eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
993 عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
میرزا صالحی | ۱ ▪️حساسیت نگهبان عراقی به خال‌کوبی اسیر ایرانی یک روز حاج اسفندیار ریزوندی لباس بالا تنه خودش رو بیرون آورده بود و نشسته بود بنده خدا پاهاش هم ترکش خورده بود و مجروح بود. یک خالکوبی رو بازوش بود. یادم نیست چه نقشی بود. نگهبان عوض آمد داخل و به اسفندیار گفت: چرا رو دستت خال‌کوبی کردی! خداوند بدن انسان را ساده آفریده و اگر نیاز بود خداوند خودش خال‌کوبی و نقش ایجاد می‌کرد !؟ ریزوندی گفت: جوان بودیم و نادان خال‌کوبی کردیم ! نگهبان عوض هم با شوخی و خنده گفت؛ الان هم نادان هستی! البته عوض از روی شوخی و مهربانی این حرف را زد. نگهبان عوض آدم خوبی بود. رابطه ما با نگهبان‌ها زیگزاگی بود با اینکه خیلی وقت‌ها ما را زیر کتک و شکنجه له می‌کردند و بشدت از آنها متنفر بودیم اما گاهی پیش می آمد که بر حسب نیازمان به آرامش حتی موقت و کم، رابطه ما با نگهبان‌ها دقایقی تبدیل به یک رابطه صمیمی می‌شد و فضای خوبی داشتیم. البته آنها هم همیشه وحشی نبودند گاهی خوی انسانی خوبی از خودشان نشان می‌دادند و ما در آن لحظات از آنها استقبال می‌کردیم و قدردان آنها بودیم. آزاده تکریت ۱۱ 😘😘😘😘https://eitaa.com/taakrit11pw65
میرزا صالحی| ۲ ▪️وقتی یک نگهبان به یکی گیر می‌داد! برادر پاسدار، شمس الله هریجی، معاون گروهان بود و همان بصره مشخص شده بود که معاون گروهان است از روزهای اول اسارت که رفتیم اردوگاه تکریت ۱۱، لعنتی «قیس» بهش گیر داده بود و هر روز این برادر عزیز را صدا می‌کرد و کتکش می‌زد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
میرزا صالحی| ۳ می‌خواست سیگار روشن کنه اما با میله آهنی زدنش عکس‌ها را دیدم چشمم افتاد به عکس کربلایی حاج اسفندیار ریزوندی که توفیق داشتند به سفر اربعین تشریف ببرند. زیارت قبول ان‌شاءالله. يك روز برای این‌که کیسه‌های انفرادی را تفتیش کنند در صف نشسته بودیم و آقا اسفندیار هم از ناحیه پا مجروح بود دقیق یادم نیست ولی فکر کنم نگهبان «ولید» گفت: «بارحه منو گال نار نار» یعنی دیشب کی می‌گفت: آتیش آتیش می‌خوام (برای روشن کردن سیگار) کسی جواب نداد. یه گاز انبر نجاری ساختمان که یک میله فلزی محکم هست و نجارها برای کشیدن میخ از آن استفاده می‌کنند دستش بود که ناگهان بطرف مجروحین آمد و حدود ۴ الی ۵ تا با همین وسیله به اسفندیار و به پاهاش زد که بعد اسفندیار گفت: زمانی که به پاهام خورد فکر کردم برق ۲۲۰ بهم وصل کرده! خدا لعنتش کنه و در محضر خداوند جواب ظلم‌هایی که در حق اسرای دست بسته کرد باید بدهد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
میرزا صالحی | ۴ ▪️اسرایی که پناهنده شدند اما نماندند! همیشه فکر می کردم اونا که به گروهک مجاهدین خلق پناهنده شدند پس چرا هنگام تبادل برگشتند ایران! بنظرم مشخص بود که پناهندگی‌شان خیلی با فکر و علاقه نبود. فکرهای خامی داشتند و فکر‌ می‌کردند همین الان می‌روند جایی که کتک نیست، امکانات هست و ... ولی دریغ از بینوایی، یک نفر از دوستان بنام احمد جمعه از عزیزان کُرد خراسان بود، شنیدم او هم با بقیه پناهنده شده، بعضی آمدند اما این‌که این بدبخت آمد یا نه نمی‌دانم و خبر ندارم. 