eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
993 عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ علی سوسرایی/ ۱ « سید علی » بهیار عراقی شیعه اهل کاظمین همیشه وقتی برای پانسمان بچه ها به زندان بیمارستان وارد میشد زیر وسایل پانسمانش یواشکی پودر های تقویتی پرتغالی می آورد می گفت: بخورید بدن های شما ضعیف شده و به شوخی می گفت: اینها مخصوص برادران عراقی هست برایتان آوردم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی/ ۲ ◾ اون بیچاره منم ! زمانیکه بند ۱ و ۲ را برای هواخوری مخلوط کردند و همه با هم می آمدیم بیرون اکثر مواقع با اسماعیل یکتایی و مصطفی علی اصغر زاده باهم قدم می زدیم نمی دانم چه اتفاقی افتاد یهو سوت آمار زدند و همه آسایشگاهها باید سریع بصورت پنج پنج پشت هم یکه به صف می شدیم. یه دفعه یکی از نگهبانها محکم زد تو گوش یکی از بچه ها که صداش تو کل بند پیچید بعد از این که آمار تمام شد، به اسماعیل گفتم نمی دونم تو گوش کدام بیچاره زدند که صداش تو کل بند پیچید! اسماعیل گفت: اون بیچاره منم! تو گوش من زدند تا بیام به صف برسم دیر شد. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی/ ۳ در بند ۴، یکی از بچه های بیرجند بنام عباس زنگویی مسئول باغچه آسایشگاه بود. فلفل کاشته بود که خیلی هم تند بودند. عباس خیلی مراقب بود کسی بی اجازه فلفل برداشت نکنه. یه روز حسن جهانگیری اهل ایرانشهر، عباس رو شیر کرد و بهش گفت عباس چرا نمیزاری فلفل بکنیم بیا یه خاطره خوب از خودت بزار! برو برامون فلفل بیار بعدا ما آزاد می‌شدیم می‌گیم یادش بخیر یه عباس داشتیم چه مرد نازنینی بود که برامون فلفل آورد با غذا خوردیم. آقا چکار داری خلاصه عباس آقا خوشش اومد، جو گیر شد و رفت کلی فلفل خارج از نوبت کند برامون آورد. 🔹آزاده تکریت ۱۱
✍ علی سوسرایی /۳ ◾در محوطه دشمن مراقب حرفات باش مرحوم غلامحسن فتحی ، آزاده اهل رشت، یادش بخیر در آن زمان که اکثر ماها ۱۶ یا ۱۷ سال بیشتر نداشتیم میانسال بود از کارکنان شهرداری رشت بمب روحیه خاطره به اسارت در آمدنش رو برای ما تعریف میکرد می‌گفت آرپی جی زن بودم رسیدم خط اول تیربار رو زدم خط شکسته شد خط دوم عراقیا و تبربارش رو خاموش کردم رسیدم خط سوم رفتم تیربار و بزنم تیر خورد تو زانوم افتادم حاج آقا مازندرانی گفت آقای فتحی کم تعریف کن الآن بیمارستانی کسی کار نداره ولی میری اردوگاه بگوش نگهبانا می‌رسه دردسر میشه برات! روحش شاد 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی/ ۴ ◾ وقتی که اسیر شدم! بعد از عبور از دریاچه ماهی در منطقه شلمچه به خط دشمن زدیم. من یک بسیجی امدادگر از گردان امام محمدباقر (ع) لشگر ۲۵ کربلاء. بودم. آن شب بعد از پانسمان یکی از مجروحین بنام باقری جمنانی اهل قائم شهر در محاصره دشمن قرار گرفتیم. من از ناحیه ران پای چپ تیر خوردم و بعد از مدتی بیهوش شدم. صبح که بهوش آمدم دیدم دوستم شهید شده, حدود ساعت ۱۰ صبح، ۴ سرباز عراقی منو محاصره کردند. یکی از سربازان عرافی با قنداق اسلحه اش محکم زد توی سرم. در حالیکه استخوان پای چپم خرد شده بود منو بدون اینکه بلندم کنند کشیدند و پشت سنگرهای خودشون منتقل کردند.از شب سوم عملیات کربلای ۵ یعنی بیست یکم دی ماه ۱۳۶۵ سالها می گذرد ولی پای من هنوز آثار آن شب پر حادثه را با خود دارد. 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی / ۵ ◾علی اسپانیانی یه نگهبان داشتیم بنام علی که بعدا معروف شد به علی اسپانیایی قضیه.