eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
262 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
علی علیدوست قزوینی | ۱۱ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» ▪️دردسر اعلامیه ها من راهیِ رفتن به جلسه درس آقای سبحانی بودم که اعلامیه دعوت به شرکت در مراسم چهلم آن شهید در قم را بر دیوار دیدم که قرار بود روز بعد برگزار شود. از همانجا به جای شرکت در جلسه به محل حرکت اتوبوس‌های قم رفتم‌ و خودم را به قم رساندم. جمعیت زیادی برای شرکت در مراسم جمع شده بودند. ازدحام جمعیت و سخنرانی‌های پر محتوا، مراسم باشکوهی را به وجود آورده بود. سخنرانان بسیار تند و بی پروا از جنایت‌های رژیم شاه می‌گفتند. افشاگری‌ها و سخنان صریح و بی پرده آن‌ها انگار حرف دل مردم بود. آن روز آقایان حجتی کرمانی، خلخالی و ربانی املشی صحبت کردند. مراسم تا نزدیک اذان ظهر طول کشید. خود را از میان جمعیت بیرون کشیدم ولی به محض آنکه پا از در مسجد بیرون گذاشتم، دیدم کماندوها و پلیس ضد شورش مسلح جلو در مسجد منتظرمان هستند. از یک فرصت کوتاه استفاده کردم و خود را از لابلای مردمِ درگیر و نیروهای امنیتی بیرون کشیدم و پا به دو گذاشتم. اما متوجه شدم یکی از آن‌ها پا به پای من می‌دود و قصد دستگیری‌ ام را دارد. سرعتم را بیشتر کردم و خود را داخل کوچه‌ای انداختم. از آن کوچه به کوچه بعدی و کوچه‌های دیگر می‌دویدم. به پشت سرم نگاه نمی‌کردم و با سرعت می‌دویدم. آن زمان محله‌ها و خیابان‌های قم را اصلاً نمی‌شناختم چه رسد به کوچه‌های پیچ در پیج و فراوان این شهر ولی چنان در کوچه پس کوچه‌ها گم شده بودم پلیس که هیچ، خودم هم نمی‌دانستم کجای شهر هستم. بالاخره با هر سختی بود خودم را به مدرسه‌ای رساندم. یکی دو ساعت همانجا ماندم تا آب‌ها از اسیاب بیفتد و بتوانم خود را به تهران برسانم. وقتی از مدرسه بیرون آمدم، قم آن قمِ یکی دو ساعت پیش نبود. در شهر حکومت نظامی برقرار بود و سکوت مرگ بر همه جا سایه انداخته بود. وقتی به تهران برگشتم، فهمیدم که با وجود فعالیت مردم و علما برای حرکت و فضایی که بر شهر حاکم شده، نمی‌توانم نسبت به این قضایا بی‌تفاوت باشم و فقط به درس خواندن بچسبم. بنابراین از همان زمان از هر فرصتی برای شرکت در مراسم مختلف، سخنرانی‌ها و تظاهرات استفاده می‌کردم. دیگر بیشتر اوقاتم صرف فعالیت‌های سیاسی می‌شد. همراه یکی از دوستان به قم می‌رفتیم، اعلامیه می‌گرفتیم و با خود به تهران می‌آوردیم. یک بار وقتی یک ساک تقریباً پر از اعلامیه به همراه داشتیم، وسط راه متوجه شدیم همه اتوبوس‌ها و خودروها را متوقف و بازرسی می‌کنند. با خودم گفتم این بار دیگر گرفتار شدنمان حتمی است. به دوستم گفتم: پلیس دارد ماشین به ماشین همه را می‌گردد. او به آهستگی؛ طوری که جلب توجه نکند، ساک حاوی اعلامیه را وسط اتوبوس گذاشت و به من گفت: اگر مشکوک شدند و پرسیدند ساک مال کیست؟ می‌گوییم: نمی‌دانیم. مال ما که نیست. مأموری که برای جستجو به داخل ماشین آمد، نگاه سریعی به همه انداخت و رفت و خلاصه این بار هم بخیر گذشت. اعلامیه‌ها را در تهران تحویل می‌دادیم و در مساجد و محافل پخش می‌شد. عید سال ۱۳۵۷ اعلام شد جشن برگزار نشود و قرار شد عید نداشته باشیم‌ من به روستا رفتم. در آنجا به طور جدی عید برگزار نشد، حتی دید و بازدیدی هم صورت نگرفت. با اهالی روستا قرار گذاشتیم مراسمی برای چهلم شهدای تبریز برگزار کنیم. گوسفندی را قربانی و غذایی روبراه کردیم. آن‌ دو روحانی روستا هم سخنرانان مجلس بودند. مجلس ختم خوبی برگزار شد. آخرهای مجلس بود که خبر رسید زودتر برنامه‌ تان را تمام کنید. بعداً فهمیدم یکی از اهالی روستا که مخالف عقیده ما بود، گزارشی از مراسم ما تهیه کرده بود تا برود اطلاع دهد ولی به جای آنکه گزارشش را به پاسگاه تحویل دهد، برده به کدخدای روستای مجاور داده، کدخدا هم نامه‌ای به این مضمون نوشته بود که مراسم تان را زودتر تمام کنید. فلان شخص مراسم را گزارش کرده است و آن را به ضمیمه نامه آن شخص به پسرش داده بود و سپرده بود که به روحانی روستای ما برساند. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۱۲ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» ▪️مشارکت در تحصن روحانیون در دانشگاه تهران در شهریور سال ۱۳۵۷، انقلاب در سطح کشور به یک واقعیت فراگیر و عمومی تبدیل شده بود، چهلم شهدای یزد که نزدیک شد، من به قم رفتم تا در مراسمی که بنا بود آنجا برگزار شود، شرکت کنم. با دو تن از دوستانم سه نفری می رفتیم که ناگهان ماموری جلوی ما را گرفت و به زور ما را سوار اتوبوسی که آن حوالی بود کرد. معلوم شد که ماموران به هر کس که مظنون شوند او را دستگیر می کنند. من چیزی به همراه نداشتم ولی دوستانم اعلامیه ی امام و چاقو همراه داشتند که همین بهانه برای دستگیری هر کسی کفایت می کرد. وقتی سوار اتوبوس شدیم، هنوز گیج بودیم که چطور به این راحتی به دام افتادیم. ماموری که داخل اتوبوس بود، به ما اشاره کرد و گفت: زود باشید از در جلو بیرون بروید و فرار کنید‌ معلوم که فردی انقلابی بود و می خواست به این ترتیب کمکمان کرده باشد. به سرعت از در جلو خارج شدیم و پا به فرار گذاشتیم. مراسم چهلم شهدای یزد فردای آن روز در مسجد اعظم قم‌برگزار شد. بعد از آنکه مراسم تمام شد به همراه جمعیت شعار گویان و با مشت های گره کرده از مسجد بیرون آمدیم. همین طور که در حال تظاهرات بودیم، ناگهان عده ی زیادی از ماموران را مسلح و آماده به تیر مقابل خود دیدیم. با شلیک چند تیر، جمع تظاهر کنندگان از هم گسیخت و هر کس به طرفی می