eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
262 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرضا صادق زاده| ۱ ▪️علی ابلیس! اسم‌هایی که برای نگهبانان انتخاب شده بود براساس شخصیت آنها بود مثلا به یکی از این نگهبان‌ها که اسمش علی بود می گفتیم علی ابلیس. ابلیس بهترین واژه‌ای بود که برای علی ابلیس انتخاب شد و با تمام خصوصیات او منطبق بود یعنی آرام بود و در حین آرامش باعث شقی‌ترین کارها می‌شد. مهمترین کار او انگیزه بخشی و رم دادن نگهبانان بود رو به اسرا می‌خندید و با خنده نگهبانان احمق را برای تنبیه جهت می‌داد. در ضمن خودش را عقل کل می‌دانست و مهربانانه نصیحت می‌کرد ولی فقط سرزنش می‌کرد، در واقع کارش نصیحت نبود بلکه مشخص بود قصدش کوچک شمردن ارزش‌های اسرا بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علیرضا صادق‌زاده| ۲ ▪️بعضی نگهبان‌ها، تجربه زندگی شهری نداشتند نگهبان‌ها در یک سطح نبودند بخصوص بعضی‌هاشون انگار شهر ندیده بودند. تازه برای هر آسایشگاه تهویه نصب کرده بودند. نوبت نگهبانی عبد شده بود و موقع نگهبانی هر وقت گرمش می‌شد دکمه‌های پیراهنش رو باز می‌کرد و می‌ایستاد جلو تهویه تا خودشو خنک کنه. یک روز گروهبان امجد از اتاقشون میاد بیرون و عبد رو‌ جلوی تهویه می‌بینه، می‌گه عبد چکار می‌کنی!؟ عبد هم می‌گه دارم خودمو خنک می‌کنم. امجد بهش می‌گه این تهویه است که هوای آلوده و پر میکروب آسایشگاه رو می‌ده بیرون. فوری عبد پیراهنش را در میاره و شروع می‌کنه به تکون دادن امجد می‌گه چرا پیراهنت درآوردی؟ می‌گه می‌خوام میکروباشو بندازم که آلوده نشم. بعد از اون هر وقت می‌رسید جلو تهویه‌ها، روشن یا خاموش، دولا دولا می‌رفت تا میکروب آسایشگاه بهش نچسبه و خلاصه می‌شد باعث شادی و خنده. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علیرضا صادق‌زاده | ۲ ▪️گروهبان امجد! «امجد» یکی از نگهبانان منعطف بود. او به شدت مذهبی سنتی بود. اصلا نمی‌شد باهاش از مذهب بحث کرد. من از ناحیه پا مجروح بودم، کمر و پایم داخل گچ بود. پس از مدت حدود شش ماه،گچ پای من شپش افتاده بود و مجبور بودم تیکه تیکه گچ را سوراخ و پنبه‌های پر از شپش را بیرون بکشم تا یک مقداری احساس آرامش کنم. بعد از هشت ماه، گچ کامل خودش رو ول کرد. یک روز دکتری از خارج از اردوگاه امد و گچ پای مرا دید، دکتر گفت: باید مجددا گچ بگیریم. من آماده شدم تا به بیمارستان منتقل شوم. بعدازظهر شد و بچه‌ها آمار نشستند. بعد از آمار، همه رفتند داخل آسایشگاه و من بیرون آسایشگاه توی حیاط بنده یک نشسته بودم. در همین زمان صمون (نان) آوردند تا بین آسایشگاه‌ها تقسیم کنند. بعد گفتند: مسئول غذا، بچه‌ها رفتند غذا بگیرند. در همین حین یکی از این ماشین‌های بزرگ ارتشی وارد اردوگاه شد، مرا عقب ماشین ارتشی گذاشتند. گروهبان امجد هم نگهبان من معین شد. ماشین می‌خواست حرکت کند که مسئولین غذا برگشتند اون شب آب‌گوشت بود. ناگهان امجد زد به ماشین که اوگف اوگف (بایست) پرید