eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
992 عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
باقر تقدس نژاد/ ۱ ◾صف اول می نشستند تا دیگران کتک نخورند! یادمه یه وقتایی که «قیس» برای آمار میومد، نامرد نفرات صف اول رو میزد و میشمرد. خیلی وقتها صف های دیگه پر میشد و صف اول نصف و نیمه بود. مسئول آسایشگاه میموند چکار کنه. بالاخره یه تعداد که کتک خورشون ملس بود، دل به دریا می زدن و میرفتن برای نرمش. 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد/ ۲ ◾یک صبح در استخبارات یه روز صبح تو حسن غول یا همون استخبارات، همه ی ما رو آوردن بیرون و بدون دستشویی رفتن و صبحانه دادن، تو باغچه ی کوچکی که وسط محوطه بود جمع کردن و سرا پایین نشوندن. از دیشبش که نرفته بودیم دستشویی. همه هم فقط یه شورت تنمان بود. بچه ها داستن منفجر می شدن. یهو فرمانده بداد رسید و دستور آبیاری باغچه رو داد. اونم چه آبیاری ایی...خلاصه حدود دو ساعت بود که نشسته بودیم و منتظرکه میخوان چکار کنن. بعد سرو صدایی اومد‌ ک دستور آزاد باش دادن. دیدیم چندتا افر و سرهنگ و سربنگ اومدن برای بازجویی. تا اونا خسته بشن، ما رو همونجا گرسنه و تشنه و ..‌ نگه داشتن. 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد/ ۳ ◾اسیر موج گرفته تو اردوگاه ملحق یک، یکی از عزیزان که طی عملیات دچار موج گرفتگی شده بود و بدلیل عدم رسیدگی، با وجود گذشت حدود دوماه از زمان اسارتش، هنوز درگیر اثرات آن بود، مورد توجه علی ابلیس قرار گرفته بود. یعنی روزی چند بار از دست این شیطان کتک می خورد تا حالش خوب بشه. علی ابلیس، تو وقتهای هواخوری، اونو با خودش این ور و اون ور می برد و سر به سرش میذاشت و مورد تمسخر قرار میداد و با نگهبانهای دیگه میخندیدند چون‌این عزیز هنوز متوجه رفتارش نبود و سوژه شده بود . یه بار که علی ابلیس رفته بود مرخصی و برگشت، درست جلوی درب ورودی، این رفیق ما، با دیدن علی ابلیس، بدو رفت بسمتش ومثل یه دوست صمیمی باهاش دست داد و بغلش کرد و بوسیدش. برق علی ابلیس رو گرفت. ساکش رو ول کرد و افتاد به جانش شروع کرد با مشت و لگد زدن و فحش دادن. نگهبانهای دیگه که این صحنه رو دیده بودن، میخندیدن و علی ابلیس رو مسخره میکردن. اونم بیشتر عصبانی میشد و میزد. بنده ی خدا این رفیق ما ناله میکرد و اون میزد. بعد هم که ابلیس خسته شد، این دوست ما رو ول کرد روی زمین و در حالی که بد و بیراه می گفت، رفت دست و صورتش رو آب کشید. بی شرف خودش رو پاک میدونست و وصفش ناگفتنیه. این ابلیس، بعد از آمار، کتکش میزد. بعد بهش محبت میکرد تا توجهش رو جلب کنه. البته این عزیز اسیر ما بعدا کم کم حالش خوب شد و به یکی از محجوب ترین دوستان اسارتی تبدیل شد. بسیار هم مودب بودن. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۴ ◾علت خنده های ریز و رگباری آقا سید در اردوگاه ملحق یک و داخل آسایشگاه پنج که به آسایشگاه نوجوان ها معروف بود، جوان سیدی داشتیم که بر اثر اصابت ترکش به سرش، یک سمت از بدنش نیمه فلج بود و حرف هم نمی تونست بزنه. یکی هم داشتیم به اسم آیت که از اونا بود. یه روز که نوبت دستشویی نشسته بودیم، متوجه خنده های ریز و رگباری آقا سید جوان شدیم. پشت سرش، محمد افشوش، مسئول آسایشگاه، بدو رفت سمت نگهبانها. دستور سر پایین داده شد. بعدا معلوم شد که دم در توالت، آیت، سید رو هل داده و پرتش کرده بود کنار و خودش رفته بود داخل. حالا از کجا و چه جوری یه چوب که سرش میله نوک تیز آهنی داشت داخل کاسه توالت رفته بود، معلوم نشد. نشستن آیت همان و ....چهار ماه بیمارستان بود. این جناب آیت؛ اونجا خیلی فحاشی می کرد و بعدها هم رفت پیش منافقین. 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد/۵ ◾مریض کیه؟ یه روز تو سلولهای استخبارات بغداد نگهبان اومد و گفت که مریض کیه؟ بیاد جلو. مرحوم کریم پناه بدو رفت جلو گفت من. همه تعجب کردیم. آخه چیزیش نبود. نگهبان هم‌پرسید کجات درد میکنه؟ گفت دلم. اونم یه کپسول داد و گفت قورت بده. اینم گرفت و قورتش داد. اصلا معلوم نبود کپسول چی بود و برای چی خوب بود. محرم اومد و ازش پرسیدیم: واقعا مریضی؟! گفت: نه بابا! گشنم بود رفتم یه چیزی بخورم. خدا رحمت کند مرحوم محرم کریم پناه رو. ایشون خاطرات تلخ و شیرین زیادی از خودش برامون بیادگار گذاشت. 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد/۶ ◾سر ظهر چه اتفاقی افتاد؟ تو اردوگاه ملحق، سر ظهر رفتیم تا غذا بگیریم. من نفر آخر صف آسایشگاه بودم. ظرف غذا با کامیون وارد میشد و وسط حیاط پیاده میشد. کامیون که می رفت، مسئولین غذای هر آسایشگاه به صف جلوی دیگ ها سرا پایین می نشستند تا نگهبان بیاید و غذا تقسیم شود. کمی که گذشت و خبری از نگهبان ها نشد؛ کم کم بچه ها سر ها رو بالا آوردن و شروع کردن به پچ پچ با بغل دستی ها. من هم مثل دیگران سرم رو بالا آوردم و مشغول نظاره بقیه شدم بی خبر از اینکه « قیس » نامرد از پشت سر بی صدا داره میاد. ناگهان چیزی مثل پتک وسط سرم فرود اومد. چون من اولین و نزدیکترین نفر بهش بودم، با چماقی که دستش بود، محکم کوبید وسط فرق سرم. مثل مرغی که چوب تو سرش خورده باشه گیج میزدم. به زور خودم رو نگه داشتم که زمین نخورم.سریع سر پایین شدم. ناله هم‌ نمی تونستم بکنم. دست کشیدن روی سر و ماساژ که جای خود داشت. یکی دو ضربه ی دیگه بهم زد و رفت سراغ بقیه. فحش می داد و می‌زد که چرا سرها رو بالا آوردیم! 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد / ۷ ▪️وقتی عکس خودم را دیدم نشناختم! تو استخبارات، دو روز بعد از ورود، دستور دادند که لباس هایی که به تن داشتیم رو تحویل بدیم. فقط با یه شورت فرستادنمون داخل اتاقها. صبح روز بعد، همون لباس‌ها رو آوردن و گفتند هر کدام یه پیراهن و یه شلوار بردارین. ما هم لباسهای خودمون رو برداشتیم. عصری دوباره گفتند بیایین بیرون اما این بار چهار نفر، چهار نفر. وقتی که سری اول بچه ها برگشتند گفتند دارند عکس میگیرند. نوبت من و سه نفر دیگه از بچه ها که شد، ما رو کنار دیوار بین دو اتاق نگه داشتند و عکس گرفتند. بعد از گرفتن عکس، عکاس دوربین به دست آمد سمت‌ من و عکسی رو نشونم داد و با اشاره پرسید: این تویی؟ نگاه کردم و خودم رو نشناختم. واقعا خودم رو نشناختم. هم بشدت لاغر شده بودیم و هم عکسی که گرفته بود بشدت بد و سیاه و ناجور بود. خوب که نگاه کردم؛ از روی خطوط سیاه و سفید پیراهنی که تنم بود و هدیه ی برادر بزرگم بود، خودم را شناختم و تایید کردم که منم. وضع دیگر عزیزان هم بهتر نبود. اونا هم مثل من اول خودشون رو نشناخته بودند. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۸ عدنان ملحق تکریت و این کار محشرش |۱ در ملحق تکریت ۱۱، آسایشگاه پنج به اسیران نوجوان و دوستانی که سنشان زیر یا حدود هجده سال بود اختصاص داشت. بیشتر از نیمی از این دوستان، سنشان زیر پانزده یا شانزده سال بود و هنوز مو بر صورتشان سبز نشده بود. اولین حقوق اسارت رو ماه دوم بعد از ورود به اردوگاه پرداخت کردند. شش پاکت سیگار بغداد تعداد اندکی بودند که سیگاری بودند اما وضعیت دوران اسارت و سیگار مجانی شرایطی بوجود آورده بود که بعضی که سیگاری نبودند هم شروع کردند به سیگار کشیدن. عصر روز دوم یا سومی بود که سیگارها رو تحویل داده بودند و بعضی از این نوجوانان اسیر با فراغ بال مشغول دود کردن سیگار بودند که عدنان پشت پنجره اولی پیداش شد، مدتی کل آسایشگاه رو پنجره به پنجره ورانداز کرد و فریاد زد: ونه مسئول قاعه؟ -مسئول آسایشگاه کحاست؟- محمد افشوش بحالت مضطربی گفت: نعم سیدی! عدنان فرمان برپا ،خبردار داد. همه خبردار لبه پتوها ایستادیم. آمد داخل و شروع کرد به تهدید که از این به بعد اگه ببینم یکی از شماها سیگار می کشید یا سیگار دستتونه، با همین باتوم پدرتون رو در میارم! همزمان با باتوم اول یکی میزد تو سر اونایی که سیگار کشیده بودند و بعد هم کف هر دستشون دو تا ضربه زد. ترس از عدنان باعث شد که دیگه این بچه ها دور سیگار رو خط بکشند و جعبه های سیگار رو به سیگاری ها بدهند! عدنان شخصیت خیلی متضادی داشت ، از یک طرف جلاد ما بود از طرفی هم اینطور! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد| ۹ عدنان ملحق تکریت و این کار محشرش |۲ چند روز بعد از این ماجرا، پاکت سیگارهایی که برام باقی مانده بود رو، له کردم ریختم داخل سطل دستشویی. چون نه سیگار می کشیدم و نه دوست داشتم دست کسی سیگار بدم. اونم تو اون آسایشگاه که بیشتر دوستان نوجوان و جوان حضور داشتن و تازه شروع کرده بودن. از شش پاکت، دو تا رو داده بودم یکی از همشهری ها که آسایشگاه دو بود و سیگاری بود. چهار پاکت بعدی و هم از بین بردم. محمد افشوش، مسئول آسایشگاه دید. اعتراض کرد که چرا سیگارها رو از بین بردی؟ جواب دادم: سیگاری نیستم. عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت. گفتم: اینا رو به من دادن، منم نمی خوام. وقت هوا خوری، یک راست رفت پیش عدنان و ماجرا رو اونجوری که دلش میخواست گزارش کرد. عدنان منو خواست و رفتم جلوش پا کوبیدم و خبردار ایستادم. از این قسمت ماجرا شانس آوردم. پرسید چرا سیگارها رو ریختی داخل سطل دستشویی؟ جواب دادم که: شما خودتون گفتی سیگار نکشیم. چون سن ما کمه.(من تا زمان آزادی ریش نداشتم) از طرف دیگر یه سئوال، آیا این سیگارهایی شما دادین مال من هست یا نه؟ نگاهی کرد و گفت اره. از لج محمد افشوش گفتم: چرا باید وسیله ای رو که شما به من دادین به این آقا بدم؟ آیا احباری در این کار هست؟ یه نگاهی کرد گفت نه. گفتم: خوب منهم ندادم و چون نباید مصرف می کردم، خورد کردم و ریختم دور. حالا تصمیم با شماست. یهو باتومش رفت هوا و محکم رو کله ی محمد افشوش نشست. می زدش و می گفت به تو چه ربطی داره. مال خودش بوده. می زد و بد بیراه می گفت. به خواست خدا، از این مهلکه در رفتم. اما محمد افشوش دنبال فرصت بود تا جبران کند. « عدنان » قدی متوسط( زیر ۱۸۰)، کمی تپل. پوست صورتش سفید و ترکیب صورت هم گرد.زیاد درگیر زدن بچه ها نمی شد. تا زمانی که ما اونجا بودیم، اصلا نشنیدم فارسی حرف بزنه. وقت استراحت هم جلو آسایشگاه می نشست و کتاب می خوند. تو زدن اونایی هم که تخلفی کرده بودن افراط نمی کرد. به پنج شش ضربه اکتفا می کرد.. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۱۰ ◾خدابیامرز بی اندازه شوخ بود! «کریم پناه» از طریق کارخانه و چهل و پنج روزه اعزام شده بود که از شانسش، خورد به عملیات و اسیر شد. زمان اسارت چهار فرزند داشت که همش بیادشون بود دلتنگی میکرد. خیلی هم شوخ بود. لحظه اولی که ما رو اسیر کردند، یه سرباز عراقی، همه رو به ستون یک کرد و حرکت داد به سمت خطوط خودشان. مرحوم کریم پناه، نفر اول و من نفر دوم این صف بودیم. سربازای عراقی دوره مان کردند. از رو به رو و از روی ارتفاع، یه سرباز عراقی، در حالی که دستهاشو به آسمان بلند کرده بود با دو به سمت ما حرکت کرد و یه چیزایی هم با صدای بلند می گفت. هنوز با فحش های عراقی ها آشنا نبودیم اما نوع رفتارش نشان میداد که قصد بدی داره. به محرم گفتم مواظب باش، برگشت و با سادگی بی آلایشش گفت: اینام آدمن یعنی نگران نباش. بعد دستاش رو به هوا بلند کرد و به زبان گیلکی گفت: سللللااامم تی چاااکررم. هنوز حرفش تمام نشده بود که سرباز عراقی بهش رسید و دو تا دستهاش رو گذاشت روی شانه های محرم، این رفیق ما هم فکر کرد که می‌خواد بغلش کنه، رفت که سرباز عراقی رو بغل کنه، اون نامرد با زانو محکم گذاشت وسط دوتا پاهای محرم. چنان زد که نفس محرم بند اومد. سربازایی که اول ما رو اسیر کرده بودن رسیدند و اونو از ما دور کردند، محرم خم شد و شکمش رو گرفته بود وای وای می کرد و به گیلکی فحش های چاواداری می‌داد، چنان فحش میداد که انگار سرخیابان دعوا کرده. خوشبختانه اونا متوجه نمی شدند. بلندش کردیم و راه افتادیم. تا ساعاتی از درد به خودش می پیچید و ناله میکرد. بعد از بازجویی اول و انتقال به سلیمانیه فرصتی پیش آمد که از دستشویی استفاده کنیم. وقتی نوبت محرم شد و رفت، دیدیم با ناراحتی برگشت، آقا مهدی که خودش هم مجروح بود، پرسید: چی شده؟ گفت: یکی نیست! همه متعجب پرسیدیم:یکی نیست؟! چی یکی نیست؟! جواب داد: یکی از اعضای انسان ساز بدنم نیست. ترکیده.جواب خانمم رو چی بدم.!؟ تو اون شرایط، از خنده منفجر شدیم. ما کجا بودیم و در چه شرایطی و اون کجا بود و در چه فکری! آقا مهدی یه مقدار دلداریش داد و آرامش کرد. بعد از اینکه ما رو به استخبارات منتقل کردند، مرتب همین رو می گفت، یکی نیست. یه شب که کتک مفصلی خورده بودیم و تمام بدنمان درد میکرد، نیمه های شب دیدیم یکی فریاد می زنه، اومد اومد. با هول و ولا بیدار شدیم و دیدم آقا محرمه. چیه محرم ؟ چی شده؟ جواب داد: اومد، بالاخره اومد. خیالم راحت شد. لحظه ای هاج و واج نگاش کردیم و زدیم زیر خنده. تمام دردهایمان یادمان رفت. بازم با عرض پوزش، براثر ضربه، یکی از بیضه هاش رفته بود بالا و بعد که شکمش رو ماساژ داد بود برگشته بود سرجاش و این داشت بال در می آورد. ببخشید که یه کم بی ادبی بود. روحش شاد. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۱۱ ◾جابجایی ها، هم زحمت بود هم رحمت! تابستان ۶۷ ما را از ملحق یک به اردوگاه اصلی آوردند و چند روزی در هر آسایشگاه تعدادی بالغ بر صد و پنجاه تا صد و شصت نفر رو جا دادند.