eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
259 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد سلطانی| ۱ ▪️اردوگاهی که صلیب آن را ندید! پنجم اسفند سال ۱۳۶۵ یعنی سی و شش سال قبل، بعد از دو ماه اسارت، سرانجام به اردوگاه منتقل شدیم. ما ۶۰۰ نفر از اسرای سه عملیات کربلای ۴، ۵ و ۶ بودیم که قبل از این، حداقل دو ماه مرارت بار را در استخبارات بغداد و پادگان الرشیدِ عراق گذرانده بودیم. قبلا بصورت جسته و گریخته سربازان عراقی بما گفته بودند تمام گرفتاری های شما برای همین زمان بازداشت موقت است و به اردوگاه که برسید همه چیز خوب و عادی می شود اما بر خلاف تصور، ورود به اردوگاه همراه با اجرای کتک و ضرب و شتم از طریق ایجاد یک کوچه بود که بالاجبار باید از وسط آن می گذشتیم . قبل از ورود ما، «اردوگاه تکریت ۱۱» جزیی متروکه از یک پادگان نظامی بود و بعد از ورود ما به عنوان اولین اردوگاه اسرای ایرانی شد که توسط صلیب سرخ، بازدید نشده بودند . رژیم صدام از ثبت نام اسرای اردوگاه ما و تمامی اسرای بعدی توسط صلیب سرخ تا پایان جنگ جلوگیری کرد و‌ اسامی ما در ایران به عنوان مفقودالاثر ثبت شد. ما در این مدت در شرایط طاقت‌ فرسا و‌ متفاوت از شرایط اسرای صلیب سرخ دیده شده نگهداری شدیم. جمعی از همرزمان ما در این اردوگاه‌ها، بعلت بیماری‌های متعدد و بعضی به علت شکنجه به شهادت رسیدند و پیکرهای مطهر آنها در عراق دفن شد و سالها بعد به وطن بازگشت. هنگام بازگشت پیکر اسرای مظلوم ،پیکر تعدادی از این عزیزان کاملا سالم بود که نشانه‌ای از حقانیت راه شهدای ما بود. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
محمد سلطانی| ۲ ▪️آه اسرای ایرانی منو گرفت! « نوفل» خوش‌استیل بود و صورت زیبایی داشت و خیلی از خود متشکر و مغرور بود. بچه‌های بند سه و چهار در دو ماه اول اسارت، دل پر خونی ازش داشتند. می گفتند وقتی با ضربات کاراته می‌زد توی گردن شخص، سرش گیج و چشماش سیاهی می‌رفت و می افتاد زمین. دست به کابل که می شد کمر و دست و پای بچه‌ها سیاه و کبود می‌شد. وقتی من آمدم بند سه اون آنجا نبود و رفته بود و بیرون اردوگاه نگهبانی می‌داد. یه روز خبر اومد نوفل شب که تو اتاقش خوابیده بوده چراغ آتیش می‌گیره و صورت و گردنش بدجوری سوخته بود و اعزامش کرده بودن بیمارستان و چند هفته‌ای بستری بوده. بعد از ترخیص زیبایی صورتش از بین رفته و آثار سوختگی شدید توی صورت و گردنش بجا مونده بود. مدتی از این ماجرا گذشت ، یه روز یکی از نگهبان‌ها امده بود پیش بچه‌ها و از طرف نوفل طلب حلالیت کرده بود و می‌گفت: نوفل می‌گه زمانی که اردوگاه بودم و اسرا رو شکنجه می‌کردم و با اومدنم بعضیا به هراس می افتادند و من از شکنجه ایرانی‌ها لذت می‌بردم و پیش خانواده تعریف می‌کردم، مادرم به من می‌گفت: پسرم اینا گناه دارن اذیتشون نکن می‌ترسم آخرش آه اینا دامنت رو بگیره و تقاص پس بدی. من اعتنا نمی‌کردم و با خنده می‌گفتم مادر اینا دشمن ما هستن و خیلی