای شرقی عراق با ایران رسیدیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی | ۱۲۳ ▪️طنین شعار «مرد است خمینی» در اردوگاه ۱۸ بعد از اینکه به اردوگاه و قسمت ملحق آن منتقل شدیم روال ملحق این‌طور بود که وقتی نگهبان وارد آسایشگاه می‌شد باید به نشانه احترام پا می‌کوبیدیم و در هنگام پا کوبیدن می‌گفتیم " مرگ بر ... ! ما هم بعد از پا کوبیدن همگی یک دست شعار می‌دادیم و این شعار در دل اردوگاه ۱۸ بلند می‌شد که "مرد است خمینی!" این در شرایطی بود که حضرت امام رحلت کرده بودند و طبیعتاً نباید اسرا را مجبور به این شعار می کردند. از اینجا می‌شد نتیجه گرفت انسان‌های بزرگی که راه و مرامی دارند تا مادامی که آن راه ادامه دارد و پیروانی آن را می‌پیمایند زنده‌اند و نخواهند مرد. از نظر ما و آنها، امام خمینی قدس سره الشريف هرگز نمرده بود وگرنه آدم عاقل برای مرده که آرزوی مرگ نمی‌کند. اولش عراقی‌ها نمی‌فهمیدند اما بعد از چند روز یکی از نگهبان‌ها روبروی ما ایستاد و دستور احترام و پا کوبیدن را چند بار صادر کرد و دقت می‌کرد بفهمد ما چه می‌گوییم. خوب که دقت کرد کلمه "مرد است" برایش نامفهوم نمود. پرسید شنه ؟ یعنی؛ است یعنی چه؟ بالاخره آخرش مقداری تهدید کرد و گفت: اگه این کلمه "است" رو در شعارهاتون بشنوم والله العظيم عقوبات شدید...» مسئول آسایشگاه هم از بچه‌ها خواست کمی از غلظت کلمه« است» بکاهند تا دوباره بعثی‌ها گیر ندهند. البته در همان ایام تعدادی از بچه‌ها علناً اعلام کردند حاضر به دادن این شعار نیستند و البته کتک مفصلی هم خوردند. تئاتر غیبت و نقش شیطان در ملحق اردوگاه ۱۸ یک تئاتر خوب به نام "غیبت" را طراحی کردم من کارگردان این تئاتر بودم و خودم نیز بدترین نقش آن یعنی شیطان را بازی کردم. حقیقتش هیچ کدام از بچه‌ها حاضر به ایفای این نقش نمی‌شد. برای اجرای این تئاتر، یک لباس وحشتناک برای شیطان لازم داشتیم که بچه‌ها با بیلرسوت آن را درست کردند. این تئاتر هنگامی که فرماندهی اردوگاه به مرخصی رفته بود، مخفیانه اجرا شد. داستان تئاتر موضوع آیه کریمه " وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْناً فَكَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُوا اللهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ" بود. در پرده اول چند نفر دور هم نشسته و درباره فرد دیگری صحبت می‌کردند که یک دفعه شیطان از پشت سرشان وارد صحنه می‌شد و با حرکاتی یکی از آن‌ها را وسوسه به غیبت می‌کرد. در پرده بعدی آن فرد خواب می‌دید که برادرش مرده است و فرشته‌ای او را مجبور می‌کند گوشت برادر مرده‌اش را بخورد. در این لحظه حاج آقا خطیبی آیه فوق را با صدایی زیبا قرائت می‌کردند و در پرده آخر هم با توبه فرد غیبت کننده تئاتر به پایان می‌رسید. بچه‌ها استقبال خوبی از تئاتر کردند و آن را آموزنده دیدند. بعد از پایان تئاتر مرحوم حاج آقا خالدی به من گفت: "عجب! نمی‌دونستم شما هنرمند هم هستید" در پایان تئاتر کسی نمی‌دانست چه کسی نقش شیطان را بازی کرده ولی بچه‌ها از سر انگشتان دستم که خیلی بزرگ بود حدس زده بودند که این شيطان باید من باشم و خیلی‌ها بعداً به من متلک می‌انداختند که تو خیلی شبیه شیطان شده بودی. در تمام مدت اجرای تئاتر بچه‌ها پشت پنجره نگهبانی می‌دادند تا نگهبان‌ها سر و کله‌شان پیدا نشود که الحمدالله نشد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۲۵ ▪️«من گردن می‌گیرم»! همین تازگی بخاطر برگزاری عزاداری برای رحلت امام (ره) از تکریت ۱۱ به اردوگاه ۱۸ تبعید شده بودیم. ابتدا در ملحق بودیم سپس بخاطر فعالیت های دینی و انقلابی عراقی ها از ما انتقام گرفتند و ما را به قسمت قلعه منتقل کردند. اگرچه از نظر عراقی ها این قسمت برای اسرا سخت تر بود اما تصور خود من این بود که قلعه آزادتر و بهتر است هرچند به جهت وجود نگهبان و قصابی چون یوسف ارمنی آب خوش از گلوی ما پایین نمی رفت. شعری حماسی در بین وسایل اسرا !!! یک روز که طبق معمول مشغول قدم زدن در محوطه قلعه بودیم، من را صدا زدند و گفتند که باید به همراه فردی بنام «ع.