eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
261 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
صادق جهانمیر| ۱۷ ▪️رفتار صلیب سرخ مشکوک بود! روزی که ما از طریق مرز خسروی وارد خاک ایران شدیم صلیب سرخ یک چادر داشت که همانجا اسامی ما را می‌خواندند و از نفر به نفر ما می‌پرسیدند:آیا می‌خواهی به ایران برگردی یا از اینجا شما را برای بردن به کشورهای ثالث مثل آلمان،فرانسه، سوئد و غیره به عراق برگردونیم؟ از اینجا به بعد تحت حمایت صلیب سرخ جهانی هستید. البته این به احتمال قوی یه ترفند سیاسی بود چون تو اردوگاه هم همین برنامه را داشتند، در اصل منافقین پشت این قضیه بودند و خبری از کشورهای اروپایی نبود بلکه باید می‌رفتیم به اردوگاه اشرف منافقین. این خبیث‌ها یعنی صلیب سرخ جهانی حتی تا دم مرز هم از حمایت کردن منافقین از چیزی دریغ نمی‌کردند و واکنش ما خیلی آنها را ناامید می‌کرد و مثل همینجا اکثریت مطلق و غالب و قاطع بچه‌ها هم بچه‌ها دست رد به سینه آنها می‌زدند. وقتی که برگه مشخصات شخصی خود را در کاغذهای رسمی صلیب سرخ می‌نوشتیم و برگ ترخیص را امضاء می‌کردیم. از چادر صلیب به یک چادر دیگه راهنمایی می‌شدیم. از آن طرف اسرای عراقی هم در روبروی ما در خا‌ک ایران زیر برگه ترخیص را امضاء می‌زدند و لیست که مثلا ۲۰ تا ۲۰ تا تکمیل می‌شد با نظارت نیروهای نظامی دو طرف و صلیب سرخ از اون چادر به این چادر می‌آمدیم و به ما می‌گفتند:الان دیگه در خاک وطن هستیم که بچه‌ها بی اختیار سجده شکر می‌کردند و بعضی‌ها هم نماز شکر می‌خواندند. البته در نواحی مرزی نحوه تبادل اسرا کمی با دیگر مرزها متفاوت بود ولی ما خدا را شکر ما در همانجا به فاصله خیلی کمی وارد خاک گلگون به خون شهدا شدیم که وصف آن را نتوان گفت: همه آزادگان آن را با تمام وجودشان لمس کرده اند. ترخیص بنده از کرمانشاه صورت گرفت که خودش داستان جالبی داره به وقتش نوشته می‌شه. آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۱۸ ▪️حتی یکبار ما را پارک نبردند! یکی از همکارانم که می دونست که من حدود ده سال اسیر بودم یه روز پرسید یعنی حتی شما را یک بار هم پارک نبردند یا یه سینما یا چیزی شبیه آن !؟ پیش خودم گفتم اصلا ایشان متوجه است که ما آنجا اسیر بودیم یعنی چی! آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۱۹ ▪️دست بیکی کردن ایرانی و عراقی من به عنوان اسیر ایرانی مدتی از مریضی و درمانم را در کنار افسران زندانی ولی بیمار عراقی گذارندم‌. شب حدودا ساعت ۱۲ گذشته بود که اکثر مریض‌ها خوابیده بودند من و مطار(افسر بیمار عراقی) که شیعه و بچه کربلا بود بیدار بودیم و داشتیم با فلاکس چایی می‌ریختیم و من سیگار می‌کشیدم. یک‌ دفعه یه فکری اومد تو سرم ولی ترسیدم اونو عنوان کنم (خواستم سیگار به مطار تعارف کنم) با خودم گفتم:اگه یه بلایی سرش بیاد خونم پای خودم است و از خدا نمی‌تونم طلبکار شهادت بشوم . چند لحظه بعد مطار مثل اینکه فکر منو خونده باشه گفت: صادق! کل جماعه نائمون شوفهم، خلی اشرب جیگاره (همه خوابیدند، بذار سیگار بکشم) منم با ترس حواب دادم اگه حالت بدتر بشه چی، جواب زن و بچه‌ات را چی بدم، به دکتر و نگهبان‌ها چطوری حساب پس بدم ! نه این کار خطرناکه! 🔸چند لحظه بعد یه چایی ریخت برای خودش و یه سیگار هم روشن کرد و به من اشاره کرد که اگه حالم خراب شد بگو من خواب بودم خودش سیگار روشن کرده دروغ هم نگفتی. 