پایین و رفت دوتا صمون بزرگ برداشت داخلش را خالی کرد و مقدار خیلی زیادی گوشت، شاید سهمیه ۵ یا ۶ نفر گوشت را گذاشت داخل هر صمون و آورد و هر دوتا صمون را داد به من، گفتم: نه نمی‌خوام. گفت: این شام تو است وقتی که برگردی دیگه شام نیست. گفتم: نه این سهم بچه‌هاست من از سهم بچه‌ها نمی‌خورم. هر چه اصرار کرد، گفتم نه، من از سهم بچه‌ها نمی‌خورم. این سهم ۱۰ نفره و من یک نفرم. امجد یه غرغر عربی کرد و از ایفا پایین رفت و‌ محتویات دو سمون را ریخت تو اون ظرفی که ازش برداشته بود. دو تا صمون خالی را آورد گفتم: يه دونه صمون سهم منه خندید و یه دونه صمون داد به من و یه دونه دیگر را داخل ماشین گذاشت. ما رفتیم بیمارستان و برگشتیم (غذایم را تقسیم کرده بودند، فکر کردند من بیمارستان غذا می‌خورم) امجد از این کار من خوشش اومد و چشمم را نبست گفت: بیرون را نگاه کن. من تمام بیرون را تو راه بیمارستان دیدم. او در بیمارستان به هرکدام از دوستانش می‌رسید از من تعریف می‌کرد و این مطلب را می‌گفت. وقتی برگشتیم سفارش من را به نایب عریف کریم کرد. از آن پس امجد با من خیلی مهربان شد. در راه بیمارستان با من کلی صحبت کرد. وقتی سر مذهب می‌شد به شدت عصبی می‌شد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علیرضا صادق زاده پوده| ۳ ▪️ آن نیمه شب های لعنتی! قسمت اول یادمه در سال اول اسارت در یک شب سرد زمستانی، حوالی ساعت ۲ نیمه شب بود که نگهبانان عراقی درب آسایشگاه یک از بند یک را با سر و صدای زیاد باز کردند. هر زمان که دشمن می‌خواست رعب و وحشت ایجاد کند به همین صورت در نیمه‌های شب، موقع خواب عمیق با صدای بلند وارد آسایشگاه می‌شد و همه اسرای بی دفاع را به لرزه می‌انداخت. از آنجایی که اضطراب، عامل بیشتر آسیب‌های جسمی و روانی در انسان می‌باشد و همچنین از فاصله ایجاد شده بین احساس خطر و توان یک فرد شکل می‌گیرد زندانبانان عراقی هم آن شب مانند بسیاری از شب‌های دیگر اسارت در حین ورود با کابل و شلاق به درب‌های آسایشگاه محکم می‌کوبیدند و قفل‌های درب آهنی آسایشگاه را با سر و صدای زیاد باز می‌کردند، آنها با ورود پر سر و‌ صدای خود احساس خطر را در بین زندانیان بالا می‌بردند و با ورود در نیمه‌های شب، هنگامی که اسرا پس از گذراندن یک روز سخت در خواب عمیق و پایین ترین سطح هوشیاری و پایین ترین حد توان خود بودند بالاترین درجه اضطراب را برای یک اسیر در بند و مفقودالاثر ایجاد می کردند. نمی‌دانم اسیر بدبختی که گوشه یک آسایشگاه شب تا صبح غریبانه ناله می‌کرد و از سرما و درد به خود می‌لرزید چه جای ترساندن داشت الا اینکه برای اسیران آسیب‌های جدی و ماندگار روحی و روانی در قالب اختلال اضطراب منتشر ایجاد کنند و اینچنین هویت انها را تخریب نمایند... درب آسایشگاه با وحشت باز شد، عدنان و علی آمریکایی و علی ابلیس و ولید وارد آسایشگاه شدند. آنها مکرر فریاد می زدند: ... یعنی بشین لب پتو! یادمه همه اسرا با وحشت عجیبی از خواب پریدند و با عجله پتوهای زیرانداز را جمع کردند و به صف و شانه به شانه لب پتو نشستند و طبق رسم اردوگاه سرها را بروی ساعد دست خود قرار دادند، نفسها تو سینه حبس شده بود... 