💐 محسن جام بزرگ | ۱
▪️به بچه ها بگو کار تمام است، اسیر بشن!
فشار از جناحین و رو به رو بیشتر و بیشتر می شد و ما می دانستیم و نمی دانستیم که از سه طرف در محاصره دشمن و از پشت در محاصره آبیم! در آن لحظه تمام خط ما کانالی بود به درازای بیست متر با سه تا سنگر. لحظه به لحظه از تعداد بچه ها کم می شد و فشار دشمن سنگین و سنگین تر.
به خودم قبولاندم که مقاومت مظلومانه بچه ها بی فایده است. فقط تعداد شهدا بیشتر می شد. تصمیم سختی بود، حالا باید به اسارت هم فکر می کردم و بلکه بتوانم با این کار جان بچه ها را نجات بدهم.
عجیب این بود که بعضی تا کنار اروند هم رفته بودند، ولی بعد عقب نرفته بودند! هاشم زرین قلم از این عده بود. هر چند برگشت به عقب خودش یک عملیات بود!زیرا پاهای بدون فین، آتش دوشکای وحشی روی آب که تیغ تراش می کرد، حرکت آب و آن همه خستگی و بی خوابی، برگشت را غیر ممکن می نمود.
دلها پیش رفقای زخمی شان مانده بود و دل نمی کندند و برگشته بودند تا بجنگند. می گفتند: نیامده ایم که برگردیم، آمده ایم بجنگیم.
اما جنگ در این شرایط فایده ای نداشت. بالاخره به خودم قبولاندم که از بچه ها بخواهم تسلیم بشوند! صدا زدم: محسن، محسن!
محسن احمدی آمد کنارم گفت: بله؟
گفتم: به بچه ها بگو خودشان را تسلیم کنند!
مات و مبهوت ماند و جواب نداد. گفتم: مگر با تو نیستم، می گویم به بچه ها بگو اسیر بشوند.
با تلخی جواب داد: چشم حاج محسن!
رفت، اما باز هم تیراندازی می کرد. داد زدم: محسن! با تو هستم به بچه ها بگو کار تمام است اسیر بشوند.
او رفت و با چند نفر برگشت. حدود ده متری من که رسیدند، گفتند: ما دیشب خون نامه امضاء کردیم که تا آخرین قطره خونمان بجنگیم. حالا چه طور با دست خودمان، اسیر دشمن بشویم؟ تا دیشب با هم بودیم. با هم غذا می خوردیم، حالا هیچی به هیچی؟!
با عصبانیت و ضعف زیاد داد زدم: جنگیدن باید هدفی داشته باشد. اگر شما می توانید اینجا را تا شب نگه دارید، بجنگید، حرفی نیست، ولی اگر خیال کنید اینجا نیرویی می آید و به داد شما می رسد، خیال بیهوده است! اگر نیرو آمدنی بود دیشب می آمد، حالا دیگر امکان ندارد.
بعداز چند لحظه دیگر احمد فراهانی که طلبه و از نیروهای تخریب بود، آمد و پرسید: حاجی می گویی چه کار کنیم؟
گفتم: احمد جان تو به اینها حالی کن که مقاومت فایده ای ندارد. بعد کف دستم را نشانش دادم و گفتم: اگر از بدن شماها به اندازه یک کف دست به خانواده هاتان برسد، باز هم غنیمت است. اینجا هیچ چیز نیست که برایش مقاومت کنید، فقط کشته می شوید!
در همین حرف ها ترکشی به پشت احمد نشست و او از درد خم شد.
گفتم: دیدی عزیز من! تا بقیه هم شهید نشده اند خودتان را تسلیم کنید.
پرسید: تکلیفه؟
گفتم: بله، تکلیفه!
گفت: آخه اینها رحم ندارند همه را می کشند.
گفتم: نه. اینها برای اسارت یک زخمی هم بزن و بکوب راه می اندازند و می رقصند. مطمئن باش شما را نمی کشند.
طبق اطلاعی که من داشتم تا آن زمان اسرای عراقی ها حدود ۴۰۰۰۰ نفر بودند در حالی که اسرای ما حدود ۱۶۰۰۰ نفر. آنها برای فردای پایان جنگ و تبادل اسرا، به اسیر ایرانی احتیاج داشتند.
