eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
992 عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
✍علی سوسرایی/۱۶ ▪️شما ساکت! هر موقع ترجمه کردی کتک خوردیم! حسن رضا جهانگیری بچه ایرانشهر بلوچستان بود که در آسایشگاه ۷ با هم بودیم. جهانگیری جزو تکاوران تیپ ۴۰ سراب بود که به همراه تعدادی از تکاوران ۵۵ هوابرد شیراز اسیرشده بودند ایشان همان آسایشگاه ۷ برای من تعریف می‌کرد: بعد از درگیری که با نیروهای عراقی داشتیم محاصره شدیم و به اسارت در آمدیم ، بعد عراقیا از ما پرس و جو می کردند و ما متوجه نمی شدیم که چی میگن. امیر یکی از همرزمانمان که بچه دزفول گفت؛ بچه ها من اهل خوزستانم عرب نیستم اما کم و بیش عربی متوجه میشم بزارید من ترجمه کنم . افسر عراقی سئوال کرد؟ انتم «حرس خمینی ؟» (شما پاسدار خمینی هستید؟) امیر گفت؛ نعم سیدی! آقا ریختن سرما حسابی کتک مون زدند. خیلی اعتراض و داد و فریاد کردیم، این دفعه سئوال کردند: «انتم جندی مکلف؟» (شما سرباز وظیفه هستید؟) امیر پیش خودش گفت، اون دفعه گفتم نعم سیدی ما رو زدند، این دفعه جواب داد : لا سیدی! می‌گفت عراقیا شروع کردند باز دوباره ما رو کتک کاری. منم ناراحت شدم، گفتم : شما ساکت باش! هر موقع ترجمه کردی مارو کتک زدند! اگه باز بخواهی ترجمه کنی با من طرفی، خودم حسابت میرسم ! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی | ۱۷ ▪️نگهبان عراقی برای ما ترشی آورد! در بیمارستان تکریت که بودیم یکی از نگهبان‌ها، اسمش جواد بود و ما طبق قانون ارتش عراق که به ارشدتر از خودشان سیدی می گفتند، به همه نگهبان‌ها سیدی می گفتیم. البته این اختیاری نبود بلکه قانون بود. در ضمن اگر با یک سرباز کمی صمیمی می‌شدیم به آنها سید می گفتیم، به همین جهت، به نگهبان جواد، سید جواد می گفتیم. سید جواد، وقتی از مرخصی می‌آمد خیلی خوش اخلاق می‌شد، ما اول فکرهای دیگه می کردیم ولی نگو مادرش سفارش می‌کرد هوای ما رو داشته باشه! خدا همه مادرها رو حفظ کنه. سید جواد، یه روز از ما سئوال کرد اگه جیزی هوس کردید بگید تا وقتی مرخصی می‌رم از خونه براتون بیارم! همه تشکر کردیم اما «محمدرضا کریم زاده»گفت: من هوس ماهی کردم برام بیار! سید جواد گفت: راهم دوره، هوا گرمه، ماهی خراب میشه.محمدرضا گفت: پس ترشی بیار! این بار وقتی سید جواد مرخصی رفت نامردی نکرد و ترشی رو آورد ولی ما از محمدرضا بیشتر خوردیم!!! یک روز هم سید جواد عکس خواهر کوچیکش رو به ما نشون داد گفت اسمش فاطمه هست. 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی | ۱۸ ▪️اسماعیل احکام شرعی می‌پرسید! اسماعیل (نگهبان عراقی) بسیار آدم خوبی بود. بعد از اینکه فهمیده بود آقای مازندرانی طلبه است، تمام مسائل شرعی و قرآنی رو از ایشون و از حاج علی باطنی می‌پرسید.از جمله درباره برداشتن دارو یا پانسمان و باند و .. که در بیمارستان بود می‌پرسید می‌شود برای خودش یا بیماران شیعه که مورد تبعیض نظام صدام بودند بردارد یا خیر؟ آنجا مرسوم بود مردان عراقی برای تمیزی صورتشان از موچین استفاده می‌کردند و موهای صورت را می‌کندند. آقای مازندرانی گفت:چون مو کنده می‌شود شاید درست نباشد و گناه باشد ایشان هم بلافاصله موچین را شکست و کنار گذاشت البته بیشتر فقها استفاده از موچین را بی اشکال می دانند ولی آن زمان رساله توضیح المسائل و استفتائات و این چیزها در اختیار ما نبود تا دقیقتر بدانیم در حد گمان بود و اکثرا طلبه‌ها مسائل را به صورت ظنی و احتیاط مطرح می‌کردند. اسماعیل بعضی مواقع می‌آمد کنار حاج آقا می‌نشست حاجی هم براش به زبان عربی روضه می‌خواند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی | ۱۹ آرزو داشتیم هر روز رادیو ایران را بشنویم! یه سال تو بیمارستان صلاح الدین تکریت، در ماه مبارک رمضان، از رادیوی نگهبان صدای دعای ماقبل افطار پخش شد. نگهبان شجاع، متوجه شد. موج رادیو رو عوض کرد. بهش گفتیم:سید شجاع، بزار این دعا هر روز پخش بشه. گفتش:این دعا مخصوص رادیو ایران و همه می‌دانند که متعلق به ایران است. برای من دردسر می‌شه! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی | ۲۰ «پیراهن و پیژامه اسارت» ارسالی آزاده سرافراز علی سوسرایی از گنبد کاووس که اوایل اسارت در اردوگاه تنها لباس ما بود و چقدر ما را از روی این پیراهن نازک با کابل زدند و این‌قدر باید می‌پوشیدیم تا کلا از بین بره. https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍علی سوسرایی| ۲۱ ▪️ هنر فاخر ایرانی در دل اسارت در بین ما اسرا، انسان‌های خوش ذوقی بودند که از کمترین فرصت‌ها، برای خلق بهترین آثار زندگی خود استفاده می‌کردند و باعث تنوع و زیبایی می‌شدند و در ضمن اندکی از رنج اسارت ما هم می کاستند. واضح بود که هیچ چیزی به اندازه آزادی کام ما را شیرین نمی کرد اما بهرحال هنر همیشه چشم نواز بوده و خوشبختانه آسایشگاه ۱۱ قدیم بند ۴ هنرمند زیاد داشت. یک سری از دوستان باذوق و هنرمند، مقوا را به صورت کتیبه خیلی زیبا رنگ آمیزی کرده و با خط زیبا آیات قرآنی رو نوشته و روی دیوار نزدیک به سقف آسایشگاه چسبانده بودند. مثل الا بذکرالله تطمئن القلوب و .....البته جزئیات آن یادم نیست ولی خیلی هنرمندانه بود مثل کاشی‌های اماکن تاریخی رنگ‌های و آبی و سبز خیلی خوشگل. یه روز نگهبان عراقی «اوس» وارد آسایشگاه شد بعد از آمار نگاهی به در و دیوار کرد،کتیبه‌ها را دید، شروع کرد با دوستان صحبت کردن و به یکی از این کتیبه‌ها گیر داد که اشتباه است این رو اصلاح کنید. یکی از دوستان بلند شد گفت: سیدی این‌ها همش آیات قرآن است. «اوس» یدفه مثل آدمی که برق گرفته باشه خیلی کنف شد و گفت: اها اینجوریه! خیلی زود آسایشگاه رو ترک کرد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍علی سوسرایی | ۲۲ بعد از اینکه اسیر شدم بعد از اینکه نیروهای عراقی مرا با حال مجروحیت شدید اسیر کردند یکی از سربازان عراقی قمقمه آبم را ازم گرفت و آن را پرت کرد احساس کردم بزرگترین داراییم را ازم گرفته‌اند. آدم وقتی مجروح می‌شه خیلی تشنه می‌شه، دوستانی که تجربه کردند می‌دونند چقدر آدم دوست داره آب بخوره. هر چند که به ما آموزش داده بودند به مجروحین آب ندین فقط سعی کنید با پارچه خیس، لب‌هارو تر کنید تا زخم عفونت نکند. یکی از نیروهای سیه چرده عراقی مرا کول کرد، خیلی درد داشتم با دست اشاره می‌کرد تحمل کن. از کنار نیزار و نهر پر آب (نهر جاسم) مرا به عقب منتقل کرد بعد کنار یه نفربر منو روی زمین