🔹 آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علیرضا صادق زاده پوده| ۳ ▪️آن نیمه شب‌های لعنتی قسمت دوم نفسها تو سینه حبس شده بود... همه جا ساکت بود هیچ صدایی نمی‌آمد همه اسرا ساکت و سرها پایین نشسته بودند، صدای نفس کشیدن هم نمی‌آمد بطوری ساکت بود که صدای پوتین سرباز عراقی هنگام راه رفتن در وسط آسایشگاه بخوبی شنیده می‌شد. من که مجروح بودم از کمرم تا نوک شصت پایم در گچ بود و قادر به نشستن نبودم، مجبور می‌شدم بصورت درازکش بر آرنج دستم تکیه دهم و نیم خیز بنشینم، آب در دهانم خشکیده بود. از ترس قلبم مانند قلب مرغکی اسیر با شدت زیاد می‌تپید . تا آن زمان ترس را اینچنین تجربه نکرده بودم. زیر چشم می‌دیدم که لبه پاچه شلوار اسیران بیچاره هم از ترس می لرزید. یک لحظه در فکر افتادم که این شدت استرس فردا با ما چه می‌کند؟! علی امریکایی، با ان قد بلندش دم درب اسایشگاه ایستاده بود و تقریبا تمام فضای در را اشغال می‌کرد. او یک سرباز عراقی بود که بخاطر هیکل بسیار تنومند و موهای بوری که داشت شبیه آمریکایی‌ها لباس می‌پوشید، بچه‌ها بهش لقب علی امریکایی داده بودند او شلاق سفید و براقش را مرتب بالا و پایین می‌کرد. شلاق سوزناکش، طنابی سفت و محکم بود که جاسوسان ایرانی برایش بافته بودند، علی آمریکایی چشمای ریز و رنگی داشت با آن چشمهای مرموزش به اسرای وحشت زده خیره خیره نگاه می کرد. عدنان نگهبان کُردی بود که کامل فارسی صحبت می کرد، عدنان هم هیکل بسیار بلندی داشت او همیشه سرش بالا بود سینه‌اش را جلو می‌داد و روی پنجه‌های پاهایش راه می‌رفت. عدنان بی پرواترین سرباز اردوگاه بود. او همیشه می‌گفت: من از بسیجی‌ها می‌ترسم جالبه که در آخر اسارت بسیار تغییر کرد و بسیار آرام شد. آن شب عدنان آستین هایش را تا بالای آرنج بالا زده بود کلاه قرمز ارتشی را فرق سرش گذاشته بود و موهایش روی پیشانیش بود او کابل کلفت و محکم سه فازش را که به سختی می‌شد خم کرد بر روی شانه‌اش قرار داده بود دستهایش را به دو پهلویش گذاشته بود و وسط اسایشگاه قدم می‌زد. نایب عریف کریم مسئول بند آن شب مرخصی بود و حضور نداشت. ناگهان با عربده عدنان سکوت نیمه شب آسایشگاه درهم شکست او با همان لحجه فارسی _کردی خودش گفت: «ون کاظم؟» کاظم عربستانی کجاست؟ کاظم عربستانی پسر سیاه چهره و لاغر و قد بلند عرب زبانی که اهل خوزستان ایران بود. (فداییان صدام به خوزستان ایران عربستان می‌گفتند) کاظم سرباز ارتش اعزامی از اهواز که در عملیات کربلای ۶ به اسارت عراقی‌ها در آمده بود. او از بخت بدش مترجم اسایشگاه یک شده بود. کاظم از سمت چپ من بلند شد. او هم مانند همه بچه‌ها گرم خواب بود والان با وحشت زیاد بلند شده بود، ترس همه وجود کاظم را گرفته بود. او دوید جلو عدنان ایستاد و از روی احترام نظامی محکم پای راستش را به زمین کوبید و گفت: نعم سیدی ناگهان عدنان با همان نعره بلند فریاد زد، کی از خمینی حرف میزنه؟ آن زمان‌ها اسم امام خمینی (ره) رهبر عزیز ایرانی‌ها حساسترین اسمی بود که نمی‌شد به زبان آورد. چشمان کاظم در یک لحظه دیدنی شد. چشمان سیاهش به ناگاه بصورت حلقه‌ای باز باز شد و لکنت زبان گرفت. او با همان چشمان و دهانی باز گفت: چی؟ از خمینی؟!!! چشم‌هایش را به اطراف چرخاند و نگاهی به اطراف انداخت و با حالت تعجب گفت: «نمی دونم سیدی...» در این حین عدنان دست به کابل شد و همان کابل سه فاز روی شانه‌اش را برداشت و چند ضربه محکم به ساق پای کاظم زد. تازه کاظم مزه درد را چشید بهوش شد کاظم خم شده بود ساق پایش را می‌مالید ناله می‌کرد او به را افتاد. کاظم نمی‌دانست چه کسی را معرفی کند ولی آن شب برای نجات خودش می‌بایست قربانی قابل قبولی را به پیشگاه شیطان هدیه می‌کرد. عدنان فریاد زد سرها بالا و تمام اسیران خواب زده سرهایشان را بالا نگهداشتند وحشت در چشم همه موج می‌زد! آن شب کاظم روی هرکس انگشت می‌گذاشت حساب آن اسیر بی نوا با کرام الکاتبین بود. کاظم رفت دم درب آسایشگاه و از اول اسایشگاه شروع به حرکت کرد. او یکی یکی چشم در چشم افراد می‌انداخت و هاج و واج نمی‌دانست چه کسی را معرفی کند. کاظم از روبروی هراسیری که می‌گذشت می‌توانستیم میزان تپش قلب آن فرد را حس کنیم. کاظم شروع به انتخاب کرد و افراد را بصورت تصادفی جدا کرد. او جلوی اولین قربانی خودش ایستاد و انگشت اشاره بلند و کشیده‌اش را بطرف او اشاره کرد و گفت: این از خمینی حرف می‌زنه ... وای خدای من اولین قربانی «محسن مصلحی» ساکت ترین فرد اسایشگاه بود. محسن بچه بسیجی ۱۸ ساله اصفهانی بود که بعنوان غواص در کربلای ۴ با مجروحیت شدید به اسارت دشمن در آمده بود.... آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علیرضا صادق زاده پوده| ۳ ▪️آن نیمه شب‌های لعنتی قسمت سوم کاظم محسن را نشان میداد ولی او اغلب ساکت بود. محسن روزها می‌نشست و به دیوار تکیه میداد و چشمهایش را روی کف دستش که روی زانوهای خم شده اش بود می‌گذاشت، و با این کار به تفکری عمیق فرو می رفت. نحوه اسارت محسن بسیار خاص بود صبح عملیات کربلای۴ شده بود و همه افراد خودی عقب نشینی کرده بودند . محسن که به همراه چند نیروی زخمی در دل دشمن جا مانده بود نه مهمات برای جنگیدن داشتند و نه اب و غذا برای زنده ماندن هر لحظه هم دایره محاصره تنگتر میشد. همگی آنها در زیر سنگر کمین عراقی ها به تله افتاده بودند و هرگونه حرکتی از سوی انها باعث لو رفتن مکان آنها می شد لو رفتن همانا و به آتش کشیده شدن آن منطقه همان. محسن که از ناحیه پا زخم شده بود و فقط یک نارنجک برایش مانده بود تصمیم گرفت آرام در اب حرکت کند و به عقب برگردد. او در آب آرام به راه افتاد در حین حرکتش دشمن متوجه او شد و به طرفش شلیک کرد چند گلوله ای به پا و سرش اثابت کرد و او مجبور شد بایستد . دو سرباز دشمن که در سنگر کمین بودند سلاح خودشان را بسوی او نشانه رفتند و با اشاره به او فهماندند که بیا و اسیر شو. محسن