پرسید: حالا یعنی چه جوری اسیر بشویم؟!
گفتم: لاو ژاکت های سفیدی را که گذاشته اید توی لباس های غواصی، بزنید سر اسلحه ها و سر اسلحه را از سنگرها بدهید بیرون، یعنی که آماده تسلیم شدن هستیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان #احمد_فراهانی
تعدادی از اسرای تکریت ۱۱ که بعد از شروع تبادل در مرداد ۱۳۶۹ همراه با حدود دویست تن دیگر از آزادگان فعال به اردوگاه ۹ رمادی تبعید شدند و دو ماه بعد از آزادی سایر اسرا آزاد شدند.
از راست به چپ ایستاده: رضا علیرحیمی - شهید امیر عسکری - مرتضی شهبازی
نفرات نشسته از راست: رضا البرزی - حجت الاسلام والمسلمین احمد فراهانی - شمس الله هریجی
این عزیزان در جریان عزاداری عاشورای ۱۳۶۷ در بند ۳ به شدت کتک خورده و شکنجه شدند.
آزاده تکریت۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_شهبازی #احمد_فراهانی
ایوب علینژاد | ۱
عاشورای ۱۳۶۷ و شجاعت احمد فراهانی
عزاداریهاتون قبول، عاشورای حسینی و شهادت امام حسین و یارانش بر همه دوستان تسلیت باد.
بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران در ۲۷ تیر ۱۳۶۷ ما در مسئول اسایشگاه ده بودیم که مسئولش یعقوب بود. در اون زمان ماه محرم تقریبا اوایل شهریور بود و فضای اردوگاه بعد از قبول قطعنامه توسط ایران عوض شده بود و دورنمای آزادی اسرا رو میشد دید. از همین جهت از خشونت عراقیها کم شده بود و ما با ترس کمتری برنامههای مذهبی و دینی خودمان را دنبال میکردیم. همگی قرار گذاشته بودیم شب عاشورا همزمان همه در یک ساعت مشخص زیارت عاشورا را بخوانیم.
فکر کنم فقط آسایشگاه ما دور هم حلقه زده بودیم و توسط حاج احمد فراهانی شروع کرده بودیم به خواندن زیارت عاشورا که ناگهان نگهبان پشت پنجره آمد و دید که ما دور هم جمع شدیم حساس شد و گفت: چه خبر هست؟ احمدآقا گفت: شب عاشوراست و داریم زیارت عاشورا میخوانیم! انگار نگهبان را برق سه فاز گرفت و سریع رفت نگهبانها را خبر کرد. شبانه چند نفر از نگهبانها با عجله و با عصبانیت وارد آسایشگاه شدند و کسانی که دور احمدآقا حلقه زده بودند رو وحشیانه تنببه کردند و گفتند: همه باید به طرف تلویزیون بشینیم و به برنامههای شاد تلویزیون مثل رقص و آواز نگاه کنیم. احمد فراهانی رو هم با کابل و لگد زدند و به سلول انفرادی بردند و از فردای آن روز تنبیهات همه آسایشگاه شروع شد و تا پایان ماه صفر ادامه داشت. سید رضا موسوی رو هم فردای بعد از عاشورا به انفرادی برده بودند .
حجتالاسلام والمسلمین احمد فراهانی سالهای متمادی مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه آزاد ملایر بود و از طرفی به تدریس در دانشگاه و حوزه مشغول است. وی همچنان زندگی طلبگی و روش دینی و مکتبی خود را حفظ کرده است. برای سلامتی این شاگرد مکتب امام صادق علیه السلام دعا بفرمایید.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ایوب_علی_نژاد #احمد_فراهانی
محمد مجیدی | ۶
کت و شلوار عروسیت رو خودم می دورم
مدتی قبل مستندی در صدا و سیما درباره شهید بزرگوار علی اکبر قاسمی (شهید مظلوم اردوگاه تکریتی ۱۱) که آقای کرامت خاطره ایشان را بیان کردند پخش شد و خانواده ایشان اظهار نمودند؛ بله ایشان خیاط بودند و حتی در آن مستند آزاده گرانقدر همدانی تکریت ۱۱ یعنی حجتالاسلام والمسلمین احمد آقا فراهانی عزیز کسی که به پیکر شهید در اردوگاه نماز میت خوانده هم عنوان نمودند چندین روز قبل از شهادت، علی اکبر قاسمی به آقای فراهانی گفته بودند انشاءالله کت و شلوار عروسی شما رو بعد از آزادی خودم میدوزم، متاسفانه چند روز بعد بر اثر شکنجه عراقیها به شهادت رسیدند.