از ما رو کشتند. هر بلایی هم سرشون بیاد حقشونه. تا اینکه اون شب اون بلا سرم اومد، فهمیدم این آه اسرا بوده که دامن منو گرفته و تقاص شکنجه‌هاییه که به اینا می‌دادم. چند ماه از اون ماجرا و سوختن و تقاضای حلالیت گذشت. دیدم نگهبان جدیدی بدون کابل وارد بند سه شد. اول بچه‌ها نشناختنش ، ولی بعدش که دقت کردن و آثار سوختگی رو توی صورتش دیدن متوجه شدن این همون نوفله. مدتی کاری به کسی نداشت و نسبتا با بچه‌ها خوش‌رفتاری می‌کرد، اما بعد از مدتی دوباره خوی درندگی‌اش گُل کرد و بدون عبرت‌گیری از تقاصی که پس داده بود البته نه به اون شدت قبلی، ولی به هر حال دوباره شروع کرد به اذیت و آزار بچه‌ها. اگر اشتباه نکنم علت این تغییر رفتار و برگشتن به همون رفتار اولیه کار جاسوسایی بود که به دروغ به ایشون گفته بودن اسرا از اینکه تو رو با این صورت سوخته می‌بینن لذت می‌برن و میگن این انتقام الهی بوده. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد سلطانی(رحمان)| ۳ ▪️مقابله نرم با نگهبان سادیست 🔸قسمت اول فصل زمستون بود و محوطه بیرون گل و شل شده بود و در اوقات هواخوری ناچار بودیم با کفش‌های گلی برگردیم داخل آسایشگاه. یکی از بعثیا بنام حسین بسیار بد‌پیله و به نوعی دچار سادیسم بود. مدتی عادت کرده بود بعدظهرها که اکثر بچه‌ها در حال استراحت و خواب بودن و آسایشگاه ساکت بود، می‌اومد پشت پنجره‌ی یکی از آسایشگاه‌ها و به بهانه اینکه افرادی دارن با هم حرف می‌زنن همه یا تعدادی از افراد رو بلند می‌کرد و دستور می‌داد کفش‌های گِلی رو بکنن تو دهنشون و نگه دارن و از این کارش خیلی کیف می‌کرد و احساس غرور بهش دست می‌داد. این بلا رو به قصد تحقیر بچه‌ها چند بار تکرار کرده بود و اگر کسی انجام نمی‌داد به‌شدت شکنجه می‌شد. روز قبلش با آسایشگاه یعقوب(آسایشگاه ۹) این کار رو کرده بود و می‌دونستم امروز نوبه‌ی ماست. به تعدادی از دوستان سپردم اگه اومد کسی اینکارو نکنه تا من باهاش صحبت کنم. بچه‌ها هم معمولا همکاری می.کردن. طبق حدس و پیش.بینی من و در حالیکه اکثر بچه‌ها خواب بودن و من و تعدادی بدون سر وصدا داشتیم روزنامه یا قرآن می.خوندیم ، اومد پشت پنجره و نگاهی کرد و اشاره کرد این ردیف بلند بشن و کفشا رو بکنن توی حلقشون. این عمل هم ظالمانه بود چون واقعا کسی حرفی نزده بود و هم تحقیر‌کننده. بر اساس توافقی و قراری که با بچه‌ها داشتم بلند شدم و با احترام گفتم سیدی!(قربان) واقعا کسی حرفی نزده و همه ساکتن چرا باید این کارو انجام بدیم؟ این سؤال اعتراضیِ من که بنوعی تمرد از دستور بود و براش خیلی سنگین بود و به ناصر، ارشد آسایشگاه گفت: بگو به بقیه بشینن و فقط این یکی باید کفش رو بکنه تو دهنش و نگهداره. قضیه جدی شده بود و داشت کار به جاهای باریک می‌کشید. یا باید تسلیم می‌شدم یا تدبیری می‌کردم. من به بهانه‌ی اینکه روزه هستم و این کار روزه رو باطل می‌کنه، امتناع کردم. گفت چرا دروغ میگی الان که ماه رمضان نیست. گفتم روزه قضا دارم و اینجا هم بیکاریم قضای روزه هام رو گرفتم. ناصر خیلی کنجکاوی می‌کرد و از دوستان اطرافم می‌پرسید این راست میگه؟ صبحانه و ناهار نخورده؟ حالا دیگه با داد و بیداد نگهبان عراقی و ناصر همه بیدار شده بودن. همه گفتن نه ما ندیدیم رحمان چیزی بخوره. البته هم صبحانه خورده بودم و هم ناهار و خیلی‌ها هم دیده بودن ولی جوانمردیِ بچه‌ها اقتضا می‌کرد که با دروغ مصلحتی من همراهی کنن که مشکلی برام ایجاد نشه. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد سلطانی(رحمان)| ۴ ▪️مقابله نرم با نگهبان سادیست 🔸قسمت دوم وقتی با گواهی بچه‌ها محرز شد که من روزه هستم. دستور داد که باید روزه رو بشکنم و کفش بکنم توی دهنم. من گفتم: ما مسلمانیم و احکام اسلام می‌گه بعدازظهر حرامه روزه‌ قضا رو بشکنی. وقتی حریف نشد گفت: من این حرفا حالیم نیست و با تهدید مجددا دستور رو تکرار کرد و این بار منم به پشتوانه بچه‌ها گفتم: که نمی‌کنم حرامه. دیگه داشت منفجر می‌شد رفت کلید آسایشگاه رو ورداشت و اومد داخل و با کابل افتاد به جونم و هر بار شدت عمل رو بیشتر می‌کرد که من تسلیم بشم. اون روز من‌ هم تو دنده لج افتاده بودم و تمرد می‌کردم. به ناصر گفت: تو با دمپای بزن پس گردنش و دو نفری دو طرف فکم رو فشار می‌دادن که دهنم‌رو باز کنن و کفش‌ رو بزور بکنن توی حلقم. حریف نشد. با عصبانیت در رو بست. می‌دونستم رفته برای خودش یار بیاره. چند دقیقه بعد با یکی دوتای دیگه از بعثیا و سردسته‌شون قیس برگشت. واقعا قیس هیبتی ترسناک و دست‌هایی سنگین داشت و همه ازش می‌ترسیدن. قیس بی‌مقدمه گفت: یالا کفش رو بکن تو دهنت. تا خواستم بگم روزه هستم. آنچنان سیلی زد توی گوشم که پرت شدم و از پشت زمین خوردم و سرم محکم خورد روی کف سیمانی آسایشگاه. سرم گیج شد خواستم بلند شم، دیدم بهترین فرصته تا برای خلاصی از این وضعیت خودم رو به بی‌هوشی بزنم و همین کارو کردم. دیگه بلند نشدم و با صحنه‌سازی که قبلش از علی باطنی یاد گرفته بودم، انگار صد ساله از هوش رفتم. یه مقدار آب ریختن روم و با لگد زدن، ولی تحمل کردم و بلند نشدم. مگه می‌شه کسی که خودش رو بخواب زده بیدار کرد! دستور دادن دو سه نفر از دوستانم منو بلند کنن و ببرن بذارن سرِ جای خودم. می‌دونستم تا چند دقیقه از پشت پنجره نگاه می‌کنن و از داخل هم ناصر مراقبه و اگه می‌فهمیدن فریب بوده کارم رو حسابی می‌ساختن. نیم ساعتی با همون وضعیت موندم تا مطمئن شدن کلکی در کار نیست و رها کردن. جالب اینجا بود اونقدر ماهرانه این کارو انجام دادم که حتی ناصر و رفقای خودمم باورشون شده بود که من غش کردم. دو نفر از دوستانم که هم غذا بودیم و فکر می‌کردن به حالت اغما فرو رفتم و دیگه به‌هوش نمیام. مرتب آب رو صورتم می‌ریختن و قرص می‌کردن توی دهنم و پشت بندشم آب تا از حلقم پایین بره. ولی خب قرار نبود که پایین بره. از کنار لبام آب می‌ریخت روی گردنم و نگرانی اونا بیشتر می‌شد. زیر‌چشمی نگاه کردم دیدم مجتبی شاهچراغی و رمضان جوان دارن گریه می‌کنن و اشک می‌ریختن. خیلی یواش و بی سر و صدا نیشکونی از مجتبی گرفتم و یه چشمک زدم که همش فیلمه و اونا آروم شدن. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