گذاشت. یه نفر مسن‌تر حدود ۴۰ تا ۴۵ سال قوی هیکل آمد روی سرم، خیلی وحشت کردم. طرف مثل هندی‌ها یه خط نازک سبیل داشت که فکر کردم می‌خواهد مرا اذیت کنه و کتک بزنه. آمد روی سرم و خیلی آرام با همان لهجه عربی گفت: آقا صحیفه سجادیه! اشاره کردم که ندارم. احتمالا بچه نجف یا کربلا بود و با ایرانی‌های مقیم حشر و نشر داشت که کلمه آقا رو بلد بود بعد آمد زیپ بادگیرم رو باز کرد، قرآن جیبی،مهر و جا نمازم رو برداشت و با ایماء و اشاره فهموند که راضی باشم منم به علامت تائید سرم رو تکان دادم. مدتی آرام گذشت، دم دمای غروب توپخانه ایران شروع به گلوله بارون کرد. خواستند مرا داخل نفربر ببرند تا به عقب منتقل کنند، خیلی از درد فریاد می‌زدم و‌ بی‌قراری می‌کردم منو با طناب داخل نفربر بستند تا تکان نخورم و اینطوری منو به عقب منتقل کردند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
نگهبان شیعه اردوگاه ۱۱ تکریت ، «شجاع» شجاع، کرد زبان و شیعه و از اهالی شهرهای نزدیک مرز بود و بعد از پایان جنگ دو سه بار به ایران آمد و به حرم حضرت امام رضا علیه‌السلام در مشهد و حضرت معصومه سلام الله علیها در قم مشرف شد و هم اکنون در عراق زندگی می کند . شجاع چند بار تلفنی با یکی از آزادگان در تماس تلفنی بوده است و در اولین تماس تلفنی و در اولین جمله به این آزاده گفت: شما رستگار شدید! ▪️آزاده صبور و سرافراز علی سوسرایی در خاطره ای کوتاه از شجاع اینگونه می نویسد: نگهبان شجاع قبل از اینکه نگهبان اردوگاه باشه نگهبان بیمارستان تکریت بود و به حاج آقا مازندرانی ارادت داشت بعد از اینکه حاج آقا از بیمارستان رفت به اردوگاه یه شعر در وصف حاج آقا با خودش میخواند فقط یک بیتش یادمه: یاشای ی ی ی عبدالکریم مای ی ی ی https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی| ۲۳ ▪️اسماعیل ابوکم؟! یه نگهبان در بیمارستان تکریت بود بنام «سلام» که تپل و سبیلو بود. اسماعیل که مرخصی بود «سلام» به ما گفت «سید اسماعیل» ابوکم؟ یعنی اسماعیل حالت پدری برای شما داره و دلسوز است؟ منم گفتم لا، اسماعیل مثل شما یه نگهبانه. متوجه ارتباط اسماعیل با مجروحین شده بود ولی اگر چیزی نمی‌گفت: شاید بخاطر این بود که احتمالا از اسماعیل حساب می‌برد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی| ۲۴ ▪️ پشیمانی از سرقت یه بار از حانوت لیف حمام خریدم دفعه اول باهاش حمام کردم بعد گذاشتم خشک بشه رفتم دیدم سرقت شده! با هم غذاها صحبت کردم و گفتم: یکی لیفم رو دزدیده! رفتم دیدم یکی از دوستان داره می‌خنده، گفتم چی شده؟ گفت: دزد ناشی به کاهدون زده‌ لیف رو آورد پس داد. شاید فکر کرده بود مال عراقی‌هاست،معذرت‌خواهی کرد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی | ۲۵ ▪️طلاب بمب روحیه بودند در تماس تلفنی حدود سال ۹۱ با آقای محب خرمی جویباری که یکی از همرزمان دوران جنگ در گردان امام محمد باقر(ع) لشکر ۲۵ کربلا بود متوجه شهادت یکی از طلاب بنام شعبان سروی شدم، یعنی همزمان که من اسیر شدم همان شب آقای سروی بشهادت رسید. یادش بخیر در هفت تپه که بودیم بدلیل بمباران زیاد هواپیماهای عراقی، آقای راسخی جویباری فرمانده گروهان‌مان ما را به شیارهای اطراف گردان می‌برد تا آسیبی