که زخمی بود چاره ای جز رفتن به طرف آنها نداشت. در کمال ناامیدی ضامن تنها نارنجکی که تنها داراییش بود را کشید و در مشتهایش محکم مخفی کرد. کشیدن ضامن نارنجک شجاعت بالایی میخواهد وقتی چند قدمی روبروی دشمن قرار میگیری دل شیر می خواهد . او تصور می کرد با انفجار سنگر کمین می تواند فرصتی را جهت برگشتن خود و نیروهای در تله افتاده فراهم کند. محسن به نشانه تسلیم شدن دستشهایش را بالا برد و به طرف دشمن لنگان لنگان حرکت کرد چند قدمی برنداشته بود که فرصتی برای پرتاب نارنجک پیدا کرد . در حین پرتاب نارنجک یکی از سربازان دشمن که لابلای نیزار مخفی بود و از دید محسن خارج شده بود محسن را زیر نظر داشت و متوجه نارنجک مخفی شده شد او محسن را به رگبار گلوله بست. محسن از ناحیه سینه و کتف چند گلوله خورد و مجروح شد. دستانش لمس شد نارنجک از دست بی حس محسن افتاد و محسن هم بی رمق کنار نارنجک افتاد. بدینصورت یک نارنجک جنگی چهل تیکه و ضامن کشیده روبروی صورت بی رمق محسن قرار گرفت. دوستانش که از دور شاهد این صحنه بودند هر لحظه انتظار انفجار و متلاشی شدن صورت محسن را داشتند. چخماق نارنجک زده شد ولی فیتله روشن نشد. خدا خواسته بود محسن زنده بماند ،فیتله چاشنی نارنجک شب گذشته در آب نم کشیده بود و نارنجک عمل نکرد و محسن اسیر شد... کاظم محسن را نشانه گرفت و به شیطان تقدیم کرد. عدنان رو به کاظم کرد وبا نوک کابل سه فارس روی سر محسن گذاشت و باد در گلو گفت این از خمینی حرف میزنه؟ کاظم گفت نعم سیدی... عدنان که همچون کرکسی حس می‌کرد روی شکار بی جان خود نشسته بطرف محسن گردنش را ‌‌چرخاند و گفت تو از خمینی چی میگی؟ یالا بلند شو... محسن که تا آن زمان نشسته بود و به عدنان خیره نگاه می‌کرد نمی‌دانست چه بگوید.. عدنان یقه محسن را گرفت و بلندش کرد و با فریاد گفت: تو چی می‌خواهی از خمینی؟ او همچنین که یقه محسن را گرفته بود با کابل سه فازش مرتب به پاهای محسن محکم ضربه می‌زد. محسن بیجاره از درد دولا شده بود و پاهایش را می مالید و مرتب می‌گفت من از خمینی چیزی نگفتم. من اصلا حرفی نمی‌زنم و عدنان دور خودش می‌چرخید و یقه پیراهن محسن را رها نمی‌کرد و محسن را کتک میزد و به زمین می‌کشید. محسن هم با ناله می‌گفت من اصلا حرف نمی زنم. ولی عدنان که دنبال جواب نبود، قصدش قربانی کردن بود. فقط او را روی سیمان سرد و سفت کف آسایشگاه می‌کشید و کتک می‌زد. نگهبانان دستور داشتند که با رعب و وحشت فضا را برای اسیران بی چاره متشنج کنند. چند روز پیش یکی از نگهبانان به نام امجد می گفت: ما دستور داریم که به شما سخت بگیریم و شما را به هر دلیل تحت شکنجه قرار دهیم چون شما آن‌قدر توانایی دارید که با پره‌های پنکه سقفی هلیکوپتر بسازید از اینجا فرار کنید در کنار آن قصد داشتند از ما زهرچشم بگیرند. عدنان تشنه بود این تنبیه را کافی ندانسته و با همان صدای در گلو و پر از کینه گفت: یالا لخت شو! محسن که از درد ناله می‌کرد، بلند شد و با ترس و دستهای لرزان و مجروحش که شب عملیات هنگام