فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزاده سرافراز، اسماعیل یکتایی
اسماعیل یکتایی یکی از تبعیدی های تکریت ۱۱ بود. بعد از عملیات مرصاد از مجله منافقین یک عکس از امام را که در گزارش آنها بود با ظرافت درآورده بود و آن عکس را توی داروها جاسازی کرده بود و در نهایت داخل یک کپسول آنتی بیوتیک مخفی کرده بود و گاه بگاه آنرا به بچه ها می داد تا عکس امام را زیارت کنند.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#کلیپ #اسماعیل_یکتایی
اسماعیل یکتایی لنگرودی | ۱
▪️پایان فراق و آغاز رهایی
نزدیک یک ماه بود که از مبادله اسرا میگذشت و هر روز تعداد یک هزار نفر و حتی بعضی از روزها دو هزار نفر از اسرای ایرانی و عراقی در مرز خسروی مبادله میشدند. من و تعدادی از مجروحین را هم از اول شهریور 69 برای مبادله به بیمارستان «تموز» نیروی هوایی عراق واقع در شهر بغداد انتقال داده بودند و پس از بیست روز جدایی از دوستان آزاده اردوگاه تکریت11 و انتظار برای آزادی از بند دژخیمان بعثی، واقعاً کلافه شده بودیم. گفته بودند معلولان جنگی از طریق هوایی مبادله میشوند، اما میدیدیم از بچههای سالم اردوگاه هم در مبادله عقب افتاده بودیم.
ساعت 12 شب چهارشنبه 21 شهریور سال 69 بود. من و چند نفر از بچهها دور هم نشسته بودیم که در اتاق باز شد تصور کردیم که میخواهند آمار بگیرند، اما گفتند: لباسهای خود را بپوشید و بیرون بیایید، پس از آنکه آماده شدیم، ما را سوار مینیبوس کرده و از بیمارستان «تموز» به اردوگاه 13 «رمادیه» نزد بچههای دیگر بودند.
راستی! شب عجب عطر دلپذیری دارد و قدم زدن چه باصفاست.هنوز هم یادم نرفته است آن شب پس از سالها توانسته بودیم خود را به بیرون از آسایشگاه آورده و برای سوار شدن به مینی بوس قدم بزنیم همگیمان را به سمت بغداد حرکت دادند.
صبح روز بعد ساعت 8 بود که در فرودگاه بغداد از مینیبوس پیاده شدیم وما را به محلی بردند که نیروهای صلیب سرخ در آن مستقر بودند.
پس از تحویل کارت صلیب سرخ و نوشتن اسامی ما را به گروه 105 نفری تقسیم کردند. گروه اول هدایای خود را، که یک جلد قران مجید بود گرفتند سوار هواپیما شدند و حرکت کردند.
در این فاصله بچههای گروه ما دور افراد صلیب را گرفته و از آنها اطلاعات کسب می کردند، در همین حین ناگهان متوجه یک هواپیمای بوئینگ ۷۲۷ ایرانی شدیم که در گوشه فرودگاه توقف کرده بود با خود فکر کردیم که شاید ما را با این هواپیما به ایران میفرستند، اما بعدا فهمیدیم که این همان هواپیمایی است که توسط منافقین ربوده شده است.
در این گیرودار پرچمهای سه رنگ را که خودمان با کناره های پتو و سایر پارچه های موجود دربیمارستان دوخته بودیم درآوردیم و به سینه چسباندیم و برخود می بالیدیم . سربازان و افسران عراقی با دیدن پرچمهای سه رنگ ایران متعجب و خشمگین شده بودند اما عکس العملی نداشتند!
با سربلندی سوار هواپیما شدیم در این هنگام ناگهان به یاد اولین روزهای اسارت افتادم به یاد روزهایی که با مجروحیت شدید به همراه دوستان شهیدم «غلامرضا سعیدی» در منطقه افتاده بودیم و از تشنگی رمق نداشتیم به یاد شهادت او و دیگر همرزمان شهیدم و چشمهایی که به دور دست خیره بود و بعد بی اختیار یاد بچههای دیگر در خاطرم زنده شد!