در سرکشی دورهای که در معیت حاج جعفر زمردیان عزیز و تنی چند از عزیزان هم استانی (همدان) به منزل شهید علی اکبر قاسمی رفتیم آنجا نیز مطرح شد که شغل شهید قبل از اعزام به جبهه خیاطی بوده است، ولی عراقیها چون ایشان متدین و سرسخت بود را به گمان پاسدار بودن به شهادت رساندند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_مجیدی #احمد_فراهانی
💐 محسن جامِ بزرگ | ۲۷
▪️مجسمه گچ را به زندان بردند!
بعد از اسارت بعلت شکستگی قسمتهای مختلف بدنم بخصوص پا مرا تقربیا بطور کامل گچ گرفتند و در حالیکه تبدیل به یک مجسمه گچی شده بودم چند روز بعد از عملیات گچ، مرا پس از حدود چهل و پنج روز آوارگی و در بدری از بیمارستان بغداد با آمبولانس به پادگان الرشید بغداد پیش اسرای کربلای چهار و پنج منتقل کردند. در تمام راه من مثل یک چوب خشک روی پتویی دراز به دراز افتاده بودم و در انتظار ادامه سرنوشت نامعلوم، تنهاییام را سیر میکردم. وقتی رسیدیم، مرا وارد یک ساختمان یک طبقه کردند. سمت راستِ راهروی ساختمان، اتاقی دوازده متری قرارداشت. درِ بقیه اتاقها بسته بود، ولی بالای هر در یک پنجره مستطیل شکل وجود داشت. مرا با پتو روی زمین راهرو گذاشتند.
اتاق و راهرو از اسرای زخمی و غیر زخمی، خوابیده و نشسته، پر بود. بسیاری از آنها را حتی به بیمارستان هم نبرده بودند. تا مامورها رفتند، بچهها خیمه زدند دورم. با نگرانی گفتم: دور من جمع نشوید!
در همین لحظه بلال عبدالهی (از رزمندگان لشکر انصارالحسین، او کارمند دانشگاه بوعلی همدان است) که بی شباهت به حاج صادق آهنگران نبود، آمد پیشم. تا دیدمش گفتم: اِ بِلال تو هم اینجایی؟
گفت: من بلال نیستم، جلالم!
گفتم: خیلی خوب جلال، به بچهها بگو این جوری جمع نشوند دور من، مثل امامزاده!
گفت: نگران نباش. قبل از اینکه شما را اینجا بیاورند، عکست را آوردند و گفتند: افسر فرماندهتان هم اسیر شده! (رفقای اسیر برای من اینگونه تعریف کردند: هر هفت یا هشت نفر را سوار یک آیفا نظامی کردند، به همین تعداد هم سرباز عراقی کنار ما نشاندند تا تعداد اسرا را بیشتر نشان دهند! ما را در شهر میچرخاندند. بعضی مردم بیخبر متاثر از تبلیغات دروغین صدام، به طرف ما سنگ و گوجه فرنگی و آب دهان پرتاب میکردند. آنها ما را اسرائیلی میدانستند. صدام برای پیروزی در عملیات کربلای چهار تبلیغات گستردهای راه انداخت. عکس مرا هم به این دلیل در روزنامهها چاپ کردند. او به شکرانه این حصاد الاکبر، به مکه رفت و تبلیغات راه انداخت)
بعد پرسید: مگر تو افسر بودی؟!