از راست به چپ: حجج اسلام محمد (رحمان) سلطانی اهل ایلام ، محمد خطیبی اهل نوشهر و علیرضا عبادی نیا اهل اهواز، در کنار این عزیزان، آزاده سرافراز عباسعلی مومن معروف به نجار نیز ایستاده است. در بین اسرای ایرانی در اردوگاه‌های عراق روحانیونی بودند که سر تا پا عشق به اسلام و انقلاب بودند آنها در طی سال‌ها اسارت ضمن آنکه پناهگاه مطمئن دینی،اعتقادی و انقلابی برای سایر اسرا بودند خود نیز آزموده شدند.هم اکنون نیز در خدمت انقلاب و اسلام هستند. بدون آن‌که زندگی شخصی‌شان از تلاش‌های آنان فراتر رود و یا کوچکترین آلودگی مالی و ریاستی داشته باشند. https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد سلطانی(رحمان)| ۵ ▪️اگر بعثی‌ها همراهی می‌کردند می‌شد جان تعداد زیادی را حفظ کرد. جان اسرا برای بعثی‌ها ارزش چندانی نداشت. بخاطر عدم ارائه درمان بیماری‌های ساده‌ای مانند اسهال و سوء تغذیه و تبدیل آن به اسهال خونی، افراد زیادی از اسرای مظلومی که خانواده‌هاشون چشم انتظارشون بودند، به شهادت رسیدند. طوری شده بود وقتی کسی مبتلا به اسهال خونی می‌شد، دیگه هم خودش و هم بقیه ازش قطع امید می‌کردن و معمولا به زندگی بر نمی‌گشت. یکی از بچه‌های مشهد بنام محسن مشهدی (میرزایی) که مدت‌ها دچار اسهال‌ خونی شده بود و تنها اسکلت و پوستش باقی مونده بود، بطوری‌ که اواخر ایستادن رو پاها براش مشکل بود و بچه‌ها کمکش می‌کردن، بعد از خواهش و التماس مکرر ما، بعثی‌ها موافقت کردن که ببرنش بیمارستان. محسن قبل از این‌که با اعزامش موافقت بشه، مدتی عصبی شده بود و احساس می‌کرد باری شده رو دوش بقیه؛ بچه‌ها هم هواشو داشتن و دلداریش می‌دادن. یه روز اومد پیش من و گفت: من دارم می‌میرم. تو این مدت خیلی بچه‌ها رو اذیت کردم و تحملم کردن می‌خوام از همه حلالیت بطلبم. خیلی دلم شکست. بسختی خودم رو کنترل کردم که اشکام جاری نشه و بیشتر از این روحیه‌اش خراب نشه. گفتم: محسن جان من ته دلم روشنه که شفا پیدا می‌کنی و به امید خدا همدیگر رو تو ایران ملاقات می‌کنیم. گفت: داری دلداریم میدی! ولی خودم می‌دونم کارم تمومه. اون روز خیلی باهاش صحبت کردم و آیه و حدیث براش خوندم و از امید و توکل براش گفتم. مقداری اروم شد. با بچه‌ها قرار گذاشتیم همه براش دعا کنیم و هم به عراقیا فشار بیاریم، بلکه ببرنش بیمارستان و خوب بشه. بیماری سختی نبود و علاجش راحت بود، ولی نانجیبا توجه نمی‌کردن تا این که فرد جان می‌داد. به هر حال با دعای خیر بچه‌ها و پی‌گیری مستمر اعزامش کردن بیمارستان؛ در حالی‌که شاید ۲۰ کیلو بیشتر وزن نداشت. ولی خوشبختانه بعد از یکی دو ماه بستری در بیمارستان وقتی برگشت؛ کاملاً خوب شده بود و وزنش برگشته بود سر جاش. تا چند روز سر به سرش می‌گذاشتیم و می‌گفتیم: محسن جان! وقتی رفتی مگس‌وزن بودی و حالا شدی فیل‌وزن و از همه ما چاق و چله‌تر هستی! این یکی از شیرین‌ترین خاطرات من در اسارت بود که می‌دیدم کسی که همه ازش قطع امید کرده بودیم به زندگی و در نهایت به آغوش خانواده و وطن برگشت. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد سلطانی(رحمان)| ۶ ▪️اقتصاد مقاومتی کارآمد با حداقل حقوق طبق کنوانسیون ژنو اسرا حقوقی دارند از جمله، اسرا باید بتوانند اسیر شدن خود را به آشنایان نزدیک و شعبه مرکزی ردیابی کمیته بین‌المللی صلیب سرخ اطلاع دهند. از آن پس آن‌ها باید بتوانند به طور منظم با آشنایان خود مکاتبه داشته و اقلام کمکی دریافت کرده و با روحانیون دین خود دیدار و ملاقات کنند. رژیم عراق این مسائل را در مورد ما رعایت نکرده بود و ما تا آخر مفقودالاثر بودیم و به هیچ وجه اقلام کمکی دریافت نمی‌کردیم. اما بعضی کارهایی را که ولو ناقص انجام می‌دادند باز هم بدک نبود و در زندگی محقرانه ما بی نهایت مؤثر بود . خلاقیت در تولید ماست از جمله با بُن‌های ناچیزی که معادل ۱/۵ دینار برای هر نفر بود گاهی چند عدد قوطی شیرخشک می‌خریدیم. شیرخشک را با آب قاطی می‌کردیم و آن‌ را با المنت دست‌ساز داغ می‌کردیم و می‌خوردیم گاهی هم چون ماست مجانی نمی‌دادند خرید آن هم تقربیا بقدری کم بود که نمی‌توانستیم بخریم آمدیم با شیر خشک، ماست درست کردیم. اوّل با استفاده از المنت‌های دست ساز، قاچاقی آب رو می‌جوشاندیم و شیرخشک رو داخلش حل می‌کردیم و صبر می‌کردیم تا ولرم بشه بعد یه دونه قرص ویتامین (ث) داخلش می‌انداختیم و سرشو می‌پوشونیدم و چون ظرف نداشتیم این‌کار را تو لیوان‌های رویی انجام می‌دادیم. این ماست رو هم برای مصرف خودمان و بیشتر برای درمان بیمارانی که مبتلا به اسهال می‌شدن استفاده می‌کردیم. با کمک خدا و تدبیر بچه‌ها همین شیرخشک‌ها و تبدیلشون به ماست سبب نجات جان خیلی از بچه‌ها شد. داروی اسارتی داروی ما برای جلوگیری از مرگ و میر بچه‌ها بعلت اسهال، استفاده از ماست ساخته شده از شیرخشک و چای جوشانده با هیتر برقی و گاهی تفالۀ خشک‌شدۀ چای بود. هر روز آشپزها تفاله باقی‌مانده در ته دیگِ چای رو به یه آسایشگاه می‌دادن و تفاله زیر آفتاب خشک می‌شد و بعنوان داروی ضد‌ اسهال مورد استفاده قرار می‌گرفت. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد سلطانی(رحمان) | ۷ قسمت اول ▪️سازماندهی منافقین در اردوگاه سال 67 که قطعنامه ۵۹۸ از طرف حضرت امام(رضوان الله تعالی علیه)، پذیرفته شد، تصور اسرا این بود که به فاصله کوتاهی معاهدۀ صلح بین ایران و عراق امضاء و تبادل اسرا انجام می‌شه، اما برخلاف تصور ما، صدام عملیات‌های سنگینی در جبهه‌های غرب و جنوب انجام داد و نه تنها جنگ تموم نشد و تبادل اسرا انجام نشد‌، بلکه آتش جنگ از نو شعله‌ور شده بود و عراق هنگامی که ایران دست از جنگ کشیده بود توانست تعداد زیادی اسیر جدید بگیرد به طوری که در طول یکی دو ماه به اندازه کل هشت سال جنگ، عراق اسیر گرفت. بر اثر این شرایط