دوید. صدای فریاد و شعار و تیر به هم آمیخته بود و ولوله ای به پا شد. من و دوستانم هم پا به فرار گذاشتیم. قرارمان در ایستگاه راه آهن بود. همین طور که می دویدیم متوجه شدیم چند مامور دنبالمان می دوند. مجبور شدیم از همدیگر جدا شویم و به سرعت خود را در کوچه های قم انداختیم‌ از این کوچه ها من ترسی در دل داشتم چون اصلاً معلوم نبود ته کوچه بعد از چند پیچ و باریک و پهن شدنهای متعدد، بن بست است و یا به کوچه ی دیگری راه دارد. به هر حال این بار هم خدا به ما رحم کرد و توانستیم از چنگ ماموران فرار کنیم. به هر سختی بود خود را به میدان راه آهن رساندم، دوستانم را آنجا دیدم و به تهران برگشتیم‌. تظاهرات مردم تهران هم کم کم شروع شده بود. در هر کجای شهر که قرار بود تظاهراتی بر پا شود خودم را به آنجا می رساندم. روز عید فطر بعد از آنکه شهید مفتح نماز عید را خواند و راه پیمایی مردم شروع شد، من هم حضور داشتم. فقط در گردهمایی و تطاهرات روز ۱۷ شهریور، در قم بودم و نتوانستم خودم را به موقع برسانم. روز ۱۳ آبان هم در تظاهراتِ اطراف دانشگاه تهران حاضر شدم. با توجه به شلوغی و همه‌گیر شدن موج تظاهرات، درس و دانشگاه عملاً تعطیل شده بود، مدیر مدرسه حجت به دلیل ناامنی، همه طلبه ها را راهی خانه هایشان کرد و در مدرسه را بست. من هم به قزوین رفتم ولی قبل از ۱۲ بهمن خود را به تهران رساندم. تظاهرات تاسوعا و عاشورا در تهران بودم.‌گاهی به مدرسه سر می زدم ولی می دیدم هم چنان بسته است. این مدت را به ناچار در خانه اقوام و دوستان بسر آوردم. البته بیشتر مواقع در مجالس و محافل و صف تظاهر کننده ها بودم. تا آنکه شنیدم روحانیون در دانشگاه تهران متحصن شده اند. خودم را به آنجا رساندم و در تحصن با آنها همراه شدم. تحصن آنقدر ادامه پیدا کرد تا آنکه هواپیمای امام در فرودگاه مهرآباد فرود آمد. خودرویی که امام را بطرف بهشت زهرا می برد‌، موقع عبور از مقابل ما‌گذشت و من یک لحظه خیلی سریع و گذرا چشمم به او افتاد. بی اختیار به دنبالش کشیده شدن و مثل خیل عظیم جمعیت مردم که به دنبال خودرو می دویدند، من هم به جمعیت پیوستم و به دنبال خودرو راهی شدم. در بین راه به دنبال وسیله ای گشتم که بتوانم زودتر خودم را به بهشت زهرا برسانم. ولی متاسقانه با همه تلاش نتوانستم خودم را به موقع و برای شنیدن سخنرانی تاریخی امام به آنجا برسانم و قدری دیر رسیدم. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۱۳ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» از ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ قوی تر در تظاهرات شرکت می کردم از ۱۲ بهمن با انگیزه و توان قوی تری در تظاهرات شرکت می کردم. فکر می کنم بیشتر مردم همین حس و حال را داشتند چرا که اکنون می دانستند رهبری قوی و مقتدر در کنارشان است و آنها را فرماندهی می کند. یکی از دوستانم که روحانی بود، به من خبر داد که قرار است به سمت پادگان حر(اسم فعلی) بروند؛ از من هم خواست که به آنها بپیوندم. من هم بی معطلّی با او و مردم دیگر همراه شدم. آقای حیدری، غیر از آنکه امام جماعت بود، آن روز به نوعی دسته های مردم را نیز فرماندهی می کرد. مردم شعار می دادند و به سمت درهای پادگان می رفتند. نظامی های داخل پادگان آشکارا از مشت های گره کرده مردم وحشت کرده بودند و نمی دانستند باید چه عکس العملی نشان بدهند. به خصوص آنکه شاه از کشور فرار کرده بود و این موضوع در روحیه ی نظامیان وابسته تاثیر بدی گذاشته بود.ناگهان دیدیم از داخل پادگان عده ای سرباز پاکوبان و مصمم به سمت مردم می آیند. با خودم فکر کردم همین حالاست که یک درگیری اساسی روی دهد و خون مردم بر زمین جاری شود. سربازها درها را باز کردند و به سمت مردم آمدند ولی بجای حمله، مردم را در آغوش گرفتند و به آنها پیوستند. مردم با فریادهای شادی و رحیه ی مضاعفی که از این اقدام سربازها گرفته بودند، همراه با سربازها به سمت پادگان یورش بردند. من در بین جمعیت بودم و متوجه شدم بین عده ای که پیشتاز بودند و نیروهای وفادار به شاه در داخل پادگان درگیری به وجود آمده و صدای تیر بلند شده است. ولی شدت آن آنقدر نبود که باعث رعب و وحشت مردم شود و شاید هم مهلتی برای ادامه ی مقاومت پیدا نکردند. با حمله ی مردم و تسخیرِ همه ی قسمت های پادگان، مقاومت نظامیان درهم شکست و پادگان تسلیم نیروهای مردمی شد. با راهنمایی آقای حیدری به سمت انبار مهمات رفتم و با افراد دیگر کمک کردیم و مقدار زیادی سلاح و مهمات بار چند وانت کردیم و برای کمیته انقلاب اسلامی فرستادیم. بعد از نماز مغرب و عشاء برای تسخیر پادگان جی، عازم شدیم. پادگان جی، راحت تر از پادگان حر سقوط کرد و به دست مردم افتاد. سرانجام روز ۲۲ بهمن فرا رسید و با تسخیر رادیو و تلویزیون و همه ی مراکز مهم کشور عملاً مردم پیروز شدند. برای من لحظه های خوشی بود. از خداوند بخاطر اینکه کمکمان کرد تا بر طاغوت پیروز شدیم، سپاسگزار بودم. طنین الله اکبرهای شوق آمیزمان در تمام شهر پیچید. بعد از پیروزی انقلاب، به فکر مدرسه افتادم. به آنجا رفتم و دیدم همچنان بسته و مدرسه تعطیل است. با کلیدی که داشتم در را باز کردم. مدیر مدرسه چند کلید هم به طلبه ها داده بود که یکی از آنها نزد من بود. به نظرم معنی نداشت وقتی انقلاب پیروز شده و اوضاع آرام شده مدرسه بسته باشد. باید هرچه زودتر کلاس ها دایر می شد. نباید دیگر فرصت ها را از دست می دادیم. باید درس می خواندیم. اکنون کشور به خواندن ها و بازسازی ها نیاز داشت.