گفتم: خودم را افسر معرفی کردم. به بچهها هم برسان که جام بزرگ افسر ستوان یکم از تیپ سه زرهی قهرمان است که برای آموزش شنا و غواصی مامور شده بود.
بعد از این قرار، بچهها تک تک یا دو سه نفری سراغم میآمدند و یا رد میشدند و چشمک و لبخند میزدند که یعنی آره شما ستوان یکمی و مامور شدی!
حال و روز بچهها اسفناک بود. چند نفر از جمله احمد فراهانی و جعفر زمردیان که سرحالتر بودند، بچهها را تر و خشک میکردند. باندها را باز میکردند، میشستند و دوباره روی زخمها میبستند. پنجاه نفر در یک اتاق دوازده متری زندگی میکردند. آنها حتی برای نشستن جای کافی نداشتند. برای همین سالمها برای نشستن نوبت بندی کرده بودند. زخمیها در این مدت همچنان با لباسهای پاره و زخمهای عفونت کرده و دست و پاهای ناقص در حالت بلاتکلیفی مانده بودند. آنهایی را که زخمهای عمیقتری داشتند، هفتهای یک بار برای پانسمان میبردند و آنها با زرنگی قرصهای آنتی بیوتیک و باند را برای بقیه تک میزدند.
ورودی راهروی ساختمان یک دستگاه دستشویی با شبکههای فلزی قرار داشت که بچهها به بهانه دستشویی رفتن باندها را در آنجا میشستند.
نوبت بندی ایستادن و نشستن و خوابیدن از زمان تعویض شیفت نگهبانها معلوم می شد. آن وقت افراد ایستاده به مهمانی نشسته خوابیده یا احتمالاً دراز خوابیده دعوت میشدند. آنجا، نشستن هم غنیمت بود و نعمت.
ظرف آب بچهها پارچپلاستیکی قرمز رنگی بود که استفاده مشترک داشت. یک بار دیدم یکی از بچهها، خیلی آهسته و با احتیاط پارچ را بیرون میبرد. پرسیدم: این چیه میبری؟ مواظب باش نریزی سرمان؟
نگاهی کرد و چیزی نگفت. آن پارچ آب، پر از مدفوع اسهالی بچههای بیمار بود! پارچ باید در دستشویی خالی می شد و با شستشویی سطحی برای مصرف شُرب بچهها پر از آب می شد! این یکی دو روز من فهمیدم که اینها چه کشیدهاند!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان #احمد_فراهانی
💐 محسن جامِ بزرگ | ۲۸
نتوانستم نام همسرم را به یاد بیاورم!
🔹بعد از اسارت به جهت مجروحیت مدتی را در بیمارستان گذراندم. بعد ما را به پادگان یا زندان الرشید بغداد منتقل کردند. با یکی دو روز آمدن به پادگان الرشید، خلاصی از این زندان وحشتناک آرزوی من هم شد، چه برسد به این بچهها که نمیدانم چندین روز در این زندان گرفتار بودند. پادگان الرشید مخوفترین زندانها بود. در آنجا فقط گاهی اجازه میدادند بچهها برای یک ساعت آن هم زیر نگاه تند نگهبانان آفتاب بگیرند.
🔹محل زخمها میخارید و کلافهام کرده بود. به احمد فراهانی که بالای سرم بود گفتم: احمدجان! این زخمها میخارد، یک کاری بکن، پدرم درآمد!
نمی دانم چطور، ولی یک تکه تیغ مستعمل با خودش داشت، او با زحمت زیاد موفق شد گچ محل زخمهای دردناک را سوراخ کند و ببرد. برخلاف تصور من، فقط روی گچ خشک شده بود. گچ از زیر همچنان خیس و نمناک بود و با ترکیبی از عفونت زخمها واویلایی شده بود! بچهها مرا به حیاط بردند تا محل زخمها را پانسمان کنند.
🔹در حیاط بودیم که ناگهان غرش فانتومهای نیروی هوایی خودمان آن هم در دل بغداد ما را ذوق زده کرد. لحظاتی بعد صدای بمبها و بعد از آن پدافندهای غافلگیر شده به گوشمان رسید که خیلی کیف کردیم. نگهبانها با عصبانیت دستور دادند که به داخل ساختمان برگردیم.
