eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
262 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
حسن اسلامپور کریمی| ۹ عراقیها فشار رواني ایجاد می کردند  من بعد از اسارت ابتدا به بصره و بغداد و در نهایت به اردوگاه تکریت ۱۱ منتقل شدم در اردوگاه شب‌ها مي‌آمدند و مي‌گفتند: « فردا صبح، همه شما شکنجه و تنبیه می‌شوید» یا « همه شما را به بيمارستان می‌فرستيم( كنايه از اينكه ضرب و شتم جراحت آميز است).»  دلهره زیاد بود قساوت يزيدي آن‌ها و حوادث ناگواری كه قبلا بچه‌‌ها ديده بودند، باعث وحشت و دلهره مي‌شد و كسي نمي‌دانست كه فردا چه خواهد شد؟ آيا فردا زنده است يا نه؟ چه بلایي سرش خواهد آمد. منظور اين است كه دلهره زياد بود و هر لحظه احتمال داشت، عراقي‌ها با يك بهانه‌ای شروع به ضرب و شتم كنند. معمولا سربازان و مسئولان اردوگاه را افرادي تشكيل می‌داند كه چند تا از عزيزان خود را از دست داده باشند و به اسراي ايراني كينه داشته باشند. از کاه، کوه درست مي‌كردند؛ قبلا گاهي این را بهانه می‌کردند که چرا پا روي پاي ديگر انداخته‌ای مگر اينجا اردوگاه نيست، اينجا ارتش است، خانه كه نيست اين جور راحتي. خوشحال می شدیم فامیل را در خواب ببینیم  وسط روز يا غير آن، خواب ممنوع بود. اگر كسي دراز می‌كشيد، به شدت او را اذیت می‌کردند، نه تنها خودش؛ بلكه بقيه را نیز آزار می‌دادند. يكي از وقت‌هايي كه ما در اسارت، خيلي خوشحال مي‌شديم، زماني بود كه پدر و مادر يا يكي از دوستان يا شرايط خوبمان را در ایران را خواب مي‌ديديم. ما كه تقريبا هيچ اميدي به آزاد شدن نداشتيم، تنها از همين راه می‌توانستيم با خانواده و دوستان خود ديدار کنیم. بعد از چنين خواب‌هايي، تا چند روز به اصطلاح « شارژ » و سرحال بوديم و سختي‌هاي اسارت را فراموش مي‌كرديم. فكر مي‌كنم بيشترين خوشحالي ما فقط به همان دقایق خلاصه مي‌شد كه در خواب بوديم و اصلا فكر نمي‌كرديم كه اين، فقط خواب است. در عوض، حزن‌انگيزترين و غمناك‌ترين زمان، موقعي بود كه يكدفعه بيدار مي‌شديم و مي‌ديديم كه ما خواب می‌دیدیم. الان كه دارم اين خاطره را مي‌نويسم، به ياد آن حديث مبارك پيامبر (ص) افتادم كه فرمود: « مردم در خواب‌اند و هنگامي كه می‌ميرند، بيدار می‌شوند.» به هر حال غفلت از واقعيات، بلاي بدي است. سرما تا عمق جان در هواي بسيار سرد زمستان، سرما تا عمق استخوان‌ها  نفوذ مي‌كرد و انسان هميشه مي‌لرزيد؛ حتي وقتي آفتاب هم بالا آمده بود، سرماي تكريت، با آن امكانات كم و بدون پتوي كافي، باعث بيماري‌هاي مختلف می‌شد.  آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی| ۱۰ ▪️گاهی یک نفر، شش ماه اسهال داشت! در اردوگاه ما یعنی تکریت ۱۱ بيماری اسهال يكی از بيماری‌هایی بود كه تقريبا 80 درصد بچه‌‌ها به آن مبتلا می‌شدند و گاهی طولانی بود، مثلا يكی می‌گفت: «من الان شش ماه است که اسهال دارم» يا «يك سال و اندی اسهال دارم» بسياری از بچه‌ها در داخل كمپ يا بيمارستان در اثر اسهال خونی شهيد شدند كه تقريبا آمارشان بالاست و تا آنجا كه ما شنيديم، حدود 70 نفر بوده است. آمار شهدای اسارت 574 تن است. بيماری اسهال، اول امری عادی بود؛ ولي چون مداوا نمی‌شد و با چند روز نوبت گرفتن در بهداری و خوردن چند قرص گچی، تازه باعث می‌شد كه اسهال عادی به خونی منجر شود. واقعا هيكل بعضي از اسرا ترسناك می‌شد؛ مخصوصا آن‌هایی كه به اسهال خونی مبتلا می‌شدند. استخوان‌های صورتشان بيرون می‌زد و چشم‌ها خیلی تو می‌رفتند، اصلا وضع عجیبی به بيمار دست می‌داد. اگر نوبت دستشویی به آن‌ها می‌رسید، وضعشان کمی بهتر بود؛ ولی گاهی پیش از آنکه نوبتشان برسد، دستور آمار شنيده می‌شد و بچه‌‌ها با اين وضع به داخل آسايشگاه برمی‌گشتند. واقعا آن درد‌ها تحمل می‌خواهد. خيلی از بچه‌‌ها دچار درد كليه و مثانه شدند و شب تا صبح می‌ناليدند.  آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی| ۱۱ ▪️از فرصت های اندک برای درس و تدریس استفاده کردیم يك طلبه كه از تمام فرصت‌های خود برای تعليم و تزكيه استفاده می‌كند به سختی می‌تواند فضای اسارت را تحمل كند بخصوص ما که مفقودالأثر بوديم و ناممان در فهرست صليب نيامده بود. از این جهت امکانات آموزشی و تدریس در اختیار ما قرار نمی‌گرفت. به ناچار در اوج سختی‌ها و مشقت‌ها كه آسايش از انسان سلب می‌شد و دشمن كينه‌توز به هزار و يك بهانه، ما را به باد شكنجه می‌گرفت و در حالی‌که از سرنوشت خود آگاه نبوديم،‌ به مطالعه روزنامه یا نشریات می‌پرداختيم كه معمولا برای شست و شوی مغزی ما می‌آوردند به امید اینکه از لابلای آن مطالب بی ارزش مطالبی جهت آموزش و فراگیری پیدا کنیم. البته از دانسته‌های ذهنی و داشته‌های حفظی و از دانشی که قبل از اسارت فراگرفته بودیم برای آموزش افراد علاقمند استفاده می‌کردیم روی خاك می‌نوشتيم؛ نه كتابی بود و نه قلم و كاغذی. انگشتان، قلم ما بود و زمين خاكی،كاغذ، در اوج اختناق و وحشت، يادگيری و ياد دادن را از دست نداديم. باید بدانید كه تدریس در زندان سابقه طولانی دارد بسياری از كتب و منابع اسلامی در زندان‌ها نوشته شده است. لمعه یکی از درخشان‌ترین کتب فقهی ما توسط شهید اول در زندان دمشق نوشته شده است یا تفسیر راهنما را آقای رفسنجانی در زندان نوشت و ...