از این قرار بود که علی از کارمندان سفارت عراق در اسپانیا بوده و در عراق داماد عزت یخی یا همون عزت ابراهیم موحنایی یکی از معاونین صدام بود علی بدون اجازه دولت عراق تجدید فراش میکنه و یه زن اسپانیایی میگیره و مورد غصب صدام قرار میگیره و حکم اعدام میاد که به وساطت عزت ابراهیم پدر خانمش یه درجه تخفیف میگیره حکمش به این صورت بود که تا آخر عمرش باید در پادگانها خدمت کنه و حق مرخصی رفتن هم نداره. 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی /۶ ◾جاسم یک مومن واقعی بود قسمت اول جاسم بهیار عراقی، اهل ناصریه، مردی سیه چرده که دائم سیگار رو لبش بود. خیلی هوای مجروحین اسیر رو داشت. اول ها که شناختی ازش نداشتیم همیشه به حاج آقا مازندرانی می‌گفتم این معتاده! وقتی سرحال بود به حاجی اشاره می‌کردم الان ثوپه توپه! نگو این بنده خدا بر خلاف ظاهرش بسیار مومن و دوستدار اسرا بود با دقت کامل عفونت های بچه هارو تخلیه میکرد و خیلی وقت می گذاشت. بعد که متوجه شدیم آدم خوبی هست یه بار ازش سئوال کردیم شما با بقیه فرق داری علتش چیه؟ گفت؛ من یه شب خواب رسوالله (ص) رو دیدم بهم سفارش کرد هوای بچه های ما رو داشته باش (اسرا) می‌گفت بوی تعفن و عفونت زخم های شما برای من مثل عطر هستش. شما سفارش شده هستید! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی/ ۷ ◾جاسم یک مومن واقعی بود / ۲ بعدها که ارتباط ما با جاسم بهیار عراقی کاملا برقرار شد زمان پانسمان مجروحین منو صدا می‌زد که سرود های انقلابی به زبان فارسی که معنایش را هم متوجه نمیشد براش بخوانم، منم سرود الله اکبر خمینی رهبر این بانک آزادیست کز خاوران خیزد.... یا سرود بهمن خونین جاویدان تا ابد زنده یاد شهیدان ...را می خواندم. در واقع موقع کار با شنیدن این سرود ها روحیه می‌گرفت و گاهی با حرکات سر مرا همراهی می‌کرد. علی سوسرایی| ۸ سرباز صدام روزه می گرفت! اولین روز ماه مبارک، جاسم آمد گفت؛ من امروز روزه ام . جاسم با اینکه رسماً سرباز صدام بود ولی سنت شکنی کرده بود و مثل ما روزه گرفته بود‌. گفتم؛ جاسم! شما روزی سه‌پاکت سیگار می کشی چگونه تحمل می کنی؟ در جواب گفت: بعد افطار ان شاء الله تا سحر وقت دارم. یادمه اون سال عراق عید فطر را یک روز زودتر از ایران اعلام کرد. جاسم آمد گفت: من روزه ام . گفتم : مگر امروز عید نیست ؟ گفت: نه هر موقع ایران اعلام کرد عید ما همون روز است.من امروز هم روزه گرفتم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی/ ۹ جاسم یک مومن واقعی بود/۳ یک روز مرحوم غلامحسن فتحی وقتی جاسم وارد زندان بیمارستان شد رو کرد به جاسم به لهجه محلی گفت: جانسن جانسن! دیشب خواب تو را دیدم. مرحوم فتحی نمی توانست بگوید جاسم، می گفت جانسن! جاسم رو کرد به حاج آقا مازندانی گفت عبدالکریم هذا شیگول(این چی میگه) حاج آقا ترجمه کرد میگه خواب شما رو دیدم. خواب دیدم آزاد شدیم رفتیم ایران، دیدار از اسرای عراقی یهو چشمم افتاد به شما گفتم: جانسن شما اینجا چکار میکنی؟ شما گفتی من جانسن نیستم قاسم هستم. جاسم رو کرد به حاج آقا مازندرانی و گفت این از کجا خبر داره برادر من قاسم در ایران اسیره؟ مازندرانی گفت: خبر نداشته خواب دیده.جاسم سرش رو تو دوتا دستش گرفت گفت: الله اکبر! بعد نشست تعریف کرد. ایران یه زمانی اجازه داد خانواده اسرای عراقی می‌توانند با اسیرشان ملاقات کنند. من و پدر و مادرم سه نفری رفتیم کویت و از آنجا وارد ایران شدیم و به دیدار قاسم رفتیم از طرف مجاهدین عراق مارو بردن نماز جمعه تهران اینجا رو با یک شعور و شعفی تعریف می‌کرد. می فهمی نماز جمعه تهران! بعد چندروز گشت و گذار در تهران، مادرم گفت ، من اینجا پیش قاسم می مانم و با ما بر نگشت عراق. مادرم هر هفته جمعه ها به دیدار قاسم می‌رود. ظاهرا از طرف مجاهدین براش منزل تهیه کرده بودن. جاسم می‌گفت، حالا دولت عراق هرچه از ایران بد بگوید من قبول نمی‌کنم و تحت تاثیر تبلیغات اینها قرار نمی گیرم چون خودم از نزدیک همه واقعیت را دیده ام. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی/ ۱۰ - سید چطوری؟ - حال ندارم! در آسایشگاه ۱۱ قدیم وضع زخم هایم خیلی خراب شد قرار شد از بند ۴ به بیمارستان اعزام بشوم یه ماشین وانت مخصوص حمل زندانیان آمد و منو با پتو گذاشتن داخل ماشین . دیدم یه مجروح دیگه ای از بند ۱و۲ داخل ماشین بود. خیلی بی حال و رنگش زرد بود یه بسیجی خوش سیما با چشمهای رنگی بود. ازش سئوال کردم مشکلت چیه چون اونم مثل من داخل پتو بود، بزور جوابم داد: حال ندارم. تا اینکه مارو بردند زندان بیمارستان تکریت بعد چند روز حالش یکم بهتر شد . سید محمد حسینی اهل بابل بود ظاهرا عراقیا بدون بیهوشی پای مجروحش رو قطع کرده بودن از حال رفته بود.ما دونفر بودیم که باهم رفتیم بیمارستان بعد مدتی سید حالش بهتر شد و به اردوگاه برگشت. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی | ۱۱ ▪️صدام برام چای ریخت! زمانی که ما در بیمارستان تکریت بستری بودیم «عزیز الله» که از غواصان قزوینی عملیات کربلای ۴ بود مدتی کوتاهی پیش ما بستری شد. ایشون خودش برای ما تعریف می کرد، می گفت، وقتی اسیر شدم بمن شک داشتند که پاسدار هستم یا نه برای همین منو بردند استخبارات بغداد و مدتی بصورت انفرادی نگهداری می شدم. در این مدت موها و ریش هام بلند شده بود خیلی مرا شکنجه می‌کردند می‌خواستند از من بشنوند و مطمئن بشوند که پاسدار هستم یا برعکس یقین کنند که پاسدار نیستم. هر روز کتک و شکنجه ادامه داشت تا اینکه یه روز ریختن تو و سلول رو تر و تمیز کردند . یهویی دیدم بدون مقدمه و بدون اعلام قبلی، صدام با چند نفر دیگه وارد اتاق شدند، یه کتری چایی دادند بهش و جلوی دوربین فیلمبرداری شخص صدام برام چایی ریخت و سیگار بهم تعارف کرد با اینکه سیگاری نبودم ، از ترس یه نخ سیگار ازش گرفتم که بهش بر نخوره پدر منو در بیاره و شروع کرد باهام صحبت کردن و دلداری دادن که جنگ بزودی تموم میشه و چند صباحی شما مهمان ما هستید و بزودی آزاد می شوید. من هم بکلی گیج و مات و مبهوت شده بودم. بعد از اینک صدام رفت از صبح روز بعد دوباره شکنجه ها و کتک کاری به روال سابق برگشت! چند روز بعد، در حین کتک خوردن، من که عاصی شده بودم با صدای بلند اعتراض کردم: مگر شما از سید الرئیس صدام بالاتر هستید!؟ ایشان با من دیدار کرد و گفت شما مهمان ما هستید! یعنی اینطوری وانمود کردم که من حرف صدام را باور کردم که گفت شما مهمان ما هستید! نمی دانم چطور شد که این حرف رو زدم، اینها دیگه دست از شکنجه برداشتند و انگار که من پیش صدام اعتباری داشته باشم از من ترسیدند! بعد از ساعتی، فرمانده شان آمد و پیگیر شد و گفت: شما چی گفتی؟ قضیه دیدار با صدام را تعریف کردم. به هر صورت نمی دانم چه فکری کردند که از اون به بعد کسی با من کاری نداشت شاید هم می‌خواستند احترام صدام را نگه دارند و نمی خواستند با زدن من، حرف صدام رو پیش من دو تا کنند که گفته بود شما مهمان ما هستید و من به باور خودم بمانم که بله صدام راستگو است!. شکنجه نکردند تا زمانی که وارد اردوگاه تکریت ۱۱ شدم .دوباره شکنجه ها آغاز شد. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علی سوسرایی| ۱۲ ▪️روز اول اردوگاه روز اول که وارد اردوگاه شدیم جلوی بند ۱ ما مجروحین را توی حیاط در کنار هم بطور ردیفی روی زمین گذاشتند ولی بالاخره شبش ما رو به آسایشگاه ۶ بردند. روز خیلی سردی بود بخصوص امثال من که بخاطر مجروحیت شدید از ناحیه پا با پتوی نظامی که گرمایی خاصی نداشت حمل می‌شدم هم بخاطر مجروحیت بیشتر که نیاز به رسیدگی داشتیم که نمیشد و هم پتو که گرم نبود یخ زدیم!. روزهای اول آسایشگاه ۶ قدیم دو نفر از دوستان خیلی به بنده خدمت کردند، من همیشه دعاگویشان هستم یکی آقا «مصطفی کردی» و دیگری هم آقا «حجت دینی»، از آنها سپاسگزارم و خداوند جزای خیر به آنها بدهد‌. مرحوم زنده یاد «شاپور خوبانی» هم اولین مسئول اسایشگاه بودند؛ خدا رحمتش کنه. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
🟡 علی سوسرایی | ۱۳ ┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄ ▪️کاظم و گرگانی ها روز های اول اسارت آسایشگاه ۶ بودیم، یه نگهبان داشتیم بنام «کاظم» تپل و قد کوتاه بود، درجه اش گروهبان یک و سه تا خط صاف رو بازوش داشت. یه روز آمد آسایشگاه گفت: بچه های جرجان(گرگان) بیان بیرون. دوستان هم فکر کردند نونی یا غذایی، چیزی میخواد بده! خلاصه چند نفر از گرگان و اطراف دست بلند کردند، من هم بچه آزادشهر بودم چون مجروح بودم اول آسایشگاه داخل پتو دراز کشیده بودم یواش دستم رو بردم بالا، خدا رو شکر که حواسش به من نبود. گرگانی ها رو برد بیرون بعدا همه رو آورد، حسابی شکنجه کرده بود! یه نگهبان دیگه آمد توضیح داد که برادر کاظم در گرگان اسیر بوده و اسرای عراقی در گرگان شورش کرده بودند در حین درگیری و فرار اسرا، برادرش کشته شده بود. روز بعد که کاظم دوباره آمد گرگانی ها رو صدا کرد که بیان بیرون، دیگه گرگانی نبود! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
🟡 علی سوسرایی | ۱۴ ┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄ ▪️مصطفی و قطع نسل! وقتی مصطفی برمیل (بشکه) می آمد برای آمار، خیلی صحبت می کرد، پرچونه بود، دو ردیف دندان داشت و لباس نظامی اندازه تنش نبود سفارش می‌داد براش می‌دوختند. واقعا بشکه به تمام معنا بود. همیشه موقع آمار تلو تلو میخورد و تعادل نداشت.خدا لعنت کنه مصطفی بشکه رو ! فقط جای حساس بچه ها رو لگد میزد!. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
✍علی سوسرایی | ۱۵ ▪️ آن چهار نفر ! به جهت مجروحیت شدیدی که داشتم همیشه به حالت دراز کش خوابیده بودم و موقع انتقال به اردوگاه با یک پتو توسط دوستان سالم حمل می شدم. موقع ورود به اردوگاه، منو سوار اتوبوس کردند. من توی راهروی اتوبوس در کف اتوبوس با صورت خوابیده بودم و قادر نبودم جایی رو بجز سقف اتوبوس ببینم فقط حین عبور از شهر بغداد ساختمان چند طبقه گاهی اوقات دیده میشد تا اینکه اتوبوس ما وارد اردوگاه شد. یکی یکی اسرا رو پایین می کشیدند و من فقط صدای جیغ وداد و فریادهای یاحسین و یا زهرا و صدای برخورد ضربات کابل و چوب را می شنیدم. دستور دادند مرا هم پیاده کنند. یادم نیست آن ۴ شیر مرد چه کسانی بودند! آنها ۴طرف پتو مرا گرفتند و وارد تونل شدیم.ا ین ۴ دلاور در حین عبور، کتک زیادی خوردند و لحظه ای مرا رها نکردند. پتو بالا و پایین می شد و من از شدت درد بخود می پیچیدم و از خودم خجالت میکشیدم که فریاد بزنم. تصورش چقدر سخت هست هم مجروح حمل کنی و هم کتک بخوری و راه فرار نداشته باشی و ماموریتت را به نحوه احسن انجام بدهی. یه بار «سید جواد» سئوال کرد، موقع ورود که اسرا رو می‌زدند من شنیدم یه نفر می‌گفت: یا یوسف! منظورشان کی بود ؟ من گفتم: نشنیدم ولی احتمال میدم یا یوسف زهرا منظورشون بود شما زهراشو نشنیدی. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65