‌به دوستان و اساتید هرکدام که نشانی و دسترسی داشتم، خبر دادم و خلاصه مدرسه کم کم کارش را شروع کرد. کمیته ای انقلابی در مدرسه تشکیل شد. من با این کمیته همکاری می کردم. خبردار شدم که حضرت امام هر روز با مردم در مدرسه ی رفاه دیدار دارند. دلم می خواست ایشان را از نزدیک ببینم‌.‌تا آن زمان فرصتی دست نداده بود که بتوانم ایشان را از نزدیک ملاقات کنم و این برایم یک آرزوی بزرگ و دست نیافتنی شده بود. بخاطر دارم سال ۱۳۵۵ روزی با جمعی از دوستان نشسته بودیم و از هر دری سخن می گفتیم، بخصوص از تحرکات سیاسی و شخصیت های سیاسی صحبت می کردیم، مرکز توجه همه مان شخص حضرت امام بود. هر یک از دوستان درباره ی ویژگی های اخلاقی و صفات شایسته ایشان چیزی می گفت. با شنیدن آن حرفها، محبت ایشان هر لحظه در دلم بیشتر می شد. دلم می خواست جانم را فدای ایشان و آرمانهای اسلام بکنم. آرزوی تک تک مان دست بوسی و دیدار با این موجود دوست داشتنی بود. در میان صحبت دوستان ناخودآگاه آهی از دل کشیدم و گفتم: یعنی می شود روزی چهره ی منوّر امام را از نزدیک ببینیم! یکی از طلبه ها لبخند افسرده ای زد و گفت: فکرش را هم نکن که این آرزویی محال است و اکنون من می خواستم به این آرزوی محال دست بیابم! آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۱۴ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» ناگهان حس کردم روحم می‌خواهد از تنم بیرون بیاید با قلبی مشتاق به همراه یکی از دوستان عازم مدرسه رفاه شدیم. مستقیم به سمت مدرسه رفاه رفتیم. جمعیت اطراف مدرسه موج می‌زد ولی در کوچه، نزدیک مدرسه مردم منظم به صف ایستاده بودند. صف طویلی از عاشقان امام تشکیل شده بود. به نوبت، صف پیش می‌رفت و گروه گروه مردم وارد حیاط مدرسه می‌شدند. امام ضمن اداره امور انقلاب، هر از چند گاهی به بالکن مدرسه می‌آمدند و با مردم دیدار می‌کردند و به ابراز احساسات آنها پاسخ می‌دادند. ما هم داخل صف و به همراه گروهی از مردم وارد حیاط شدیم. پنجره بسته بود و فشار جمعیت داخل حیاط باعث سروصداهایی می‌شد. من بین آن همه فشار و موج جمعیت هیچ چیزی حس نمی‌کردم. همه وجودم چشم شده بود و نگاهم به پنجره دوخته شده بود تا طلوع آن آفتاب قدسی را از دست ندهم. انتظار به سرآمد و امام در قاب پنجره ظاهر شد. ناگهان حس کردم روحم می‌خواهد از تنم بیرون بیاید و بر قامتش بوسه بزند. زانوانم سست شد و اشک بی اختیار از چشمم جاری شد. جمعیت یکپارچه شور و فریاد شدند. صلوات، تکبیر و شعار فضای مدرسه را پر کرد. بعد از مدتی که نمی‌دانم چقدر بود امام رفت و جمعیت را به خارج مدرسه هدایت کردند تا گروه جدیدی داخل شوند. ولی مگر این دل بی‌قرار آرام می‌گرفت؟ مگر از دیدار آن وجود عزیز سیراب می‌شد؟ این بود که گوشه‌ای ایستادیم و به گروه جدید جمعیت پیوستیم تا دوباره ایشان را زیارت کنیم. و آن روز چندبار این عمل را تکرار کردم تا توانستم دل بکنم و از آنجا بیرون بیایم. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۱۵ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» پس از آن که به آرزوی قلبیم یعنی زیارت امام خمینی از نزدیک رسیدم در دوره‌ اسلحه‌شناسی که توسط سپاه پاسداران برای طلبه‌ها گذاشته شده بود، شرکت کردم و کار با سلاح را یاد گرفتم؛ با کمیته مستقر در مدرسه هم کماکان همکاری می‌کردم. مهر سال ۱۳۵۸ تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به قم بروم. با دو سه تا از دوستان از جمله دوست خوبی بنام آقای مروتی، به قم رفتیم. در مدرسه آیت‌الله گلپایگانی ثبت‌نام کردیم و چون جایی برای اقامت نداشتند، ناچار شدیم در مدرسه آقای خلخالی حجره‌ای بگیریم. من و آقای نومیری و آقای غفاری با هم بودیم. آقای مروتی که بزرگ‌تر از ما و متأهل بود، با همسرش در قم خانه‌ای اجاره کردند. اما درس‌ خواندن و بیشتر فعالیتمان با هم بود. سال ۱۳۵۹ فرارسید. بعد از پیروزی انقلاب، هرکدام از ما مترصد فرصتی بودیم تا اگر در ارگان‌ها و نهادهایی به کمک ما نیاز است، برای همکاری بشتابیم. آقای مروتی تابستان آن سال را با جهاد سازندگی همکاری می‌کرد. ماه رمضان سال ۵۹، اولین مأموریت تبلیغی من بود. در این مأموریت، لباس روحانیت پوشیدم. البته هنوز به طور رسمی ملبس نشده بودم. جنگ و بعد از آن مهلت اینکار را از من گرفت. ملبس شدنم موکول شد به بعد از اسارت که توسط آیت‌الله خامنه‌ای انجام شد. ماه رمضان آن سال عازم روستایی شدم و ماه مبارک را در کنار مردم پاک‌نهاد روستایی با عبادت، آموزش و سخنرانی به پایان بردم. مدتی بود که اخباری از مرزهای کشور شنیده می‌شد. خبرها می‌گفت کشور عراق به روستاهای مرزی تعرض کرده است. درگیری‌هایی در مرزها و بیشتر از آن در شهرهای جنوب کشور رخ‌ داده بود. این خبرها هم نگرانم کرده بود و هم در باورم نمی‌گنجید کشوری مانند عراق، جسارت چنین کارهایی را داشته باشد و به خود جرأت بدهد به مرزهای ما دست‌درازی کند. در شهرهای غرب کشور ضدانقلاب و گروهک‌ها مدتی بود فعالیت می‌کردند. کشتار وحشیانه مردم، افراد سپاهی و ارتشی که برای دفاع از مردم به منطقه می‌رفتند، جزء کارهای عادی‌شان شده بود. اما هر چه بود داخل کشور بود و این با دست‌اندازی‌های مرزی، آزار روستانشینان و گرفتن زمین‌ها و شهرها فرق داشت. بعد از ماه مبارک رمضان، حس کردم باید به قزوین و روستایم بروم و با خانواده بخصوص پدرم دیدار کنم؛ بنابر این به قزوین رفتم. دو روزی نزد خانواده ماندم. وقتی می‌خواستم آنجا را ترک کنم، پدرم جلو در خانه به عمق چشم‌هایم نگاهی انداخت و گفت: علی آقا، زودبه‌زود به ما سر بزن. می‌دانم دیگر درس‌هایت زیاد شده‌اند و فرصتت کم است، اما پسرم، این پدر پیرت را فراموش نکن. چون همیشه چشم انتظار تو هستم. دستش را فشردم و قول دادم باز هم به دیدنشان بروم. چه می‌دانستم دیدار بعدمان ده سال بعد خواهد بود. چه می‌دانستم در دیدار بعدمان، من با روح و تنی مجروح از دوره‌ جوانی به میان‌سالی رسیده‌ام و پدر به روزهای پایان عمرش نزدیک شده است. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی خیریه‌های زیرزمینی؛ وقتی اسیران برای نجات همدیگر دست‌به‌دست هم دادند در میان تلخی‌های بی‌پایان اسارت، گاهی جرقه‌هایی از انسانیت زنده می‌ماند که تاریخ را مبهوت خود می‌کند. یکی از این جرقه‌های نورانی، صندوق‌های خیریه بود؛ نه یک اقدام ساده، بلکه نمادی شکوهمند از همدلی، مقاومت و مبارزه در زنجیر. شاید بپرسید در آن زندانِ بی‌مرز این صندوق‌ها چگونه متولد شدند؟ روایتی است از رنجی که به باروری رسید و اشکی که به دریا پیوست. فصل اول: کاغذهای رنگی در قفس طبق قانون ژنو، دولت عراق موظف بود ماهانه ۱.۵ دینار (معادل ۳۴۶ تومانِ آن روز!) به هر اسیر بپردازد؛ پولی که نه سکه بود، نه اسکناس، بلکه کاغذهایی رنگی با نوشته‌های «صد فلس» و «پنجاه فلس» که حتی از دیوارهای اردوگاه هم فراتر نمی‌رفت! اسرا با همین پولِ کاغذی، تیغِ‌ زنگ‌زده می‌خریدند، مسواکِ فرسوده، یا نخِ وصله‌کردن لباس‌های مندرس. اما معجزه اینجا بود: برخی، بخشی از همین اندک را به صندوقی می‌ریختند به نام «بیت‌المال»؛ گنجینه‌ای که دردها را التیام می‌داد و امید را زنده نگه می‌داشت. انتخاب مسئول؛ رازداری در سایه خطر در هر آسایشگاه، فردی به‌عنوان مسئول صندوق انتخاب می‌شد. این انتخاب، نه یک وظیفه عادی، بلکه مأموریتی تشکیلاتی و نیمه مخفی بود؛ گویی هر لحظه احتمال می‌رفت سایه خنجرِ خبررسان‌ها بر گردنشان فرود آید. فصل دوم: کارکردهای صندوق؛ از شکلات تا شهادت ۱. پذیرایی در مراسم؛ جرعه‌ای از بهشت در شب‌های محرم، وقتی نوحه‌های اسیران از دیوارهای دل‌ بالا می‌رفت صندوق خیریه، حلوایی تهیه می‌کرد و همین تکه‌های کوچک،رنگ‌وبوی مراسم عزاداری ایران را یادآور می‌شد. توزیع شکلات در پایان مراسم دهه فجر، شوری مقدس می‌آفرید گویی هر قند، نویدِ فردایی بود که می‌دانستند نخواهد آمد. ۲. نجاتِ جان‌ها؛ وقتی یک قاشق شیرخشک معجزه می‌کرد بیمارانی که پوست‌ و استخوان شده بودند، با کمک همین صندوق، شیرخشک یا کنسرو ماهی می‌گرفتند. یادم هست جوانی را که از فرط سوءتغذیه، چشمانش گود افتاده بود. وقتی بستهٔ شیرخشک را به دستش دادند، اشک‌هایش روی شیشهٔ قوطی چکید و زمزمه کرد: «این همان دریاست که تو خواب می‌دیدم.» ۳. سیگارِ آخرین نفس؛ رحمتی برای معتادانِ تنهایی حتی به سیگاری‌های درمانده نیز کمک می‌کردند. می‌گفتند: «نکند زیر فشارِ نیاز، شرافتَشان را بفروشند.» کمکِ کوچکِ صندوق، گرهی بر گلویشان نمی‌گذاشت # فصل سوم: خشمِ استخبارات؛ وقتی نیکوکاری جرم می‌شود اما این صندوقِ کوچک، خواب از چشمان عراقی‌ها ربوده بود. هر بار بهانه‌ای می‌تراشیدند تا فریادِ اسیران را خاموش کنند. سه روایت از آن شب‌های دلهره‌آور ۱. محاکمهٔ حاج عباس؛ قاضیِ بغداد در برابر منطقِ آهنین او کم آورد پاییز ۱۳۶۰، حاج عباس جمالی را با اتهامی مضحک بردند: «شما با کاغذهای بی‌مقدار برای جبهه‌ها پول می‌فرستید» در دادگاه استخبارات، او با طنزی تلخ پاسخ داد: «این کاغذها را اگر به اردوگاه همسایه ببرید، باطل می‌شوند! چگونه به ایران برسانیم؟!» قاضی بغداد، در برابر استدلالِ آهنینش تسلیم شد، اما زخم این اتهام تا همیشه بر پیکرِ اسارت ماند. ۲. عبدالرضا لهراسبی؛ شهیدی که زنده بازگشت زمستان ۱۳۶۱، عبدالرضا لهراسبی، مسئول صندوق اتاق ۷، کنار سیم‌خاردار مشق انگلیسی می‌خواند که صدای افسری عراقی برید: «تو فلس جمع می‌کنی و برای دشمن می‌فرستی» آن‌قدر کابل زدند که پوستش به پارچه خونین بدل شد. وقتی بازپرس فریاد زد: «به امام توهین کن!» عبدالرضا فقط یک کلمه گفت: «هرگز.» ۳. اعدامت می‌کنم پس از فرار اصغر فروتنی، عراقی‌ها هر روز یک بهانه می‌گرفتند. یک روز، مرا به اتاق بازجویی کشاندند بعد که از اتاق بالا پایین آمدم. سرهنگ چشمانش به من افتاد گفت: این چکاره است؟ گفتند: این همان کسی است که فلوس جمع می‌کند و سرهنگ به یکباره چند مشت بر صورتم کوبید و با چشمانی از آتش فریاد زد: «اگر باز هم فلوس جمع کنی و به ایران بفرستی جلوی چشم این‌ها اعدامت می‌کنم!» و... وقتی به آسایشگاه برگشتم، گویی بوی خون از لباسم می‌آمد. فصل پایانی: فتیله‌ امید هرگز خاموش نشد بعد از این شکنجه‌ها فعالیت صندوق را مخفی‌تر کردیم اما هرگز متوقف نشد. صندوقِ خیریه، نه یک اقدام ساده، بلکه بیانیه‌ای بود بر ماندگاری انسانیت در سیاه‌چال‌های تاریخ. هنوز هم که صدای زنجیرها را می‌شنوم، یاد آن روزها می‌افتم چگونه مشتی اسیرِ گرسنه، با سکه‌های بی‌مقدار بزرگترین حماسه نیکوکاری را آفریدند... ادامه دارد آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۱۶ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» ▪️در امتداد عاشورا؛ از کربلای دل تا اسارتگاه دشمن اسیر شده بودم، به‌سادگی نفس‌کشیدن. درحالی‌که سوار بر کامیون از پشت چشمان بسته آخرین تصاویر خاک میهنم را مثل نقاشیِ محوشدنی مرور می‌کردم. با تمام رنجِ سه روز گذشته، هنوز باور نمی‌کردم اسیرم. انگار قرن‌ها از آن شب فاصله داشتم؛ شبی که زمزمه‌های زیارت عاشورا را زیر لب می‌خواندم و به «یا لیتنی کُنتُ مَعَهُم فَأَفوزَ فَوزاً عَظیما» رسیده بودم. دستانم بی‌اختیار از دعا بازماند. پرتاب شدم به قرن‌ها پیش، به قلبِ دشت کربلا؛ جایی که اباعبدالله (ع) و یارانش، تنها در برابر دریایی از شمشیرها ایستاده بودند. با خود نجوا می‌کردم: * «اگر آنجا بودی، آیا در کنارشان می‌جنگیدی… آیا جراتِ این فداکاری را داشتی؟» * ناگهان خاطره آن جمعِ گرم و پرامید به ذهنم هجوم آورد: دورهم نشینی با دوستان در خانه آقای مروتی. حرف از جبهه و شهادت که شد، یکی از دوستان فریاد زد: * «تا کی قصهٔ شهدا را بگوییم و خود کنار بایستیم؟ همین امروز باید رفت!» * تصمیم گرفتیم: چهار طلبه، چهار ساک کوچک، و عشقی که از مشت‌های گره‌کرده‌مان می‌جوشید. راه افتادیم. بی‌پروا. بی‌آنکه پایگاهی یا تشریفاتی در کار باشد. شهریورِ سوزان ۱۳۵۹، قدم به مسیری گذاشتیم که نه نقشه داشت، نه پایانِ معلوم. فقط می‌دانستیم می‌رویم تا بجنگیم، شهید شویم، یا بازگردیم. اما هیچگاه فکر نمی‌کردم ده سال در اسارتگاه‌های دشمن گرفتار خواهم شد… در مسیر، به حرم حضرت معصومه (س) پناه بردیم. روز میلاد امام رضا (ع) بود. آفتاب سوزانِ قم، بر اشک‌هایمان نمی‌نشست. در میانه راه، سرگردان بودم: * «چه کنم؟ به چه کسی پناه ببرم؟» * ناگهان مهربانیِ تقدیر، ما را به یکی از رزمندگان سپاه رساند. همان شب، خود را در کرمانشاه و ستاد عملیات غرب یافتیم. همه چیز انگار به دستِ فرشتگان هدایت می‌شد. دوستی از پادگان ولیعصر (عج) پیشنهاد داد: *«هم رزمنده می‌شوید، هم معلم اخلاقِ رزمندگان.»* قلبم از شادی بال زد. گویی پروانه‌ای در سینه داشتم. صبحِ روز بعد، با چهره‌ای آشنا روبرو شدم: شهید محمد بروجردی مردی با نگاهی که گویا از ژرفای تاریخ می‌آمد برگهٔ مأموریت را از دستانش گرفتم؛ دستانی که روزی محافظ امام خمینی (ره) بودند و حالا چراغ راهِ ما. چهره‌اش را هرگز فراموش نمی‌کنم صلابتِ کوه، و مهربانیِ باران. یادداشت: محمد بروجردی، بنیان‌گذار نیروی پیشمرگان کرد، چهره‌ای اسطوره‌ای در تاریخ دفاع مقدس بود. از کودکی یتیم، اما با اراده‌ای فولادین. او که آموزش‌های چریکی را در سوریه گذرانده بود، به یکی از ستون‌های سپاه تبدیل شد. شاگردانی چون همت و متوسلیان پرورش داد و ردایش را بر خاکِ کردستان جا گذاشت. آزاده اردوگاه موصل کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۱۷ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» "چیزی نشده! دزدی آمده سنگی انداخته و رفته!" بین بچه‌ها پچ‌پچی بود. پرسیدم: خبری است؟ گفتند: هواپیماهای بعثی به فرودگاه تهران حمله کرده‌اند. همه به سمت رادیوها و تلویزیون هجوم بردند تا از جزئیات خبر مطلع شوند. در دلم اضطرابی برپا شد. چطور توانسته‌اند از مرز عبور کنند؟ حالا بعد از این حمله چه خواهد شد؟ چهرهٔ نورانی امام بر صفحه تلویزیون ظاهر شد: «چیزی نشده! دزدی آمده سنگی انداخته و رفته!» دلم آرام گرفت. اعزام به جبهه برادر آذربون (آقای غلامرضا آذربون، فرماندهی سپاه، فرماندهی تیپ زرهی ابوذر و... در قصرشیرین بود. ایشان در اوایل جنگ شگفتی‌های زیادی آفرید به‌طوری‌که صدام ملعون برای سر آذربون جایزه تعیین کرده بود. غلامرضا آذربون برادر شهید سعید آذربون، اولین رزمنده سپاهی بود که پس از شناسایی توسط عراقی‌ها، در غرب کشور به اسارت درآمد و پشت مرزهای ایران و در چنگال دشمن به شهادت رسید) فرماندهٔ سپاه قصرشیرین، به ما دستور حرکت داد. راه افتادیم در حالی‌که همگی گوش به فرمان شنیدن دستورها بودیم. نزدیک غروب آفتاب، به باغ‌های پشت قصرشیرین رسیدیم. بمباران و اولین درگیری فرمانده‌مان برادر مصطفوی (سردار سرتیپ آزاده سید علی اکبر مصطفوی قبل از انقلاب به‌عنوان نیروی گارد شاهنشاهی مشغول خدمت بود که بخاطر فعالیت‌های ضد رژیم مجبور به فرار از ارتش شد. بدلیل آشنایی با شهید محمد منتظری، بیشتر با تفکرات انقلابی آشنا شد و به همکاری با انقلابیون ادامه داد. با شروع انقلاب شکوهمند اسلامی به انقلابیون پیوست و در کاخ نیاوران همراه با نیروهای گارد سرود «خمینی ای امام» سر داد. اولین حکم خود را پنج‌روز پس از پیروزی انقلاب، از دستان شهید محمد منتظری گرفت و به‌عنوان مأمور محافظ اقامتگاه امام خمینی (ره) مشغول فعالیت شد. مصطفوی از آن دست ارتشیانی بود که بعد از پیروزی انقلاب احساس نیاز کرد تا با عزمی راسخ به آموزش نیروهای سپاه بپردازد و از همین رو خود نیز به جمع سبزپوشان پیوست. البته آشنایی وی با شهید محمد منتظری از مؤسسان سپاه نیز در این امر بی‌تأثیر نبود. سید علی اکبر مصطفوی با شهید صیاد شیرازی و سردار رحیم صفوی نیز سابقه‌ دوستی و هم‌رزمی دارد. او بدلیل مهارت‌هایش در تیراندازی و دقت در شلیک با سلاح‌های سنگین به کردستان رفت و ضربات بسیاری به ضدانقلاب در این خطه از کشورمان وارد کرد. ایشان با شروع جنگ تحمیلی به جبهه‌های جنگ پیوست؛ اما تنها دو یا سه روز پس از آغاز جنگ در تاریخ ۳ مهر ۱۳۵۹ به اسارت دشمن درآمد و بعد از تحمل ۱۰ سال اسارت به میهن اسلامی بازگشت) دستور داد همان جا اطراق کنیم. در میان باغ پخش شدیم. ناگهان هواپیماهای عراقی بالای سرمان پیدا شدند و شروع به بمباران کردند. از جایی دور، آن سوی دشت هم به سمتمان شلیک می‌شد. فکر می‌کنم اگر در درختان باغ استتار نشده بودیم، حتماً همه از بین می‌رفتیم. فرمانده با بی‌سیم مدام در حال خبرگیری از اوضاع منطقه بود. از چهره‌اش می‌خواندم که اوضاع چندان رضایت‌بخش نیست. شب بمباران و بی‌خوابی شب را زیر صدای بمباران و انفجار به صبح رساندیم در حالی‌که هیچ‌کدام نتوانستیم برای لحظه‌ای پلک بر هم بگذاریم. شناسایی منطقه با طلوع خورشید، به امر فرمانده، او و چند تن از بچه‌ها از جمله من راه افتادیم تا منطقه را شناسایی کنیم. دور از احتیاط بود که در آن شرایط بدون آگاهی از اوضاع اطراف حرکت