به ما نرسه خودش بالاتر می‌نشست و شروع به شعر خواندن می‌کرد و بچه‌ها دو به دو با هم کشتی می‌گرفتند (طلبه) شهید شعبان سروی کشتی‌های خیلی خوبی می‌گرفت. خلاصه حریف نداشت. من هم همیشه نظاره‌گر کشتی‌هاش بودم یه روز تو سنگر هوس کردم باهاش کشتی بگیرم. همش می‌خندید و سعی داشت مرا منصرف کنه خلاصه به اصرار زیاد با هم کمر به کمر شدیم بچه‌ها هم بخاطر اینکه من کوچکتر بودم و اولین بار بود که کشتی می‌گرفتم تشویق می‌کردند. خلاصه من قضیه رو جدی گرفته بودم و اونم می‌خندید کم کم باورم شده بود حریف سختی نیست. داشتم به پل می‌بردمش یکدفعه دیدم سقف چادر دور سرم می‌چرخه. سریع بلند شدم و نشستم با خنده و‌ شوخی بهم گفت: علی جان! چقدر بهت گفتم: این‌کار رو نکن راستی راستی باورت شده بود می‌تونی طلبه‌ها رو شکست بدی؟ منم گفتم: من اگه شکست بخورم هیچ اتفافی نمی‌افته ولی اگه تو شکست می‌خوردی چی؟ بعد منو بغل کرد و بوسید و عذرخواهی کرد. بعد که اسیر شدم طلابی را در اسارت دیدم که مثل روحیه شهید سروی را داشتند و باعث تقویت روحیه بقیه اسرا می‌شدند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی| ۲۶ حاج حسین از شرایط انتخاب همسر بعد از آزادی می گفت! در اردوگاه تکریت ۱۱ دو بزرگوار بودند« (حاج حسین) اهل فارس و «حاج آقا زنگی آبادی» از کرمان که تعبیر خواب می‌کردند. حاج حسین فکر کنم همشهری آقا کرامت امیدوار یعنی شیرازی بود. حاج آقا زنگی آبادی که سنی از او گذشته بود هم تعبیر خواب می‌کرد و هم بیشتر روحیه می داد. با آقا مصطفی علی اصغر زاده می‌رفتیم خدمتش. حاج حسین خیلی آرام و با محبت بود اونم تعبیر خواب می‌کرد و بیشتر ما کوچکترهارو نصیحت می‌کرد.البته بیشتر دوست داشتیم برای آزادی تعبیر خواب کنه😂 حاج حسین خیلی آرام و متین بود و بیشتر حرفاش توصیه برای بعد از آزادی بود. خصوصا برای ازدواج و شاخص‌های انتخاب همسر خوب حرف می‌زد. چون گاهی اوقات با چاشنی شوخی همراه بود برای ما خسته کننده نبود و ما صحبت‌هایش رو دوست داشتیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی | ۲۷ ▪️از شوق دیدار خانواده، بیمارستان را ترک کردم اولین گروه اردوگاه تکریت ۱۱ در تاریخ ۵ شهریور آزاد شدند. من بند ۴ بودم که روز ۶ شهریور به بند ۱ و ۲ آمدیم و بعد بچه‌های ملحق رو هم آوردند پیش ما، طبق معمول، اسرا را در گروه‌های هزار نفری آزاد می‌کردند که بعد از فرستادن یک گروه، ما حدود ۱۰۰ نفر باقی ماندیم که روز ۷ شهریور با اردوگاه‌های اطراف آزاد شدیم. روز ۷ شهریور به عنوان آخرین گروه تکریت ۱۱ از مرز خسروی وارد کشور شدیم. ابتدا بچه‌های سپاه که با مهربانی و محبت زیاد کارهای اعزام و تدارکات ما را به عهده داشتند ما را به پادگان الله اکبر اسلام آباد بردند. بعد از معاینه پزشکی مرا بخاطر عفونت پام به بیمارستان امام حسین(ع) کرمانشاه بستری کردند. من به دکترم اعتراض کردم که من مشتاق دیدن خانواده ام هستم چرا الان اینجا دور از شهر خودم بستری کردید؟ شهرستان خودم پیگیر مجروحیتم می شوم منو با این قول که اولین فرصت خودم را به پزشک ارتوپد شهرستان معرفی کنم مرخص کرد، بعد مرا بردند پادگان شهید منتظری کرمانشاه که تمام بچه‌های تکریت ۱۲ بودند کسی را نمی شناختم بعد چند کتاب، یک سکه بهار آزادی و یک چک بیست هزار تومانی بانک ملی، و یک قوطی آهنی پسته صادراتی دادند بعدش ما را با هواپیما فرستادند ساری و بعد با ماشین ما را بردند آزادشهر استان گلستان. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی| ۲۸ ▪️نگهبان عراقی گفت: بلند شید سلام بدید! رود دجله یا فرات از کنار سامرا رد می‌شه یادمه موقعی که آزاد شدیم و داشتیم از جاده کمربندی سامرا رد می‌شدیم نگهبان اتوبوس گنبدهای امامان سامرا (امام هادی و امام حسن عسکری) را به ما نشان داد و‌ گفت: بلند شید اینجا سامرا است، مزار امامان عسکریین علیهما السلام است. سلام بدید ما هم سلام دادیم البته فاصله زیاد بود از دور دیده‌ می‌شد. سامرا مدفن و آرامگاه امام هادی(ع) و فرزندش امام حسن عسکری(ع) است. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی | ۲۹ فرصت طلبی در مراسم استقبال از آزاده خدمت شما عارضم وقتی در شهریور ۱۳۶۹ من آزاد شدم و به همراه دیگر آزادگان به شهر آزادشهر استان گلستان آمدم، مردم مراسم خیلی تاریخی و بزرگی برپا کرده بودند و بخصوص فامیل‌ها و پدر بزرگ‌هایم در مراسم استقبال گاو و گوسفند زیاد آورده بودند، خدا رحمتش کنه پدر بزرگ پدریم یک گاو بزرگ آورده بود و در میدان مرکزی آزادشهر قربانی کرد. از اونجایی که تنها آزاده روستای سوسرا (از توابع آزاد شهر) بودم سوسرایی‌ها خیلی منظم برنامه‌ریزی کرده بودند و گروه مخصوص قربانی کردن!!! تشکیل داده بودند ولی در همین شلوغ پلوغی، یکی از کاردهای خیلی خوب قصاب گم شد و فامیل‌های ما خیلی ناراحت بودند که چرا کارد گم شد و اسباب شرمندگی ما شد! بعد از اینکه عکس‌های مراسم استقبال چاپ شد، چون شهر کوچک بود بخصوص بیشترین تعداد از روستای سوسرا بودند متوجه شدند که یک نفر غریبه کارد رو از قصاب گرفته، خلاصه به هر ترفندی بود از روی عکس و تحقیقات شناسایی‌اش کردند و داییم رفت سراغش. گرچه اول انکار کرده بود ولی بعدا که عکس رو بهش نشون داده بود وا داد. داییم بهش گفته بود: اینم مدرک، برو و دیگه انکار نکن کارد رو بیار. اون هم که دیگه چاره‌ای نداشت با شرمندگی رفت آورد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی | ۳۰ ◾نگهبان عراقی می خواست ما را سر کار بگذارد! در تکمیل خاطره ۴۲ حاج محسن جام بزرگ قشنگ یادمه نگهبان « سید شجاع» در شب ۲۸ صفر مصادف با رحلت حضرت رسول اکرم (ص) رادیو روشن کرده بود و ام کلثوم خواننده معروف عرب داشت آواز می خواند . حاج محسن و عین الله نصراللهی - اتاق دوم بودند و ما همه بشکل دور همی جمع شده بودیم و با هم صحبت می کردیم. شجاع آمد و من بهش گفتم: سید شجاع! امشب شب رحلت حضرت رسول اکرم هست ، انت مو مسلم !؟ شجاع گفت: لا آنی مسیحی، گفت نه من مسلمان نیستم، نه من مسیحی هستم! داشت سر بسر ما می گذاشت! مسلمان بود. ما هم نگهبان را سرکار گذاشتیم! بچه ها گفتند بیایید ما هم شجاع را سرکار بزاریمش! برای همین منم به شجاع گفتم :حاج محسن مسیحی! شجاع تعجب کرد، از اونجایی که روحیات حاج محسن رو می دانستم گفتم: حاج محسن! دعای مسیحی بخوان. حاج محسن گفت : باشه فقط در آخر دعا شما بجای آمین بگید بعله! خلاصه هماهنگ شدیم حاج محسن شروع کرد اوپرا خواندن و آخرش هم دعا کرد . 