ک» و چند نگهبان عراقی، آسایشگاه‌ها را تفتیش کنیم. به من و «ع.ک» دستور دادند که وسایل بچه ها را روی زمین بریزیم تا آنها وسایل را تفتیش کنند. در حین پهن کردن وسایل بچه ها تکه کاغذی بیرون افتاد. چون عراقی ها نگاه می کردند نتوانستم آن را قایم کنم بعثی ها بچه های آسایشگاه را به خط کردند و از من خواستند آن شعر را بخوانم. شعر بسیار زیبا و پر مغزی بود و محتوایش درد دل اسرا بود که به صورت شعر روی یک تکه کاغذ نقش بسته بود. مٓطلع آن شعر این گونه بود؛ بسم رب العالمین دل را منور می‌کنیم صبر در رنج و الم را این چنین سر می‌کنیم گر نصیب ما نشد آن مرگ سرخ با شرف در اسارت این چنین غوغا و محشر می‌کنیم گر به زیر چکمه دشمن شویم آزرده جان یادی از آن درد دندان پیمبر می‌کنیم گر دل ما را برنجانند به درد روزگار سر به چاه صبر چون سلطان حیدر می‌کنیم گر شود از ضربت سیلی کبود رخسار ما یاد سیلی خوردن زهرای اطهر می‌کنیم نویسنده این اشعار حماسی کیست؟ ما، ده پانزده نفر را نگه داشتند و بقیه اسرا را به داخل آسایشگاه ها فرستادند. نگهبانهای بعثی که تعدادشان کمی کمتر از ما بود کابل به دست آماده شکنجه ما شدند. فکر می‌کنم گروهبان ماضی بود که جلو آمد و گفت: «اگه نویسنده این شعر جلو بیاد ما کاری به بقیه نداریم والا همگی رو شکنجه می‌کنیم و حتی اجازه داریم چند نفرتون رو بکشیم. نادر دشتی پور از او وقت خواست تا کمی فکر کنیم. او هم رفت و ما را تنها گذاشت. یکی باید خود را فدا کند! بعد از رفتن او نادر که مسئول بند بود، رو به بچه ها کرد و گفت: «باید یکی خودش رو فدای بقیه بکنه و نوشتن شعر را گردن بگیره البته این رو هم بدونه که ممکنه سالم به آسایشگاه برنگرده و شهیدش کنند» یکی از اسرای بی سر و صدا که به خاطر آرامش خاصش کمتر به چشم می‌آمد بلافاصله بلند شد و گفت: «من گردن می‌گیرم». او کسی نبود جز قهرمان دوران اسارت یعنی علی قزوینی پاسدار. او چون اهل قزوین بود به این نام معروف شده بود. این صحنه هرگز از ذهنم محو نمی شود! صحنه ای که او دستش را به سرعت بالا برد تا رقیب دیگری برایش در این عملیات شهادت طلبانه پیدا نشود تا خود شکنجه شود و ما شکنجه نشویم به قدری باشکوه بود که تا سالهای سال از خاطرم نمی رود. این صحنه من را به یاد روزهای عملیات می‌انداخت که برای عبور از میدان مین بچه ها از هم سبقت می گرفتند. ▪️علی را بردند... عراقی ها برگشتند و علی بی هیچ مقدمه و ترسی مسئولیت شعر را به عهده گرفت. عراقی ها او را بردند و ما را به آسایشگاه برگرداندند. هیچ صدایی از آن قلعه با چند صد اسیرش نمی‌آمد. دلهره و اضطراب امان همه را بریده بود. چرا صدای داد و فریاد علی نمی آمد؟ طبیعتاً بر اثر شکنجه باید داد و فریادی از او شنیده می شد. نکند در این مدت علی به شهادت رسیده باشد؟! گاهی صدای داد و فریاد بعثی ها می آمد. بعد از مدتی ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید.. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۲۶ ▪️ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید.. بعد از اینکه در تفتیش وسایل اسرا یک قطعه شعر حماسی پیدا شد و علی ناصح فرد معروف به علی قزوینی آن را بعهده گرفت او را بردند و ما نگران او بودیم چون محیط «قلعه» کوچک بود اگر علی را شکنجه می کردند چرا مثل سایر وقتها که صدای شکنجه و کابل زدن اسرا می آمد چرا صدای داد و فریاد علی نمی آمد؟ طبیعتاً بر اثر شکنجه باید داد و فریادی از او شنیده می شد. نکند در این مدت علی به شهادت رسیده باشد؟! گاهی صدای داد و فریاد بعثی ها می آمد. احمد عرب بیا بیرون! بعد از مدتی ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید.... خدا خدا می کردیم از آسایشگاه و این دری که تنها حائل بین ما و آن قوم سفاک بود از میان برداشته نشود. اما با شدت درب آسایشگاه ۱۵ نفره ما باز شد و یک بعثی داخل آمد فریاد زد: «احمد عربستانی، «اطلع بره» یعنی؛ احمد عربستانی! بیا بیرون. از شدت اضطراب قلبم داشت می ایستاد. احتمال دادم علی زیر شکنجه اسم من را برده باشد. وحشت زده به دنبال او راه افتادم. مرا به مکتب خانه که شکنجه گاه آنها بود، برد. علی را فلک کرده بودند! صحنه ای که آن لحظه جلوی چشمانم ظاهر شد یک حماسه جاویدان از سرباز خمینی بود. صحنه ای که به یقین فرشتگان الهی لحظه لحظه هایش را با افتخار ضبط می کردند. نمایشی الهی که بازیگرش علی بود فرزند خمینی. پاهای علی را به چوب فلک بسته و دو نفر عراقی آن را را بالا نگه داشته بودند. «ع.