🔸خلاصه چند قلپ چایی خورد و سیگار هنوز به نصفش نرسیده بود که شروع کرد به سرفه‌های خشک و پشت سر هم زدن، آن ‌قدر بلند بود صداش و پی در پی که اکثریت بیدار شدند. وقتی دیدم چند نفر بیدار شدند منم خودم را از خواب خرگوشی بیدار کردم و هی ابو احمد داد می زد:تو سیگار بهش دادی! منم زیر بار نمی‌رفتم. تا اینکه رنگ مطار رو به سیاهی رفت و همه داد زدند حرس! طبیب! تا آمدند در را باز کردند حال مطار را که اونجوری دیدند سریع برانکارد آوردند و ایشون رو بردند و من دل تو دلم نبود از من می‌پرسیدند: تو بهش سیگار دادی منم می‌گفتم، نه منم خوابیده بودم احتمالا خودش از تو کمدم برداشته. من که دیوانه نیستم با این حال خراب بهش سیگار بدم. خلاصه یکی دو ساعت بعد آوردنش ولی مجبور شده بودند حنجره‌اش را سوراخ کنند و یه لوله به اون اضافه کنند تا بتونه تنفس بکنه. 🔸روز بعدش کلی از من تشکر کرد که اگه این ترفند را نمی‌زدیم تا کی باید با سینه خس خس کنان حرف بزنه خدا می‌دونه و قول داد یه جایزه خوب به من بده که من اصلا هیچ توقعی ازش نداشتم. خلاصه کم کم حالش بهتر شد تا یه روز جمعه که ملاقات حضوری بود تو اون شلوغی زنش یه پاکت بزرگ به من داد و گفت: زود بذار تو کمد و همین امشب بخورش تا خراب نشه فهمیدم که خوراکیه ذهنم هم جا رفت الا ........ آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۲۰ ▪️مگه تو اولیای الهی هستی؟ مدتی که در زندان بیمارستان الرشید بغداد با افسران زندانی عراقی در یک بخش بستری بودم «مطار» مریض عراقی با اینکه سیگار کشیدن براش خطرناک بود و من مانع می‌شدم ولی بالاخره تسلیم اصرار او شدم و اجازه دادم که از سیگارهای من بردارد. سیگار کشیدن همان و حالش بهم خوردن همان، البته ختم بخیر شد. دکترای عراقی حنجره او را عمل کردند و یک وسیله در زیر گلویش قرار دادند و با سوراخی که ایجاد کردند باعث شدند مطار از تنفس سخت و خس و خس سینه راحت شود. جریان به اطلاع همسرش رسید و در هنگام ملاقات حضوری، زنش یه پاکت به من داد و گفت: زود بذار تو کمدت تا کسی نفهمه کی بهت داده. من قایمش کردم و هنگامی که همه ملاقات کننده‌ها رفتند پتویم را جمع کردم رفتم زیر پای ابو احمد انداختم. با تعجب پرسید چرا اومدی اینجا؟ جواب دادم: «فی عملی حکمت لا آدری ‌کیف اقول لک بس الیوم فاذنی انام فی جوارک» یعنی در کارم حکمتی است ولی نمی‌دونم چطور بهت بگم فقط بذار امشب در کنار تخت شما بخوابم. قبول کرد و گفت: «میخالف بس های لیل واحد» یعنی عیب نداره ولی فقط امشب. عصرها زود شام می آوردند و ساعت نهایت ۹ شب در را می بستند و تا فردا صبح هر کی کاری داشت (قضای حاجت) باید تحمل می کرد. غذا را آوردند من گفتم: سیرم نمی‌خورم ساعت ۹ به بعد که در را بستند رفتم سرکمدم و پاکت را آوردم دیدم بله! یه مرغ درسته پخته و سرخ شده زن مطار برام هدیه آورده بود. من اونو گذاشتم تو یه بشقاب ملامین و گذاشتم جلوم، همه چشماشون چهار تا شد و هی می‌پرسیدند: صادق تو این مرغ طبخ شده را از کجا آوردی؟ من هم با نیشخند می‌گفتم: خوش، هذا من عندالله یعنی خوب این از جانب خدا برام اومده، می‌گفتند: ما را مسخره کردی؟ مگه تو اولیای الهی هستی که از آسمان برات مائده فرستاده بشه. من می‌خندیدم و جواب دادم حالا دوست دارید از این سفره آسمانی نصیبی داشته باشید یا نه؟ اگر سهم می‌خواهید چیزی نپرسید که از جواب دادن معذورم، خلاصه اون شب با شوخی و خنده و هندوانه گذاشتن زیربغل ابواحمد دو تا ران مرغ را برای خودم و باقی را دادم به یکی از مریض‌ها، هرکی دلش می‌خواست یه تیکه کوچیک بهش دادم. مطار هم هر از گاهی یه نگاه به من می‌کرد و چند تا سرفه کوچیک می‌زد، یعنی سر ما را به باد ندی صادق، ولی خدایی از اون شب که به آقا امام زمان عجل الله متوسل شده بودم. دیگه از هیچی واهمه نداشتم که به خودم بگم اسیری و می‌زنند تو را می‌کشند. اصلا تو این وادی‌ها نبودم روحیه‌ام زمین تا آسمون فرق کرده بود و احساس می‌کردم یه دستی حامی من است. خلاصه اون شب هم گذشت تا یک روز که با سرباز نگهبان عراقی دعوام شد من با عصا و او با قنداق تفنگ. سرتون درد آوردم تا زمان دیگر درود و بدرود. آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۲۱ ▪️ نگهبان را به علت توهین به امام زدم! قضا و قدر دست بدست هم داد و عراقیها به من که یک اسیر ایراتی بودم اجازه دادند در بخش افسران زندانی عراقی در بیمارستان الرشید تحت درمان باشم. یه نگهبان عراقی بود بدتر از من، زیاد بلند قامت نبود و هر وقت می آمد داخل اتاق زیر لب چند تا دری وری به من می گفت. گاهی هم به حضرت امام (ره) جسارت می کرد. چند بار بهش تند شدم و گفتم اگه یه بار دیگه حرفی به رهبرم بزنی من می دونم و تو. برام مهم نیست که اینجا بمیرم یا زیر شکنجه های تو وا مثال تو ولی بدون که با همین عصا سرت را می شکنم. فکر می کرد چون اسیرم می ترسم باهاش در گیر بشم و هی لج بازی می کرد منم به ابو احمد که سرگرد و تقربیا بزرگ افسران زندانی عراقی بود گفتم ابو احمد شاهد باش اگه یه بار دیگه از دهن این سرباز، حرفی بر علیه رهبر من زده بشه عصا را تو سرش خورد می کنم. اونم بهش گفته بود سر به سر صادق نذار، اون مثل تو جندی مشات است (سرباز پیاده ) و در ارتش هم نمی توان بر خلاف دستور مافوق کاری انجام داد، پس درگیر نشو باهاش ولی سرباز عراقی گوشش بدهکار نبود و هر چند وقت یکبار یه چیزی می پراند و حال منو به هم می ریخت . اون روز صبح از وقتی در را باز کرد هی رفت و اومد یک جسارت به امام کر.د منم بهش اولتیماتوم داده بودم. ظهر که در را بست و رفت بهش گفتم اگه امروز حرفی بزنی کتکت می زنم خندید و رفت. ساعت ۴ در را باز کرد و نیم ساعت بعد اومد و با صدای بلند توهین کرد، منم خیلی خونسرد صداش کردم و گفتم: انت جندی و انا ایضا کمثلک, لیش تهجی علیه سیدنا امام خمینی!؟ با عصبانیت و بلند که همه بشنوند سرش داد زدم ،(می خواستم توجه همه را جلب کنم که شروع کننده در گیری سرباز خودشون است نه من)،با غرور خاصی گفت من سرباز صدام حسین فارس عرب و القادسیه هستم و هی رجز خوند. منم گذاشتم قشنگ اومد ته اتاق و یکدفعه با عصای آهنی محکم چند تا کوبیدم تو سر و گردنش و یه دونه هم محکم گذاشتم تو کمرش و با صدای بلند داد زدم : انی جندی ایرانی لا اخاف منک و لا من غیرک یالا روح منا و من بعد لو تقول کلمات سیاسی اقول ضابطک فهمت او لا؟ یعنی من یک سرباز ایرانی هستم و از تو و امثال تو نمی ترسم و از این ببعد اگر حرفهای سیاسی بزنی به افسر می‌گم. صورتم سرخ شده و هیچی جلو دارم نبود ابو احمد و چند تا دیگه از مريض ها دویدن منو نگه داشتند و سرباز عراقی که اصلا فکر نمی کرد بزنمش فرار کرد بیرون . یک ساعت بعد ضابط و دکتر من وارد شدند و پرسیدن قضیه چیه؟ منم گفتم اگه یه نفر به سید رئیس شما مهیب الرکن قواتکم حرف زشتی بزنه شما باهاش چکار می کنید. همه گفتند برخورد شدید انجام میشه منم از حرفشون بل گرفتم و گفتم خوب حالا من دست شما اسیرم تنها و غریب، آیا عمل این سرباز انسانی است که هر چند روز یکبار به رهبر من جلوی من توهین می کنه ، قبلا هم به ابو احمد و چند تا دیگه هم گزارش داده بودم که اگر این سرباز به کارش ادامه بده منم با عصا می زنمش. خوب گوش نکرد و منو عصبانی کرد منم مریض دور از وطن و خانواده بهش گفته بودم تلافی می کنم و حالا هم برای مجازات آماده ام، ولی مقصر خودش است . آیا شما دوست دارید کسی به سید رئیس شما حرف نامربوط بزنه همشون محکم گفتن لا منم گفتم خوب منم سرباز هستم و وطنم را و رئیس کشورمون را دوست دارم و نمی خوام کسی بهش بی احترامی کنه . خلاصه سرتون را درد نیارم ضابط عراقی به سربازشون دستور داد از محوطه‌ زندان بره بیرون و ابو احمد و چند تا دیگه از افسران عراقی هم به نفع من شهادت دادند که قبلا صادق به سرباز هشدار داده بوده که دوست نداره به رهبرش توهین کنن ،. دکتر منم با عصبانیت گفت هر جا می فرستم چرا میشوی ابو مشاکل قول گرفته شد که دیگه دعوا راه نندازم . این ماجرا هم به لطف مولا صاحب الامر(ع)به خیر گذشت ولی وقتی با عصا میزدم تو سر و کله سرباز عراقی برای خودم مرگ را فاکتور کرده بودم. ماجرا تمام شد تا دعوای دوباره اینبار با مستخدم نظافتچی اتاق که خیلی ژولیده و کثیف بود آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر | ۲۲ - قسمت اول ▪️مستخدم زبان دراز «دکتر طاهر» که درمان من تحت نظر او انجام می‌شد بعد از فارغ‌التحصیلی پزشکی مجبور بود دوران سربازی را با درجه ستوانی در ارتش خدمت کنه و حدس می‌زدم شیعه باشد چون هوای منو زیاد داشت. دکتر طاهر از من قول گرفته بود که دعوا راه نندازم. اما یه مستخدم نظافتچی اتاق ما بود به اسم جبار با موهای بلند و ژولیده و لباس کثیفی که شاید ماهی یک‌بار هم نه خودش را می‌شست نه لباسش را، یه روز بعد از صبحانه که اومد داخل اتاق و سطل آب و تی را گذاشت بغل در ورودی و داد زد(یالا کل من جالس عل بطانیات فجمعوا کلها ارید انظف کل مکان) هرکی که روی پتو رو زمین نشسته زود جمع کنه پتوش را می‌خوام نظافت کنم. البته هر وقت می‌آمد تو این حرف را می‌زد بیشتر نظرش رو من بود چون تنها کسی که وقتی جا کم بود باید روی زمن بین تخت‌ها پتو می‌انداخت من بودم و با من یه جورایی کل داشت مخصوصا از موقعی که سرباز عراقی را زدم کینه عجیبی به من داشت. اینو از نگاهش کاملا می‌فهمیدم، مطار هم که حالا راحت‌تر حرف می‌تونست بزنه چند بار بهم هشدار داد که با جبار کل نندازم چون آدم بد دهنی بود منم با توجه به اینکه به دکتر قول داده بودم و ابو احمد هم ریش گرو گذاشته بود‌ خیلی خودم را کنترل می‌کردم. اون وارد اتاق می‌شد من پتو متکایم را می‌گذاشتم رو تخت مطار و می‌رفتم تو حیاط به قدم زدن و سیگار کشیدن تا کارش تمام بشه. اون روز وقتی وارد شد و اون جوری لات بازی درآورد خیلی بهم برخورد یه جورايی بقول بچه‌های تهرون کسر لاتی بود جلوش کم بیارم. منم رو کردم به ابو احمد و باقی نفرات و با صدای بلند که جبار هم بشنود گفتم: ابو احمد دد امک شوف الی جبار و اسئله چم شهر ما راح نفسه بالحمام لتنظیف نفسه، حتی شوف ملابسه اچگعد کثیف؟ اشلون انتم تقبلون هذا رجل الذی نفسه یحتاج الی نظافه ینظف اتاقنا منظورم را این‌جوری رسوندم که: ابو احمد جان مادرت ببین چقدر جبار خودش و لباس‌های تنش کثیفه معلوم نیست چند ماهه که نه خودش حموم رفته و نه لباس‌هاشو شسته، چطور دلتون میاد این آدم با این شکل و شمایل بیاد اتاق مریض‌ها را تمیز کنه اگه بذارین من خودم اتاق را تمیز می کنم. چون دقیقا یادم نیست چی بهشون گفتم ولی کلا منظورم این بود که یه جرقه بندازم تو سرشون و عکس العملشون را بازخورد بگیرم، دیدم یه نگاهی به همدیگر کردند و ابو احمد رو کرد به دیگران و گفت: این صادق صدق آره صادق راست میگه . رو کرد به جبار و گفت: تعال اهنا ارید اهجی ویاک، بیا اینجا جبار می‌خوام باهات حرف بزنم. صادق راست می‌گه اینجا بیمارستان است و همه جا باید نظیف و ضد عفونی بشه، مسئول این‌کار باید اول از خودش شروع کنه چرا این‌قدر نامرتب هستی؟ جبار یه نگاه کینه توزانه به من کرد و گفت؛ خوش ابو احمد انی ما عندی فلوس کثیر حتی اشتری ملابس جدید. جواب داد: من پول زیادی ندارم که لباس جدید بخرم جر و بحث اونا بالا گرفت و چند نفر به پشتیبانی من و چند نفر هم به پشتیبانی جبار شروع کردند بلند بلند داد زدن که جبار یه دفعه اومد طرف من و داد زد: شیتگول انت اسیر مجوس ایرانی، انت اسیرنا و انا اسیرک نفسک لیش ما تروح بالحمام لیش،ما شغلتنی انت تو دیگه چی میگی اسیر آتش پرست ایرانی اصلا چرا خودت حموم نمی‌ری چکار با من داری؟ منم گفتم: حق نداری جای منو تمیز کنی. یه نگاه به آب کثیف و سیاه سطل و تی سیاه و کثیف مثلا نظافتت بنداز با این وضعیت می‌خوای اینجارو تمیز کنی من می‌رم پیش رئیست و همه چی را بهش می‌گم. شاید همین سطل کثیف همه را مریض کنه. خلاصه صدا بالا گرفت و نگهبان جدید عراقی با مسئول اتاق ما اومدن تو گفتن باز چه خبرته صادق انت کلیش مشاکل، ابو احمد پولدار بود یه دیشداشه سفید و حوله و صابون داد به جبار و گفت: اول برو حمام بعد بیا اینجا را تمیز کن، به من گفت: تو خودت چند وقته اومدی تو اين اتاق اصلا حمام نرفتی فقط موهاتو می‌شوری اونم برای فرار از گرماست، یه تیکه بهش انداختم و انداختمش تو خاک مرام و مهمان نوازی گفتم: مسئول من قائدکم سید رئیس شما است. بعد ارتش پول دار شما که این همه نفت دارید. تازه بزرگترین صادر کننده خرمای دنیا هستید اگه سید رئیس بفهمه شما یه اسیر را نفرستادین حمام و وسایل استحمام بهش ندادید ابو احمد مطمئن باشید همتون را مواخذه می‌کنه. آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۲۲ - قسمت دوم ▪️مستخدم زبان دراز بعد از صحبت های من، ابو احمد حس کرد که حق با منه، واقعا من وقتی لباس نداشتم چطوری باید برم حمام گرچه داشتم مغلطه می مردم ولی بد نشد، دست کرد تو کشو کمدش یه دشداشه عالی صابون عظری لباس زیر و وسایل حمام به من داد و به یکی هم گفت مشمای بلند و کش گیر بیار بده صادق تا بره حمام راست میگه این اسیر بیچاره از کجا این وسایل را تهیه کنه . خلاصه جبار از حموم اومد و لباس نو بتن کرده بود و کلی ذوق مرگ شده بود . وقتی اومد موهای سرش هنوز خشک نشده بودن و همون جور مجعد و بلند بودن که ابو احمد بهش گفت باچر روح بالحلاقه، فردا هم می ری آرایشگاه. جبار یه غرولند ی به من کرد و خواست با همون تی اتاق را تمیز کنه که من بهش گفتم: اخی جبار لازم مای داخل سطل تعويض حتی تی لازم تعویض . ابو احمد چون سرگرد بود خرش حسابی تو اون قسمت بیمارستان از خودش بیشتر برو بیا داشت زود مسئول اتاق ما یه سطل نو و یه تی نو داد برای جبار آوردند، من خودم جای خودم را تمیز کردم و رو کردم به جبار و بهش گفتم از دست من ناراحت نباش همه اینایی که اینجا هستندیه مریضی خاص دارن و تو همه این قسمتها را می خوای با یه سطل آب و یکبار تی کشیدن تمیز کنی خوب نمیشه تازه باید یه بار هم با ماده اتر ضد عفونی کنی ، خلاصه برای منم مشمای بلند و کش آوردند شاید بعد از یک ماه رفتم حمام حسابی حال کردم ،ابو احمد یه دشداشه دیگه و یه دست دیگه لباس زیر و حوله نو بهم داد و گفت پیش خودت باشه ، دکتر هم بعد از حمام اومد یه نگاهی به پام انداخت و پانسمان ام را عوض کرد و دیگه تا بالای ران باند پیچی نکرد ، و بازم قول گرفت که دردسر درست نکنم و آرامش محیط را حفظ کنم . یه چی باید اشاره کنم همون آمپول زنه است روزهای اول