eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
992 عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
عزت الله محمدزاده| ۱ ▪️البغداد پخ پخ ما سرباز بودیم . در خط مقدم منطقه ابوقریب خدمت می‌کردیم. تنگه ابوقریب یک تنگه استراتژیک در منطقه فکه و در شمال غرب خوزستان است. جایی در نزدیکی دشت عباس و جاده اندیمشک – دهلران. همزمان با پذیرش قطعنامه به اسارت در آمدیم...پنج شش نفر عراقی دورم را گرفته بودند، هر کدام به عربی چیزی می‌گفتند و با همدیگر صحبت می‌کردند از حرفشان چیزی سر در نمی آوردم. یکی از آنها با اشاره و با حرکت دست به من گفت:البغداد پخ (می‌بریم بغداد سرت رو می‌بریم) دیگری هم با اشاره گفت : لا، می‌بریم بغداد می‌خورید و می‌خوابید.... همینطور می‌گفتند و می‌خندیدند.... و من بقیه صحبت‌هایشان را متوجه نمی شدم. بعد از آن من به آنها بیشتر کنجکاو شدم و به صحبت‌هایشان دقت میکردم تا شاید حتی یک کلمه از حرفشان را بفهمم، اینکه می‌خواهند چه بلایی سر ما بیاورند آیا ما را می‌کشند، نمی‌کشند ولی از حرفشان چیزی گیرم نیامد. فقط بلغور می‌کردند. تنها بعضی از کلمات را متوجه می‌شدم آنهم بخاطر این بود که روخوانی قرآن را خوب بلد بودم. بعد از ساعتی چند نفر عراقی به جمعشان اضافه شد یکی از آنها آمد نزدیک من با همان لهجه عربی غلیظ با من صحبت کرد او داشت چیزی می‌گفت. من هم اصلا متوجه نمی‌شدم جمله‌ای را چند بار تکرار کرد. بعد متوجه شدم که میگه : مَا اسمُکَ گفتم : اَنَا اِسمی، عزت اله گفت : مِن یا جَماعَته(...اهل کجایی؟) البته چند بار تکرار می‌کرد چون فهمیده بود که من دیر متوجه میشم. گفتم : اَنَا مِن تبریز، دیدم متوجه نشد گفتم : آذربایجان او گفت: هاا اَنتَ تُرکَمَن گفتم : نعم او گفت :اَنتَ حرس خمینی؟(پاسدار هستی؟) گفتم : لا ، اَنَا عَسکَری (ارتشی) خلاصه آخر سر او گفت : اَنتَ مُسلِم ؟ دیگه من از این به بعد قفل کردم، چون مدتها ما همیشه همه جا می‌گفتیم "مرگ بر صدام یزید کافر" و اینها هم که سربازان صدام هستند، فکر کردم اینها هم کافرند یک لحظه فکر نکردم که شاید اجباری آمده باشد و اینکه منظور از کافر خود صدام و حزبش است نه همه سربازان و افسران. ولی آن لحظه ماندم که وی بگم تحلیل نداشتم و گفتم شاید همه کافر باشند. خدایا اینجا چی بگم، اگه بگم مسلمانم شاید چند تا گلوله خالی کنند تو شکمم که این یارو مسلمان است، بگم مسیحی ام یا یهودی و یا... خلاصه همه این حرفا در یک لحظه از ذهنم عبور کرد و من تصمیم خود را گرفتم. عراقی دوباره همان سؤال خود را تکرار کرد «انت مسلم؟» بعد از مکث گفتم: نعم، اَنَا مُسلِم او هم گفت : انت مسلم ، اَنَا مسلم... از این به بعد من دیگر مکالماتش را بلد نبودم ولی از کلمات او این را فهمیدم که می‌گوید: شما مسلمانید و ما هم مسلمانیم چرا اومدید با ما بجنگید؟ همینکه او گفت من هم مسلمانم، یک نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد.منم در جوابش به فارسی و ترکی و عربی سعی کردم به او بفهمانم که شما سربازید و ما هم سربازیم و این وظیفه‌ای است که باید انجام دهیم . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
عزت محمدزاده| ۲ ▪️کتک خوردن بخاطر شک داشتن شش آسايشگاه بود و من آسايشگاه ۱ بودم. هر دو سه ماهی، یک بازرس نظامی می‌آمد آسایشگاه‌ها را بازدید می‌کرد و می‌رفت. روزی در هوای زمستانی بازرسی به اردوگاه آمد، حیدر را صدا زد و گفت: بچه‌ها را بگو به خط شوند. حیدر، گروهبان لشگر ۲۱ حمزه و ارشد اردوگاه ما بودند. همه به خط شدیم بازرس به عربی صحبت می‌کرد مترجم حرف ایشان را برای ما ترجمه کرد، مترجم گفت : بچه‌ها ! سیدی می‌گه به هر نفر سه پتو تحویل دادیم هر کسی که کمتر از سه پتو داره دستش را بلند کنه، هیچ‌کس دست بلند نکرد. بار دوم گفت: هر کسی که کمتر از سه پتو داشته باشه دستش را بلند کنه بازم کسی دست بلند نکرد. بار سوم مترجم با تاکید گفت: بچه‌ها سیدی می‌خواد راستش را بگید هر کس که پتوهاش کمتر از سه عدد باشد حتما دستش را بالا ببرد. وقتی دیدیم عراقی‌ها خیلی تاکید دارند ما به شک افتادیم چون بعضی از بچه‌ها یکی از پتوهاشون کوچک بود یعنی نصف یک پتوی کامل بود در واقع بعضی‌ها دو و نیم پتو داشتند. این عده از بچه‌ها ۲۰ الی ۳۰ نفر می‌شدند. بعد از بار سوم چند نفری دستشان را بالا بردند بقیه هم بعد از آنها دستمان را بالا بردند. خلاصه بازرس رفت و بعد از آن ما را از بقیه جدا کردند به خط شدیم و به نوبت هر نفری چند تا کابل محکم می‌زد می‌گفت: "یالله اِمشی" یعنی برو‌ و نفر بعد همین‌طور تا نوبت به من رسید در اینجا بیشتر از همه کابل خوردم چون من نه فریاد می‌زدم و نه هیچ عکس‌العملی داشتم یارو هم فکر می‌کرد هیچ دردی ندارد و بیشتر می‌زد خلاصه خسته شد بالاخره با عصبانیت گفت: یالله امشی... آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
دسترسی به قسمت های دیگر خاطرات به لطف خدا و تلاش دوستان، دسترسی به کلیه خاطرات آزادگانی که در زیر مکتوب شده محقق شده است. با کلیک بر قسمت آبی رنگ، آنها را مشاهده بفرمایید: نگهبانان عراقی 🔻موضوعات کتاب نحوه استفاده: 🔻 روی این اسامی که لینک شده و به رنگ آبی است کلیک کنید. 🔻 پایین آن را ببنید. سمت چپ نوشته مثلا « ۱ از ۳۰ » 🔻سمت راست آن فلاش بالا و پایین برای اسکرول کردن کنارش هست که می توانید با آنها، تمام خاطرات فرد مورد نظر را ببنید. 🔻 ان شاءالله این اسامی کم کم و با زحمات مدیر محترم که بصورت خاموش در حال تلاش هستند، بیشتر خواهد شد.