کنیم. تا چند کیلومتری اطراف را گشت زدیم، ظاهراً خبری نبود. از جاده بین‌المللی قصرشیرین به سرپل ذهاب عبور کردیم و وقتی از امنیت منطقه مطمئن شدیم به مقر بازگشتیم فرمانده گفت: «نمی‌توانیم در این منطقه بمانیم. خبر رسیده که عراقی‌ها به سرعت در حال پیشروی هستند و اگر دیر بجنبیم محاصره می‌شویم.» به سرعت خودمان را جمع‌وجور کردیم و به سمت جاده قصرشیرین به سرپل ذهاب به راه افتادیم. رویارویی با نیروهای عراقی در خودرویی که نشسته بودم، فرماندهٔ گردان رانندگی می‌کرد. روز قبل، از این جاده عبور کرده بودیم. جاده با شیب ملایمی به بلندی می‌رسید و از آن سو، از بالای جاده در انتهای شیب تحرکاتی دیده می‌شد. دقت که کردم دیدم گروهی نظامی‌اند فرمانده گفت: «ظاهراً ارتش در این بخش مستقر شده است. چه عالی؛ چه سریع خودشان را به اینجا رسانده‌اند!» با خیالی آسوده و به پشتوانهٔ حضور ارتش، شیب جاده را به سمت پایین پیمودیم. در انتهای شیب، نیروهای نظامی دو سوی جاده را اشغال کرده بودند. ناگهان سلاح‌هایشان را به‌سوی ما گرفتند. تعدادی هم به سمتمان هجوم آوردند و فریاد «سَلِّم! سَلِّم!» (تسلیم شو) سر دادند انگار زیر پایم خالی شدبه دوستان طلبه‌ام نگاه کردم ناباوری در نگاهمان موج می‌زد. اردوگاه موصل کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۱۸ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» سربازان عراقی با اسلحه‌های برافراشته فریادزنان هشدار دادند: «سَلِّم! انتم اسیر!» (تسلیم شوید! شما اسیر هستید!). دیگر هیچ جای شک و تردیدی باقی نمانده بود. چگونه ممکن بود به دست نیروهای عراقی بیفتیم؟ فرمانده ناگزیر سرعت خودرو را کاهش داد و سرانجام خودروی سیمرغ که من، مروتی و سه چهار نفر دیگر را حمل می‌کرد، متوقف شد. نمی‌دانم چرا ناخودآگاه به ساعت‌مچی‌ام خیره شدم؛ ساعت ۹:۳۰ صبح روز دوم مهرماه ۱۳۵۹ بود. هیچ‌یک از ما لباس روحانیت بر تن نداشتیم. از همان شب اول، یونیفرم‌های سپاه را پوشیده بودیم. (باتوجه‌به تأسیس رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دوم اردیبهشت ۱۳۵۸ به فرمان امام خمینی (ره)، نیروهای عراقی در آغاز جنگ تحمیلی سال ۱۳۵۹ هنوز با نشانه‌ها و یونیفرم‌های سپاه آشنایی نداشتند. ازاین‌رو، اغلب سربازان عراقی قادر نبودند افرادی را که بخشی یا تمام لباس سپاه را بر تن داشتند، شناسایی کنند.) به‌محض پیاده‌شدن، با حرکاتی سریع و نامحسوس، آرم‌های سپاه را از لباس‌هایمان جدا کرده و دور انداختیم. یکی دو نفر حتی لباس‌هایشان را درآورده و به کناری پرتاب کردند. اگر عراقی‌ها می‌فهمیدند به سپاه تعلق داریم، بی‌تردید همه ما را در جا اعدام می‌کردند. هنوز در شوکِ اسارت بودم. پذیرش این واقعیت برایم غیرمنطقی و غیرممکن می‌نمود. دهانم خشک شده بود و قلبم به‌شدت می‌تپید. سربازان عراقی با پوستی تیره، سبیل‌های پرپشت و چهره‌های خشمگین، با فریادهای گوش‌خراش سعی می‌کردند ما را به نقطه‌ای خاص هدایت و جمع کنند. با خود می‌اندیشیدم: «اینجا که خاک ایران است! چرا آنها این‌گونه خشمگین‌اند؟ این ما باید فریاد بزنیم: شما چه حق دارید در این سرزمین باشید؟!» برخی از همراهان، لباس کردی یا شخصی بر تن داشتند. پازوکی، مسئول گردان، ناگهان شروع به ناله و التماس کرد و از عراقی‌ها تقاضای آزادی کرد. ابتدا کسی به او اعتنایی نکرد، اما او به اصرار و زاری ادامه داد و چنان نمایش غریبانه‌ای از خود نشان داد که فرمانده عراقی دستور آزادی‌اش را صادر کرد. یک خودروی دیگر با سرنشینان غیرنظامی (اعضای یک خانواده) نیز رها شدند. پازوکی خود را به درون آن خودرو رساند و راهی شد. به حالش غبطه می‌خوردم؛ من هرگز توانایی اجرای چنین نقش‌آفرینی مبتکرانه‌ای را نداشتم. اندکی آرامش یافتم؛ چون کارت شناسایی‌ام را همراه نداشتم و حداقل از این طریق شناسایی نمی‌شدم. اما ناگهان دست‌به‌جیب بردم و دچار وحشت شدم! چندین کارت شناسایی در جیبم بود. تصور می‌کردم مدارکم را همراه نبرده‌ام. علاوه بر این، دفترچه‌ای کوچک حاوی یادداشت‌های کلاس‌های حجت‌الاسلام قرائتی را نیز با خود داشتم. ما دورهای کامل نزد ایشان آموزش‌دیده بودیم و خلاصه درس‌ها در این دفترچه ثبت شده بود. این مدارک برای اثبات هویتم کافی بود! سعی کردم به هر شیوهای آنها را نابود کنم. سربازان عراقی چندان هوشیار نبودند و فرصت ازبین‌بردن مدارک وجود داشت. تمام محتویات جیبم را بیرون ریختم و بی‌آنکه توجه کسی را جلب کنم، آنها را زیر پا انداختم. سپس با حرکت پا، خاک‌ها را جابه‌جا کرده و مدارک را زیر لایه‌ای از خاک پنهان کردم. تپه کوچکی زیر پایم شکل گرفت که قابل‌تشخیص بود. در همین لحظه، خودروی سیمرغ دیگری از بالای جاده پدیدار شد. عراقی‌ها آماده شدند تا آن را متوقف کنند. از فرصت استفاده کردم و با سرعت، مدارک را کاملاً زیر خاک مدفون کرده و آثار آن را محو نمودم. به دیگران که در محدوده دیدم بودند، اشاره کردم مدارکشان را نابود کنند. اما متوجه شدم پیش از من دست‌به‌کار شده‌اند و هرکدام به شکلی مشغول پنهان‌کردن مدارک هستند. در این میان، خودروی سوم سیمرغ نیز از دور نمایان شد. راننده آن خودرو پس از طی مسافتی و رسیدن به پایین جاده، همچون ما متوجه وضعیت غیرعادی منطقه شد. آزاده اردوگاه موصل کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۱۹ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» فرمانده سپاه خسروی خودش را بین عراقی ها منفجر کرد ما را اسیر کرده بودند و کنار جاده دراز کشیده بودیم و شاهد اسارت بقیه افرادمان بودیم. عراقی‌ها جاده بین سرپل ذهاب و قصرشیرین را در منطقه‌ای که بین دو تپه بود و دید نداشت قطع کرده بودند و هرکس می‌آمد اسیر می‌شد. راننده سیمرغ (شهید امید فرمانده سپاه پاسداران منطقه خسروی) هم همینجا اسیر شد ولی به‌محض بیرون آمدن از خودرو، وقتی دید در محاصره عراقی هاست، بی‌درنگ نارنجک همراهش را ار کمرش درآورد و همانجا ضامنش را رها کرد. انفجار مهیبی هوا را شکافت و فریادهای آشفتهٔ عراقی‌ها پس از آن بلند شد.