پرتاب نارنجک بطرف دشمن مجروح شده و اکنون بهبودی نسبی پیدا کرده بود، دکمه‌های پیراهنش را یکی یکی باز می‌کرد. محسن پیراهنش را درآورد عدنان راضی نشد گفت: زیر پوشت را بکن و او زیرپوش را کند. عدنان گفت: بشین، محسن نشست و سرش را پایین انداخت جلاد بالای سرش امد و چنان با کابل سه فاز رو کمر لخت محسن زد که همان لحظه اول یک لکه سیاهی به اندازه ... ادامه دارد آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علیرضا صادق زاده پوده| ۳ ▪️آن نیمه شب‌های لعنتی قسمت چهارم محسن وسط اسایشگاه در بین جمع اسرا نشست و سرش را پایین انداخت، جلاد بالای سرش امد و چنان با کابل سه فاز رو کمر لخت محسن زد که همان لحظه اول یک لکه سیاهی به اندازه چند سانتیمتری جای کابلی که بلند شد بالا آمد. همراه با آن ضربه محکم محسن فریادی از عمق دل کشید و گفت: سیدی من که حرفی نمی‌زنم. گاهی وقتا که به ان لحظه فکر می‌کنم، بغض گلویم را می‌فشارد لب پایینم می‌لرزد، ولی عدنان دنبال حرف نبود، او بدنبال آن ضربه وحشیانه شروع به زدن محسن کرد و چندتا کابل محکم روی کمر محسن زد، محسن فقط از عمق دل ناله می‌کرد و به سرعت نقشه راه‌های عملیات کربلای ۴ روی کمر محسن نقش بست ... بعد از مدتی عدنان ایستاد و به محسن گفت: برو بشین سرجات. محسن با سختی لباسش را برداشت و ارام و خموده قدم برداشت و رفت سرجایش نشست. محسن از سرمای هوا یا از دردی که داشت فقط خدا می‌داند و بس می‌لرزید .. هیچ‌کدام از بچه‌ها جرات حرف زدن نداشتند همه ساکت بودند. اب دهانم خشک شده بود می‌خواستم گلو تازه کنم هیچ آبی در دهانم پیدا نمی‌شد. قلبم به شدت باور نکردنی می‌تپید بطوری که می‌خواست از دهانم بیرون بزند. عدنان بازهم از کاظم پرسید: دیگه کی از خمینی حرف می‌زنه؟ مثل این‌که این مقدار ایجاد اضطراب برایش کافی نبود او تشنه زجر دادن بود. عدنان قصد داشت اسیران جوان را تا سر حد جنون بکشد. با این سؤال کاظم مستأصل شده بود با چشم‌های نگرانش نمی‌دونست چه کسی را معرفی کنه. هرکسی را که می‌گفت سرنوشت محسن را پیدا می‌کرد ولی عدنان باید سیر می‌شد ... کاظم قدم برمی‌داشت و عدنان بدنبالش راه می‌رفت. کاظم گشت و گشت تا چشمان سیاه مضطربش در چشمان من دوخته شد. التماس در نگاه کاظم موج می‌زد شاید التماس چشمان من بود که در چشمان او منعکس شده بود. التماسی هم‌چون تو را خدا ردشو ... اصلا انتظار نداشتم چون گروه ما مجروحین بدحالی بودند که توان نشستن نداشتند فکر می‌کردم از ما می‌گذرد، ولی .... آن چشمان سیاهی که در کاسه چشمش می‌لرزید هیچ‌ وقت از خاطرم نمی‌ره، ترسی در چشمانش بود که مرا یک لحظه تا عمق نگاهش برد و تشنه برگرداند. کاظم سیاه چهره بود و سفیدی چشمان درشتش در صورت سیاهش می‌درخشید و سیاهی داخل چشمانش مانند مروارید سیاه برق می‌زد. ناگهان کاظم به من اشاره کرد و گفت: اون ... کاظم مرا با انگشت بلند و سیاه عربیش نشانه گرفته بود. ناگهان چشم‌های دریده عدنان بازتر شد. عدنان مرا دید و با پوتین‌هایش روی پتوی زیرانداز من