ک» آن جاسوس نامرد هم با یک کابل برق سه فاز به پاهای علی می‌کوبید. آن قدر زده بود که لایه های عایق کابل همگی باز شده بودند و سیم های مسی آن، ریش ریش و لخت شده بود. با هر ضربه کابل، سیم های مسی کف پای علی می نشست و خون بود که به اطراف می پاشید. پوست پاهای علی برآمده بود و ضربه‌های کابل بر گوشت و استخوان پایش می‌خورد و می‌چسبید و باز خون بود که به اطراف می‌پاشید. استقامت عجیب علی علی حتی یک بار هم ناله نکرد و فقط با همان آرامش همیشگی اش عراقی ها و شکنجه گرش را نگاه می‌کرد. تازه فهمیدم چرا در تمام این مدت هیچ صدایی نمی شنیدیم. شکنجه گر از سکوت علی به شدت به خشم آمده بود و با نامردی تمام بر پای علی کابل می‌زد. بعثی ها هم هر از چند گاهی عربده می‌کشیدند. تو گوئی این ضربات بر مغز آنها وارد می‌شد نه بر کف پای علی قزوینی...«ع.ک» تا من را دید کابل را به من داد و از من خواست من هم علی را بزنم تا در گناهش شریک باشم، اما من امتناع کردم و فقط سرم را پایین انداختم. راضیش کن به خمینی توهین کند! بعد از مشاهده آن اوضاع عراقی‌ها از من خواستند علی را راضی کنم به حضرت امام خمینی(ره) توهین کند تا از شکنجه رها شود. از علی به آرامی خواستم که آنچه آنها می‌خواهند یعنی «مرگ بر خمینی» را بگوید و راحت شود. اما او فقط لبخند زد ! «علی ناصح فرد» از قبیله عشق بود! تفسیر لبخندش، خود به تنهایی یک مثنوی عارفانه بود. او با همان لبخند به من فهماند که از قبیله دیگری است که فهم و درک آن را ندارم. او از قبیله عشق بود. بالأخره او با لبخندش به من نوید پیروزی بزرگش در امتحان بزرگ الهی را می‌داد. امتحانی که برای بزرگترین اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم همچون عمار یاسر اتفاق افتاد گرچه جناب عمار یاسر، ترجیح دادند طبق مصالحی تقیه کنند. استقامت علی، بعثی ها را درمانده کرده بود علی با این استقامت و سکوت آرامش بخشش، لحظه لحظه به اضطراب و نگرانی بعثی ها و افسر آنها که شاهد شکنجه‌اش بود را می افزود. همگی آنها منتظر کلمه ای از علی بودند که اگر آن را می‌گفت خلاص می‌شد ولی او هرگز آن کلمه را بر زبان نیاورد. در آن لحظه احساس می‌کردی این علی است که با استقامتش بعثی ها را شکنجه می‌کند. علی ناصح فرد ۱۴ قرن بعد از عمار در عظمت عماریاسر همین بس که آیه ای در قرآن شریف برای دلداری او نازل شد. " مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أَكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنُّ بِالْإِيمَانِ وَلَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبُ مِنَ اللهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيم. این آیه به اجماع مفسران در شأن این بزرگوار نازل شد. اگرچه مقام صحابی بزرگی چون «عمار یاسر» قابل توصیف و درک برای ما نیست اما تقیه «عمار یاسر» در مقابل مشرکان مکه هنگام شکنجه و نزول آیه قرآن در تایید تقیه او‌ در زمان حیات برترین مخلوق عالم یعنی حضرت رسول اکرم(ص) صورت گرفت که نشان داد تقیه مجاز بوده و تا قیامت مجاز هست ولی «علی ناصح فرد» بعد از چهارده قرن با اینکه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم را درک نکرده بود حتی بعد از رحلت امام خمینی (ره)حاضر نشد از این جواز شرعی و عقلی و منطقی استفاده کند و با وجود شکنجه به امام خمینی توهین کند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