اون‌قدر شلوغ بود که باید مواظب بودیم شصت پامون تو چشم کسی فرو نره.بعد از چند روز تعداد زیادی از دوستان و همرزمان رو به اردوگاه قفس یا ملحق دو که بهش غرفه می‌گفتند بردند. آسایشگاه چهار شد جای جدیدی که با دوستان هم اسارتی باید سپری می‌کردیم. سقف آسایشگاه فلزی و حسابی داغ بود،تعدادمان صد و ده نفر بود اونم داخل این آسایشگاه‌ که ظرفیتش شصت تا هفتاد نفر بود.با وجود همه مشکلات،کسی از هم شکایتی نداشت و برای کمتر شدن مشکلات همکاری می‌کرد. جمعی که از ملحق یک به کمپ‌ اصلی تکریت ۱۱ اضافه شده بود. کم کم با اسرای قدیمی تر یعنی نیروهایی که در نیمه دوم سال ۶۵ به بعد یعنی عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ و ۶ و .. اسیر شده بودند عجین شده و جزیی از آنان شدند.خوبی جابجایی‌های این بود که با تغییرات اجباری بهره‌ای هم از تجربه قبلی‌ها و اعتماد به نفس بیشتر آنها نصیب ما می‌شد. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۱۲ ◾ برادروار به همدیگه کمک می کردیم کمک به مجروحین و بیماران در هر موقعیتی امری عادی و رایج بین ما بود. در آسایشگاه چهار، یک خلبان هلی کوپتر بود که بر اثر اصابت گلوله به کمر تقریبا فلج شده بود و توان انجام کارهای خودش رو نداشت من و آقای رفیعی یزدی در زمان هواخوری، ایشون رو برای دستشویی و کارهای دیگه بیرون می بردیم و به نوبت هم لباسهاشو می شستیم. باقر تقدس نژاد | ۱۳بیماری پوستی گال اون اوایل، هنوز بیماری گال نبود.تا اینکه دیدیم یه تعدادی رو لخت مادرزاد کنار سیم خاردار جلوی آسایشگاه یک نشانده اند. اول فکر کردیم تنبیه شان کرده اند اما بعد از پرس و جو، اصل ماجرا را متوجه شدیم. کٕرٕمَ های گوگرد مانندی به خودشان می مالیدند و جلوی آفتاب می نشستند تا درمان شوند. اما روش پزشکان عراقی نه تنها بیماری آنها رو درمان نمی کرد بلکه باعث می شد که دوره ی درمان طولانی تر شود. اوایل پاییز و تو معاینه ای که انجام شد، مشخص شد که این خلبان گال گرفته و بناچار به جربخانه یا همان گالخانه بردنش. من و آقای رفیعی که بخاطر حمل و نقل این خلبان مجروح مرتب با ایشان تماس داشتیم هر لحظه منتظر بروز علائم گال بودیم که همین طور هم شد و هفته ی بعدش ما مبتلا شدیم،واقعا برامون سخت بود کاملا لخت بشیم و... تو اون یک هفته، دعای ما این بود که خدا راهی باز کند که این جور گرفتار نشیم. کار خدا، رو ببین، دکتر عوض شد و دکتر جدید درمان ما رو بجای لخت شدن و در آفتاب نشستن، حمام را تجویز کرد اون‌ هم نه یکبار بلکه روزی دوبار اعلام کرد. ما رو بردند جربخانه و یک هفته اونجا بودیم و روزی دوبار با آب سرد حوض پشت آسایشگاه پنج، حمام می کردیم و شکر خدا از شر این بیماری خلاص شدیم. اون دکتر هم مدتی بعد رفت و نفر جدید که اومد، دوباره شیوه ی درمانی قدیمی رو تجویز کرد و روز از نو روزی از نو. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۱۴ ◾آشپزها یواشکی کمک می کردند! در مدتی که در «جربخانه» بودم غیر از حمام کردن روزانه که تو اون موقعیت خیلی آرامش بخش بود شاهد کمک دوستانم به بیماران بودم.، من می دیدم «بچه های آشپز» هر روز یواشکی به بیماران گالی کمک می کردند. آشپزها تا جایی که از دستشان بر می آمد و می توانستند، در نوع تغذیه بیماران اهتمام می کردند. چند قاشق بیشتر غذا در اون شرایط بهترین و بالاترین هدیه بود. باقر تقدس نژاد | ۱۵ ◾ گنج پیدا کردیم! یه روز که رفتیم داخل و غذا رو دادند، با اولین قاشقی که درون ظرف برنج زدم، با چیز جدید و عجیبی روبرو شدم و فریاد زدم، بچه ها گنج. گنج پیدا کردم. همه با تعجب نگاهم می کردند. به قاشقی که دستم بود اشاره کردم. داخل قاشق یه پیاز خام کوچک بود که زیر برنج ها جاسازی‌شده بود. شش یا هفت نفر بودیم. اون روز به هر کدام از ما، یه پیاز خام کوچک رسیده بود. اونم با محبت یواشکی آشپزها. بالاخره ما بعد از مدتی بالاخره درمان شدیم، غروب بود که برگشتیم بند دو. آمارها رو گرفته بودند و فقط درب آسایشگاه پنج باز بود که نگهبان‌ها داشتند بچه ها رو تنبیه می کردند دم درب ورودی اردوگاه «عبد» رو دیدیم. پرسید از کجا اومدین؟ گفتیم جربخانه. دستور داد که بریم آسایشگاه پنج. وارد که شدیم، دیدیم «قیس» و «مصطفی» و «اوس» و ... جلوی در آسایشگاهند و دارند همه رو می زنند. « قیس » که ما رو دید با غضب و تعجب پرسید: هان! اینجا چه میکنید؟ گفتیم از جربخانه اومدیم و سید «عبد» گفته بیایم اینجا. دستور داد بشینیم و سرا پائین! نشستیم و نفری چند ضربه باتوم به ما زدند و بعد هم فرستادنمان آخر صف. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ‌۱۶ ▪️ضجه و گریه در هنگام شنیدن خبر در ایام بیماری حضرت امام، آسایشگاه ما تلویزیون داشت و ما از تلویزیون عراق خبر بیماری ایشون رو حداقل دو سه بار دیدیم که صحنه هایی از دعاهای مردم رو هم نشون داد حتی اون صحنه ای که حضرت امام نماز می‌خواندند و مرحوم «حاج احمد آقا» براشون مهر نگه می داشتند رو هم یادمه که نشون داد. ما در آسایشگاه‌ها همه دست به دعا شده بودیم. البته چون بند ما در مجموع یک تلویزیون کم داشت تلویزیون گردشی بود تا این کمبود فقط یک آسایشگاه تنها نباشد و ما در شب رحلت، تلویزیون نداشتیم و تا اونجایی که یادم میاد، برق هم قطع شده بود. « من» ، «حسن شمشیری» و « محمد فریسات » کنار درب ورودی، به دیوار تکیه داده بودیم و محمد آقا ارام مداحی میکرد و ما هم آرام به روی پاهایمان می زدیم تا صدای زیادی بلند نشود. در حال خودمان بودیم که زمزمه ی ارتحال امام، بلند شد. آن شب « اوس » نگهبان بود.« محمد » بلند شد و از « اوس» که پشت پنجره بود پرسید: خبر ارتحال امام درسته یا نه؟ «اوس» هم جواب داد: بله درسته. همهمه بلند شد. بچه ها زدند زیر گریه. « محمد فریسات »، میله های حفاظ پنجره رو گرفته بود و سرش رو محکم به میله ها می کوبید و، گریه می‌کرد. « اوس » با تعحب پرسید: مگه تو عرب نیستی؟چرا گریه میکنی؟ محمد آقا جواب داد: بله من عربم اما ایرانیم و امام هم رهبرم بود که فوت کرده. « اَوس » با عصبانیت گفت: فردا حسابت رو می رسم. در جواب شنید که هر کاری دلت میخواد بکن. صبح روز بعد همه غمگین بیرون آمدند اما از بعد از ظهر با لباس های سبز به نشانه ی عزاداری بیرون اومدیم. تا سه روز هم نگهبانها کاری به کار بچه ها نداشتند اما بعد از آن شروع کردند به تنبیه کردن همه و بطور خاص دوستانی که به نوعی رهبری جریانات را برعهده داشتند یا بقول آنها اکبر مخالف بودند. محمد آقا هم جزء اونها بود و «اوس» عقده ی خودش رو خالی کرد و بعد هم از جمع ما جدایشان کردند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
🟡باقر تقدس نژاد| ۱۷ ▪️ مردی برای تمام فصل ها « کریم غلامی »، مرد زحمت کشی بود که در هر آسایشگاهی بود بی ریا خدمت‌ می کرد. تا زمانی که در آسایشگاه پنج حضور داشت، تمام زحمات تعمیر سطلها، نظافت آسایشگاه، رفع گیر و واگیرهای مختلف و ابتکارهای مورد نیاز برای رفع مشکلات و کمبودها به عهده او بود. ابتکاراتی که از مغزی خلاق و مبتکر تراووش می کرد. در اردوگاهی که قلم و کاغذ ممنوع بود، برای رسیدگی به امور مالی و فروشگاه و نوشتن دعا و غیره محتاج به خودکار و مداد بود، ایشون‌مبتکرانه بیک نحوی نوعی جوهر اختراع کرد. البته این عنوانیه که من بکار می برم شاید هم اختراع نبود ولی در آن شرایط کمتر از اختراع نبود 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد| ۱۸ ▪️تا آخر اینجائید می‌توانید روزه بگیرید! اولین ماه رمضان ما در دوران اسارت مصادف با همون‌ یکی دو ماه اول اسارت بود. روز اول ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۷، در زندان الرشید بودیم که با دیدن نخلهای دور زندان، یاد ایران و دعاهای قبل از اذان و ربنای دم افطار می‌افتادیم اما چون از مدت حضورمان در آنجا بی‌خبر بودیم روزه نکرفتیم. روز دوم ماه رمضان که هفتمین روز حضورمان در الرشید بود، سوار اتوبوس شده و راهی اردوگاه شدیم. شب به اردوگاه رسیدیم و بعد از کتک‌های بدو ورود، داخل آسایشگاه دو شدیم. یکی دو ساعتی که گذشت، نگهبانی بنام «جبار» پشت پنجره آمد و مترجم رو خواست بعد هم گفت: شما دیگه تا آخر اسارت همین جا هستید و می‌توانید روزه بگیرید. مسیر قبله رو هم نشان داد و رفت. از فردا تعدادی حدود پانزده نفر روزه گرفتیم. روز بعد تعدادمان شد سی نفر یا کمی بیشتر، روز سوم به آسایشگاه ۵ منتقل شدم. در بدو ورود متوجه شدم که تنها روزه‌دار اونجا منم. چون هنوز یه کم هول و هراس بین بچه‌ها وجود داشت. اما از روز بعد تعداد روزه‌دارها به بیش از نصف نفرات آسایشگاه رسید و تا آخر ماه مبارک رمضان کم نشد. با اینکه نفرات داخل آسایشگاه بیشترشان کم سن و