جلو آمد،‌داشتم قالب تهی می‌کردم. عدنان به طرف من خم شد بطوری که صورت کریهش چند سانتیمتری صورتم قرار گرفت. حس کردم با خرس وحشی رودرو شدم. هیچ وقت یادم نمی‌ره در چشمان او خیره شده بودم، حلقه چشمان عدنان آن‌قدر دریده شده بود که نیمه بالا و پایینش از هم فاصله داشت. او آن‌قدر به چشمانش فشار آورده بود که حس می‌کردم همان لحظه است که چشمانش پاره خواهد شد. تا آخر عمرم آن چشمان دریده گرگ صفتی که آماده بلعیدن من بود را فراموش نخواهم کرد. او مانند خرس خرناسه می‌کشید و عربده می‌زد و فحش می‌داد. من که مجروح بودم پایم دراز و کمرم داخل گچ بود نمی‌توانستم بنشینم و نیم خیز فقط در چشمان او خیره نگاه می‌کردم، بُهتَم زده بود، فحش‌های رکیکش را می‌شنیدم ولی قدرت معنی کردنش را نداشتم ... تا حالا دشمن را به این نزدیکی ندیده بودم، ناگهان او کابل سه فاز خشک و سفتش را بالا برد و چنان محکم بروی سرم کوبید که مهتابی‌های دنیا در چشمانم روشن شد، درد شدیدی در سرم پیچید، صورتم به سختی شروع به سوختن کرد، تمام توانش را در باد گلویش انداخت، فحاشی می‌کرد انواع فحاشی‌هایی که تاکنون نظیرش را نشنیده بودم. او تهدید می‌کرد و فحش می‌داد. من از درد سرم منگ بودم، آرام کنار صورتم گرم شد، سرم شکسته بود و مقداری خون از آن جاری شده بود. جرات نداشتم دستم را بالا ببرم و پاک کنم، خشکم زده بود، من چشم در چشمانش خیره بودم فقط نگاهش می کردم تا اینکه عدنان ایستاد رو به کاظم کرد گفت: دیگه کی حرف اضافه می‌زنه، مثل اینکه این گرگ سیرایی نداشت. آن شب چه قصدی داشت؟ شاید شب قبل ایران عملیات مهمی داشته و عراق در آن عملیات شکست سختی خورده بود از این رو قصد کرده بودند تلافی آن را از دل اسیران بخت برگشته در بیاورند، شب سختی بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علیرضا صادق زاده پوده| ۳ ▪️آن نیمه شب‌های لعنتی قسمت پنجم و آخر کاظم گشتی زد و نوجوان بوشهری را به نام علی ملقب به گرگعلی را نشان داد چون علی نام پدربزرگش گرگعلی بود، بچه‌ها او را با نام گرگعلی صدا می‌کردند. گرگعلی پسر لاغر اندام ۱۷ ساله ای با اندامی ریزنقش بود. عدنان رفت سراغ گرگعلی و یقه او را گرفت و از زمین بلندش کرد و پاهای گرگعلی مانند پاندول ساعت به چرخش افتاد. عدنان چنان سیلی محکمی بر صورت گرگعلی زد که بیچاره این اسیر نوجوان چند‌ متر آنطرف تر کنار پای علی امریکایی بر زمین افتاد. حالا نوبت علی آمریکایی بود، علی آمریکایی با آن کابل طناب سفیدش وحشی وار شروع به زدن گرگعلی کرد. وقتی زدن گرگعلی تمام شد، عدنان وسط آسایشگاه رو به همه اسیران ایستاد و با فریاد به کل آسایشگاه فحش داد و گفت: هیچ‌کس حق ندارد حرفی از خمینی بزند. و به سرعت رفت بیرون و به دنبال او بقیه نگهبانان از سالن رفتند و با همان سر و صدا و با سرعت درب اسایشگاه را قفل کردند، هیچ کس با دیگری صحبت نمی‌کرد، همگی آرام رفتند تا بخوابند و پرونده یک نیمه شب سرد لعنتی را ببندند. آزاده تکریت ۱۱ .https://eitaa.com/taakrit11pw65