🔹شرایط قرون وسطایی بیمارستان و پادگان بطور کل خانه و خانواده را از یادم برده بود. یک روز که خیلی به ذهنم فشار آوردم، یادم آمد که من تازه ازدواج کردهام! ولی هرچه به خودم فشار آوردم که نام همسرم را به یاد بیاورم، نیاوردم.
در همین فکرها تازه یاد پدر و مادرم افتادم. خدایا! آنها چکار میکنند؟ همسرم الان کجاست؟ سعی میکردم تصویر آنها و خواهر و برادرهایم را به یاد بیاورم. اسمهایشان چه بود؟ چه شکلی بودند؟
🔹دوباره به یاد خانمم افتادم. اول خیلی سعی کردم چهره او را در ذهنم بازسازی کنم و به یاد آورم. چند بار با خودم اسمها را مرور کردم: نام خانمم فاطمه بود؟ زهرا بود؟...
کلّی اسم را در ذهنم مرور دادم، اما یادم نیامد.
🔹دو سه روز از انتقالم به پادگان الرشید بغداد گذشته بود که همه ما را به مقصدی نامعلوم سوار اتوبوسهایی پرده کشیده کردند. فکر میکنم چشمهای بچهها را هم بسته بودند! من هم که تکلیفم معلوم بود، باید سقف اتوبوس را نگاه میکردم. دو نفر مسلح در داخل اتوبوس و چند خودروی نظامی وظیفه مراقبت از ما را در مسیر به عهده داشتند.
🔹نمیدانم ساعت چند صبح حرکت کردیم، ولی وقتی به مقصد رسیدیم، هوا تاریک شده بود.
اتوبوسها توقف کردند. شاید قریب یک ساعت منتظر و نگران در اتوبوس ماندیم. نه چیزی میدیدیم و نه میدانستیم کجاییم، ولی صدای ناله و فریاد یا حسین و یا زهرای بچههای اسیر از بیرون به گوش میرسید. از همین صداها معلوم بود که باید منتظر پذیرایی باشیم.
🔹بالاخره نوبت اتوبوس ما شد و بچهها یکی یکی پیاده شدند. این بار صدای نالهها نزدیکتر بود و دلخراشتر. من چشم به راه پیاده کردنم دراز به دراز و نگران در نگران روی پتو در اتوبوس مانده بودم.
سرانجام مرا هم پیاده کردند و روی زمین درست مقابل در اتوبوس گذاشتند و تازه چشمم به روی شنیدهها باز شد.
🔹کانال انسانی به طول شاید بیست متر توسط پنجاه شصت نفر سرباز و درجهدار عراقی از دم در اتوبوس تا دم در آسایشگاه ایجاد شده بود که اسرا باید از میان آن عبور می کردند! (تقریباً همه اسرای ایرانی از این تونل وحشت عبور کردهاند، من فکر میکنم این بچهها از سختی و خوف و عِقاب پل صراط در قیامت (انشاءالله) در امان باشند)
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان #احمد_فراهانی
علیرضا باطنی| ۴
▪️اجبار می کردند تو گوش همدیگه بزنیم!
ما بعد از اینکه اسیر شدیم مدت ۱۳ روز در در بصره در یک اتاقی بودیم که در کف آن ۲۰ سانت آب بود ، بعد منتقل شدیم به بغداد، زندان الرشید که ۴۰ نفر در یک اتاق ۲ در ۳ جا دادند! حالا جدای از مشکلات عجیب و غریب آن اتاق، در این مدتی که در زندان الرشید بغداد بودیم یک روز همه را آوردند بیرون، برای شکنجه بیشتر بخصوص شکنجه روحی ما را دو ستون کردند و گفتند که هر کسی باید یک سیلی به طرف مقابل اش بزند و آن هم یک سیلی به این بزند. اگر کسی کوتاهی می کرد و محکم نمی زد عراقی ها هر دو را می زدند.
شهبازی محکم زد زیر گوشی نگهبان عراقی!