🔻حاج محسن در قالب دعا هر چه خواست به شجاع گفت! حاج محسن به فارسی شروع کرد در قالب و شکل دعا به شجاع هرچی دلش خواست گفت، ما هم خیلی هماهنگ بعله هارو گفتیم! شجاع هاج و واج مونده بود و با تعجب به حاج محسن نگاه می‌کرد، باورش شده بود حاج محسن، مسیحی است وگرنه کی می تونه به این زیبایی مثل مسیحی ها بخونه! وقتی خواست بره سمت اتاق نگهبانی همه با هم شروع کردیم بلند خندیدن.. عین الله نصراللهی از بس خندید از روی تختش به زمین افتاد. شجاع همانطور که بسمت اتاق نگهبانی می رفت شاید شک کرده بود که سرکارش گذاشتیم یا نه واقعی بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
دسترسی به قسمت های دیگر خاطرات به لطف خدا و تلاش دوستان، دسترسی به کلیه خاطرات آزادگانی که در زیر مکتوب شده محقق شده است. با کلیک بر قسمت آبی رنگ، آنها را مشاهده بفرمایید: نگهبانان عراقی 🔻موضوعات کتاب نحوه استفاده: 🔻 روی این اسامی که لینک شده و به رنگ آبی است کلیک کنید. 🔻 پایین آن را ببنید. سمت چپ نوشته مثلا « ۱ از ۳۰ » 🔻سمت راست آن فلاش بالا و پایین برای اسکرول کردن کنارش هست که می توانید با آنها، تمام خاطرات فرد مورد نظر را ببنید. 🔻 ان شاءالله این اسامی کم کم و با زحمات مدیر محترم که بصورت خاموش در حال تلاش هستند، بیشتر خواهد شد.
علی سوسرایی 🔻سالگرد اسارتم است! بیست و یکم دی ماه ۱۳۶۵ ساعت حدودا ۱۰ صبح در محاصره دشمن بعثی قرار گرفتم و به اسارت درآمدم .شب دوم عملیات کربلای ۵ بر اثر اصابت تیر گرینوف بشدت زخمی و زمین‌گیر شدم. نمی‌دانم بخودم تبریک بگویم یا تسلیت بخاطر این اتفاق مهم در زندگی ام اما از آن واقعه تلخ سال‌ها می‌گذرد و من هنوز اثر اون شب رو به یادگار دارم. زحمات و رنج‌های اسارت ما هدر نرفت و دشمن ما به آرزوهای خود نرسید و ایران عزیز حفظ شد. خدا را شکر در کشورم، در کنار مردم و ملت قهرمانم، آزاد و مستقل نفس می‌کشم. قدر ایران، مردم و رهبر حکیم آن را می دانم. تا آخر خداوند را برای این آزادی و زندگی دوباره سپاسگزارم. زنده و پاینده باد کشورم، ایران زیبا آزادی همه اسرا بخصوص اسرای مسلمان را از خداوند متعال خواهانم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍️ علی سوسرایی | ۳۱ ▪️چهار سرباز عراقی منو محاصره کردند و.. ۱۶ ساله بودم. دقیق نمی دانم چه ساعتی از نیمه شب بود بر اثر خون ریزی زیاد بیهوش شدم تقریبا هوا روشن شده بود بهوش آمدم «شهید باقری جمنانی» در چند قدمی من افتاده بود صداش زدم جوابی نشنیدم . وقتی بهش نگاه کردم دیدم راحت خوابیده انگار که سالهاست خوابیده رنگ پوست بدنش به سفیدی میزد مطمئن شدم شهید شده سکوتی عحیب منطقه را فرا گرفته بود انگار نه انگار دیشب اینجا قیامتی به پا شده بوده. صدای پرندگان به وضوح شنیده می شد، خبر نداشتم در چند متری سربازان عراقی هستم. کم کم بفکر برگشت به عقب شدم وقتی شروع به حرکت کردم متوجه شدم قادر به تکان خوردن نیستم. تشنگی عجیبی بسراغم آمد. هر چند دقیقه از قمقمه آب می نوشیدم به خیال خودم در منطقه تنها مانده ام و کسی مرا نمی بیند. حدودای ساعت ۱۰ صبح، چهار سرباز عراقی منو محاصره کردند و یکی از آنها با قنداق اسلحه اش به سرم ضربه زد. از حالت نشسته نقش بر زمین شدم که متوجه شدند مجروحم و قادر به حرکت نیستم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍️ علی سوسرایی فعالیت‌های تبلیغی ▪️حاجی! این روستا چقدر طلبه داره! دیشب بمناسبت سالگرد شهادت یکی از هم گردانی‌هایم در یکی از روستاهای جویبار دعوت شدم که آنجا از جنگ و اسارت خاطره تعریف کردم. حاجی نمی‌دونی روستای سرو کلای جویبار چقدر طلبه داره ماشاءالله! و چقدر طلبه شهید داره! بطور اتفاقی کنار یک پیرمرد نشستم که از رزمندگان قدیمی بود. 