eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
261 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
ایوب علی‌نژاد | ۱ عاشورای ۱۳۶۷ و شجاعت احمد فراهانی عزاداریهاتون قبول، عاشورای حسینی و شهادت امام حسین و یارانش بر همه دوستان تسلیت باد. بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران در ۲۷ تیر ۱۳۶۷ ما در مسئول اسایشگاه ده بودیم که مسئولش یعقوب بود. در اون زمان ماه محرم تقریبا اوایل شهریور بود و فضای اردوگاه بعد از قبول قطعنامه توسط ایران عوض شده بود و دورنمای آزادی اسرا رو می‌شد دید. از همین جهت از خشونت عراقی‌ها کم شده بود و ما با ترس کمتری برنامه‌های مذهبی و دینی خودمان را دنبال می‌کردیم. همگی قرار گذاشته بودیم شب عاشورا همزمان همه در یک ساعت مشخص زیارت عاشورا را بخوانیم. فکر کنم فقط آسایشگاه ما دور هم حلقه زده بودیم و توسط حاج احمد فراهانی شروع کرده بودیم به خواندن زیارت عاشورا که ناگهان نگهبان پشت پنجره آمد و دید که ما دور هم جمع شدیم حساس شد و گفت: چه خبر هست؟ احمدآقا گفت: شب عاشوراست و داریم زیارت عاشورا می‌خوانیم! انگار نگهبان را برق سه فاز گرفت و سریع رفت نگهبان‌ها را خبر کرد. شبانه چند نفر از نگهبان‌ها با عجله و با عصبانیت وارد آسایشگاه شدند و کسانی که دور احمدآقا حلقه زده بودند رو وحشیانه تنببه کردند و گفتند: همه باید به طرف تلویزیون بشینیم و به برنامه‌های شاد تلویزیون مثل رقص و آواز نگاه کنیم. احمد فراهانی رو هم با کابل و لگد زدند و به سلول انفرادی بردند و از فردای آن روز تنبیهات همه آسایشگاه شروع شد و تا پایان ماه صفر ادامه داشت. سید رضا موسوی رو هم فردای بعد از عاشورا به انفرادی برده بودند . حجت‌الاسلام والمسلمین احمد فراهانی سال‌های متمادی مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه آزاد ملایر بود و از طرفی به تدریس در دانشگاه و حوزه مشغول است. وی همچنان زندگی طلبگی و روش دینی و مکتبی خود را حفظ کرده است. برای سلامتی این شاگرد مکتب امام صادق علیه السلام دعا بفرمایید. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
ایوب علی‌نژاد | ۲ شجاعت کم نظیر احمد اسماعیلیان! یک روز من و دکتر مسعود ابراهیمی از بچه‌های مشهد و احمد آقا اسماعیلیان که از طلاب متدین و متعهد گیلان بود در محوطه اردوگاه قدم می‌زدیم. من بعلت مجروحیت دست روی شانه‌های دکتر گذاشته بودم. بعد از چند بار رفت و برگشت، وقتی کنار اون حوض آب روبروی اتاق نگهبانی سربازای عراقی رسیدیم یک دفعه احمد اقا گفت: می‌خوام برم اتاق نگهبانی اعتراض کنم! اعتراض در حکم شورش بود و بشدت سرکوب می‌شد اعتراض مستقیم در اردوگاه زیاد اتفاق نمی‌افتاد از این جهت کار احمد یک نوع شجاعت کم نظیر بود. البته اگر تصادفا به عدنان و یا شاید حتی علی آمریکایی برمی‌خوردی چه بسا فرد معترض رو می‌کشتند. مثل مهدی احسانیان بچه جویبار که بر سر دو تا شعار بر ضد منافقین و صدام براحتی همان شب ایشان را کشتند با مثل علی اکبر قاسمی