‌ آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی| ۱۲ ▪️هر چه از اسارت گذشت جسورتر و متحدتر شدیم اواخر اسارت منسجم‌تر و جسورتر شده بودیم این اواخر اگر يكی از ما را به زير شكنجه‌ می‌گرفتند و يا می‌خواستند به سلول انفرادی ببرند بقیه ما دشمن را با «الله اكبر»ها و با صدای بلند دستپاچه می‌كرديم تا مجبور شوند برای برگرداندن آرامش به اردوگاه و جلوگيری از وضعی كه به بار آورده بودند،او را به جمع ما برگردانند برخلاف مدت زیادی از اسارت که اصلا و ابدا جسارت این‌کارها را نداشتیم ولی کم کم با دلاوری‌های بسیجی‌ها و سپاهی‌ها همه ما اسرا دل و جرات بیشتری پیدا کردیم. بعد از شهادت شهید حسین پیراینده که ما را در داخل آسایشگاه‌ها حبس کرده بودند برای دقایق زیادی تمام ظرف‌ها و قاشق‌ها را به نرده‌های پنجره كوبيديم و سر و صدای خیلی زیادی توليد كرديم تا دشمن را مجبور کردیم حرف‌های ما را بشنود و در مقابل ما کوتاه بیاید. اواخر مناسک مذهبی و انقلابی را علنی انجام می دادیم این اواخر این‌قدر جسور شده بودیم که غالبا اکثر برنامه‌های مذهبی از قبيل، نماز جماعت، زيارت‌های عاشورا، دعای كميل و ... را علنی و با شجاعت انجام می‌دادیم. این يكپارچگی و هماهنگ عمل‌كردن ما، باعث شده بود دشمن خود را با همه روبرو می‌ديد و مجبور بود همواره خود را به زحمت بيندازد، گاهی مجبور می‌شد خود را به غفلت بزند و زيادی حساس نباشد. موقع شكنجه هم تا جایی‌که ممکن بود همه با هم بوديم و زياد اتفاق افتاد كه كسی خود را به جای فرد ديگری (كه به عقيده عراقی‌ها مقصر بود) قرار می‌داد و يا ما همه داوطلب می‌شديم برای شكنجه و به اين طريق عراقی‌ها نمی‌توانستند، شکنجه را به یک نفر وارد کنند. تاکتیک موفق موقع نماز جماعت، همه در يك صف و در يك خط می‌ايستاديم و عراقی‌ها نمی‌فهمیدند امام جماعت کیست تا او را به سلول انفرادی ببرند و شكنجه‌‌های ويژه بكنند. پیشنهاد ریاکارانه زیارت کربلا را قبول نکردیم این وحدت و همدلی از ايمان ناشی شده بود و دشمن را حسابی كلافه می‌كرد. تا باز هم این ماه آخر اسارت وقتی خیلی فعالیت‌های ما بالا گرفته بود و دشمن کلافه بود برای اینکه ما را ساکت کند و از طرفی برای خودش تبلیغات کند و افراد ناآگاه را فریب دهد به ما پیشنهاد رشوه داد و گفت: هركس به حرف‌های ما گوش كند و به اصطلاح آن‌ها، با نظام مخالفت نكند، ما او را به زيارت عتبات عاليات می‌بريم ولی ما آزادگان اردوگاه يازده افتخار داريم كه نقد را با نسيه دشمن عوض نكرديم زیرا آنان برای استفاده تبليغاتی می‌خواستند ما را به زيارت ببرند و ما قبول نکردیم ماشین تبلیغات صدام و‌ حزب بعث شویم. آنها بارها بچه‌ها را بخاطر عزاداری شدیداً شکنجه کرده بودند و عاشورای سال ۶۷ بخاطر عزاداری سر بچه‌های بند ۳ و ‌۴ بلایی آوردند که سال‌ها فراموش نمی‌شد حالا به یک‌باره مسلمان شدند و می‌خواستند ما را به زیارت بفرستند!!! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی| ۱۳ ▪️دشمن بین ما فرقی نمی‌گذاشت! عراقی‌ها در اردوگاه بین شيعه، سنی، كرد، ترك، بلوچ و فارس، بسيجی، سرباز، پاسدار و روحانی، فرقی نمی‌گذاشتند و همه را با کابل‌ها و با گرسنگی دادن و با سایر ابزار یک‌ نواخت نوازش می‌کردند هيچ تفاوتی با هم نداشتيم, همه زیر تیغ بعثی‌ها بودیم و برای وحدت با هم به توجيه و سفارش نياز نداشتیم چون دشمن با شقاوت روی سرمان ایستاده بود و به طور واقعی با هم همدرد بودیم. سرنوشت ما يك جور بود. ما حس می‌کردیم مسئولین اردوگاه بار‌ها با حیله و ترفند خواسته بودند بين شيعه و سنی اختلاف بيندازند؛ اما با هوشیاری ما مأيوس شد. ما که دشمن را از نزدیک دیده‌ایم می‌دانیم الان هم كه دوران آزادگی ماست ماهیت دشمن فرقی نكرده است، تنها فرق، اين است كه دشمن از ما فاصله پيدا كرده است ولی همان نقشه‌ها و توطئه‌ها را ادامه می‌دهد و امکان ندارد عوض شود. ای طراح! آن‌گونه كه من وصف می‌كنم، رسم كن. ای طراح! نوجوانی بسيجی را رسم كن كه پاهايش از شكنجه ورم كرده و زخمی شده و در كناره غربت اردوگاه نشسته است و به یک دست لباس خود نظاره می‌كند كه آن را شسته و بر روی سيم خاردار پهن كرده، او منتظر می‌ماند تا آفتاب مهربان، رحمی به او كند و لباس خيس او را دست كم، نيم‌خشك كند. ای طراح عزيز! آن‌گاه كه چهره اين قهرمان را رسم می‌كنی، دقت كن كه شجاعت و صبر را در نگاه و چهره او به خوبی منعكس كنی.  