عابدین پوررمضان| ۷ ▪️خاطره‌ای از سید مهدی حسینی این خاطره را حقیر از برادر آزاده، مهندس «سید مهدی حسینی» نقل قول می‌کنم. من و سید مهدی هر دو به اتفاق جمع زیادی از دوستان قبلا تکریت ۱۱ بودیم، جاسوس‌ها گزارش عقاید، اعمال دینی و انقلابی ما را به عراقی‌ها داده بودند، آن‌ها بعد از عزاداری رحلت حضرت امام خمینی (ره) تصمیم گرفتند ما را به اردوگاه ۱۸ بعقوبه تبعید کنند. اون موقع من آسایشگاه ۱ بودم، سید مهدی آسایشگاه سه، این خاطره که نقل می‌کنم در آسایشگاه ۳ اتفاق افتاده است. در حیاط اردوگاه ۱۸ نشسته بودیم، سید مهدی حسینی این خاطره را برامون تعریف کرد: 🔻ضد حمله به جاسوس ! یک شب‌ در آسایشگاه سه جمعی از دوستان نماز جماعت خواندند و شخص جاسوس به «حمید رضا جبرئیلی» گفت: من فردا به سید امجد (مسئول بند یک و دو) می‌گم. حمید رضا به من (سید مهدی) اطلاع داد. من کمی فکر کردم و چاره‌ای اندیشیدم. فردا صبح، بعد از آمار، سریع خودم را به «گروهبان امجد» رساندم و به او گفتم: سیدی! دیشب فلانی از بچه‌ها باج خواهی کرد و بچه‌ها نپذیرفتند و ایشان تهدید کرد که اگر حرف مرا قبول نکنید فردا صبح می‌رم به «سید امجد» می‌گم که آسایشگاه سه هر شب نماز جماعت برپا می‌کنند! این را به او گفتم و از اتاق بیرون آمدم ولی زمانی که بچه‌ها در صف دستشویی بودند آن جاسوس رفت اتاق نگهبانی و تا وارد اتاق شد و خواست خبر بده «گروهبان امجد» با کابل شروع کرد به زدن این فرد و بر سرش داد کشید و بچه‌ها که نزدیکتر بودند شنیدند امجد بهش گفت: ابن کلب (حرامزاده) تو کثیف‌ترین آدم اردوگاه‌های عراق هستی و با ضربات کابل، از اتاق نگهبانی بیرونش کرده بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
دسترسی به قسمت های دیگر خاطرات به لطف خدا و تلاش دوستان، دسترسی به کلیه خاطرات آزادگانی که در زیر مکتوب شده محقق شده است. با کلیک بر قسمت آبی رنگ، آنها را مشاهده بفرمایید: نگهبانان عراقی 🔻موضوعات کتاب نحوه استفاده: 🔻 روی این اسامی که لینک شده و به رنگ آبی است کلیک کنید. 🔻 پایین آن را ببنید. سمت چپ نوشته مثلا « ۱ از ۳۰ » 🔻سمت راست آن فلاش بالا و پایین برای اسکرول کردن کنارش هست که می توانید با آنها، تمام خاطرات فرد مورد نظر را ببنید. 🔻 ان شاءالله این اسامی کم کم و با زحمات مدیر محترم که بصورت خاموش در حال تلاش هستند، بیشتر خواهد شد.
رضا رفیعی | ۲ بازخورد رحلت حضرت امام خمینی (ره) در بند ۳ و ۴ وقتی که امام (ره) رحلت کرد ما در محوطه اردوگاه قدم می‌زدیم که ناگهان دستور دادند که به آسایشگاه برویم. همه در این فکر بودیم چه خبر‌ شده که ما را در بی موقع به آسایشگاه فرستادند! بعد از گرفتن آمار، تلویزیون را روشن کردیم که خبر رحلت امام را پخش کرد. 🔻مجبور بودیم با محدودیت عزاداری کنیم! اردوگاه را غم و اندوه گرفت و بغض گلویمان را گرفته بود. نمی تواستیم درست و حسابی عزاداری کنیم ولی گریه می کردیم و از راه دور با عزیزتر از جانمان وداع می کردیم. صبح روز بعد به رغم اینکه هوا گرم بود ولی ما لباس زمستانی که رنگ تیره ای داشت پوشیدیم و به محوطه امدیم. 🔻نگهبان ها تا چند روز کاری بما نداشتند نگهبان ها از این کار ما ناراحت شدند ولی ما فهمیدیم که دستور داشتند که حرکتی از خود نشان ندهند این حرکت تا چهار روز ادامه داشت. هرروز جدا از هم و یا دو نفری با هم بدون حرف و صحبتی در محوطه قدم می زدیم به غیر از اسرایی که پناهنده به منافقین شده بودند. 🔻پناهنده ها به طمع خدمات، اظهار خوشحالی می کردند! پناهنده ها نه اینکه واقعا و قلبا شاد باشند ولی چون به منافقین پناهنده شده بودند برای اینکه به منافقین خوش خدمتی کنند تا بلکه و شاید خدماتی دریافت کنند تظاهر به خوشحالی می کردند و ظاهراً می خندیدند و به نشانه بی تفاوتی و بی اهمیتی و بی حرمتی به رحلت امام فوتبال بازی می کردند تا اینکه تعدادی از بچه ها نتوانستند این وضع را تحمل کنند. در چهارمین روز عزای عمومی با پناهند ه ها درگیر شدند چون آنها را مسخره کرده بودند و توپ جلو پایشان می انداختند و می گفتند: بی خیال بابا! چیزی نشده که ! بساط عزاداری را جمع کنید! 🔻نباید عزاداری کنید! روز پنجم افسر عراقی به اردوگاه آمد و به همه دستور به خط شدن دادند که همگی به خط شدیم حتی آنهایی هم که در حمام بودند با سر و بدن کف و صابونی به خط شدند و بعد افسر عراقی آنهایی را که لباس روشن پوشیده بودند‌ را راحت باش داد و به بقیه گفت چرا لباس تیره پوشیدید، مگر چه خبر است؟ مهندس خالدی بلند شد و‌ گفت: قربان! رهبرمان رحلت کرده است و ما عزاداریم. افسر عراقی از اینکه برای امام عزاداری کردیم و وفاداری خودمان را به امام و آرمان های امام نشان دادیم خشمگین شد و به مرحوم‌ حاج آقای خالدی گفت: برای چی عزاداری می کتید، حتما شما تحریک کردی عزاداری کنند! در صورتیکه اینطور نبود ما عمیقأ عزادار بودیم و کسی ما را تحریک نکرده بود. 🔻دو هفته انفرادی بخاطر درگیری با پناهنده ها بعد ایشان را از ما جدا کرد و‌ با برادرانی که در بند چهارم با طرفداران منافقین و پناهنده ها درگیر شده بودند را به سلولهای انفرادی بردند و مابقی ما را هم هر روز تا دو‌ هفته به ضرب و شتم خود قرار می دادند. 🔻به همدیگه روحیه می دادیم هر روز که می گذشت بعد از تنبیه به همدیگر خسته نباشید می گفتیم و روحیه مان را بنحوی افزایش می دادیم و هیچ کوتاه نیامدیم تا اینکه خود سربازان عراقی خسته شدند و به تنبیه پایان دادند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
مرتضی رستی | ۹ ▪️حفظ قرآن در زمان هواخوری در اردوگاه بعد از بهبودی نسبی با چند تن از دوستان همشهری که سواد نداشتند سواد کار کردم و بعد از سوادآموزی با هم قرار گذاشتیم در زمان هواخوری و. برای بعضی در آسایشگاه به یادگیری قرآن اقدام کنیم و در مرحله بعد سوره های کوچکتر را حفظ کنیم. چند سوره کار کردیم و حفظکردیم ولی به حفظ سوره الرحمن که رسیدیم کار به تکرار آیات فبای آلاء ربکما تکذبان رسید و حفظش برای دوستان نوسوادم سخت شد و ادامه ندادیم. 🔻شب خواب پدرم را دیدم شب در خواب دیدم پدرم می‌گوید الرحمن و واقعه را رها نکن حتماً ادامه بده . حالا نمی تونم بگم این خواب صد در صد رویای صادقه بوده شاید انعکاس افکار من بوده ولی باور شخصی و ذهنی خودم این بود که مرحوم پدرم بنوعی در آن عالم از کارهای من باخبر است. از صبح همان شب شروع کردم به ادامه سوره الرحمان و سوره واقعه و به سرعت غیرقابل باوری در عرض یکی دو هفته هر دو‌ سوره را مثل شعری روان می‌خواندیم آنقدر از خواندن روان خواندن این دو سوره لذت می‌بردیم که خدا می‌داند. ضمنا گاهی گریزی هم به معنای آیات می‌زدیم مخصوصا معنی تمام سوره واقعه با تاکید به اصحاب الیمین و اصحاب الشمال و امیدواری به اینکه این روزهای اسارت باعث شود جزو اصحاب الیمین باشیم و پرونده اعمالمان در دست راستمان باشد. 🔻وقت ما کم بود ! چون این دوستان نوسواد و نیازمند راهنمایی بودند و همه در یک آسایشگاه نبودند حفظ جمعی در زمان هواخوری و قدم زدن انجام می شد که وقت محدود و کمی بود و اگر کارهای دیگر تایم هواخوری ( مثل رفتن به توالت و حمام و شستن لباس و تنبهات جمعی) نبود خیلی بیشتر می‌شد به بحث آموزش پرداخت ،ولی همین صف‌های فوق الذکر وقت زیادی می‌گرفت. 🔻جاسوسی که عذرخواهی نکرد ولی بخشیدم ضمنا بعد از رحلت حضرت امام و موضوعاتی که در اردوگاه پیش آمد صابون جاسوسی که اتفاقا هم استانی هم بود به تن من خورد. او بعدا پناهنده منافقین شد ولی خوشبختانه دوباره بازگشت و من بخشیدمش. او یک ماه بعد مبادله شد و شبانه در سکوت به خانواده اش تحویل شد. توقع داشتم در این سالها حتی شده یکبار اظهار ندامت و عذرخواهی کند. این توقع هم بخاطر آنست که همشهری هایش می‌گفتند در همایش فلان که شما هم بودی اون هم بوده ولی نیامد عذرخواهی کند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
ابراهیم تولایی | ۸ 🔻عرب زبانی که در دوران اسارت تسلیم نشد محمد فریسات یا همان محمد عبدالزهرا، بسیجی لشکر ۷ حضرت ولیعصر (عج) استان خوزستان بود. محمد و چند مجروح دیگر را بعد از دوره درمان در بیمارستان نیروی هوایی بغداد به اردوگاه ۱۱ تکریت آوردند و در آسایشگاه ۵ قدیم جای دادند. 🔻فریسات، فردی معتقد و وفادار به انقلاب اسلامی و آرمانهای شهدا بود که بدلیل داشتن زبان عربی و نفرت از بعثی ها خود را جلوی عراقی ها نمایان نمی کرد اما عراقی ها که ایشان را شناختند رهایش نمی کردند و از اول ورود به اردوگاه مرتبا اصرار داشتند محمد فریسات برای آنها جاسوسی کند یا اینکه بطور مداوم و بشدت کتک خواهد خورد اما ایشان در مقابل خواسته نامشروع و ضد ملی عراقی ها با تمام توان مقاومت می کرد حتی یک فرد عادی نبود بلکه یک بسیجی به تمام معنا مقاوم بود و هیچگاه زیر بار ننگ جاسوسی نرفت. 