سال و نوجوان بودند، اما با وجود همه سختی‌ها و فشارها، روزه‌ها رو نگهداشتند و قضا نکردند. آخرین ماه مبارک هم مربوط به سال ۶۹ بود که مثل امسال از ۴ فروردین شروع شد به علتی نامعلوم گروهبان معروف، مسئول بندهای یک و دو، در حالی‌که ما روزه‌دار بودیم دستور تنبیه کلی همه ما را داد. بعد از خارج شدن از آسایشگاه و آمار، همه را تنبیه کردند و داخل حوض آب انداختند و غلتاندند با کابل؛باتوم و چماق زدند. حدود دو ساعت با زبان روزه و واقعا بدون دلیل تنبیه شدیم. اما زمانی‌که تمام شد و رفتیم داخل آسایشگاه، همه سرحال و خوشحال بودیم و روزه اون روز، راحت‌ترین روزه اون ماه شد. این نظر بیشتر دوستانی بود که روزه می‌گرفتند و باهاشون صحبت می‌کردیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد| ۱۹ ▪️راننده عوضی ماشین حمل زندانی! زمانی‌که می‌خواستند ما را از زندان حسن غول به زندان الرشید بغداد منتقل کنند، یه وانت مانندی آوردند که پشتش اتاقکی فلزی داشت با دو تا درب، البته از سه جهت هم نیمکت داشت. جمع ما بیست و یک نفر بود که همه را سوار همین اتاقک کردند. یه تعدادی که مجروح بودند، روی نیمکت‌ها نشستند و بقیه سرپا و به زور داخل این اتاقک جا شدند و درب‌ها از پشت بسته شد. تنها هواکش‌های این اتاقک، دو تا ورودی هوا بود که یکی جلو به ابعاد ده در پانزده سانتی متر که با میله‌های مورب در دو ردیف پوشیده شده بود تا به بیرون دید نداشته باشد و در عین حال مختصر هوایی هم داخل شود. عین همین بر روی درب عقب هم وجود داشت. این دو دریچه هوای مورد نیاز رو به زحمت تامین می‌کرد چه برسه به تهویه هوا. با وجود این‌که اول غروب بود اما کمتر از دو سه دقیقه، گرمای داخل اتاقک باعث تنگی نفس و راه افتادن آب و عرق از سر و کول بچه‌ها شد. اوضاع برای زخمی‌ها بدتر بود چون نفوذ عرق به زخم‌ها و شوری آن به درد و عذابی که می‌کشیدند اضافه کرد. حدود دو ساعت راننده این وانت دور خودش چرخید و چپ و راست کرد و با شدت ترمز می‌کرد و یا از روی موانع رد می‌شد تا به نوعی بچه‌هارو شکنجه کنه. اونقدر این‌کار رو کرد که بدلیل روی هم افتادن‌های بی‌اختیار بچه‌ها و ضربه‌هایی که وارد می‌شد، عده‌ای زخم برداشتند و زخم برخی از مجروحین هم دوباره سر باز کرد و دچار خونریزی شد. حدود دو ساعت این وضع ادامه داشت و بعد هم جلوی الرشید پیاده‌مان کردند. زمان پیاده شدن، مختصر لباسی که تنمان بود کاملا خیس بود و آب ازش می‌چکید. کف وانت هم حدود چند سانتی آب جمع شده بود که از عرق تن بچه‌ها بود. به صف شدیم، نگهبان گرد و قلمبه‌ای منتظر ایستاده و یه کابل بلند و کلفت دستش بود. تک تک صدا می‌زد و فقط یه ضربه می‌زد آن هم به قسمت کمر ضربه آنقدر شدید بود که کابل به دور کمر می‌پیچید و روی شکم جمع می‌شد. نگهبان،کابل رو می‌کشید و با دست صاف می‌کرد و نفر بعدی رو صدا می‌زد. آثار اون ضربه و خطی که روی بدن باقی گذاشته بود حتی تا مدتی بعد از اسارت هم باقی و مشخص بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد| ۲۰ ▪️بچه‌ها تو منطقه دمار از روزگارشون درآوردند بچه‌ها در ایام اسارت همیشه پیگیر اخبار بودند و در مورد موضوعات سیاسی حتی اگر ارتباطی به آزادی اسرا نداشت تحلیل داشتند. یکی از بچه‌ها در آسایشگاه ۱ پیگیر این بود که چرا وقتی خودمختاری فلسطین اعلام شد همه کشورها تایید کردند و تبریک گفتند ولی ایران تائید نکرد و دنبال این بود که بفهمه دلیل اصلی ایران برای این‌کار چی بود. ما در آسایشگاه پنج یک تحلیلگر سیاسی فعالی داشتیم به نام حسین حاجی ابراهیمی (حسین گرگانی) بعد از حمله منافقین به اسلام آباد و اون عملیات کذایی دروغ جاویدانشون که مرتب در یکی دو روز اول از برنامه تلویزیونی شون پخش می‌شد حسین گرگانی اول کار گفت یکی دو روز صبر کنید و اخبار رو پیگیری کنیم ببینیم چی می‌شه! اگه بیشتر از سه چهار روز ادامه داشت که یه خبری هست وگرنه هر چی که اینا می‌گن شما وارونه شو درست بدونید که همین جور هم شد و بعد از روز سوم از شدت خبرهاشون کاسته شد و حسین آقا هم گفت بچه‌ها تو منطقه دمار از روزگارشون درآوردند و بعدها متوجه شدیم که ایران عملیات مرصاد رو انجام داده و .... در ماجرای مرگ عدنان خیرالله وقتی که تلویزیون عراق خبر سقوط هلی کوپتر و مرگ عدنان خیرالله رو اعلام کرد حسین آقا نظرش این بود که کار صدامه. دلیلش رو هم محبوبیت روز افزون عدنان خیرالله در بین سربازان و ارتشیان عراقی و ترس صدام از روند رو به رشد این محبوبیت می‌دونست. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد| ۲۱ ▪️پسربچه عراقی هی بر می‌گشت و برای ما دست تکان می‌داد صبح اون روز که گفتند: امروز میرید ایران، همه یه شور و حال دیگه‌ای داشتیم. لباس‌هایی رو که روزهای قبل داده بودند و با هر زحمتی اندازه کرده بودیم، پوشیدیم. هر لباس دو یا سه نفر رو تو خودش جا می‌داد. چون بچه‌ها همه لاغر و نحیف بودند و لباس‌ها اندازه قد و هیکل بعثی‌ها بود. چند تا میز جلوی در ورودی گذاشته و ثبت نام می‌کردند. هر لیست یک اتوبوس، ناهار رو بیرون از آسایشگاه و داخل حیاط خوردیم و همان‌جا هم نمازجماعت خواندیم. چه کیف و لذت بی مانندی داشت اصلا قابل تصور نیست!! چند سال ما را از نماز جماعت منع کردند اما حالا هم آزاد می‌شدیم و هم آزادانه نماز جماعت می‌خواندیم . موقع خروج از اردوگاه و سوار شدن به اتوبوس به هرکدام یک جلد قرآن و یک عدد خودکار بیک دادند چون من همونجا و با همون خودکار داخل قرآن تاریخ و ساعت و روز رو نوشتم. اونم با خطی خرچنگ قورباغه. هنوز دارمش و فکر کنم که همه اون قرآن رو دارند. بین راه، تو اتوبوس ما، یکی از بچه‌ها کفش خودش رو به نگهبان عراقی داد و مخش رو زد. دیگه گیر ویر الکی نمی‌داد. راننده ما هم‌ پا رو گذاشته بود روی گاز و از همه سبقت گرفت و رد شد. بغداد که رسیدیم یه گوشه نگهداشت تا بقیه هم برسن. یه شیر آب کنار جاده و وسط اتوبوس بود که یکی از بچه‌ها رفت و کمی آب آورد که تلخ بود اما خوردیم. از کنار مردم عادی که رد می‌شدیم، با تعجب به ما نگاه می‌کردند. گاهی دعا می‌کردند و گاهی نفرین. زن و مرد هم نداشت. اما زن‌ها انگار بیشتر دعا می‌کردند. از طرز نگاه و حرکت سر و لب‌هایشان می‌شد فهمید. یک گروه از زن‌ها با چند تا بچه کوچک از کنار اتوبوس رد شدند و همه با تعجب به بچه‌ها نگاه کردیم. چون مدت‌ها بود که موجودی به اون ظریفی و کوچولویی ندیده بودیم. محمد آقا خمپاره که آخر اتوبوس نشسته بود، سرش رو از پنجره بیرون برد و آن‌ها رو صدا کرد. اومدن جلو. اشاره کرد به پسر بچه چهار پنج ساله‌ای که همراهشان بود. بچه که رسید به نزدیک اتوبوس، محمد آقا رو شکم از پنجره آویزان شد و کشیدش بالا و بغلش کرد، بچه اولش ترسید. اما وقتی دید که محمد آقا گریه می‌کنه، متعجب به اون نگاه می‌کرد و به مادرش, محمد آقا بچه رو به سینه چسبانده بود و فشار می‌داد و بی اختیار گریه می‌کرد. مادر بچه و زن‌های همراهش هم با اون گریه می‌کردند. تمام اتوبوس هم تحت تاثیر قرار گرفته بودند. بالاخره بچه رو ازش جدا کردند و رفتند. بچه که رفت پایین دست تکان می‌داد و برمی‌گشت نگاه می‌کرد. نگاهش جالب بود و پر از محبت، انگار اونا عراقی نبودند. چقدر فرق داشتن با نگهبان‌هایی که تا اون روز دیده بودیم. حدود یک ساعتی اونجا منتظر موندیم و بعد به کاروان ملحق شدیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد| ۲۲ ▪️محبتی که فراموش نمی‌کنم شبی که از مرز رد شده و وارد کشور شدیم، بچه‌های سپاه یه جایی اتوبوس ما را نگه‌داشتند و همه ما پیاده شدیم، یه تانکر آبی بود و موکتی، چون نماز مغرب و عشاء رو نخوانده بودیم همونجا وضو گرفتیم چون زمینش شیب دار و پر از سنگ و کلوخ بود نماز را یک وری ادا کردیم. ان‌قدر تاریک بود که بزور جایی دیده می‌شد. انگار شب عملیات بود که اجازه روشن کردن چراغ را نداشتند. بعد هم که پذیرایی مختصری کردند و مجددا سوار اتوبوس‌ها شدیم. بین راه و در آن موقع نیمه شب، مردم روستاها و شهرهای بین راه همه کنار جاده ایستاده بودند و از کاروان‌های اسرای آزاد شده استقبال می‌کردند. یک جا اتوبوس بر اثر ازدحام جمعیت ایستاد. چند نفر از مردم و یکی دو نفر از نیروهای ارتش جلو آمدند و بعد از خوش و بش، یکی از نیروهای ارتش که درجه ستوانی داشت گفت: اگه خونه شما تلفن داره، شماره رو بده تا خبر بدم. منم بجای شماره خونه خودمون، شماره منزل یکی از دوستان رو دادم. چون تنها شماره تلفنی بود که یادم مونده بود و فکر می‌کردم که شماره منزل خودمونه. حتی اسمم رو هم فرصت نشد بهش بگم. به پادگان که رسیدیم و کمی آرامش گرفتیم، تازه یادم اومد که شماره رو اشتباهی دادم! خیلی بخودم و به این‌ کارم خندیدم اما این چیزی از ارزش محبتی که لبریز از عشق و وفاداری به ایران عزیزمان و‌ خادمین آن بود و آن عزیز ارتشی درباره من انجام داد کم نمی‌کند و همچنان ابن‌کار ایشان این‌قدر برایم با ارزش است که بعد از ۳۵ سال آنرا به نیکی یاد می‌کنم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد| ۲۳ ▪️آزاده سرباز فراری ! هنوز چند ماهی از آزاد شدنم از اسارت نگذشته بود که نامه فرستادند درب منزل که بیا برو سربازی, نامه رو برداشتم رفتم نظام وظیفه، گفتم: چنین نامه‌ای دادین. اونم خیلی جدی و محکم گفت: خوب تو سرباز فراری هستی و باید بری خدمت، گفتم: من بدهکار نیستم که طلبکارم. به جای دوسال خدمت پنج سال انجام دادم‌. با تعجب همراه با تمسخر گفت: طلبکاری؟ گفتم: بله. گفت: چطور؟ من جریان اسارت رو گفتم. خیلی بی‌خیال گفت: به من ربطی نداره. برو برام کارت پایان خدمت بیار, من رفتم تا دو سال بعد و زمان استخدام که دنبال پایان خدمت رو گرفتم و یه کپی براش بردم. بازم با همون دبدبه گفت: این‌که کپیه! برو تاییدیه شو بیار، بی‌خیال جواب دادم: خودت بگیر. دیگه به من ربطی نداره و زدم بیرون. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 باقر تقدس نژاد| ۲۴ ما از ۲۰۰ متری خودمان بی‌خبر بودیم! اردوگاه تکریت ۱۱ یک اردوگاه اصلی و دو تا ملحق داشت با اینکه فاصله کمی با ما داشتند بدلیل انضباط آهنین و محدودیت شدید، ما تا مدت‌ها از حال همدیگر بی‌خبر بودیم. اگر سعی می‌کردیم کوچکترین خبری از اطرافمان بگیریم بشدت تنبیه می‌شدیم. البته اطلاعاتی که ما بدست آوردیم خیلی بتدریج و در طول دو سال انجام شد. بچه‌های ملحق ۲ حتی تا الان هم قبول نمی‌کنند اردوگاه اصلی وجود داشته و منکر این هستند که یک بخش از اردوگاه تکریت۱۱ بودند!!! جابجایی‌ بدلیل عملیات‌ها و افزایش اطلاعات ما قسمت ملحق یک را اسرای نیمه دوم سال ۶۶ و عملیات والفجر ۱۰ و ... تشکیل دادند. اون هم اواسط اردیبهشت ۶۷ که خود من و دوستان آزاده یزدی و ... در این جمع حاضر بودیم. ما از بقیه بی‌خبر بودیم تا این‌که بعد از عملیات‌های آخر جنگ عراق در فاو، شلمچه و ... اوایل مرداد ۶۷ همه مارو که پنج آسایشگاه شامل یک بخش مجروحین و چهار آسایشگاه حدودا نود نفره بودیم، به اردوگاه اصلی منتقل کردند و در سه آسایشگاه چهار، پنج و شش جای دادند. هر آسایشگاه اگر دوستان یادشان باشه گاهی حتی ۱۶۵ تا ۱۷۰ نفر رو شامل می‌شد. بعد از سه روز، دوستانی رو که در آسایشگاه‌های پنج و شش بودند به ملحق دو بردند و ملحق یک رو هم با اسرای جدید پر کردند. این جابجایی‌ها که خیلی اوقات بدلیل ورود اسرای جدید انجام می‌شد اگرچه بچه‌های قدیمی را در سختی و مضیقه می‌انداخت اما خوبی زیادی هم داشت. سبب کسب اطلاعات ما از اطراف، اسرای دیگر و قسمت‌های دیگر می‌شد. بی خبری آزادگان از همدیگر ! مقصر کیست؟ متاسفانه ما بدلیل کم کاری خودمان و بعضی مسئولین مربوطه خیلی از احوال بچه‌های ملحق‌ها، حتی الان که ۳۴ سال از آزادی ما می‌گذرد با خبر نیستیم فقط من چند نفری رو که همشهری بودند می‌شناسم که مثل بیشتر اسرای آخر جنگ از جمله این برادران از یگان‌های ارتش بودند. جاسوسی که کارش گره خورد یکی از اون بچه‌های ملحق که به اردوگاه اصلی آورده بودند اهل جنوب بود و کارش مثل ناصر (جاسوس معروف اردوگاه اصلی) بدلیل مشکلات جاسوسی در اینجا گره خورده بود چون اردوگاه اصلی برای جاسوس‌ها امنیت نداشت و بچه‌ها کم و بیش برخورد می‌کردند و بعدا به آسایشگاه پنج که ما بودیم منتقل کردند و بعد از «آقا سیروس» مسئول آسایشگاه کردند. درگیری آسایشگاه چهاری‌ها با جاسوس در اواخر اسارت کل آسایشگاه پنج را بخاطر بیماری سل با بچه‌های آسایشگاه چهار جابجا کردند که همین آقای جاسوس با یکی از آنها یعنی آقا مجتبی جندقی درگیر شده بود که کل آسایشگاه چهاری‌ها برعلیه او موضع گرفتند! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
دسترسی به قسمت های دیگر خاطرات به لطف خدا و تلاش دوستان، دسترسی به کلیه خاطرات آزادگانی که در زیر مکتوب شده محقق شده است. با کلیک بر قسمت آبی رنگ، آنها را مشاهده بفرمایید: نگهبانان عراقی 🔻موضوعات کتاب نحوه استفاده: 🔻 روی این اسامی که لینک شده و به رنگ آبی است کلیک کنید. 🔻 پایین آن را ببنید. سمت چپ نوشته مثلا « ۱ از ۳۰ » 🔻سمت راست آن فلاش بالا و پایین برای اسکرول کردن کنارش هست که می توانید با آنها، تمام خاطرات فرد مورد نظر را ببنید. 🔻 ان شاءالله این اسامی کم کم و با زحمات مدیر محترم که بصورت خاموش در حال تلاش هستند، بیشتر خواهد شد.