که او هم بر سر شعاری که داده بود ایشان رو دو ساعت نکشید که کشتند و شهید کردند. اما این اواخر بعد از قطعنامه ۵۹۸ جو یک کم آروم شده بود و عراقی‌ها خشونت‌های اوایل را نداشتند اما بی دردسر هم نبود. بالاخره اینجا تکریت بود و زادگاه صدام بود و بیشتر نگهبان‌ها روحیه آرامی نداشتند و دستشان برای آزار و اذیت ما آزاد بود. از سر دلسوزی و پیشگیری از کتک خوردن گفتیم: احمد آقا برای چی می‌خوای اعتراض کنی!!!؟ گفت: می‌خوام بهشان بگم چرا به ما لباس نمی‌دن! چرا کفش و دمپایی نمی‌دن!؟ ما بهش گفتیم: می‌دونی که شدیداً تنبیه‌تان می‌کنند! گفت: اشکالی نداره دیگر حوصله‌ام سر اومده! به ما گفت: شما به قدم زدنتان ادامه بدین خودش سمت اتاق نگهبانی رفت و اعتراض کرد!!! بعد از اینکه احمد آزاد شد و به آسایشگاه برگشت پرسیدیم تو با نگهبان چی گفتی چی شنیدی که برامون اینطوری تعریف کرد. نگهبان گفت: چی می‌خواهی؟ احمد گفت: کفش یا همون قندره! نگهبان گفت: برو خودت قندره هستی! احمد جوابش رو داد گفت: شما قندره هستی نه من! نگهبان گفت؛ قندره رو می‌دم دهنت بخور! او هم در جواب کم نیاورد گفت: شما بخورید! شما اگر کفش داشتید که می‌دادید ما بپوشیم! یک دفعه نگهبان با عصبانیت احمد رو با کابل و لگد و سیلی به داخل اتاق نگهبانی برد بعد از دقایقی صدای جزع و فزع و داد احمد به آسمان بلند شد حدس می زدیم بهش شوک الکتریکی داده بودند و یه لحظه بیهوش شده بود آوردنش بیرون دو یا سه نفر رو صدا کردند و با سطل روی احمد آب ریختند تا به هوش اومد بعدش او را به انفرادی بردند بعد از چند روز هم خبر آزادی اسرا پخش شد. جالب بود وقتی احمد آقا انفرادی بود حالا از فشار زندان بود یا واقعا رؤیای صادقه بود نمی‌دانم، ولی از انفرادی که به آسایشگاه آمد گفت: زمانی که انفرادی بودم خواب دیدم تا پایان ماه صفر آزاد می‌شیم اگر آزاد نشدیم دیگر وضعیت ما معلوم نیست چی بشه !!! خدا رو شکر به هرترتیبی که قطعا لطف خدا بود تا پایان ماه صفر همان سال همه اسرا آزاد شدند به جز دو گروه یکی همون اسرای تکریت ۱۱ که ۳۰ ابان اون سال آزاد شدند، البته شهید لشگری بعد از چند سال آزاد شد که قضیه‌اش کلا استثنایی بود. حالا واقعا این خواب چقدر صادقه بود یا نبود هر چی بود جالب بود. نمی دانم ممکن است مثل خیلی از خواب‌ها تصادفا با حقیقت جور درآمده الله اعلم. به هرحال مهم آزادی بود که ما به شکرانه الهی آزاد شدیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 ایوب علی نژاد | ۳ تشنه بودم ، آب می‌خواستم! در اولین روز اسارت، وقتی ما را بطرف خاکریز عراقی‌ها می‌بردند، گفتم: خیلی تشنه هستم (چون بر اثر مجروحیت خون زیادی از بدنم خارج شده بود و مدت دو روز هم کنار خاکریز افتاده بودم) خیلی تشنه بودم طلب آب کردم و اون عراقی از ظرف ۲۰ لیتری که داشت آب آورد و گفت: «اشرب، اشرب» با خودم گفتم: نه من شراب نمی‌خورم، تشنه باشم بهتره تا شراب بخورم. فکر کردم واقعا‌ شراب هست در حالی‌که اون منظورش نوشیدن بود. در این هنگام دو نفری که قبل از من اسیر شده بودند یک نفرشان طلبه بود و عربی متوجه می‌شد، مرا متوجه کرد که اون ظرف آب هست، شراب یعنی بنوش، بعد من مقداری آب را خوردم تا کمی تشنگی‌ام برطرف شود. آزاده تکریت۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