🔻عدم باور عمیق به نصرت الهی باعث پناهنده شدن یک سری افراد شد! سختی‌های اسارت کف همه ما را بریده بود، اما به لطف اندک ایمانی که داشتیم به وعده پروردگار عالم ایمان داشتیم که خدا مؤمنان را یاری می کند. اما عده‌ای از ما بودند که متأسفانه دنبال کسب ایمان و اعتقاد نبودند، اتفاقا بعضی از این‌ها خیلی هم ادای روشنفکران را در می‌آوردند در حالی‌که اطلاعات عمیقی از دین نداشتند و اطاعت از بزرگان دین نداشتند. بعضی هم‌ کم سواد بودند و از روی بی‌سوادی و عدم شناخت ماهیت ضد مردمی و ضد دینی منافقین، گول حرف‌های فریبنده آن‌ها را خوردند. این دو دسته زودتر بریدند و وا دادند. زمانی‌که نماینده منافقین برای جذب پناهنده‌ و البته با وعده‌های توخالی به اردوگاه آمد در بند ۳ و ۴ عده‌ای که شامل همین دو دسته می شدند برای پناهنده شدن و پیوستن به منافقین اسم نوشتند. این‌ها را بلافاصله نبردند و مدتی که در بین ما بودند به عراقی‌ها خبر‌های ما و بچه‌های فعال را لو می‌دادند . 🔻به جرم اعمال خائنانه، از مومنین سیلی خوردند! یک روز عصر تعدادی از بچه‌ها که بیشتر آنان بچه‌های اصفهان بودند تو بند چهار با این‌ها درگیر شدند و کتک‌ کاری کردند. بعد از این اتفاق، عراقی‌ها این افراد را جمع نموده و همگی را در آسایشگاه ۱۴ لونه دادند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
دسترسی به قسمت های دیگر خاطرات به لطف خدا و تلاش دوستان، دسترسی به کلیه خاطرات آزادگانی که در زیر مکتوب شده محقق شده است. با کلیک بر قسمت آبی رنگ، آنها را مشاهده بفرمایید: نگهبانان عراقی 🔻موضوعات کتاب نحوه استفاده: 🔻 روی این اسامی که لینک شده و به رنگ آبی است کلیک کنید. 🔻 پایین آن را ببنید. سمت چپ نوشته مثلا « ۱ از ۳۰ » 🔻سمت راست آن فلاش بالا و پایین برای اسکرول کردن کنارش هست که می توانید با آنها، تمام خاطرات فرد مورد نظر را ببنید. 🔻 ان شاءالله این اسامی کم کم و با زحمات مدیر محترم که بصورت خاموش در حال تلاش هستند، بیشتر خواهد شد.
میرزا صالحی | ۵ ▪️چرا بهش چشمک زدی!؟ یک روز من با غلام اسد اللهی و یکی از دوستان بنام عبد الله ک بچه همان حوالی کرج بود اگر اشتباه نکنم . در هوا خوری با هم دوشادوش راه می رفتیم .ناگهان «علی سه فاز » لعنتی جلوی ما ظاهر شد. اول با شوخی نمی دانم چه سوالی از ما کرد که غلام اسد اللهی یک چشمک به ما زد و جواب داد .علی س فاز گفت لیش تاشر علیه چرا بهش چشمک زدی، منظورت چی بود؟ یک چوب به اندازه دسته بیل دستش بود به غلام اسد اللهی گفت: چشمت رو ببند! غلام که چشمش رو بست با اون چوب زد رو لب های غلام و بعد گفت: دوباره ببند و دوباره زد! چند بار تکرار کرد و یکی هم زد بین بینی و ابرو، طوری شد ک لب بالا و پایین غلام ورم کرد و حتی به دندانش هم آسیب زد و رفت. بعد من به غلام گفتم این ها دنبال بهانه می‌گردند چرا اشاره دادی که این کار کرد!؟ چند روز قبل از آن هم با یک انبر دستی ، گوش همان برادرمان عبد الله که فامیلش یادم رفته رو گرفت و طوری فشار داد که از قسمت پایین گوش اون عزیز خون زد بیرون و بناچار عبد الله داد زد و اون پست فطرت می خندید . آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 میرزا صالحی | ۶ ▪️انگار برق ۲۲۰ ولت بمن وصل کردند! یک روز چون می خواستند کوله پشتی ها را تفتیش کنند ما را بخط کرده و در صف نشسته بودیم تا تفتیش تمام شود و آقای اسفندیار ریزوندی هم از ناحیه پا مجروح بود . دقیق یادم نیست ولی فکر کنم نگهبان «ولید» بود که گفت: «بارحه مینو گال نارک نارک» یعنی دیشب کی می گفت آتیش آتیش میخوام؟ (احتمالا آتیش برای روشن کردن سیگار می خواست). کسی جواب نداد ! یک «گارس» نجاری ساختمان ک یک میله فلزی محکم هست و نجار ها برای کشیدن میخ از آن استفاده می‌کنند دست نگهبان بود ناگهان بطرف مجروح ها آمد و حدود ۴ الی ۵ تا با همین وسیله به پاهای آقای ریزوندی زد که بعد ایشان گفت: زمانی که به پاهام برخورد کرد فکر کردم برق ۲۲۰ بهم وصل کرده! خدا لعنتش کنه و خداوند جواب ظلم هایی که در حق اسرای دست بسته کرد بدهد. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 میرزا صالحی | ۷ ▪️اسیر بودم ولی گزارش شهادتم رفته بود من اسیر مفقود الاثر بودم یکی از دوستان که من را در شب عملیات ندیده بود گفته بود به قرآن خودم دیدم که میرزا شهید شد و گذاشتمش زیر یک بوته خار !!! احتمالا کسی دیگر را بجای من اشتباه گرفته بود. خب پدر مادر و بستگان ناراحت بودند و تمام جاهایی که شهید می آوردند سر می زدند اما خبری یا چیزی دست گیرشان نمی شد . 🔻پدرم باور نمی کرد من زنده هستم! روزی که آزاد شدیم اول رفتیم کرمانشاه و اونجا خبرنگار واحد مرکزی خبر لیست اسامی ما را از سپاه گرفت و از طریق صدا و سیما پخش شد . آن روزها همه اقوام و آشنایان برای دریافت خبر بیشتر یک رادیو در دست داشته و اخبار را دنبال می‌کردند, اسم من را که شنیدند چند نفر سراسیمه و برای آوردن خبر که بیشتر از اقوام نزدیک بودن و اکثرا هم خانم بودند بدو خودشان را به منزل ما رسانده و میگن که خودم شنیدم که اسم میرزا را خواندند و اعلام کردند که آراد شده! پدرم آن ساعت در زمین کشاورزی کار می‌کرد و پسر عموم با موتور می‌رود و بهش میگه که زود بیا که بچت آزاد شده و آمده ایران و باید فردا بریم شیراز جلوش استقبال که پدرم باور نمی کنه و میگه از این حرف ها خیلی گفته شد! آنها دیگه نیستن! از بین رفتند! به اصرار او را خانه مان آورد و فرداش راهی شیراز شدند و مقابل درب فرودگاه شیراز منتظر ما شدند. ما ساعت ۱۰ وارد فرودگاه شیراز شدیم اما من هیچ کس را نمی شناختم. وقتی اتوبوس از فرودگاه خارج می شد دیدم یک نفر با دست می کوبه به شیشه و می گه پیاده شو! خیلی بهش نگاه کردم دیدم پسر عموم هست! آمدم پایین دیدم چند نفر دیگر از جمله پدرم هستند, همه گریه افتادیم. 🔻خواب خواهر بزرگم ما در اردوگاه اسارت از فرصت بیکاری استفاده می کردیم و چیزهایی به همدیگر یاد می‌دادیم ولی چون کاغذ و خودکار نداشتیم با انگشت یا یک تکه چوب، رو زمین می‌نوشتیم. لباس هم که زرد بود بعد که آزاد شدم و آمدم خونه، خواهر بزرگم گفت: چند بار خواب دیدم ک لباس زردی به تن داری و خیلی ضعیف شدی و نشسته ای و با یک تکه چوب چیزی می نویسی و بیشتر به طرف شرق نگاه می‌کنی که شرق همان کشور عزیزمان ایران بود . آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