🔻اصرار عدنان جلاد بر همکاری با عراقی ها دو شکنجه گر معروف اردوگاه؛ یعنی عدنان و علی، معروف به علی آمریکایی (علی بدلیل داشتن چشمانی سبز و هیکل درشت معروف بود به علی آمریکایی) این دو جلاد شدیدا محمد را تحت فشار قرار داده بودند تا ایشان را به جاسوسی و معرفی فرماندهان سپاه و روحانیون حاضر در بین اسرای اردوگاه، وادار کنند‌ 🔻از فریسات خواستند که محمد رضایی را معرفی کند! از محمد خواستند محمدرضایی را معرفی کند و وضعیت ایشون را قبل از جبهه و در جبهه؛ بویژه در عملیات کربلای ۴ گزارش دهد. محمد رضایی همان عزیزی است که قبلاً نحوه شهادت مظلومانه اش در زیر شکنجه، در همین کانال نقل شده است. 🔻فریسات با عدنان همکاری نکرد محمد عبدالزهرا به دو شکنجه گر اردوگاه می گفت که محمد رضایی را نمی شناسم نه در لشکر ما بوده و نه در استان و شهر ما و حقیقتا محمد، شهید رضایی را نمی شناخت. 🔻خواسته های عدنان از محمد فریسات مهمترین خواسته آن دو جلاد این بود که محمد، افراد حزب‌اللهی و سایر افراد شاخص اردوگاه، روحانیون و پاسدارها را معرفی کند ولی محمد تسلیم خواسته های آنها نمی شد. محمد می گفت: آن دو شکنجه گر به من می گویند: شما عرب زبان و از خود ما هستی پس چرا با ما همکاری نمی کنی؟ اگر همکاری کنی شما را به عنوان مجروح (پای محمد قطع شده بود) در اولویت تبادل قرار می دهیم و تا زمانی که در اردوگاه هستی به تو احترام و توجه خاص می کنیم. تاثیر ناپذیری محمد در مقابل تطمیع باعث شده که تهدیدات را جدی کنند ولی محمد در مقابل این تهدیدات و تطمیع ها مقاومت می کرد تا بالاخره تصمیم به شکنجه او گرفتند. 🔻شکنجه فریسات بخاطر جاسوسی نکردن در تابستان سال ۶۶ محمد را با پای قطع به سلول انفرادی فرستادند. در آن فصل گرم تابستان، شرایط زندان انفرادی که قبلاً توصیف آن گذشت، برای افراد عادی بسیار دشوار بود چه رسد برای مجروح با این وضعیت. بعد از چند روز و با مشاهده مقاومت محمد، او را را از زندان انفرادی بیرون آورده و به اتاق خودشان که محل استراحتشان بود (اتاق نگهبانان) بردند و زبر شکنجه وحشیانه قرار دادند. آن دو شگنجه گر یعنی عدنان و علی امریکایی با چوب و کابل مانند حیوان وحشی به جان محمد افتادند. در حین شکنجه، علی امریکایی با یک لگد بسیار محکم به قسمت قطع شده زانوی محمد می زند که محمد از هوش می رود و صدا می زنند که چند نفر بیایند و محمد را با حالت بی هوشی با پتو به داخل اسایشگاه ببرند. محمد همچنان استوار ماند تا آنکه چند روز بعد از رحلت امام خمینی (ره) ایشون را همرا تعدادی از اسرای تکریت به اردوگاه یعقوبه تبعید کردند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
▪️ جمعی از آزادگان اردوگاه ۱۷ تکریت ▪️تهران - استادیوم آزادی ▪️ایام سالگرد رحلت امام خمینی (ره) - ۱۳۷۰ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسینعلی قادری | ۴۱ 🔻تنببه بخاطر عزاداری رحلت امام(ره) بعد از رحلت امام یک مدت محدود یک سری از بچه ها رو که به آنها مخربین و مخالفین می گفتند بردند توی اون اسایشگاه ۱۴ و سعی کردند ارتباط این بچه ها رو با بقیه اسرا قطع کنند بعد احساس خطری که عراقی ها می‌کردند باعث شد چند روز آنها رو به انفرادی بردند. 🔻فکر نمی کردیم بعد از امام کسی بتواند رهبری کند! بعد مطرح شدن مقام معظم رهبری دیدیم که مملکت داره سر و سامان میگیره و اتفاق خاصی نیفتاد چون همه منتظر بودند اتفاق خاصی بیفته چون ما همه چیز رو وابسته به امام می دیدیم اعتقاد بود که کی میخواد جاش بیاد کسی باشه که بتونه این خط رو ادامه بده و بعد که اقای خامنه ای انتخاب شد این دلهره برطرف شد و بعدا که دیدیم هیچ اتفاقی در مملکت نیافتاد مطمئن شدیم هدایت انقلاب دست آدم مطمئنی افتاده و هنوز که هنوزه شکر خدا این افتخار رو داریم که این پیروی رو داریم انشالله خدا توفیق بده تا اخر این پیروی رو داشته باشیم. 