خودش در جا شهید شد و چند تن از عراقی‌ها هم زخمی شدند. عراقی‌ها تا غروب مشغول اسیر گرفتن بودند. نقطهٔ کمین عراقی‌ها، خطای دید مرگباری ایجاد کرده بود. هوا کم کم مثل تنوری داغ می‌شد. لب‌هایمان از تشنگی ترک‌خورده بود و پاها زیر بار خستگی می‌لرزید. هر لحظه که به ظهر نزدیک‌تر می‌شدیم، آفتاب سوزان‌تر بر پیکرهای بی‌پناهمان می‌تافت. هنگام نماز ظهر، همگی با خاک تیمم کردیم و به عبادت ایستادیم. سربازان عراقی با چشمانی گرد شده و ابروهایی بالا رفته، مات‌ و با حیرت ما را نگاه می‌کردند. یکی از دوستان آهسته گفت: «حزب بعث آن‌قدر دروغِ آتش‌پرست بودن ما را تکرار کرده که باورشان نمی‌شود ایرانی‌ها نماز بخوانند!» پس از نماز، چند سرباز عراقی کنجکاو شدند و پرسیدند: «شما هم مثل ما مسلمانید؟ شما هم نماز می‌خوانید؟!» انگار آسمان آتش می‌بارید. گرمای جهنمی و عطش سوزان، جانمان را به لب رسانده بود. از همان سربازها التماس آب کردیم، اما گفتند اجازه ندارند. البته حرف‌زدن با عراقی‌ها خودش حکایتی بود؛ بیشتر با اشاره، چشم و ابرو ارتباط برقرار می‌کردیم. یکی از برادران، به سرباز نزدیکش نگاهی پرمعنا کرد و جمله معروف عزاداری‌های حسینی را زمزمه کرد: «اَسْقُونِی شَرْبَهً مِنَ الْمَاءِ...» سرباز، قمقمه‌اش را به او داد. ظرف آب دست‌به‌دست چرخید؛ هرکس به‌اندازهٔ جرعه‌ای که شاید حتی به گلو نرسید، به دیگری سپردش. آب ته کشید، اما نه عطش آن برادر آرام گرفت و نه دیگران سیراب شدند. فرماندهی عراقی‌ها نگاهی تیز به اسرا انداخت و فرمان حرکت داد. شاید می‌خواست تا ناتوانی کامل، پیاده‌روی‌مان کنند. مسافتی طولانی را پشت سر گذاشتیم. از نیروهای اصلی جدا افتادیم. با چشم به دوستان اشاره کردم: «فقط چند نگهبان همراهمان‌اند... می‌شود سلاحشان را گرفت و فرار کرد.» بقیه هم همان فکر را می‌کردند. نقشه می‌کشیدیم که هر چند نفر، یکی از عراقی‌ها را هم‌زمان زمین‌گیر کنند، سلاح‌ها را بگیرند و فرار کنیم. هنوز در حال بحث بودیم که ناگهان یکی از همراهان «که نامش را بخاطر ندارم» از جمع جدا شد و بی اخطار شروع به دویدن کرد! عراقی‌ها با فریاد و شلیک به دنبالش دویدند، اما او چنان سریع می‌گریخت که گویا باد زیر پایش بود. از قضا به منطقه هم آشنا بود. سربازها نمی‌توانستند ما را رها کنند و تمام نیرو را به تعقیب او بفرستند. همین شد که او از چنگشان گریخت. اما این فرار نابهنگام، نقشه ما را نقش برآب کرد. اگر صبر می‌کرد تا گروهی عمل کنیم، شاید آن روز همه نجات می‌یافتیم. حالا اما عراقی‌ها حسابی هوشیار شده بودند؛ انگشتانشان روی ماشه‌ها چسبیده بود و با هر حرکت مشکوکی ما را تهدید به شلیک می‌کردند. فرار آن برادر، خشم عراقی‌ها را هم شعله‌ور کرده بود. ازآن‌پس، سخت‌گیری و آزارشان چندبرابر شد. آن روز، طعم تشنگی را چنان کشیدم که تا ابد در گوشتم نقش‌بست. پیش‌ازاین، درک واقعی از «عطش» نداشتم. تشنگی می‌تواند آن‌قدر وحشیانه باشد که آدم مرگ را به استقبالش باز کند. تا غروب، بی‌وقفه راه می‌رفتیم. توان از تن همه رفته بود. سعی می‌کردم با فکر کردن به چیزهای دیگر، از شرّ یادآوری تشنگی رها شوم. اما هرچه بیشتر فرار می‌کردم، بیشتر به دامش می‌افتادم. ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد: «باید تشنگی را بپذیرم... با او رفیق شوم...» این بار، عطش را به چشمِ دوستی نگریستم که می‌خواهد مرا در آغوش بگیرد. شاید همین نگاه، مرا کمی آرام کرد. ناخودآگاه یاد امام حسین (ع) افتادم؛ قهرمانی که در کربلا، تشنگی را به جان خرید تا تشنگان حقیقت را سیراب کند. اباعبدالله (ع) استاد تحمل رنج‌هایی بود که زبان از گفتنش قاصر است... آزاده اردوگاه موصل کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۲۰ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» جستجوی امید در آسمان هواپیماهای ایرانی چند باری بر فراز سرمان پدیدار شدند و مناطقی را هم بمباران کردند. همه چشم به آسمان دوخته بودند. حسرتی آشنا در نگاه‌ها دیده می‌شد: کاش بمبی هم بر ما فرود می‌آمد و از رنج اسارت نجاتمان می‌داد. دیگ بادمجان، معجزه‌ای برای جان غروب از راه رسید و از حرارت خورشید کاسته شد. چند کامیون عراقی به‌طرف ما آمدند. با دست‌های بسته، ما را به داخل کامیون‌ها پرت کردند. داخل یکی از کامیون‌ها دو دیگ برنج و خورشت گذاشته بودند. با همان دست‌های بسته و با تقلا، درِ دیگ‌ها را باز کردیم. با آن دهان‌های خشک و لب‌های ترک‌خورده از تشنگی، کسی قادر به خوردن برنج نبود؛ پس رفتیم سرِ دیگ خورشت. چه خورشتی؟ خورشت بادمجان! خوردن آب این خورشت، با آن که موقتاً دهانمان را تر می‌کرد، اما بعداً تشنگی‌مان را بیشتر می‌کرد. چاره‌ای نداشتیم؛ یا باید از خیر آن می‌گذشتیم و ساعت‌ها با تشنگی سر می‌کردیم-بی‌آنکه بدانیم وعدهٔ بعدی غذا کی خواهد بود-یا همان را می‌خوردیم. به همان طراوت موقت گلویمان رضایت دادیم. دست‌های یکدیگر را باز کردیم و با همان دست‌های خاکی و کثیف در دیگ فروبردیم و مشتی آب خورشت برداشتیم و سر کشیدیم؛ آب بادمجانی که دست ده‌ها نفر قبل از من داخلش رفته بود و حالا به مایعی گل‌آلود بدل شده بود. شاید باورکردنی نباشد، اما آن لحظه که مشتم را از آن آب بادمجان پر کردم و به دهان بردم، احساس کردم لذیذترین و گواراترین غذایی است که در تمام عمرم چشیده‌ام. به هر نفر مشتی از این غذای لذیذ رسید. تشنگی معجزه می‌کند! بی‌قراری در کامیون‌های بی‌سرانجام قرار بود ما را به شهر خانقین ببرند، اما انگار از عذاب‌دادن ما لذت می‌بردند. بعد از ساعت‌ها راه‌پیمایی، سوار کامیونمان کردند و بی‌هدف گرداندند. گاهی پیاده‌مان می‌کردند و به راه‌رفتن وادار، و گاهی سوارمان می‌کردند. در داخل کامیون، بر اثر دست‌اندازها و جاده‌های خاکی، به این‌سووآن‌سو پرت می‌شدیم. خستگی و تشنگی، رمق از تن همه برده بود. آرزویمان لحظه‌ای استراحت بدون تکان و هراس بود. بی‌تابی و افسردگی از چهره‌ها می‌بارید. نُه ساعت در تکان‌های پشت کامیون عذاب کشیدیم. تا ساعت پنج صبح، وضع همین بود، تا این‌که به یک پاسگاه مرزی رسیدیم. پیاده‌مان کردند و به هر نفر یک لیوان آب دادند. همه با ولع سر کشیدند، اما درجا بالا آوردند. کسی به ما نگفته بود که پس از آن عطش شدید و ساعت‌ها تکان کامیون، نباید آب را یک‌باره سر بکشیم. باید قطره‌قطره می‌مکیدیم تا معده توان جذبش را داشته باشد. نماز و تشنگی، آغاز دوباره رنج نماز صبح را، به هر وضعی که بود، با تیمم خواندیم. فکر کردم شاید رهایمان کنند تا همان جا گوشه‌ای دراز بکشیم. اما پس از نماز، دوباره ما را بلند کردند و گفتند: سوار کامیون شوید. دوباره زیر آفتاب سوزان، پشت کامیون به این‌سووآن‌سو پرت شدیم و در جاده‌های ناهموار راه پیمودیم. از خستگی، نه توان سخن‌گفتن برایم مانده بود و نه قدرتی برای نگه‌داشتن خودم. ضعف و گرسنگی هم بی‌رمق‌ترم کرده بود. گاهی در مسیر، خوراکی‌هایی به داخل کامیون پرتاب می‌کردند؛ چیزهایی مثل بیسکویت یا بسته‌های کوچک ماست. به چه حالی افتاده بودیم! باید با همین خوراکی‌ها جلوی گرسنگی شدیدمان را می‌گرفتیم؛ درحالی‌که نه مقدارشان کافی بود، و نه ارزش غذایی چندانی داشتند. صدقه حرام است بر خاندان پیامبر (ص) صحنهٔ پرتاب خوراکی‌ها، مرا به یاد اسارت اهل‌بیت اباعبدالله (ع) انداخت. زمانی که کاروان اسرا با کودکان گرسنه در راه بودند و مردم آبادهای مسیر، برایشان نان و خوراکی به‌عنوان صدقه پرتاب می‌کردند. چه عزت‌نفسی داشت حضرت زینب (س) که همه را بازمی‌گرداند و با غرور می‌فرمود: «صدقه بر خاندان رسول خدا حرام است.» آزادهٔ اردوگاه موصل کانال خاطرات آزادگان: https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍️ علی علیدوست قزوینی | ۲۱ برگرفته از کتاب خداحافظ آقای رئیس رؤیای مرگ و تسلیم 🔵 در همین فکرها بودم که از شدت خستگی، میان تکان‌های ماشین لحظه‌ای به خواب رفتم. در خواب دیدم در میدان بزرگی هستم و در میانه‌ی آن پرچم سبز و بلندی با شعار «لااله‌الاالله» برافراشته است. همه‌ی اعضای خانواده‌ام را دیدم؛ حتی مادرم را که چیزی از او به خاطر نداشتم. همان‌جا با خود نتیجه گرفتم که حتماً کشته خواهم شد. ناگهان از خواب پریدم. 🔵 به دوستم، آقای مروتی که کنارم بود، گفتم: «گمان می‌کنم امروز آخرین روز عمرمان باشد.» پرسید: «چرا چنین می‌گویی؟» خوابم را برایش تعریف کردم. گفت: «هر چه پیش آید خیر است.» پذیرش تقدیر 🔵 با دیدن این خواب و یقین به اینکه کشته خواهم شد، حالتی از تسلیم و رضا در وجودم پدید آمد. با خود گفتم: «به هر حال این مرگ در راه آرمان و رفتنی خداپسندانه است. اگر سرنوشت من چنین باشد که در اینجا کشته شوم، باید شجاعانه تقدیر خود را بپذیرم. جزع و فزع کردن، کار را برایم سخت‌تر می‌کند. این پایان، در حقیقت راحت شدن از بسیاری مصائب است. باید خدا را شاکر باشم و قضایش را، هرچه هست، بپذیرم.» 🔵 با این افکار، ذهنم از رنج و آشوب رها شد و احساس آرامش کردم. بنابراین شروع به خواندن آیاتی از قرآن مجید درباره‌ی جهاد و شهادت کردم. چند نفر از اهالی قصرشیرین بی‌تابی می‌کردند؛ برایشان آیاتی درباره‌ی صبر و تحمل شدائد خواندم. سخنانم اثر گذاشت و آنان نیز آرام‌تر شدند. به ساعت نگاه کردم؛ نزدیک یک بود. میدان و محاصره 🔵 به پادگانی رسیدیم که آن را «میدان» می‌نامیدند. در واقع هم میدان بزرگی بود که چهار سوی آن را سربازانی مسلح به تیربار گرفته بودند تا اگر کمترین تهدیدی از سوی ما می‌دیدند، فوراً به رگبارمان ببندند. با خود گفتم: «آیا واقعاً می‌پندارند چند غیرنظامی که ساعت‌ها گرسنگی، تشنگی و خستگی رمقشان را گرفته و دیگر نای ایستادن ندارند، توان دست زدن به اقدامی دارند؟» لحظات آخر یا آغاز اسارت؟ 🔵 وقتی شروع کردند به بستن چشم‌ها و دست‌هایمان، یقین کردم که لحظات آخر زندگی‌ام فرا رسیده است. دست‌های برخی را با سیم تلفن چنان محکم بستند که ناله و فغانشان بلند شد. به آنان گفتم: «تحمل کنید؛ از این‌ها انتظار رحم و شفقت نداشته باشید. ان‌شاءالله شهادت نزدیک است.» به هر کدام جرعه‌ای، به اندازه‌ی یک ته‌لیوان، آب دادند که گمان مرا به کشته شدن بیشتر کرد. با همان وضعیت، ما را تا ساعت پنج بعدازظهر نگه داشتند. 🔵 حدود ساعت پنج، بروبیایی شنیدم. به‌آرامی از زیر چشم‌بند نگاهی انداختم. چند نفر با قلم و کاغذ جلو آمدند و از ابتدای صف، نام و مشخصات ما را نوشتند. آنان در حال تهیه‌ی فهرست اسرا بودند. تا آن لحظه، تمام فکر و ذکرم مشغول حس کردن داغی گلوله‌ای بود که قرار بود مغزم را سوراخ کند. همان موقع به این اندیشیدم که اگر بخواهند ما را زنده نگه دارند و به اسارت ببرند، به مشخصات ما نیاز دارند. در این صورت، باید خودم را چگونه معرفی می‌کردم؟ آزادهٔ اردوگاه موصل کانال خاطرات آزادگان: https://eitaa.com/taakrit11pw65