به‌ تدریج آزادی رو برای اسرا به یه رؤیایی دست‌نیافتنی تبدیل شد. خصوصاً این‌که ماه‌ها بعد از برقراری آتش‌بس، هیچ نشانه و شواهد مشخصی از اجرای مفاد قطعنامه ۵۹۸ دیده نمی‌شد و تبادل اسرا در کار نبود. مجموعۀ این شرایط و ابهام کامل نسبت به آینده و نبودن کورسویی از امید برای بازگشتن به ایران، سبب شد منافقین دست بکار شده و با اعزام افراد قوی و سخنور به اردوگاه‌های مختلف و با تبلیغات دروغین و وعده‌های فریبنده، از اسرا دعوت کنن که به اونا پناهنده بشن تا شرایط اعزام اونا رو به کشورهای اروپایی و اعطای پناهندگی و تهیۀ امکانات رفاهی و غیره فراهم بشه. طبیعی بود توی همچین شرایطی که بر حسب شرایط عادی، هیچ امیدی به آزادی وجود نداره، عده‌ای صرفا برای خلاصی از شرایط موجود، فریب این تبلیغات رو بخورن و پناهنده بشن! یه روز یکی از بچه‌ها به من گفت: فلانی، تعدادی از این افراد مسئله‌دار در هر سه آسایشگاه بند یک کِش به دستشون بستن، قضیه چیه؟ من هم نمی‌دونستم قرار شد تحقیق کنیم ببینیم هدف و منظور از این‌کار چیه؟ بعد از تحقیقی که بچه‌ها کردن، مشخص شد، این‌کار با خط‌ دهی امیر به منظور ایجاد هماهنگی بین کسانی که قرار بود به منافقین پناهنده بشن انجام می‌گرفت. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد سلطانی (رحمان) ۷ قسمت دوم برنامه منافقین را در اردوگاه بهم زدیم اتحاد و همدلی ما چشم اندک منافقین حاضر در اردوگاه رو خیره کرده بود آن‌ها اگرچه تعدادشان کم بود اما دلشون به دشمن گرم بود که شاید اونا دستشون رو بگیرند! ولی ما به اونایی که فریب وعده توخالی و دروغ منافقین و عراقی‌ها را می‌خورند و به وعده رفاه و آسایشی آنها دل خوش می‌کردند می‌خندیدیم. چقدر دلم می‌سوخت واسه بچه‌هایی که طینت پاکی داشتند، ولی از سرِ استیصال و درماندگی دلشون رو به منافقین خوش کرده بودند و به هوای آزادی و رفتن به اروپا و برگشتن به ایران در دام اشقیا گرفتار شدند و جز تعداد انگشت شماری که سال‌ها بعد با سختی و فلاکت به ایران برگشتند، بقیه موندند و نابود شدند و به فراموشی سپرده شدند و خانواده‌های بیچاره و چشم انتظارشون تا ابد داغدار و شرمسار ملت شدند. اگر چه ما همه دلسوزانه وارد عمل شدیم و توانستیم تعدادی از اینارو متقاعد کنیم و نگذاریم به منافقین پناهنده بشن، ولی تعدادی تا گوشاشون پنبه گذاشته بودند و نصیحت ماها تو گوششون فرو نرفت. رفتند به راهی که بازگشتی نداشت. در مقابل این ترفند امیر (کش بستن به دست برای اظهار اتحاد و تبلیغات و جنگ روانی) ما هم به بچه‌ها توصیه کردیم که برای مسخره کردن این‌ها کش ببندن و تعداد زیادی از بچه‌های بسیحی کش بستن به دستاشون و حتی بعضی برای خوشمزگی، کش رو به پاشون انداختن، کل قضیه مسخره و خنده‌دار کش بستن رفت روی هوا و یک حالت مسخره‌ای تو جمع ما پیدا کرد. اونا وقتی دیدند این قضیه لوث و بی‌خاصیت شده کِش‌ها رو بازکردن و دور انداختند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