یکی از بچه های اصفهان، آقای شهبازی ایشان یک دست اش جانباز شده بود در یک عملیات دیگر، یادم هست دستش را تر کرد و گفت: که فلانی محکم بزن که عراقی ها نخواهند بزنند. طرف مقابلش شهید محمد رضایی بود. (در خصوص شهید محمد رضایی بگویم که دو نفر از بچه ها در اردوگاه شهید شدند که جنازه آنها بعد از چندین سال گوشتی آمد یعنی استخوان فقط نبود و جنازه را سالم دفن کرده بودند یکیش محمد رضایی بود و دیگری شهید حسین پیراینده که حالا مفصل است و جای این بحث اینجا نیست) مرتضی شهبازی این دستش را آورد عقب و تا آقای رضایی دستش را آورد این جاخالی داد، یک عراقی بغل دستش ایستاده بود و با همین ضربه ای که آورد آمد زیر گوش این عراقی! و عراقی دو دستی سرش را گرفت و نشست کنار دیوار، البته عراقی ها ایشان را تا مرز شهادت کتک زدند و دیگر تنفسش دچار مشکل شد ولی همین باعث شد که دیگر سیلی زدن جمع بشود.
اردوگاه یازده در تکریت
بعد از دو ماه در بغداد ما را از آنجا به ۱۸۰ کیلومتر آنطرفتر یعنی به اردوگاهی در حوالی شهر صد در صد بعثی تکریت منتقل کردند. اولین اردوگاه مفقودین یعنی ما که تا آخرین روز در صلیب سرخ ثبت نام نشدیم مال تکریت است. یک جای وحشتناکی عراقی ها درست کرده بودند و اسمش را اردوگاه گذاشته بودند. اتاق های شکنجه داشت. زندان انفرادی داشت. افراد آموزش دیده، ماهر و شکنجه گر داشت. مثلا گاهی انبردستی را بر می داشت و می رفت بین بچه ها شروع می کرد لاله گوش یکی از بچه ها را فشار می داد تا خون از کنارش بزند بیرون. این دلش که خنک می شد رها می کرد. سبیل های بچه ها را با انبردست می کند.
شکنجه کشیدن سبیل با انبردست
به عنوان تعقیبات نماز!
یادم است که یک وقت نماز صبح را خونده بودم که من را از پشت پنجره صدا زدند. آخر از بیست و چهار ساعت سه ساعت به عنوان هواخوری به ما استراحت می دادند و بیست و یک ساعت در سلول هایمان بودیم. آن سه ساعت هم عمده اش به آمار می گذشت که بیایند شمارش بکنند. همه داخل آسایشگاه بودیم که من را صدا کردند. وقتی رفتم پشت پنجره، نگهبان عراقی که بهش علی انبری می گفتیم، از همان پشت پنجره شروع کرد به کندن سبیل هام، همینطوری خون راه افتاد. بعد بچه ها آمدند و گفتند که عیبی نداره این تعقیب نماز است.
به علت طلبه بودن من را فلک کردند!
گویا یکی از بچه ها رفته بود و در مورد من به عراقی ها مطالبی گفته بود و به زعم خودشان گرچه یقین نداشتند اما مرا طلبه و روحانی می شناختند، برای همین یک وقتی من را از آسایشگاه بردند بیرون و گفتند: که تو توی ایران روحانی بودی؟
اگر یک مسجد بسازیم می تونی اداره کنی!؟
من بهشان گفتم که کی گفته من روحانی بودم؟ ترفند زدند و برای اینکه من تشویق بشم بگم طلبه هستم گفتند: منظورمان این است که می خواهیم اینجا یک مسجد بسازیم تو می توانی آن را اداره کنی!!؟
گفتم: نه. بعد من را فلک کردند و اذیت کردند. البته می خواستند در بین این اذیت ها اعترافی هم از من بگیرند چون تا حالا شک داشتند ولی می خواستند من خودم بگم طلبه هستم که حالا شاید اگر من اعتراف می کردم طلبه هستم برنامه های دیگری داشتند. حالا کسانی که ادعا می کردند برای ما مسجد بسازند و من آنجا را اداره کنم بخاطر همین شغل من را فلک کردند. معلوم بود و بیشتر معلوم شد که حرف از دین و دیانت و مذهب پیش بعثی ها همش ترفند است. البته ما طلبه ها هم نوعا با شگرد و ترفندهای آنها آشنا بودیم و در دام آنها نمی افتادیم .