🔻بیاد آقا شیدالله هم صحبت شدیم و صحبت از اسارت و ‌۴ سال مفقودیت شد. اونم گفت: ما یک طلبه داریم ۴ سال مفقود بود و الان قم درس می‌خونه بگو کی بود حاجی: (شیدالله) صادق گلستانی خومودن! موقع خاطره‌گویی از صادق گلستانی هم ذکر خیری کردم که الان ضمن حفظ آرمان‌گرایی و انقلابی بودن و ساده زیستی و همان دلسوزی که به محرومین دارد یکی از اساتید مبرر حوزه و دانشگاه در رشته جامعه‌شناسی است. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی | ۳۲ ▪️دلهره و انتظار ما در روزهای آزادی صبح روز ششم شهریور بعد از اینکه بند یک و دو آزاد شدند باقیمانده بند ۳و ۴ رو به بند یک و ۲ آوردند و اسرای دو ملحق تکریت ۱۱ رو هم همینطور. صلیب سرخ شروع کرد به ثبت نام و هزار نفر رو سوار اتوبوس کردند و به سمت مرز فرستادند. جالب اینکه ملحق ها را فرستادند رفتند اما ما که از اسرای بخش اصلی تکریت ۱۱ بودیم چند نفری باقی ماندیم . 🔻دیگر کسی به لباس نو و غذا توجهی نمی کرد بالاخره نوبت ما شد و هفتم شهریور در اردوگاه به هر یک از ما یک قرآن از طرف صدام و یک خودکار بیک از طرف صلیب سرخ هدیه دادند و سوار اتوبوس شدیم. ناگفته نماند که ما در طول اسارت لباس مندرس تنمان بود و از بس شسته بودیم زود پاره می شد و له له می زدیم برای یک کفش نو و یک لباس جدید اما الان تمام لباسهای زرد و لباسهای قدیمی و حتی کفش های نویی که داده بودند جلوی بند یک و دو دپو شده بود و کسی توجهی به آنها نمی کرد و نگهبانهای عراقی کفش های جا مونده و مناسب رو برای خودشون بر‌می داشتند. شب شد و قرار شد شام بدن نگهبان ها التماس می کردند بیایید برید غذا بگیرید اما از سوق رفتم به ایران کسی توجهی نمی کرد. همه در حال و هوا و شوق آزادی بودیم درهای آسایشگاهها باز بود و ما راحت به بیرون رفت و آمد داشتیم. برای اولین بار شب ستاره رو از حیاط و در هوای آزاد می دیدیم. خلاصه تا صبح خوابمون نبرد. 🔻اتوبوس ما خراب شد! لحظه موعود فرا رسید، سوار اتوبوس شدیم و یادمه «صفر شوجی» صندلی کناری من بود . از شانس کم یک اتوبوس قراضه گیرمون اومد! اتوبوس ما بعد از مدتی که حرکت کرده بود خراب شد و از کاروان اسرا جا موندیم و ماشین فرماندهی عراقی کاروان، متوجه اتوبوس‌ ما شد و دستور توقف کاروان اتوبوس ها رو داد تا تکلیف ما معلوم بشه. در نهایت به این نتیجه رسیدند صبر کنیم که اتوبوس دیگری بیاد. اتوبوس جدید آمد و ما رو منتقل کردند به اتوبوس جدید و الحمدلله بسلامتی راهی ایران شدیم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
جانبازان آزاده علی سوسرایی و اسماعیل یکتایی. نفر سوم و چهارم از سمت راست در کنار سایر ازادگان
دستخط مرحوم جانعلی حسنخانی و تقدیم کتاب خاطراتش به آزاده سرافراز، علی سوسرایی