طراح عزيز! نوجوانی ايثارگر رسم كن كه بيش از پانزده بهار از او نگذشته باشد را كه خود، گرسنه می‌ماند و همان چند قاشق برنج خود را به اسيری ديگر می‌دهد تا بتواند بدين وسيله از بيماری گوارشی‌اش بكاهد. نوجوانی شجاع را رسم كن كه با تحمل شكنجه‌های گوناگون، مانند شوك‌های برقی، حاضر نشده به عراقی‌ها اطلاعات بدهد؛ حاضر نشده بگوید از ميان ما چه كسی طلبه يا پاسدار و چه كسی بيشتر دعا، زيارت و نماز شب می‌خواند. ای طراح! ای فيلم‌ساز! آی كه ادعا می‌كنی كه می‌توانی صبر را به تصوير بكشی! شيشه خرده‌‌هايی را روی زمين به تصوير بكش و يك بسيجی ايرانی را نشان بده که فقط به جرم ايرانی بودن و دفاع از دين و مرز و بومش، روی خرده‌‌های شیشه دراز كن و فلک آهنين را بر پای او محكم ببند. آن‌گاه سر او را طوری رسم كن كه در زير يك دوش قرار دارد. سپس، سربازان عراقی صابون را به دهان او فرو كنند و آن‌قدر بر پاها و بدن او بكوبند كه از هوش برود. آن‌گاه دوش آب داغ يا بسيار سرد را بر چهره او باز كنند تا هوش بيايد. وی با پاهای خودش به اين اطاق شكنجه آمده بود؛ اما برای بردن وی به آسايشگاه، يك پتو لازم است و چند نفر بايد بيايند او را حمل كرده، به داخل آسايشگاه برسانند؛ اما سخن و سفارشی با تو دارم ای طراح چيره دست! اگر نمی‌توانی اين حماسه‌‌ها و ايثار‌ها و صبر‌ها را رسم كنی؛ پيشنهاد می‌كنم اصلا چيزى رسم نكن و از قول من به مورخان بگوييد: «تاريخ نويس! قلمت شكسته باد اگر ننويسی كه ايثارگران اين خطه لاله‌خيز ايران در راه حفظ حيثيت و شرف انسانی و دين مبين اسلام چه حماسه‌هايی را آفريدند، و با اقتدا به مولايشان حسين(ع)چه محنت‌هايی را به جان خريدند» بدين ترتيب، شاعران نيز خود می‌دانند چگونه بايد عمل كنند آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی| ۱۴ ▪️سیب یادگاری مادر وقتي در آخرين لحظه در بابل، بعد از میدان شهدا، به طرف مسجد گلشن، می‌خواستم از مادرم خداحافظی كنم و به جبهه بروم، مادرم چند عدد سيب قرمز در ساكم گذاشت. چندی گذشت و سيب‌ها يكی يكی خورده شدند تا اينكه يك سيب ماند. هر چند دقيقه آن سيب را بيرون می‌آوردم و خوب نگاه می‌كردم و تصميم می‌گرفتم كه آن را بخورم، ولی عاطفه اجازه نمی‌داد. با خود فكر می‌كردم اين تنها يادگاری از مادرم است که با دستان پرمهر خود به من داده بود.  شايد اگر می‌دانستم كه آن دیدار آخرين ديدار من با مادرم بود و آن يادگاری، آخرين يادگاری و تا چهار سال ديگر (يعنی به اندازه اسارتم در چنگ نيروهای بعثی عراق) سيمای مادر را زيارت نخواهم كرد، آن سيب را آن‌قدر نگه می‌داشتم تا بپوسد و پوسیده آن را نیز همچنان حفظ می‌کردم. آری، ما هم آن زمان در سنّ نوجوانی بوديم، احساس و عاطفه داشتيم و آدم‌های بی‌خيالی نبوديم. ما هم مثل بسیاری از افراد ديگر، دوست داشتيم كنار خانواده باشيم. ماهم احساس دلتنگی می‌كرديم، ولی اطاعت از ولايت و پاسداری از دين و انقلاب و شركت در جنگ، وظيفه بود.  پرتقال نبودن ميوه در اسارت، يكی از هزاران مشكلی بود كه با آن دست به گريبان بوديم. در يكی از روزها متوجه شديم كه برای ما ميوه آورده‌اند. بعد از مدتی، مسئول آسايشگاه، ميوه‌های از راه رسيده را بين ما تقسيم كرد. بدين ترتيب، به هر نفر يك پرتقال متوسط با پوست‌های خشكيده رسید. من كه مثل بقيه، از گرسنگی كلافه شده بودم و چاره‌ای نداشتم، شروع كردم به خوردن پرتقال. به حدی گرسنه بودم كه حيفم آمد پوست‌های پرتقال را دور بريزم و آن‌ها را نيز خوردم. كم‌كم تخم‌ها نيز به سرنوشت پوست‌ها، دچار شدند؛ زيرا تلخی و رنج گرسنگی از تلخی تخم پرتفال كمتر نبود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی| ۱۵ ▪️تلاش می‌کردند ارزش‌هایمان را بگیرند! موسیقی‌های مبتذل فارسی با صدای نحس برخی از فاسقان فراری زمان طاغوت بطور مرتب از تلویزیون پخش می‌شد. فیلم‌های مبتذل و مستهجن برای ما فراهم می‌كردند و حتی گاهی اوقات به استفاده از آن تشویق یا مجبور می‌شديم. در صورت ترک شعائر و ارزش‌های اسلامی از قبیل: نماز، نماز جماعت، روزه، ذکر و دعا، بعنوان افرادی منظم معرفی می‌شديم. در شرایطی که کمترین غذا به بدن ما می‌رسيد و موجب ضعف‌ها و بيماریهای متعددی می‌شد که برخی از آن‌ها، هنوز هم در جسم و روح ما به یادگار مانده است. در زمانی که کمترین امکانات رفاهی را در اختیار داشتیم، سیگار به وفور یافت می‌شد و نوجوانان بسیجی برای استفاده از آن تشویق می‌شدند. با این همه آفات، تربیت اسلامی، ایثار، صفا، وحدت، شهامت و ... موج می‌زد. رزمندگان ایمانی قوی داشتند و با اعتقاد عمیق به هدفشان که برای رسیدن به آن از خانه به سوی جبهه حرکت کرده و وصیت‌نامه