🔻تنبیه عمومی و جمعی کم شد سال اول شکنجه ها خیلی وحشتناک بود و اکثر شکنجه ها که معمولا گفته میشه مال سال اول است اما سال دوم هم شکنجه بود ولی کم شد. بتدریج تنبیهات عمومی کمتر شد البته انفرادی بود یا اینکه مواردی را از اسایشگاه بکشند بیرون اینا تا اخر ادامه بود. تنبهات عمومی کم شده بود یا دیگه نبود حالا مگه می رفتی بیرون چهارتا کابلی می‌زدند یا مثلا با انبردست ریش سبیل بچه ها رو گرفته کشیده، گوش رو بگیر بکش، دماغ رو با انبردست بکش اینا سربازی بنام علی انبری بود که در بند ۳ انجام می داد، راه می رفت به یکی می گفت بیا اینجا شروع می کرد به کندن سبیل اون فرد. اینطوری تا اخر اسارت موردی داشتیم اما تنبیهات عمومی نه مگر اینکه اتفاق خاصی می افتاد چیزی می شد مثل بحث رحلت یا عزاداری کردن ما در محرم یا برنامه خاص دیگه در اسایشگاه ها لو‌ می رفت مثل بحث لو رفتن المنت اما اینکه بخواد هر روز باشه نبود فقط ماههای اول بود. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسینعلی قادری| ۴۲ ▪️شرایط سخت ما را به هم پیوند می داد خیلی از بچه ها در اردوگاه قرآن خوان شدند و معلم توی اون شرایط سخت می نشست کنار شاگرد و بهش روخوانی قران رو یاد می داد. محیط سخت اردوگاه، یکدلی و اتحاد و خلاقیت بوجود آورد. بعد از آزادی با استفاده از همان تجربه شاید یکی از چند اردوگاهی باشیم که ما بیشترین همایش رو در حد ۸ تا ۱۰ همایش کشوری تا الان داشتیم که حداقل دو سه تای آن رو فقط توی مشهد برگزار کردیم. متاسفانه بچه های بعضی از اردوگاهها هنوز نتوانستد حتی یک تجمع کوچک صد نفری داشته باشند اما اردوگاه یازده هم در همایشهای استانی موفق هست هم کشوری و این بر اساس اتحادی ست که اونجا داشتیم و این اتحاد در برنامه ریزی های که در اردوگاه داشتیم در کارهایی که انجام می دادیم مثل عزاداری رحلت امام و بحث عزاداری محرم و سایر کارهای جانبی که اونجا انجام می شد کمک بزرگی بود. 🔻بحث رحلت امام خمینی(ره) بد نیست به رحلت امام اشاره داشته باشم. ما از مریضی امام اطلاع داشتیم. بحث رحلت امام را هم تلویزیون و هم اون روزنامه ی انگلیسی و روزنامه ی منافقین که توی اردوگاه میومد گفته بودند و ما در جریان بودیم که امام بستری شده و شرایط ایشان وخیم است تا صبح چهارده خرداد که اعلام شد دیگه امام فوت نمودند. خبر به همه ی اردوگاه پیچید و همه فهمیدند چه اتفاقی افتاده! عراقی ها می‌دانستند اینهایی که اینجا هستند همه یک اعتقاد قلبی خاصی به امام دارند و برخلاف روزهای قبل و برنامه های قبل که با شدت برخورد می‌کردند مثل بحث عزاداری محرم که خیلی شدید برخورد کرده بودند اما توی بحث رحلت امام اینها دست به عصا حرکت کردند سعی کردند برخوردی نشه، ظواهر رو رعایت کردند. رحلت امام یک واقعیت تلخی بود توی زندگیمون. ما اسرا آرزو داشتیم یک روز که برمی گردیم امام رو ببینیم. صبح ۱۴ خرداد اومدیم بیرون واقعا شرایط سکوت مطلق بود و همه ناراحت بودند. هر کس یه گوشه توی حیاط و آسایشگاه سر به زانو گرفته بود به مناسبت رحلت ،ما توی یک حرکت هماهنگ همگی لباس تیره پوشیدیم همان لباس تیره ای که توی سال سوم به عنوان لباس گرم بما داده بودند خب خرداد ماه بود و گرم بود ولی در مجموع 14 آسایشگاه که در اردوگاه بود از آسایشگاه که بیرون آمدیم هر ۱۴ تا آسایشگاه این لباس گرم رو به عنوان لباس عزا پوشیده بودیم که هم برای عراقیها هم برای خود ما یک چیز عجیبی بود. نمایش اتحاد بود و فکر می‌کنم همه بچه ها این رو پوشیده بودند. خب اردوگاه یکدست شد و عراقیها هم هیچ اعتراضی نکردند که چرا این کارو کردید چرا توی تابستون لباس گرم پوشیدید. توی اسایشگاه هم برخوردا کمتر شد بچه ها هماهنگ کردند توی آسایشگاه عزاداری انجام می‌شد در این حد که قرآنی خونده می شد و یه مراسم در حد قرآن خوانی یک ساعتی برگزار می شد حالا اگه کسی مداحی با صدای پایین انجام میشد بیشتر قرآن مطرح بود تقریبا در همه ی اسایشگاه این وضع بود تا روز سوم. 