▪️فعالیت اجتماعی سیاسی آزاده دفاع مقدس حجت‌الاسلام والمسلمین سلطانی یکی از آزادگان فعال استان ایلام حجت الاسلام والمسلمین محمد سلطانی (نفر دوم در صف) این‌که با تشکیل گروه کوهنوردی از همفکرانش هر چند وقت به این ورزش مفرح می پردازند و در ضمن در مورد مسایل سیاسی اجتماعی هم گپ و گفتی دارند. از جمله روز پنج‌شنبه گذشته گروه کوهنوردی پیشکسوتان شهید حاج قاسم سلیمانی در کوه‌های اطراف ایلام به کوهنوردی پرداخته بودند. برای این عزیزان آرزوی سلامتی و عاقبت بخیری داریم. https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد سلطانی(رحمان) | ۸ حسین پیراینده می گفت اینکه چیزی نیست! بعد از اسارت، از اون تعدادی که در استخبارات و زندان الرشید بغداد بودیم غیر از مش حبیب، حسین پیراینده سن و سالش تقریبا از همه ما بیشتر بود و حدود سی سال داشت و جبهه‌های مختلف را دیده بود و تجربیات ارزشمندی داشت. هر وقت بعثیا می‌رفتند و تنها می‌شدیم، بچه‌ها را دلداری می‌داد. یه بار گفت:  «بچه‌ها فکر نکنید این شرایط خیلی سخت و غیر‌قابل تحمله. من زندانی (شاید زمان شاه زندانی سیاسی بود )کشیدم و شرایطی خیلی سخت‌تر از این رو تجربه کردم. نگران نباشید این وضعیت همیشگی نیست و ما رو به اردوگاه می‌برن و اونجا مثل اینجا نیست. اگه بدونید در زندان چه شکنجه‌هایی میدن و چه سختی‌هایی داره اصلا به اینا نمی‌گید سختی. بابا اینجا خیلی خوبه!! ببینید آب داریم. چیزکی می‌دن بخوریم و ...» اگرچه حسین این حرفها را بخاطر تسکین و دلداری دادن به ما می‌ گفت اما صحبتهاش مثل مرهمی تسکین‌ بخش زخمهای روحی ما بود. حسین بعد از شهید متقیان بیشتر از همه کتک می‌خورد و شکنجه می‌شد ولی به روی خودش نمی‌آورد و اکثر اوقات لبخندی گوشه لبش بود و این روحیه در آن شرایط تاثیر زیادی در مقاوم‌سازی بقیه در مقابل مشکلات داشت. همدلی در استخبارات عراق یک هفته‌ای که استخبارات بغداد بودیم، همانطوری‌که دور تا دور اتاق به دیوارها تکیه داده بودیم، یکدیگر  را دلداری می‌دادیم. یکی می‌گفت که  امسال سال پیروزی ست و فوقش تا عید بیشتر اینجا نیستیم. یکی می‌گفت برمی‌گردیم ایران و این سختی‌ها خودش خاطره می‌شود . یکی هم توصیه به ذکر و دعا می‌کرد. خلاصه همه با هم بودیم و همدل. در اوج سختی، صفا و صمیمیت موج میزد. کسی نا امید نبود. وضعیت کاروان کوچک ما که حالا با رفتن شهید متقیان شده بودیم ۳۷ نفر مثل اردویی شده بود که آمده باشند کوهنوردی. تا یکی احساس خستگی می‌کرد و دلش می‌گرفت، بقیه سراغش می‌رفتند و بهش روحیه می‌دادند. وقتی در اوج فشار و شدت سختی عده‌ای غمخوار هم باشند و به یکدیگه روحیه بدهند، واقعا تحمل شرایط را آسان تر  می کند و ما ازین نعمت همدلی برخوردار بودیم. البته در کنار همه اینها و سرلوحه همه مسائل توسل بچه‌ها و دعوت يکديگر به مناجات با خدا و مدد خواستن از اولیای الهی بود که بما توان صبر می بخشید  آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