خود را نوشته بودند. آنان خود را برای هر درد و درمانی (که جانان پسندد) آماده کرده بودند. تمام این عوامل قوی، دست به دست هم داده بود و ترفندهای دشمن را ساقط می‌کرد. شما تصور کنید يک عده سرباز بعثی کینه‌توز، حیله‌گر، خدانشناس و دور از انسانیت، شبانه‌ روز ما را از نزدیک تحت نظر داشتند و بهانه‌گیری‌هایی می‌کردند، و از هیچ کوشش و نقشه‌هایی برای وخیم‌تر کردن وضعیت ما فروگذار نمی‌کردند. اگر ما از شعائر مذهبی خود «که همواره هراس و اضطراب آن‌ها را بر می‌انگیخت» دست برمی‌داشتیم، به ما امتیازاتی از قبیل: خدمات تغذیه و برخی رفاهیات دیگر می‌دادند و به يک معنا راحت‌تر زندگی می‌کردیم، حفظ ایمان در چنین شرایطی تنها به لطف و عنایت خداوند امکان‌پذیر می‌شود.  بعنوان شاهد عینی از من بشنوید بعنوان یک شاهد عینی از من بشنوید و باور كنید که این جوانان شایسته، این بسیجیان مؤمن، این عارفان کم سن و سال، این محصلان مدرسه عشق، هیچ‌گاه دین را با دنیا عوض نکردند. آری، برای حفظ ارزش‌های اسلامی و پایبندی به دین و مراسم دینی، هزینه‌های زیادی می‌بایست پرداخت می‌کردیم و فرزندان برومند این ملت در اردوگاه‌های دشمن از این لحاظ سرافرازند. تمام هزینه‌های دشمن حیله‌گر و نقشه‌هایش برای شستشوی مغزی، استحاله هویت دینی و اخلاقی ما ایرانیان آزاده صرف و خرج شد؛ اما با شکست مواجه شد. با این حساب خیلی باید کم عقل باشیم که ایمان نداشته باشیم به «والعاقبة للمتقین» ...  اصلاح سر و صورت بطور طبیعی، یكی از مقررات این بود که هر 45 روز الی 2 ماه بچه‌ها باید موی سر خود را با تیغ از ته می‌تراشیدند. این برنامه نیز، تخلف‌پذیر نبود و می‌بایست همواره اجرا شود. سرمای طاقت‌فرسای زمستان یا گرمای جگرسوز تابستان، تأثیری در روند این‌کار نداشت و اختلال یا انصرافی در این دستور خشک بعثی‌ها ابجاد نمی‌کرد. گاهی اتفاق می‌افتاد بعد از تراشیدن سر با کابل بر سر بچه‌ها می‌کوبیدند که آثار غیرقابل تحملی را به وجود می‌آورد.  سرهای ما مثل تخم مرغ پوست کنده زیر آفتاب بود بارها اتفاق افتاد با همان سرهایی که مثل تخم مرغ پوست‌کنده هیچ حفاظی نداشت، ساعت‌ها در اشعه آفتاب تاب می‌آوردیم. زمستان‌ها رنگ يک کبریت یا بخاری و هر نوع وسیله گرم‌ کننده را نمی‌دیدیم؛ به دستور آن‌ها، تمام پنجره‌ها باز می‌شد. دندان‌ها از شدت سرما به هم می‌خورد. بدلیل ضعف بدنی، حتی بعد از ظهرها نیز دندان‌هایم از شدت سرما به هم می‌خورد و کنترل لرزش‌های اندام‌ها در اختیارم نبود. تراشیدن محاسن صورت، هفته‌ای 2 بار (دوشنبه و جمعه) انجام می‌شد و آن نیز اختیاری نبود. پیرمردی به نام حبیب احتمالا از خطه خراسان مقاومت می‌کرد و ریش خود را نمی‌تراشید. شکنجه‌ها و اذیت‌های مستمر بعثی‌ها به روانی شدن او منجر شد. او همیشه نوعی اعتصاب غذا کرده بود. از سرنوشت او چیزی بخاطر نمی‌آورم. به هرحال، مشکلات روانی نیز به این شکنجه تراشیدن محاسن، آن هم برای همه، اضافه می‌شد. نبودن تیغ كافی از معضلات بود. گاهی با يک نصف تیغ، چندین نفر می‌بایست موی سر و صورت خود را بتراشند. گاهی بدلیل كندی زیاد تیغ، موی سر به همراه اشک به پایین می‌افتاد.  ارادت آزادگان به امام در اسارت در طول اسارت و در بحبوحه شکنجه‌ها آنچه ما را تسکین می‌داد این بود که همه این‌ها را برای خدا و به عشق ولایت فقيهی چون امام متحمل می‌شویم. او به ما یاد داده بود که مأمور به وظیفه‌ایم نه نتيجه. ارتحال امام خبر فوت امام برای ما غير قابل تحمل بود. تمام فضای اردوگاه را ماتم گرفته بود و قلب‌ها مالامال از آه و سوز بود، حزن و غم سنگينی بر اسیران حاكم شده بود چشمان تر آن‌ها چيزی نبود كه بتوانند آن را پنهان كنند. در عزای امام، با آن گرمای خرداد عراق، بچه‌ها پیراهن یشمی پشمی پوشیده بودند که شبیه مشکی بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی| ۱۶ ذکر گفتن، هم ابزار دفاعی و هم رشد دهنده بود ذكر، يكي از ابزارهاي دفاعي قوي ما در برابر شكنجه ها و سختی‌ها در اسارت بود. به طور كلي، ما اسرا در اردوگاه، مثل رزمندگان جان بر كف در جبهه ها که اهل معنويت و عبادت و ذكر بودند سعي مي‌كردیم لحظه اي را بدون ياد خدا سپري نكنیم كمتر آزاده اي را مي‌ديدي كه به داروهاي شفابخش ذكر، معتاد نشده باشد که این مطلب هم ضد افسردگی بود و هم سبب رشد ما می شد. ما در جبهه ها با ذكر خو گرفته بودیم. آيه وجعلنا من بين ايديهم سدا"... كه براي كور كردن دشمن همواره بر زبان مي‌راندیم،‌هنوز از يادمان نرفته بود. همه مي‌دانستيم شعارهاي انقلاب با ذكرهاي الهي شروع شد. رمز تمام عمليات‌ها با بهترين اسامي خداوند متعال آغاز مي‌شد. يك رزمنده، با ادعيه، زيارات و اذكار، بيش از هر چيز ديگر انس داشت. همين رويه در اسارت نيز خيلي بهتر و با توجه بيشتر ادامه يافت. ما شايد هزاران بار آيه ‌الا بذكر الله تطمئن القلوب را تجربه كردیم.  