میرزا صالحی | ۸ بعثی ها دشمنی عمیقی با ایران دارند! روزی که قرار بود آزاد بشیم نماز جماعت رو خوندیم که بعثی ها مخالف جماعت بودند. با اتوبوس ها که حرکت کردیم فردی رو بوفه نشسته بود از اسرای خودمون بود تو خیابون عراقی ها رو که می دید می گفت: یا علی .. و کف می زد براشون! این فرد اعصاب من رو خراب کرده بود چون درسته یک عده مردم عراق انسان های خوب و مهربان و با خدایی هستند اما دسته دیگر عراقی ها که بعثی ها باشند اینها دشمنی شان ریشه ای بود و این آقا که برای همه دست تکان می داد و با این کارش عملا فرقی بین بعثی و غیر بعثی نمی گذاشت اعصاب منو خرد کرده بود. 🔻فازش چی بود نفهمیدیم! یک افسر عراقی بود که درجه نقیب داشت یعنی سروان بود. ایشان صبح ها گاهی به اردوگاه سر میزد و آدم با معرفتی بود و همیشه سلام و صبح بخیر می گفت و همیشه لباس خلبانی به تن داشت اما یک روز نمی دانم انگار شوخیش گرفته بود یا چه نیتی داشت آمد و گفت: شما دارید می روید ایران، ما ایران شما رو خراب کردیم. بعد نمی دانم می خواست با ما گرم بگیرد یا چی بود نفهمیدم گفت : ما اربیل داریم شما هم اربیل دارید ؟ ما گفتیم باهاش بدرفتاری نکردیم و جواب دادیم ما هم اردبیل داریم . 🔻جان فدایی عراقی ها را هم ببینیم ما در اسارت بعثی ها را دیدیم که دشمنی آنها با ایران ریشه دار است اما درراهپیمایی های اربعین مردم عام عراق را و شیعیان مظلوم عراق را دیدیم که چطور مهمان نوازی می کنند، واقعا بی انصافی است که ما در ایام اربعین برویم و عراقی ها را ببینیم و رفتارشون و مهمان نوازی آنها بازگو نکنیم تا دهان یک عده افتراگو را ببندی. خدا لعنت کند کسانی که ندیده بر ضد شیعیان عراق و مردم آن حرف می‌زنند. ما که رفتیم و جان فدایی این عزیزان را در مشایه دیدیم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
میرزا صالحی| ۹ سوءاستفاده نگهبان از جر و بحث اسرا نگهبانان اردوگاه بجز چند نفر، همه یکی از یکی بدتر بودند . یک روز دو تا از بچه ها با هم بحث کردند و صداشون بالا رفت و متاسفانه نگهبان خبر شد . بچه تبریز بود، اول این بنده خدا را به یک عمود آهنی بست و با آتش زدن کاغذ پاهاش را سوزاند و هنوز دق دلش خالی نشده بود. این بنده خدا را در حوض وسط اردوگاه درون آب خواباند و با لگد شکمش را فشار می داد تا از داخل آسیب ببیند و بعدا مریض شود و بمیرد. کار این جلاد خیلی بیرحمانه و از روی کینه انجام شد این جلاد کسی نبود جز نگهبان طلال آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
میرزا صالحی | ۱۰ ▪️جواب دندان شکن به عماد در یکی از روزهای تابستان، نگهبان «عماد» بر سر یک چیز الکی از آسایشگاه ۹ یک بهانه ای گرفت و نفری یک کابل تو کمر ما زد و ما رو قریب یک ساعت در اون هوای گرم در آفتاب و بصورت سر پایین رو زانو نگه داشت. بعد از یک ساعت که خودش هم زیر سایه بانها ایستاده بود آمد و گفت: سرها بالا و شروع کرد به امام خمینی (ره) توهین کردن و ادامه داد: صحیح ؟ دوست داشت که ما جواب بدیم بله ! اما علیرغم گرمایی که تحمل می‌کردیم هیچ جوابی ندادیم. خیلی عصبانی شد و دوباره برای حدود نیم ساعت ما را در همان حال در آفتاب سوزان نگه داشت ولی صدایی از ما در نیامد. دیگه ناامید شد و بعد از چند تا دری و وری، ما را رها کرد. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
میرزا صالحی | ۱۱ اینجا جهنم است یک روز عصر علی کابلی از طرف آشپزخونه وارد شد و در حالی‌که کابلی در دست داشت چند نفری را گیر آورد و کتک زد، من سریعاً فرار کردم و خودم را به جمعیت زدم ولی یکی از دوستان بچه استان فارس گیر افتاد و حسابی کتک خورد شب که آمدیم داخل آسایشگاه کمرش را نگاه کردم دیدم سیاه شده! اون بنده خدا گفت: اینجا جهنم هست و علی کابلی هم سگ جهنم هست. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65