به احمد فراهانی برق وصل کردند!
دوستی داشتیم آقای احمد فراهانی از ملایر، به ایشان گفتند: تو توی ایران امام جماعت بودی؟ گفت نه. بهش گفتند: ولی توی بصره دوبار نماز جماعت خواندی، که بعد بردند زیر برق و به نقاط حساس بدنش برق وصل می کردند که هنوز عوارض اش هست. بعدا من بهش گفتم که قضیه شما چی بود!؟ گفت: یکی از بچه ها که حدس می زدیم جاسوس باشد رفته و در مورد من و نماز جماعت به عراقیها گفته بود.
▪️یادآور می شود حجت الاسلام احمد فراهانی در حال حاضر مسئول نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه آزاد ملایر هستند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
#مرتضی_شهبازی #حسین_پیراینده #احمد_فراهانی
دسترسی به قسمت های دیگر خاطرات
به لطف خدا و تلاش دوستان، دسترسی به کلیه خاطرات آزادگانی که در زیر مکتوب شده محقق شده است. با کلیک بر قسمت آبی رنگ، آنها را مشاهده بفرمایید:
#حسین_پیراینده
#علیرضا_باطنی
#احمد_فراهانی
#محمد_خطیبی
#صادق_گلستانی
#علی_علیدوست_قزوینی
#حسن_اسلامپور_کریمی
#علی_اصغر_صالح_آبادی
#اسدالله_خالدی
#نادر_دشتی_پور
#احمد_چلداوی
#محمد_سلطانی
#محسن_جام_بزرگ
#حمید_رضا_رضایی
#خسرو_میرزائی
#فرهاد_سعیدی
#علی_خواجه_علی
#باقر_تقدس_نژاد
#علی_سوسرایی
#بهمن_دبیریان
#عباسعلی_مومن
#علیرضا_دودانگه
#حسینعلی_قادری
#محمد_سلیمانی
#محمدرضا_کریم_زاده
#هادی_غنی
#محسن_نقیبی
#صادق_جهانمیر
#هادی_حاجی_زمان
#سلام_الله_کاظم_خانی
#اسفندیار_ریزوندی
#احمد_دهباشی
#اسماعیل_یکتایی
#مهدی_وطنخواهان_اصفهانی
#ایوب_علی_نژاد
#محمد_عبدلی_نژاد
#محسن_مصلحی
#علیرضا_صادق_زاده
#مرتضی_شهبازی
#محسن_میرزایی
#محمد_مجیدی
#سروش_جعفر_بیگی
#کرامت_امیدوار
#ابراهیم_فخاری
#مرتضی_رستی
#علی_یوسفی
#ابراهیم_تولایی
#عزت_الله_محمدزاده
#رضا_رفیعی
#پرویز_سلطانی
#احمد_خنجری
#مصطفی_جوکار
#میرزا_صالحی
#رضا_آقاخانی
#مصطفی_شاهزیدی
#حبیب_الله_احمد_پور
#محسن_اشرفی
#محمدعلی_نوریان
#علی_دهقان
نگهبانان عراقی
#شجاع
🔻موضوعات
#رحلت_امام
#فعالیت_تبلیغی
#زندانی_سیاسی
#نظرات_شما
#شهید
#بنر_غزه
#کلیپ
#تصویر
#صوت
#کتاب
کتاب
#مردی_که_خواب_نمیدید
نحوه استفاده:
🔻 روی این اسامی که لینک شده و به رنگ آبی است کلیک کنید.
🔻 پایین آن را ببنید. سمت چپ نوشته مثلا « ۱ از ۳۰ »
🔻سمت راست آن فلاش بالا و پایین برای اسکرول کردن کنارش هست که می توانید با آنها، تمام خاطرات فرد مورد نظر را ببنید.
🔻 ان شاءالله این اسامی کم کم و با زحمات مدیر محترم که بصورت خاموش در حال تلاش هستند، بیشتر خواهد شد.