🔻عراقیها عرض ارادت به امام را تحمل نکردند! روز سوم بعثی ها دیگه تحمل نکردند که بچه ها این همه به عشق امام عزاداری کنند و به ایشان ابراز اخلاص و محبت کنند و وارد عمل شدند. همه رو به خط کردند و دیگه از اونجا بحث تنبیهات شروع شد. هماهنگی منافقین با بعثی ها ناگفته نماند همزمان با سختگیری بعثی ها در باره ادامه عزاداری برای امام یک تعداد محدود از اسرا که هوادار منافقین بودند و همیشه با بچه ها ناسازگار بودند و تعدادی از آنها در اسایشگاه ۱۴ بودند اینها هم اومدند چون برنامه این بود وقتی بیرون میاییم سکوت مطلق حاکم باشه اما اینها صبحش که اومدند بیرون شروع کردند به عنوان بی اعتنایی به رحلت امام به فوتبال بازی کردن! بچه ها رو میگی  همه هرکسی سرجای خودش یه گوشه ای اینا فوتبال بازی می کردند بچه ها یهو داغ کردند و افتادند به جون اینها و اینها رو مفصل کتک زدند و شد قوز بالاقوز. عراقیها بعدازظهر اومدند تنبیه‌ها شروع شد دستور دادند لباس‌ها همه در بیاد و یک تعداد از سرشاخه‌ها رو که می‌شناختند بردند به زندان انفرادی و تقریبا تونستند اردوگاه رو از اون وضع در بیارند و رحلت امام به این ترتیب گذشت. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسینعلی قادری | ۴۵ اتفاقاتی که بر ما گذشت زیاد بود! توی این دو سه یا چهار سال اسارت ما اتفاقات زیادی افتاد که قابل صحبت کردن است. از بحث آب در داخل و بیرون آسایشگاه، از بحث غذا، ظرف شستن، لباس شستن، برخورد عراقی ها، توی بحث تلویزیون میشه حرف زد. بحث روزنامه ها را میشه بحث کرد. 🔻 ابتکارات و آفرینش های هنری بچه ها کارهای خوب و هنری مثل ساییدن سنگ و طراحی قالب که بچه ها با هیچی انجام می دادند میشه در مورد اینها زیاد بحث کرد. به عنوان نمونه کارهایی که انجام شد . 🔻بحث سبزیجات کاشتن بعضی سبزیجاتی که مورد نیاز عراقیها و ما بود که همون جلوی آسایشگاه می کاشتیم و گاها بچه ها هم از گوشه کنارش تکی می زدند. بامیه ای، گوجه ای، خیاری، بالاخره بی نصیب نمی گذاشتند خودشون رو و استفاده می کردند. یا بحث کتک خوردن یکی از بچه ها برای چیدن یک دونه خیار از باغچه ی جلوی اسایشگاه. 🔻 بحث گرما و سرما گرمایش و سرمایش و سایر مشکلات را که در خاطراتم گفتم و موارد این جوری در اردوگاه زیاد داریم که هم لازمه اش اینکه یادآوری بشه تا متوجه باشیم چه مسایلی بودند و هم اینکه ذهن چقدر یاری کنه تا بیان‌ کنیم بحث های دیگه مثل بحث سیگاری هامون و نظافت های عمومی که انجام می شد هست که میشه انجام داد. 🔻 بحث حقوق ماهانه ماهانه یکی و نیم دینار بصورت کوپنی به ما می دادند که می شه در مورد این خیلی حرف زد.چون قانون صلیب سرخ جهانی هست که یک حقوقی باید به اسرا داده بشه. عراقی ها هم بعد از چهار، پنج ماه شروع کردند این رو آوردند و دادند و نفری یک و نیم دینار بود. با این یک و نیم دینار که اون زمان تقریبا شصت تومن می شد شش بسته سیگار خرید . 🔻وسایل مورد نیاز ضروری را می خریدیم ما با این حقوق ،وسایل مورد نیازمون رو می گرفتیم از شیر خشک گرفته تا بقیه چیزهای مورد نیاز مثل خرما یا شیر خرما که شیر خشک البته بعدش مساله داشت. چون ما با این شیر خشک ماست درست کردیم.حتی وقتی بخاطر عزاداری محرم و عزاداری رحلت امام که مجازات شدیم و ما را به ملحق فرستادند این حقوق را به ما می دادند . 🔻 خرید از فروشگاه بصورت کوپنی بود پول بصورت کاغذی نبود. کوپن می دادند، بن نوشته بود، فلوس صد و پنجاه هزاری، پانصد هزار و پانصد فلوس می دادند. بعد مثلا ما می گفتیم حالا دویست فلوس از یک و نیم دینار برای خرید تیغ و برف و صابونی که مورد نیاز عمومی آسایشگاه بود . یک دویست و پنجاه فلوس هم برای خریدهای عمومی جدا می کردیم می شد یک دینار و دویست و پنجاه فلوس. خریدهای افراد هم محدود بود مثلا می گفت این پنج قلم جنس حالا شما کدومش رو میخوای شیرخشک بود، خرما بود، شیر خرما بود. 🔻 فروشگاه اردوگاه میشه در باره فروشگاه حرف زد، فروشگاه آنچنانی که نداشتیم یک قسمت بود بهش می گفتند حانوت که میشه در باره خریدهامون که عراقی ها با این یک و نیم دیناری برامون می کردند و می آوردند حانوت بحث کرد. عراقیه وقتی که سرخوش می شد می گفت این سهمیه این ماهتون شیرخشک بود و چهار تا بسته خرما رو می آورد می داد. https://eitaa.com/taakrit11pw65 ادامه دارد