ایوب علی نژاد | ۴ ▪️شما مجروحین زودتر آزاد می شوید! وقتی خبر آزادی رسید یک روز مجروحین رو جدا کردند و گفتند شما زودتر از دوستان دیگر‌ آزاد می شید و به وطن خود برمی گردید ما هم خیلی خیلی خوشحال بودیم. بقیه که سالم بودند هر کس که آدرس یا شماره تلفن داشت به ما مجروحین می داد تا اگر ما که قرار بود زودتر آزاد شویم به خانواده و دوستان انها خبر بدهیم. 🔻اما در عمل اتفاق دیگری افتاد خلاصه ما مجروحین رو چند روز زودتر از اردوگاه سوار اتوبوس کردند و به سمت بغداد حرکت کردیم. نزدیک غروب بود از اردوگاه حرکت کردیم ما را به یک بیمارستان مخروبه ای بردند. حدود ۱۴۰ نفر بودیم. از فردای آن روز هرچند ساعت وعده آزادی می دادند اما خبری نبود مثلا"صبح زود می گفتند ساعت ۹ می ریم فرودگاه ساعت ۹ دوباره می‌گفتند ساعت ۱۲ بعدش می‌گفتند ساعت ۳ بعداز ظهر تا روز پنجم شهریور متوجه شدیم دوستان اردوگاه تکریت ۱۱ آزاد شدند ولی ما هنوز آزاد نشدیم. یه کم ناامید شدیم روز ششم شهریور حدود هفتاد نفر از ما رو سوار یک مینی بوس کردند و‌ به فرودگاه بردند. چند ساعتی اونجا بودیم ولی دوباره ما رو برگرداندند به همون بیمارستان مخروبه. فردای آن روز که هفتم شهریور‌ بود اومدن صدا زدند اونایی که دیروز رفتند فرودگاه و برگشتند بیان بیرون! دوباره سوار یک‌مینی بوس شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم از ۷۰ نفر ما ۵۰ نفر رو پیاده کردند و ۲۰ نفر را برگشت دادند. 🔻بالاخره آزاد شدیم خلاصه غروب روز هفتم شهریور حدود ساعت ۵ بعد از ظهر سوار هواپیما شدیم و تا زمانی که اعلام نکرد وارد خاک کشورمان شدیم باور نمی کردیم آزاد بشیم نهایتا" زمان اذان مغرب به فرودگاه تهران رسیدیم و آن شب در یکی از ورزشگاهها موندیم بعد از ظهر روز ۸ شهریور با ماشین پلیس به سمت استان و شهرستان خود رفتیم. 🔻مادرم جلوی بغض خودش را گرفته بود صبح روز ۹ شهریور بعد از سه سال و اندی دوری از خانواده در سپاه شهرستان با پدر و مادرم ملاقات کردم و همدیگر رو به آغوش کشیدیم مادرم وقتی بغض گلویش رو گرفته بود گوشه چادرش رو در دهان گرفته بود نگذاشت صدای گریه اش بلند شود! بعدا"پرسیدم مادرجان چرا اون جور چادر رو توی دهنت فشار می دادی!؟ گفته بود: می ترسیدم با گریه من دق کنی 🔻برادر کوچکم را نشناختم! روح پدر و مادر عزیزم شاد، آن روز همه به استقبال امده بودند گاو و گوسفند قربانی کرده بودند بعضی ها رو می شناختم و بعضی ها رو نمی‌شناختم مثلا"برادر کوچکتر رو نمی شناختم چندبار اومد پیش من بغلش کردم بعد از چند ساعت ازش پرسیدم من یه برادر کوچکتر بنام یعقوب داشتم هنوز ندیدمش. در جواب گفت: یعقوب منم دوباره بغلش کردم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65