کاملا مثل همه آمپول می زد بعد کم‌کم فاصله بین من و اون بیشتر شد واین اواخر وقتی وارد اتاق می شد فقط می گفت صادق یالا و منم یکطرفه دشداشه را با دست می گرفتم بالا و اون هم درست مثل اینکه داره دارت بازی می کنه از فاصله ۱۰سانتی شروع کرد و مهارت پرتاب را تا ۳۰ و ۳۵ سانت رسوند منم عادت کرده بودم. خلاصه درگیری لفظی من با جبار هم برای او و هم برای من خیر و برکت داشت او موظف شد همیشه تمیز و مرتب باشه و منم قرار شد سر بسر جبار نذارم ولی حس کنجکاوی من تمامی نداشت تا زد به سرم برم سر وقت زندانی های حزب الدعوه ضد حکومت صدام که مجروح شده بودند در یک درگیری و اونا اتاق بغلی ما بودن که مطار منو از اینکار می ترسوند می گفت اگه ببیننت می کشنت. آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۲۳ ▪️صحبت با مخالفین صدام در بیمارستان الرشید بغداد در بخش زندانیان مریض بستری بودم و در همان محوطه چسبیده به ما جمعی از اعضای حزب الدعوه و مخالفین صدام هم آنجا زندانی بودند. هر وقت از جلوی در مریض‌های حزب الدعوه رد می‌شدم یه نگهبان عراقی دم در بود و نمی شد برم تو اتاقشون تا یه روز اومدم تو حیاط و دیدم هیچ نگهبانی نبود منم یه نگاه کردم به اطراف خود و سریع رفتم یه لیوان آب خوردن دستم گرفتم و رفتم داخل اتاق دو نفر بودن و حتی پنکه بالای سرشون هم خاموش بود و چراغ هم خاموش بود بیچاره تا چشمشون به من افتاد جا خوردن، یکیشون پرسید: منو انت شی سووی اهنا !؟ منم چون می ترسیدم هر لحظه نگهبان عراقی بیاد گفتم: لاتخف انی اسیر مجروح ایرانی جندی بعد پای مجروحم را بهش نشون دادم. یکم آروم شد. بهم گفت: اگه نگهبان عراقی تو را اينجا ببینند برات بد می‌شه اشاره به سینه‌اش کرد و گفت: خمینی اهنا فی قلوبنا هنوز گرم صحبت نشده بودیم چون یک کلمه حرف می‌زدیم و نگاهمون به بیرون بود تا کسی متوجه‌ حضور من اونجا نشه یه اضطراب شیرینی را داشتم تجربه می‌کردم. من یه اسیر ایرانی، تو بیمارستان عراقی دارم با یه مجروح ضد صدام گپ می‌زدم و هرلحظه ممکن بود ما را ببينند و هم برای من و هم اونا بد بشه و حتی تا سرحد مرگ براشون خطرناک باشه. با همه ترس و لرزی که بر ما حاکم بود چند دقیقه به هم دلداری دادیم که یک دفعه یه صدای زمخت به گوشم خورد. قشمر لیش جئت داخل اهنا شیت تقولون؟ یعنی مسخره چرا اومدی داخل اينجا چی به هم می‌گین؟ دیدم یه نفر دیگه هم اومد تو و شروع کرد مرا مواخذه کردن، فهمیدم که سعی دارن از این قضیه کسی خبردار نشه چون برای خود نگهبان‌ها هم عقوبت داشت. منم زود خودم را زدم به اینکه اصلا نمی‌فهمم چی می‌گه و اشاره به لیوان دستم کردم و گفتم: هذا مریض، بس مای، بس مای و زود اومدم بیرون یکی از نگهبان‌های عراقی منو کشید کنار و گفت: چم مره جئت اهنا می‌خواست بدونه قبلا هم رفتم تو اتاق اونا یا نه و اگه رفتم چند بار رفتم. منم دوزاریم افتاد که خودشون هم ترس دارن که ديدار من با مجروح‌های حزب الدعوه لو بره (البته اونا لباس شخصی بودن و کنار کمرشون همیشه اسلحه بود) اشاره به اسلحه کرد و گفت: لا تدخل فی هدا الغرفه ، مفهوم او لا. منم دوباره تکرار کردم بابا هذا مریض عطشان و انا بس مای جبت له. بابا این مریض تشنه بود و منم فقط بهش آب دادم. منو هول داد و گفت: های مره آخر زین. آخرین بارت باشه این طرفها پیدات می‌شه. منم یه نعم سیدی گفتم که حال کرد . ولی مطار وقتی فهمید که رفتم پیش اونا گفت: تا چند روز تو حیاط جلو چشمای اینا نباش مال اطلاعات حزب بعث هستن ممکنه اذیتت کنن. تا زمان بمباران بغداد و فرار همه به جز خودم که تو