جهان را صاحبي باشد خدا نام     كزو آشفته دريا گيرد آرام اذكار به جهت کارکرد چند دسته بودند: ذكرهاي اورژانسي،‌ آرام‌بخش،‌ تحمل زا، عادي،‌ شكنجه آور و...  ذكرهای اورژانسی يا اضطراری معمولا لحظاتي قبل از شكنجه به صورت خودكار شروع مي‌شد و احيانا در حال تحمل آن نيز ادامه مي‌يافت. آيه ‌امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء از جمله اين اذكار بود. از آثار اين آيه آن بود كه علاوه بر دفع سريع اضطراب، اين احساس را در ما ايجاد مي‌كرد كه خود را كاملا نزد خدا مي‌ديديم‌ و از او صبر و تحمل بيشتر را مدد مي‌گرفتيم. علاوه بر آن،‌ اين نوع ذ،كرها، تحمل زا» بود و درجه صبر را افزايش مي‌داد. بدين ترتيب، آرامش  و متانت عجيبي به ما دست می‌داد و احساس می‌كرديم به استقبال يك عبادت مب.رويم.  اذکار آرامش بخش در بسياری از موارد،‌ بعثی‌ها شب ما را تهديد می‌كردند وعده وعيد می‌دادند كه فردا همه شكنجه می‌شوید. آزادگان برای خنثی‌سازی وحشت ايجاد شده كه احیانا مانع يك خواب نسبتا آرام می‌شد، «اذكار آرامش بخش» را شروع می‌كردند. از جمله ذكرهاي آرام‌بخش سوره واقعه، شوره‌های كوتاه قرآن،‌ صلوات و... را می‌توان نام برد.  ذكرهای عادی این اذکار در شرايط معمولی صورت می‌گرفت؛ ‌مثلا هنگام انتظار برای آمار،‌ در صف‌های دست‌شويی، حمام و .... اين ذكرها نيز خيلی تعیین شده نبودند؛‌ هرچه پيش آمد،‌ خوش آمد. آن‌هايی كه بيشتر اهل قرآن بودند و یا در حال حفظ قرآن بودند،‌ می‌توانستند از آياتی كه مناسب است،‌ به صورت چند منظوره استفاده كنند.   ذكرهاي مسكن منظور، اذكاری مثل يا حسین ، يا مهدی،‌ يا زهرا و ... بود كه در اثنای شكنجه می‌گفتيم. بسياري از اين ذکرها با رمزهاي عمليات يكسان مي‌شدند. بعثيها با شيندن اين ذکرها در آن شرايط حساس، علائمی گويا برحقانيت ما بود،‌ به سختی برمی‌آشفتند و با شدت بيشتری شكنجه را ادامه می‌دادند. عوارض منفی اين ذكرهای مسكن بيشتر از اين نبود.  اذکار شکنجه آور تمام ذكرها می‌بايست مخفيانه باشد،‌ در غير اين‌ صورت، آنها ‌به ذكرهای «شكنجه آور تبديل مي‌شد. از سوی ديگر،‌ ما هميشه مجبور بوديم سرهايمان را پايين بيندازيم و به اطراف نگاه نكنيم. اين وضعیت،‌ تا حدودی برای ذكرهای عادی مناسب بود. محبوبیت ذکر لااله الا الله از ميان اذكار،‌ «لا اله الا الله» مشتری بيشتريی داشت. در فرهنگ اسلامی، اين ذكر را «كلمة‌الاخلاص» می‌نامند؛ زيرا مي‌توان بدون باز كردن دهان و لب‌ها آن را  قرائت كرد. بنابراين،‌ بعثی‌های از خدا بی‌خبر اصلا نمی‌فهميدند كه ما در حال ذكر هستيم. اين ذكر،‌ هيچ عوارض منفی نداشت.    تنها پناه ما خدا بود مدت‌ها متحير بودم چگونه همه مراحل عميق خودشناسی در اسارت، برای ما امكان‌پذير می‌شد؛ تا اين‌كه دریافتم دليل آن امر به این شرح است: قطع از همه عوامل مادی، ما را متوجّه اين واقعيت کرده بود که در هر شرايطی فقط خداست که یار و یاور ماست و هیچ پناهگاهی جز او نیافتیم. همین عامل باعث می‌شد، هر گاه ما را به شکنجه‌گاه می‌بردند و يا از قرائن  و شواهد می‌فهميديم که شکنجه‌ها نزدیک است، خود به خود بيش از پيش به ياد خدا می‌افتاديم و هر کس، ذکری بر لب داشت مانند آيةالکرسی «امن يجيب» و اذکار ديگر.  برای ما هر روز، اين صحنه تكرار می‌شد و چند بار فقط از خدا استمداد می‌کرديم فکر می‌کنم در همه مراحل زندگی، بايد چنين فکر کنيم؛ جز خدا كسی را نداریم و نباید به غير او اميد ببنديم و گاهی مشکلاتی پيش می‌آيد که صميمی‌ترين و ثروتمندترین اقوام نيز نمی‌توانند کاری برای ما انجام دهند در این مواقع هرچه غير خدا است از كارايي ساقط مي‌شود. عزيزترين كسان ما فقط تا پاي قبر فقط ما را همراهي مي‌كنند و چه بسا براي تقسيم ارثیه و رسيدن به آن لحظه‌شماري كنند! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی | ۱۷ 🔹مرد است خميني در اردوگاه ۱۸ عراقي‌ها ما را مجبور مي‌كردند كه موقع« از جلو نظام »، برعليه امام خميني (ره) شعار دهيم؛ اما ما واژه «مرد » را به جاي « مرگ » قرار مي‌داديم و « است» را به جاي «بر». در اين صورت، با صداي بلند و در عين حال با قدري ابهام در نحوه تلفظ، اين  شعار افتخارآميز روزي چند بار در فضاي اردوگاه دشمن طنين انداز ميشد و بدين ترتيب، آن چيزي كه دشمن مي‌خواست، بر عليه خودش به كار گرفته مي‌شد.  به شعار ما شک کردند در عين حال، گاهي عراقي‌ها به شعار ما شك مي‌كردند و چند بار دستور مي دادند كه تكرار كنيم. بنابراين، گاهي مجبور بوديم نه «مرد» و نه «مرگ» را به كار ببريم؛ بلكه يك چيزي بين اين دو را تلفظ كنيم. گاهي كار به جايي مي‌كشيد كه مسأله فقط با صد يا دويست بار بشين، پاشو حل می‌شد كه مفاصل، بعد از اين شكنجه دچار ورم مي‌شد و درد آن تا چند روز ادامه پيدا مي‌كرد. ما اين مقدار پرداخت هزينه و تحمل شکنجه را آن هم براي ارزش‌هاي اسلامي‌مان، كوچكترين وظيفه خود مي دانستيم.   