کجایید ای شهیدان خدایی ،بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبکبالان عاشق ،پرنده تر ز مرغان هوایی
انتظار به سر رسیده بود ساعت نزدیک 10 صبح هواپیما از زمین بلند شد. شور عجیبی داشتیم صدای صلوات در فضای هواپیما میپیچید. هر بار که به امام فکر میکردیم فراق او را باور نمی کردیم. ساعتی بعد به خاک ایران رسیدیم و از بالا، مشغول تماشای مناظر زیبای کشورمان شدیم ساعت 12 روز بیست و دوم شهریور بود که به فرودگاه «مهرآباد» رسیدیم و در آنجا با استقبال پرشور مردم مواجه شدیم . گروه موزیک نیز هیجان خاصی به مراسم بخشیده بود و همه ما از آن همه ابراز احساسات ذوق زده شده بودیم. به محض آن که از هواپیما پیاده شدیم دو رکعت نماز شکر در باند فرودگاه به جا آوردیم و سپس ما را به طرف سالنی راهنمایی کردند بعد از آنکه اسامی ما را نوشتند من با همکاری برادران گروه استقبال به پشت میکروفون رفته و پس از چند کلمه ای و عرض تشکری، اشعاری را که همزمان با ارتحال امام در اردوگاه سروده بودم برای حاضرین خواندم آن روز بچهها در فراق رهبرشان بیان یتیمان گریستند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#اسماعیل_یکتایی
اسماعیل یکتایی لنگرودی| ۲
تی بلا می سر اسماعیل جان
به زحمت از بین جمعیت گذشتیم و وارد اتاق شدیم. طولی نکشید که مادرم در حالی که صدایم میزد وارد شد. جمعیت را کنار زد و به سمتم آمد. گریه میکرد و با دیدن من برق شادی در چشمهایش موج میزد.
آنقدر دیدن مادرم برایم شیرین بود که حالم را فراموش کرده بودم. دست در گردنم انداخت و چنان مرا در آغوش کشید که انگار اولین بار است میبیندم . دیگر نمیشد جلوی گریه را گرفت مادر را بغل کردم و تا میتوانستیم همدیگر را بو کشیدیم و گریه کردیم. مادرم خم شد و پایم را گرفت:
《تی بلا می سر اسماعیل جان》
یعنی بلات بخوره به سرم اسماعیل جان!
بلندش کردم:《مامان جان گریه نکن، شاید اینجا یه خانواده شهید باشه و ناراحت بشن، خوب نیست》
پاچه خالی شلوارم را در دست گرفته بود و گریه میکرد، از روی زمین که بلندش کردم، سنگینی دست پدر روی شانهام، باعث شد برگردم
برگشتم و به چهره تکیدهاش نگاه کردم. قبل از اینکه اشکش سرازیر شود مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت:《اسماعیل، من تورو از خدا خواستم و گرفتم》
اوضاع که کمی آرام شد ، اسامی همرزمانم را به من دادند. من باید میگفتم کدام یک زنده هستند و کدام شهید شدهاند. همین که چشمم به اسم غلامرضا سعیدی، حسین املاکی، قربانعلی ترابنژاد، زین العابدین پور، ایرج توحیدی و .... افتاد بی اختیار گریهام گرفت، وقتی حالم را دیدند، لیست را گرفتند و گفتند: تو یک فرصت دیگر به اینکار میرسند و به سراغم خواهند آمد.
هادی گفت:《اسماعیل ماشین اومده که سوار شویم بریم محل》
از اتاق که بیرون رفتیم، مقابل در، یکی سلام کرد و من هم بی آنکه بشناسم جوابش را دادم و رد شدم برادرم هادی به من گفت:《اسماعیل نشناختی؟》
《کیو؟《همین که بهت سلام کرد، حجت دیگه چطور نشناختی!》
برگشتم و به صورت حجت برادر کوجکترم نگاه انداختم. بزرگ شده بود و خیلی تغییر کرده بود. بغلش کردم:《حجت جان خودتی؟ چقدر بزرگ شدی!》حجت گردنم را گرفته بود و بغض اجازه نمی داد حرفی بزند. هادی آمد و گفت که زودتر باید برویم. سوار ماشین شدیم برگشتم به سمت حجت که پشت سرم نشسته بود :《حجت جان کلاس چندمی؟》گفت:《دیپلم رو گرفتم. نمیدونی چطوری هم گرفتم》
《مگه چطوری گرفتی؟》
《بعدا برات میگم ،حکایتش مفصله》《خب حالا چکار میکنی؟》
سرش را پایین انداخت و سرخ شد. هادی که فهمیده بود حجت خجالت کشیده، آرام توی گوشم گفت:《اسماعیل جان چیزی میخوام بهت بگم اونم اینکه حجت ازدواج کرده و روش نمیشه بهت بگه》
نگاهی به حجت انداختم و با خنده گفتم:《یادته صورتم رو سیاه کرده بودی ناقلا؟سرش را پایین انداخت، به پایم خیره شد و حرفی نزد گفتم:《معلومه از من خیلی زرنگتری که رفتی قاطی مرغها شدی.》
وارد محل که شدیم انگار روحم تازه شد. خیلی تغییر کرده بود و خیلیها را نمیشناختم. از هادی میپرسیدم و او معرفی میکرد. اهالی محل گاو و گوسفندی را به مناسبت و میمنت ورود من سر بریدند.گاهی برمیگشتم و نگاهی به صورت پدر و مادرم میانداختم و آنها هم با لبخند جوابم را می دادند. دو تا نوجوان، جلو ماشین میدویدند و شعار میدادند:《آزاده دلاور/خوش آمدی به ایران》نامشان را که پرسیدم، فهمیدم اینها برادران کوچکترم《رضا》 و《مرتضی هستند که اینطور با شور و شعف دنبال ماشین می دوند.