عابدین پوررمضان| ۹ ◾ ماجرای قرآن آوردن من وقتی در بیمارستان صلاح الدین واقع در شهر تکریت عراق، بستری بودم. (دی و بهمن سال ۶۷) «ابومقداد» یکی از پرستاران عراقی بخش، یک جلد کلام الله مجید به من هدیه داد. ضمن تشکر، به ابومقداد گفتم: لابد خبر دارید ما صلیب دیده نیستیم و همه چیز برای ما ممنوع است و نمی‌تونم قرآن را به اردوگاه ببرم احتمالا هم برای شما و هم برای من دردسر می‌شه. ابومقداد گفت: قرآن را ببر الله کریم! 🔻با نگرانی بیمارستان را ترک کردم! من از بیمارستان مرخص شدم و برای برگشت به اردوگاه، یک پلاستیک دسته‌دار به من دادند که شامل داروها، یه مقدار پارچه سفید، خمیر دندان و مسواک و یک زیرپیراهنی که ابومقداد از خانه‌اش برایم آورده بود می شد. پلاستیک را به دستم داده و دستم را دستبند زدند و سوار آمبولانس ابوطیاره کرده و حرکت کردند. من در مسیر بفکر قرآن همراهم بودم که عراقی‌های اردوگاه با من چکار می‌کنند! خیلی نگرانی داشتم، رسیدیم به جلوی درب اردوگاه، پیاده‌ام کردند. هنگام تفتیش ماجرایی پیش آمد! مسئول نگهبانی به یکی از سربازها گفت: تفتیشش کنید (یالا فتشهم) نگهبان به سمت من حرکت کرد تا مرا تفتیش کنه، من تمام وجودم پر از استرس شد، نه برای خودم بلکه برای ابومقداد، نگهبان دیگری هم که کلید دستبند دستش بود همراهم بود. همزمان او هم بسمت من اومد. فقط یک لحظه در دلم گفتم؛ خدایا قرآن لو نره تا وقتی که اسیرم اینجا هرشب جمعه سوره جمعه را قرائت کنم و ثوابش را هدیه کنم به روح مرحوم سید سیف الله (سید سیف الله هم خصوصیاتی دارد) در همان حال که در دلم این نیت را کردم، سربازی که کلید دستبند دستش بود کلید را انداخت که دستبند را باز کنه، تفتیش بشم و بندازنم داخل اردوگاه، ولی دستبند باز نشد هرکاری کرد باز نشد! چند سرباز دیگر نوبت به نوبت آمدند ولی نتوانستند دستبند را باز کنند. دور و برم شلوغ شد. حتی نگهبان برجک هم صدایش درآمد داد زد آنجا چه خبره! 🔻ماجرای دستبند باعث شد مرا تفتیش نکنند! تقریباً حدود یک ربع دستبند مشغولشان کرد دیگه اعصاب همه به هم ریخته و زمانی که دستبند باز شد نگهبان‌ها آن‌قدر اعصابشان خرد شده بود بدون تفتیش درب را باز کردند و یکی با لگد مرا انداخت داخل اردوگاه «سید شجاع» مرا همراهی کرد تا آسایشگاه یک و وقتی داخل آسایشگاه شدم سریع اول قرآن را به رحیم قیمشی دادم که مخفیش کنه. 🔻تازه یادشان آمد بیان تفتیش کنند هنوز جابجا نشده بودم که دوباره سرباز عراقی دیگر آمد سراغم که تفتیشم کنه! منم چیزهایی که در دست داشتم را گذاشتم جلوی سرباز و همه را ریخت بیرون و نگاهی کرد و رفت. 🔻قرآن را به محمد سلطانی دادم! بعد قرآن را با حفاظت کامل در اختیار دکتر محمد (عبدالرحمن) سلطانی گذاشتم. البته محمد سلطانی در بند ۳ حافظ قرآن شده بود. به هرحال دوستان مخفیانه از قرآن کوچک بهره‌گیری می‌کردند با فراز و نشیب‌های زیادی آن قرآن را به وطن آوردم و الانم از همان قرآن بهره می‌گیرم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65