گستره غربت  سلام بر آن‌هايي كه ابتدا رزمنده اسلام شدند، سپس در اثر ضربات و صدمات جنگ و اسارت، جانباز شدند و بعد از دريافت مدال افتخار آزادگي و همدردي با اسيران كربلا، در گوشه غربت اسارت در اثر شكنجه ها و يا بيماري و بی‌توجهی بعثيان كافر، مدال شهادت را دريافت کردند. روشن است كه شهادت‌ها در برخي دوران اسارت كه در اثر بيماري اتفاق مي افتاد، به آساني  با يك سرم به موقع قابل جلوگیری بود؛ ولي بعثيان كينه توز از اين امكان اوليه نيز خودداري و سهل انگاري مي كردند. وقتی رفیق خودمان را دفن می کردیم وقتي يكي از بچه ها با اين وضع مظلومانه شهيد ميشد، با همان پتوي شخصياش و بسیار غريبانه كفن ميكرديم و اجازه هيچگونه مراسم تشيع يا ترحيم را نداشتيم. فقط مي توانستيم مدت‌ها در فراق او بسوزيم. به دستور بعثي‌ها، شهيد را دو- سه نفری تا پاي ماشين ميبرديم. قلمت شكسته باد اگر ننويسي  خدايا ! تو شاهدي كه حتي حق نداشتيم به پشت سرمان نگاه كنيم. آري ! تاريخ‌نويسان بنويسند كه چگونه چلچله هاي اين مرزوبوم پرکشیدند. تاريخ‌نويس ! قلمت شكسته باد اگر ننويسي كه ايثارگران  ايرانِ لاله خيز، در راه حفظ حيثيت، شرف انساني و دين مبين اسلام چه حماسه هايي را آفريدند و با اقتدا به مولايشان حسين (ع) چه محنت‌هايي را به جان خريدند. «ليش صلوة خميني»؛ حدود ساعت هشت صبح بود كه دو تا از نگهبانان بعثي اردوگاه – كه معمولاً همه آن‌ها كلاه قرمز بر سر داشتند – وارد آسايشگاه شدند و اسم من و شش نفر ديگر را خواندند و ما را به محوطه احضار كردند. طبق معمول، بلافاصله زمزمه‌ها، توسل و ذكر را زير لب شروع كرديم.  كم كم چند نگهبان ديگر نيز براي شكنجه به آن‌ها پيوستند. مصطفي، آن نگهبان گنده عراقي نيز آمده بود. مصطفي، همان بعثي خشن، بيرحم و كينه توزي بود كه وقتی سيلي مي‌زد مي‌بايست حتما اسير را به زمين بيندازد. در غير اين صورت، سيلي‌ها را تكرار می‌كرد تا در حضور ساير بعثي‌ها كم نياورد. شكنجه‌‌ها شروع شد. چيزي كه در آن حال، زياد تكرار مي‌كردند اين بود كه مرتب می‌پرسيدند:« ليش صلوة خميني»؛ يعني چرا براي خميني نماز خوانديد؟ ابتدا بعد از دریافت چند سيلي مكرر توسط مصطفاي خبيث، ما را وادار می‌كردند در محوطه و روی سنگ‌هاي تيز، غلت بزنيم. هر چند لحظه نيز با پوتين روي سر ما پا مي‌گذاشتند و فشار مي‌دادند تا بخشي از حقد و كينه خود را نسبت به ما خالي كنند. در همين حال بود كه ناگهان پاي سنگين نگهبان بعثي را روي سرم احساس كردم. لب‌هاي من به سطح زمين كشيده شد و قسمتي از آن پاره و خون زيادي از آن جاري شد. من نيز عمدا در لحظه‌هاي خاصي، اين خون را روي لباس‌هايم می‌ماليدم تا زياد به چشم بيايد و بعثي‌ها خيال كنند كه خيلي ما را شكنجه كردند و دست بر دارند؛ ولي این عمل تأثیر زیادی نداشت؛ چون آن‌ها از انسانيت و رحم، بويی نبرده بودند. چيزي نگذشت كه يكي يكي دچار سرگيجه و استفراغ شديم؛ به گونه‌اي كه تقريباً بيهوش شدیم و رمقي هم در ما نمانده بود. بنابراين، هر چه آن‌ها كابل و باتوم مي‌زدند، نمي‌توانستيم بلند شویم. سپس به عده‌اي دستور دادند كه سطل‌هاي آب را بياورند و روي ما بريزند تا به حالت طبيعي برگرديم. نگهبانان در حالي كه پيوسته غرغر مي‌كردند و مي‌گفتند «ليش صلوة خميني» با کابل به کف دست‌های ما می‌زدند. معمولا اين ضربات غير قابل تحمل بود؛ مگر با «يا حسين» و «يا مهدي» كه وقتی مي‌گفتيم نيرو مي‌گرفتيم و آن را براي خدا تحمل مي‌كرديم. آن‌ها با شنيدن اين اسمای مبارك، تعجب مي‌كردند. اين شكنجه‌‌ها حدود يك ساعت به طول انجاميد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی| ۱۸ بغض عجیبی نسبت به امام داشتند! در پی رحلت امام و عزاداری ما بعثی ها بعد از چند روز مدارا، طاقت نیاوردند و ما را زیر شکنجه گرفتند.بخصوص هفت نفر که من هم جزو آنان بودم را بعد از شکنجه در حیاط اردوگاه، ما را به آسايشگاه برگرداندند. در آسايشگاه فقط احساس همدردي و دلداري دوستان صميمي را داشتيم و سوختن آن‌ها، هنگام ديدن اين زخم‌ها. مجروحان هم واقعاً فداكاري می‌كردند و با باندهاي خود، دست‌هاي زخمي ما را بستند. بعد از ظهر دوباره ما هفت نفر را فراخواندند بمحض اینکه دیدند ما دست‌هايمان را باندپيچي كرديم، حسابي عصبي شدند. دستور دادند كه كسي باندپيچي شده نداشته باشد. همۀ باندها را باز کردیم. سپس آنها را به سطل آشغال انداختند. تقريباً همان مراحل صبح در شكنجه تكرار شد و پا مرغي نيز رفتيم كه در اثر آن، مفصلي از ما سالم باقي نماند. مرحله آخر شکنجه، فردا صبح بود که آن‌ها دوباره بر اين زخم دست‌ها كه ورم و