ماشین نزدیک خانه متوقف شد و پیاده شدم. به سمت خانه که راه افتادم،تنم گُر گرفته بود.وارد حیاط شدم. نگاهی به اطراف انداختم. همان خانه قدیمی با همان ایوان و همان پلهها ... دوباره کودکیام برایم زنده شد. روی دیوار مغازه پدر جلوی خونه ما، چند تاکبوتر نقاشی شده بود و با خطی زیبا به رنگ قرمز و درشت زیر آن نوشته شده بود:《اسماعیل جان به وطن خوش آمدی》
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#اسماعیل_یکتایی
دسترسی به قسمت های دیگر خاطرات
به لطف خدا و تلاش دوستان، دسترسی به کلیه خاطرات آزادگانی که در زیر مکتوب شده محقق شده است. با کلیک بر قسمت آبی رنگ، آنها را مشاهده بفرمایید:
#حسین_پیراینده
#علیرضا_باطنی
#احمد_فراهانی
#محمد_خطیبی
#صادق_گلستانی
#علی_علیدوست_قزوینی
#حسن_اسلامپور_کریمی
#علی_اصغر_صالح_آبادی
#اسدالله_خالدی
#نادر_دشتی_پور
#احمد_چلداوی
#محمد_سلطانی
#محسن_جام_بزرگ
#حمید_رضا_رضایی
#خسرو_میرزائی
#فرهاد_سعیدی
#علی_خواجه_علی
#باقر_تقدس_نژاد
#علی_سوسرایی
#بهمن_دبیریان
#عباسعلی_مومن
#علیرضا_دودانگه
#حسینعلی_قادری
#محمد_سلیمانی
#محمدرضا_کریم_زاده
#هادی_غنی
#محسن_نقیبی
#صادق_جهانمیر
#هادی_حاجی_زمان
#سلام_الله_کاظم_خانی
#اسفندیار_ریزوندی
#احمد_دهباشی
#اسماعیل_یکتایی
#مهدی_وطنخواهان_اصفهانی
#ایوب_علی_نژاد
#محمد_عبدلی_نژاد
#محسن_مصلحی
#علیرضا_صادق_زاده
#مرتضی_شهبازی
#محسن_میرزایی
#محمد_مجیدی
#سروش_جعفر_بیگی
#کرامت_امیدوار
#ابراهیم_فخاری
#مرتضی_رستی
#علی_یوسفی
#ابراهیم_تولایی
#عزت_الله_محمدزاده
#رضا_رفیعی
#پرویز_سلطانی
#احمد_خنجری
#مصطفی_جوکار
#میرزا_صالحی
#رضا_آقاخانی
#مصطفی_شاهزیدی
#حبیب_الله_احمد_پور
#محسن_اشرفی
#محمدعلی_نوریان
#علی_دهقان
نگهبانان عراقی
#شجاع
🔻موضوعات
#رحلت_امام
#فعالیت_تبلیغی
#زندانی_سیاسی
#نظرات_شما
#شهید
#بنر_غزه
#کلیپ
#تصویر
#صوت
#کتاب
کتاب
#مردی_که_خواب_نمیدید
نحوه استفاده:
🔻 روی این اسامی که لینک شده و به رنگ آبی است کلیک کنید.
🔻 پایین آن را ببنید. سمت چپ نوشته مثلا « ۱ از ۳۰ »
🔻سمت راست آن فلاش بالا و پایین برای اسکرول کردن کنارش هست که می توانید با آنها، تمام خاطرات فرد مورد نظر را ببنید.