حیاط نشستم و سیگار می‌کشیدم و می‌خندیدم بهشون. آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۲۴ ◾️آژیر حمله هوایی در بیمارستان یه روز بعد از صبحانه داشتم تو حیاط قدم می‌زدم و به قول معروف جیگارت می‌کشیدم که یک دفعه صدای آژیر قرمز در محوطه پیچید. هرکی داشت دنبال یه سوراخ موش می‌گشت. چنان ترس و وحشت افتاده بود به جونشون که بیا و ببین، یکی می‌رفت زیر تخت یکی می‌دوید طرف درب اصلی، یکی داد می‌زد، آقایان فرار کنید به طرف یک جای امن، یالا، راحوا حتی ما قصف الایرانیون علی رئوسکم، برید جایی‌که بمب‌های ایرانی‌ها نخوره تو سرتون ولی من خیلی خونسرد نشسته بودم و داشتم چایی و جیگارت سومر پایه بلند می کشیدم. (نوع سیگار الان دقیقا یادم نیست ولی مطار، کنت سفید و یا سومر پایه بلند برام از طریق همسرش می‌آورد). تو این هاگیر و واگیر که هر کی به فکر جون خودش بود یه نگهبان عراقی اومد در اتاق مجروحین حزب الدعوه را قفل کرد. سر من داد زد:لیش انت جالس علی کرسی و لاتخاف من قصف. چرا نشستی رو صندلی و از بمباران نمی‌ترسی؟ من جواب دادم: اهنا مستشفی و طائرات ایرانی لن تقصف مراکز غیرعسگریه نحن نحترم علی قوانين بین الدولیه. اینجا بیمارستان است و هواپیماهای ایرانی‌ هرگز به محلات غیرنظامی حمله نمی‌کنند. آژیر همچنان از بلندگوها گوش نوازی می‌کردند و مجروحین عراقی هم هراسان به این طرف و آن طرف می‌دویدند. من خیلی ریلکس چای می خوردم و چنان با آرامش از روی صندلی بلند می‌شدم و برای خودم در حیاط قدم می‌زدم انگار که هیچی نمی‌شنوم و خیالم راحته که هواپیمای ایرانی جماعت با بیمارستان کاری نداره، اون روز کاری کردم که همشون متوجه شدند من هنگام آژیر قرمز بی خیال، راحت و با آرامش حیاط را با قدم‌هایم متر می‌کردم. بعد از نیم ساعت همه چیز به حالت عادی برگشت و من مثل اینکه یه فتح بزرگی کرده باشم وارد اتاق شدم و یه نگاه عاقل اندر سفیه به همشون کردم رفتم کنار مطار نشستم. مطار گفت: ولک وین چنت انا چنت اخاف لک؟ کجا بودی پسر من برات خیلی نگران و ترسيده‌ بودم؟ ‌یه سیگار دیگه کشیدم و گفتم: چرا این‌قدر وحشت کرده بودید؟ شما همتون نظامی هستید و با قوانين جنگی هم آشنایی دارید. مگه می‌شه بیمارستان را بمباران کرد اصلا ایران از اول جنگ تا حالا کدوم مرکز غیرنظامی را زده که اینجا دومیش باشه؟ یه جور بلند صحبت کردم که همه را درگیر بحث کنم. هر کدوم یه چیزی می‌گفتند.من هی اصرار داشتم که برای نمونه به یه محلی و یا جایی اشاره کنند. بعد هم با افتخاری که از سر غرور و پایبندی ایران به قوانين جنگی باشه مثل شطرنج بازان اونا رو آچمز می‌کردم. اونا هم در موقع شنیدن آژیر و این‌ که هر کسی چه تلاشی می‌کرد تا یه جای امن پیدا کنه همدیگر رو خطاب قرار می‌دادند که فلانی دنبال عینکش بود و آن یکی دیگه رفته بود زیر تخت و قس علی هذا. ابو احمد که درجه نظامی بالایی داشت (سرگرد) بود از من پرسید تو چرا تو حیاط قدم می‌زدی؟ مگه به شما آموزش ندادند وقتی آژیر قرمز می‌زنند باید یه جای امن پیدا کنی تا دچار حادثه نشی ولی دیدنت تو حیاط نشسته بودی و سیگار و چای می‌زدی؟ (فکر کنم با دستش هم ادای مرا در می‌آورد). خیلی خونسرد گفتم: هل اهنا مستشفی او لا؟هل اهنا من مراکز نظامی او غیرنظامی؟ هل ممنوع حملات بالمستشفی فی قوانين بین الدولی او لا؟ گفتم اینجا بیمارستان است یا نه، أيا حمله به بيمارستان در قوانین بین‌المللی ممنوع است یا نه؟ چیزی برای گفتن نداشت و گفتم ترس شما بی مورد بود ایرانی‌ها اصلا تو مرامشون نیست که به مراکز درمانی و مردم عادی حمله هوایی بکنند اما این بیچاره‌ها چقدر ترسیدند البته از همه بیشتر ابو احمد ناراحت بود چون همش تو بحث‌های شبانه از اَبطال (قهرمان) پوشالیشون حرف می‌زد ولی اون روز پاک کنف شده بود. آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۲۵ ▪️ غذای اسرای صلیب دیده نظر به اینکه خودم حدودا در آشپزخانه به مدت ۳ سال و نیم می‌شد (دقیقا یادم نیست) کار کردم هم برنج پختم هم آش و هم مسئول خورشت و دم کردن چایی و هم یه مدت مسئول چراغ‌های خوراک پزی بودم (البته چراغ‌های خوراک پزی مثل چراغ‌های آب کردن قیر برای آسفالت و قیرگونی کردن کف حمام و غیره در ایران بود) برای هر نفر از ۶ قاشق تا ۸ قاشق آش ریخته می‌شد و برنج هم تقریبا همین مقدار بود و خورشت هم که گوشت بوفالو یخی بود و از تاریخ فریز آنها بین ۵ تا ۸ سال می‌شد چون با جعبه می‌آوردند روی آن مهر خورده بود و بیشتر مصرف آن برای ساخت ‌کنستانتره، کود و علوفه غذای حیوانی بود که بیشترشان محصول کشورهای آمریکای جنوبی بودند و مصرف آن برای غذای انسانی نبود. ولی خوب ما اسیر بودیم و حرفی هم نمی‌تونستیم بزنیم تازه کلی هم سرمون منت می‌گذاشتند و می‌گفتند: شما میهمان ما هستید و از این حرفها ... آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۲۶ ▪️کابل پشت سرم بود! یه روز دم آمار عصر بود و من دو تا سطل آب دستم بود که سوت اول را زدند و باید هر کس همونجا ایست می‌کرد و بعد از سوت دوم بطرف آسایشگاه خودش بره. من تازه دو تا سطل روغن ۱۷ کیلویی را پر از آب کرده بودم و تا آسایشگاه تقریبا ۱۲۰ متری فاصله داشتم. با خودم گفتم اگر سطل آب را بذارم و بدوم کتک نمی‌خورم. ولی دلم نیامد بچه‌ها از این دو سطل آب محروم بشن. با خودم گفتم: هر چه باداباد حداقل اگر بتونم نصف آب‌ سطل‌های دستم را ببرم بازم برد کردم. به محض سوت دوم دویدم گروهبان عراقی مقداد نامی بود گاهی خیلی بد خلق می‌شد به فاصله دو تا سه متری من پشت سرم ایستاده بود، نگاهی به من و سطل آب کرد و فهمیدم که با شیلنگ سبز رنگی که دستشه همچین منو بزنه که سطل‌های آب را رها کنم و در برم ولی یه حسی درونم بهم می‌گفت: آب‌ها را باید به آسایشگاه برسونی. به محض سوت دوم حالا دیگه مقداد پشت سرم بود، انگار فکرم را خونده بود تا دسته سطل‌های آب را که از نخ پلاستیکی بود، در دست گرفتم که خیلی هم به دستم فشار می‌آورد، ولی از جا بلند کردم تا خواستم قدم بردارم نامرد با شیلنگ قطور و بلند یه دونه گذاشت تو وسط کمرم از بالا تا پائین مثل برق گرفتگی به من دست داد. ولی به هر شکلی بود درد را تو خودم کشتم و با یک یاعلی شروع کردم به دویدن تا رسیدم به در آسایشگاه شاید نزدیک یک سوم آبها خالی شده بود ولی وقتی بچه‌ها را موقع استفاده از آن دیدم انگار نه انگار ضربهٔ کاری به من خورده بود تا چند روز پشتم رد شیلنگ مانده بود و شب‌ها مجبور بودم به پهلو بخوابم ولی هیچ‌وقت به این موضوع فکر نکردم و خوشحال بودم که بچه‌ها تونستن اون شب آب بیشتری استفاده کنند. فدای لب تشنه‌ات یا امام حسین علیه السلام آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۲۷ ▪️ همه چیز یک روز تمام می شود! شب آخری بود که در اردوگاه موصل ۴ جدید بودیم و صبح روز ۲۹ مرداد ماه هجرتی دیگر را خداوند متعال برایمان رقم زد. گذشت آنچه بود از سرگذشت. ۹ سال اسارت تمام شد! ۹ سال چشم انتظاری ما تمام شد! ما با سربلندی برگشتیم عزت و سربلندی برای ما و ننگ و خواری برای دشمن تا ابد باقی خواهد ماند. آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65