كبود شده بود، كوبيدند و در اثر تركيدن تاول‌ها،خونابه خارج مي‌شد. به هر حال، همه این آزارها به این دلیل بود كه شك كرده بودند كه ما براي هديه به روح امام نماز خوانديم. عزاداري در اسارت شايد عده‌اي تصور كنند كه چون عراقي‌ها مسلمان بودند، هميشه به ما، اجازه مي‌دادند براي عاشورا عزاداري كنيم؛ بلكه تشويق هم می‌كردند؛ اما هر گز چنين نبوده است. نگهبانان هميشه از افراد بعثي و بي‌رحم و حيوان صفت، انتخاب مي‌شدند و بسيار عقده‌اي، بهانهگير و خشن بودند؛ به عبارت ساده تر، چيزي شبيه يزيديان كربلا. هم آب‌ها را قطع مي‌كردند و هم مزاحم عبادت، زيارت، انواع عزاداري و شعائر مذهبي ما مي‌شدند و به همين بهانه‌ها گاهي شكنجه‌هاي طولاني ترتيب مي‌دادند و دست و پا مي‌شكستند.  بگذاريد در اينجا به خوانندگان بگويم كه تلويزيون عراق در تاسوعا و عاشورا، شب و روز برای ورود صدا و به تکریت رقص و پايكوبي پخش می‌کرد؛ اين وضعيت‌ها را تا آن زمان نديده بوديم و براي ما باور كردني نبود؛  ولي با چشمان خود ديديم که آن‌ها عاشورا و تاسوعا نمي‌شناسند. خدا را شكر مي‌كرديم كه دشمنان ما را احمق آفريده است. اگر آن‌ها ظاهر مذهبي را حفظ می‌كردند، شايد برخي افراد فريب مي‌خوردند. شايد براي خوانندگان عجيب باشد اگر در اينجا اعلام كنم كه اتفاقا بيشترين بهانه‌هاي شكنجه‌های آنان  همين مراسم مذهبي بود؛ از قبيل: نماز جماعت، دعاي كميل، زيارت عاشورا و... .  زيارت عاشورا در اسارت، صفاي ديگري داشت؛ چون آزادگان، خود را در نقش اسراي كربلا مي‌ديدند. به عبارت ديگر، اسارت، يك تعزيه واقعي و عيني شده بود. در آنجا خون؛ خون واقعي بود نه رنگ قرمز. يزيديان نیز همان بعثي‌هاي بي‌رحم بودند كه به قصد كشتن مي‌زدند؛ نه نمايشي و صوري. ضربات هم واقعي بود؛ با اين تفاوت كه در كربلا كابل و باتوم نبود و به جای آن‌ها نيزه‌ها و تازيانه‌ها بودند كه بر بدن‌هاي اسرا فرود مي‌آمد. اگر در شب عاشورا مناجات و ذكر، شيريني بيشتري داشت، در اسارت نيز ذكر و زيارت و دعا، فضاي اسارت را تحمل‌كردني مي‌كردند.  عزاداری در محرم سال 66 به هر حال، جوان ايراني و بسيجي به عشق «حسين عليه السلام» زنده است. ما مي‌بايست هزينه‌هاي عزاداري براي محرم را مي‌داديم.. محرم سال 66 بود كه براداران بند رو به رويي ما تصميم گرفتند يك عزاداري درست و حسابي ترتيب دهند و به تهديدهاي بعثي‌ها توجهي نكنند. زيارت عاشورا با سوز و گدازي بي‌نظير شروع شد. نوحه‌هايي نيز كه مداحان از حفظ داشتند رونق ديگري به مجلس داده بود. عراقي‌ها از سر و صداي آن بند، فهمیدند که اسیران قوانين مهمي را نقض كرده‌اند.  تماس با سلسله مراتب بالا باعث شد كه نيروي بعثي بیشتری به اردوگاه 11 تكريت گسيل شوند و عاشورايي ديگر به پا شود. ميزان جراجات  در اثر شكنجه‌ها خيلي زياد بود. هيچ عزاداري سالم نماند و بعضی از آن‌ها از جوانان بسيجي مشهد بودند. قضيه از آنجا شروع شد كه بعثي‌ها در هنگام سجده آخر زيارت عاشورا سر رسیدند. بعثي‌ها از پشت پنجره هر چه تهديد  كردند، كسي از سجده برنخاست. اين امر باعث خشم آن‌ها شد. آن‌ها بعد از باز كردن درب آسايشگاه و آوردن اسرا به محوطۀ شكنجه‌گاه، صحنه‌هاي دلخراشي را از روي  ددمنشي به وجود آوردند.  بارها با همين گوش خود شنيدم كه بعثي‌ها مي‌گفتند اگر حسين «عليه السلام» شهيد شد به شما چه مربوط است! امام حسين«عليه السلام» عرب بود. اگر قرار باشد كسي براي او ناراحت باشد، بايد ما باشيم نه شما آتش‌پرست‌ها و مجوس‌ها! سلام بر آن‌هايي كه ابتدا رزمنده اسلام شدند و سپس در اثر ضربات و صدمات جنگ و اسارت، جانباز گرديدند و بعد از دريافت مدال افتخار آزادگي و همدردي با اسيران كربلا، در گوشه غربت اسارت در اثر شكنجه‌ها و يا بيماري و عدم رسيدگي توسط بعثيان كافر، مدال شهادت را دريافت نمودند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی| ۱۹ جان اسرا برای بعثی‌ها مهم نبود! برخی از شهدا كه در اثر بيماری در اردوگاه درگذشتند به آسانی با یک سرم می‌شد جان آن‌ها را نجات دهیم؛ ولی بعثی‌ها از ارائه اين امكان اوليه خودداری می‌کردند و کلا در مقابل جان بچه‌ها سهل‌انگاری می‌كردند. وقتی يكی از بچه‌ها با اين وضع مظلومانه  شهيد می‌شد، با همان پتوی شخصی‌اش غريبانه او را كفن می‌كرديم و اجازه هيچ گونه مراسم تشيع يا ترحيم را نداشتيم. فقط می‌توانستيم مدت‌ها در فراق او بسوزيم. به دستور عراقی‌ها، شهيد را دو سه نفر تا نزد ماشين می‌برديم. خدايا ! تو شاهدی كه حتی حق نداشتيم به پشت سرمان نگاه كنيم. آري ! تاريخ نويسان بنويسند كه چگونه چلچله‌‌های اين مرز وبوم دسنخوش خزان شدند. تاريخ نويس ! قلمت شكسته باد اگر ننويسی كه ايثارگران اين خطه لاله خيز ايران در راه حفظ دين مبين اسلام چه حماسه‌‌هايي را آفريدند، و با اقتدا به مولايشان حسين (ع) چه محنت‌هایی را به جان خريدند.  «بیا مادر» شهید نعمت الله اسدی یک آرپی جی‌ زن کار درست از مازندران بود و من كمك ايشان بودم. او در در خط دوم، قبل از عمليات یک بار به من اصرار كرد كه شعری را حتما يادداشت كنم و در صورت شهادت او، در نزد مادرش آن شعر او را بخوانم. شعر حال و هوای وداع داشت و با « بيا مادر» شروع می‌شد. آقای اسدی قبل از من اسير شد و در اردوگاه 11 قبل از ورود من به اردوگاه، شهيد شد؛ زيرا جراجات فراوانی داشت. حتی بعد از ازادی نيز هنوز من موفق نشدم كه آن شعر را نزد مادرش بخوانم.  آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۲۲ اولین بار بود که بعد از جابجایی کتک نمی زدند بعد از عزاداری در سوگ حضرت امام خمینی(ره) در اردوگاه تکریت ۱۱، نزدیک دو ماه، ما را در ملحق آن اردوگاه شکنجه کردند و سپس ما را به اردوگاه ۱۸ بعقوبه منتقل کردند. بعقوبه شهری سرسبز و پر از باغهای پرتقال بود. بلافاصله پس از ورود به شهر ما را به مقر یک یگان نظامی که اردوگاه ۱۸ در آن قرار داشت بردند. ما را از اتوبوسها پیاده و در محوطه خاکی و وسیع اردوگاه به خط کردند. مدتی بعد تعداد زیادی اتوبوس وارد اردوگاه شدند که معلوم شد از زندانهای دیگری اسیر می آوردند. کم کم تعداد ما زیاد و زیادتر می‌شد تا جایی که به حدود سیصد تا چهارصد نفر رسید. انتظار تونل مرگ یا حداقل کتک مفصلی را می‌کشیدیم اما خوشبختانه خبری نشد و جزو اولین یا حداقل معدود دفعاتی بود که هنگام جابجایی کتک نخوردیم. افسر فرمانده اردوگاه با لباس ورزشی آمد و طبق معمول از رحمت و شفقت و رفتار خوب با اسرا داد سخن سر داد و رفت. ما فقط هاج و واج نگاه می‌کردیم. اردوگاه ۱۸ ترکیبی از ملحق و قلعه و سوله ها بلافاصله بعد از تقسیم بندی، تعدادی را به ملحق و تعدادی را به قلعه بردند. بعد از ما باز هم اسیر آوردند و در ملحق و قلعه جا دادند. اردوگاه ۱۸ از سه بخش ملحق، قلعه و تعدادی سوله تشکیل شده بود. ملحق و قلعه در نزدیکی هم، و سوله ها در فاصله ای دورتر از آن دو قرار داشتند. ملحق مثل اردوگاه ۱۱ سه تا بند و هر بند سه تا آسایشگاه داشت با این فرق که تکریت ۱۱ یک بند بیشتر داشت. بند یک رو به سیم خاردارها و دو بند دیگر روبه روی هم بودند. قلعه قسمت قلعه اردوگاه ۱۸ هم از داخل دور تا دورش را سلول‌های اسرا تشکیل می‌داد و در وسط قلعه. محوطه قدم زنی و دست شویی ها قرار داشت. ملحق ما را به ملحق بردند و داخل آسایشگاه اول بند یک جا دادند. روبه روی این بند، یک فضای آزاد خاکی بود که بعد از آن چند ردیف سیم خاردار و چند دکل نگهبانی قرار داشت که موقع قدم زدن به ما اشراف کامل داشتند. اینجا هم مترجم شدم همان روز اول فهمیدند که من عربی بلدم و برای ترجمه صدایم زدند. جعفر، سرباز مشهدی که در اردوگاه ۱۱ به عنوان نقاش لوازم چوبی کار می‌کرد را هم به عنوان مسئول آسایشگاه انتخاب کردند. آغاز سریع فعالیت های فرهنگی - آموزشی به دلیل جو‌ خوب اردوگاه در مقایسه با تکریت حس کردیم مانعی برای فعالیت نداریم. از طرفی جعفر که مسئول آسایشگاه بود خودش همراه بود بنا بر این خیلی زود توانستیم فعالیتهای خودمان را در آسایشگاه آغاز کنیم و کم کم جلسات قرآنی از قبیل حفظ، قرائت، تلاوت و غیره را برگزار کردیم. یک طلبه بسیجی خوب شمالی به نام حاج آقا حسن اسلامپور هم به ما تلاوت قرآن یاد می‌داد. روزگار در ملحق اردوگاه ۱۸ به خوبی می‌گذشت. برخی درس می خواندند. برخی قرآن حفظ می‌کردند، برخی ورزش می‌کردند و خلاصه روزگار به کام بود. حتی یک بار هم یک مسابقه همگانی قرائت قرآن برگزار شد که من هم در آن شرکت کردم ولی مقام نیاوردم. با این حال در حفظ قرآن خیلی پیشرفت کردم. خوب شد فوتبال ایران - عراق مساوی شد! در همین حین مسابقه فوتبالی بین ایران و عراق به عنوان جام صلح و دوستی برگزار شد که خوشبختانه در این مسابقه، هر دو تیم مساوی کردند وگرنه یا سرافکنده می‌شدیم با سرشکسته. توی محوطه خاکی اردوگاه مسابقات فوتبال به راه بود من هم که عاشق فوتبال بودم همیشه یک پای بازیها بودم. یک مورد هم به درخواست عراقی ها یک مسابقه بین منتخب اسرا و نگهبانهای عراقی برگزار شد. اردوگاه ۱۸ مثل تکریت اذیت کننده نبود در ملحق ۱۸، از اذیت کردن‌های بی دلیل بعثی ها مثل تمیز کردن زمین با دست و سایر آزارها کمتر دیده می‌شد. هر چند نگهبانهایی مثل يحيى مقوى (زرافه) و یوسف که خیلی وحشی بودند همیشه گیر می‌دادند اما به هر حال اردوگاه ۱۸ نسبت به تکریت ۱۱ خیلی بهتر بود. هم از نظر برخورد نگهبانها و هم از نظر محیط اردوگاه. در محوطه اردوگاه می‌توانستی از مشاهده تعدادی درخت لذت ببری یا در سایه آنها استراحت کنی، اما در تکریت هرگز چنین شانسی نداشتیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65