🔻 ان شاءالله این اسامی کم کم و با زحمات مدیر محترم که بصورت خاموش در حال تلاش هستند، بیشتر خواهد شد.
اسماعیل یکتایی لنگرودی | ۳
♦️چه اتفاق فرخندهای!
ساعت ۱۲ شب چهارشنبه ۲۱ شهریور سال ۶۹ بود. من و چند نفر از بچهها دور هم نشسته بودیم که در اتاق باز شد تصور کردیم که میخواهند آمار بگیرند، اما گفتند: لباسهای خود را بپوشید و بیرون بیایید، پس از آنکه آماده شدیم، ما را سوار مینی بوس کرده و از بیمارستان «تموز» به اردوگاه ۱۳ «رمادیه» نزد بچههای دیگر بردند.
🔻راستی! شب، عجب عطر دلپذیری دارد
قدم زدن چه باصفاست. هنوز هم یادم نرفته، آن شب پس از سالها توانستیم به بیرون از آسایشگاه آمده و برای سوار شدن به مینی بوس قدم بزنیم همگیمان را به سمت بغداد حرکت دادند.
صبح روز بعد ساعت ۸ بود که در فرودگاه بغداد از مینی بوسها پیاده شدیم و ما را به محلی بردند که نیروهای صلیب در آن مستقر بودند. پس از تحویل کارت صلیب و نوشتن اسامی، ما را به گروه ۱۰۵ نفری تقسیم کردند گروه اول هدایای خود را که یک جلد قران مجید بود گرفتند سوار هواپیما شدند و حرکت کردند.
🔻هواپیمای ربوده شده ایرانی
بچههای گروه، دور افراد صلیب را گرفته و از آنها اطلاعات کسب میکردند. ناگهان متوجه یک هواپیمای بوئینگ 725 ایرانی شدیم که در گوشه فرودگاه توقف کرده بود با خود فکر کردیم که شاید ما را با این هواپیما به ایران میفرستند اما بعدا فهمیدیم که این همان هواپیمایی است که توسط منافقین ربوده شده است.
🔻پرچم سه رنگ ایران و تعجب عراقیها
در این گیرودار پرچمهای سه رنگ را که خودمان با پارچههای اضافی در بیمارستان دوخته بودیم در آوردیم به سینه خود چسباندیم و بر خود بالیدیم. سربازان و افسران عراقی با دیدن پرچمهای سه رنگ ایران متعجب و حتی خشمگین شده بودند، اما دیگر چه میتوانستند بگویند!
🔻سوار هواپیما شدیم
با سربلندی سوار هواپیما شدیم در این هنگام ناگهان به یاد اولین روزهای اسارت افتادم به یاد روزهایی که با مجروحیت شدید به همراه دوستان شهیدم «غلامرضا سعیدی» در منطقه افتاده بودیم و از تشنگی رمق نداشتیم به یاد شهادت او و دیگر همرزمان شهیدم و چشمهایی که به دوردست خیره شده بود بعد بی اختیار یاد بچههای دیگر در خاطرم زنده شد!
کجایید ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی، کجایید ای سبکبالان عاشق، پرنده تر ز مرغان هوایی
🔻پرواز به سوی وطن
ساعت نزدیک ۱۰ صبح هواپیما از زمین بلند شد.شور و شوق عجیبی داشتیم صدای صلوات در فضای هواپیما میپیچید، اما هر بار که به امام فکر میکردیم نمیتوانستیم فراق او را در ذهن خود بگنجانیم! ساعتی بعد به خاک ایران رسیدیم و از بالا، مشغول تماشای مناظر زیبای کشورمان شدیم ساعت ۱۲ روز بیست و دوم شهریور بود که به فرودگاه «مهرآباد» رسیدیم و در آنجا با استقبال پرشور مردم مواجه شدیم . گروه موزیک نیز هیجان خاصی به مراسم بخشیده بود و همه ما از آن همه ابراز احساسات ذوق زده شده بودیم. به محض آنکه از هواپیما پیاده شدیم دو رکعت نماز شکر در باند فرودگاه به جا آوردیم و سپس ما را به طرف سالنی راهنمایی کردند.
🔻سرود برای ارتحال امام
بعد از آنکه اسامی ما را نوشتند من به پشت میکروفن رفته و اشعاری را که همزمان با ارتحال امام در اردوگاه سروده بودم خواندم بچهها خون گریستند .
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#اسماعیل_یکتایی