💐 محسن جامِ بزرگ | ۵۹
🔻قرآن آوردند
مدتی بعد از اینکه فرمانده سخت گیر اردوگاه جایش را به فرمانده دیگری داد قرآنی بدون ترجمه برای همه آسایشگاه ها آوردند. آن قدر ذوق زده بودیم که تا چند روز دور قرآن جمع می شدیم و با هم می خواندیم. واقعاً از اشتیاق، دور قرآن طواف معنوی می کردیم. نگهبان عراقی گفت: ها! چیه چه خبره قرآن ندیدید؟ قرآن خوردنی نیست که این جوری ریختید دورش!
🔻نوبت بندی برای قرآن خوانی
چون به هر آسایشگاه یک عدد قرآن بیشتر نداده بودند بناچار برای اینکه همه از قرآن بهره ببرند، زمان بندی کردیم و به هر نفر در طول شبانه حدود ده دقیقه تا یک ربع می رسید. در این برنامه طبیعی بود که نوبت بعضی به نیمه شب بیفتد. آنها بیدار می شدند و با عشق و ایمان قرآن می خواندند. برای اینکه نگهبان متوجه بیداری قاری قرآن نشود، هرکس که نوبتش می شد، پشت ستون قرار می گرفت و در زیر چراغ همیشه روشن آسایشگاه سهمیه اش را تلاوت می کرد. بعضی سهمیه دو روز را در یک روز می گرفتند و بیشتر می خواندند. واقعا اشتهای معنوی زیادی برای تلاوت قرآن در بچه ها وجود داشت.( این علاقه در بین سپاهی ها و بسیجی ها بیشتر بود.) در همین زمان بندی ها، البته بصورت پنهانی، آموزش و حفظ قرآن هم صورت می گرفت.
🔻سخت گیری برای قرآن خوانی
نگهبان ها برای خواندن قرآن سخت گیری می کردند، ولی برای نگاه کردن تلویزیون تشویق و برای نگاه نکردنش حتی اذیت می کردند. اگر کسی در آخر شب در زمان اجباری دیدن تلویزیون، خوابش می برد، نگهبان به مسئول آسایشگاه دستور می داد روی صورتش آب بپاشد.( کم نبودند بچه هایی که به خاطر نگاه نکردن و بی اهمیتی به تلویزیون کتک می خوردند و به آنها توهین می شد. شکر خدا من بعلت درازکش بودن از توفیق دیدار فیلم های چرند و گاه ضد اخلاقی آن معاف بودم.)
🔻برنامه های خبری تلویزیون
جدای از فیلم ها و سریال های عربی که اکثر بچه ها به دلایل شرعی مایل به تماشای آنها نبودند اما معمولاً بخش های خبری تلویزیون عراق و بخش برنامه اخبار فارسی تلویزیون را نگاه می کردیم. اخبار انگلیسی هم پخش می شد که بعضی می دیدند. سازمان منافقین هم یک بخش ویژه تلویزیونی داشت که اغلب به جمهوری اسلامی و مسئولین آن فحاشی می کردند و اخبار تحریف شده از ایران پخش می کردند و با این برنامه ها و تبلیغات دروغین می خواستند افراد ناآگاه را شست و شوی مغزی بدهند و آنها را جذب سازمان کنند. بخش فارسی تلویزیون عراق هم بیشتر به پخش دروغ های گنده و بی سر و ته بر علیه ایران و پخش ترانه های دوران طاغوت اختصاص داشت.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۶۰
▪️باید از پول خودمان عود میخریدیم!
به جهت محدودیتهای غیرانسانیِ دشمن برای دست شویی و حمام و نظافت، آسایشگاه را بوی تعفن و عرق و اِدرار پر کرده بود. هر چند بینی ما به آن عادت کرده بود! ولی موظف بودیم از پول مقرّری، از حانوت (فروشگاه) عود بخریم و در آسایشگاه روشن کنیم تا شاید فضا کمی معطر گردد، اما مشکل فراتر از این کارها بود.
🔻شسشتوی آسایشگاه و پتو انداختن روی زمین نمناک
برای نظافت و شستشوی ماهیانه آسایشگاه، تمام وسایل را بیرون میبردیم. بعد از شستشو، مجبور بودیم با وجود خیس بودن کف سیمانی سالن، پتوها را پهن کنیم. بدن گرم ما در هنگام خواب و خیس بودن زمین باعث میشد زیر پتوها خیس و مرطوب بماند. تحمیل این روش احمقانه و ظالمانه باعث بروز و شیوع بیماریهای مختلفی مانند، گال، رماتیسم، عفونت زخمها و خشک شدن استخوانها و مفاصل گردید.
🔻بیماریهای پوستی نتیجه نمناک شدن پتوها
یادم نمیرود که از زیر ناخن انگشت پای برخی، عفونت و چرک بیرون میزد. کم کم از قسمتهای عرق ریز بدن مانند کشاله ران و زیر بغل، دانههای قرمز گال مشاهده شد. خارش شدید و قرمزی پوست به ویژه در قسمتهای زیر شکم وضع را وخیم تر کرد. بعثیهای بی شرف به جای درمان و تغییر روش نظافت آسایشگاه، به ما اتهامات ضد اخلاقی میزدند!
درمان به شیوه ابتدایی
افزایش این بیماری آنها را وادار کرد بیماران را از آسایشگاهها جدا کنند. نگهبانها تمام روز آنها را لخت مادرزاد در برابر نور مستقیم آفتاب قرار میدادند و شبها در آسایشگاهی موسوم به گالخانه اسکان می دادند.( داروی تجویز شده به سبک عراقی، برای این اسرای گال زده، روغنهایی با ترکیب گوگرد بود که به روایت خود بچهها بدن را آتش میزد و دادشان را در میآورد.)
🔻کتک زدن ببماران
اوایل هر دو سه هفته نوبت ویزیت و درمان آسایشگاهی بود و اوایل کار وقتی نگهبان اعلام میکرد که مریضها بیرون بیایند، نصف آسایشگاه بیرون میآمدند و در محوطه مینشستند. افسر عراقی میپرسید: کُلُّکُم مریض؟!
- نَعَم، نَعَم سیدی!
بعد از این جواب، کابل و شلاقهای آن سیّدیِ جلاد، به جان بیمار اسرا می افتاد تا از انبوه بیماران کم کند! آنها با داد و فریاد و فحش و کتک بسیاری را از مریض بودن پشیمان میکردند و از هفتاد هشتاد نفر فقط حدود بیست نفر باقی میماندند. سپس این تعداد به اتاق شش متری بهداری راهنمایی میشدند. دکتر به هر نفر یک دانه قرص میداد و درمان تمام میشد!
مشکلات و رفتار بد دشمن باعث شد در آسایشگاه ساماندهی خودجوشی شکل بگیرد. در این تصمیم فقط بیماران حاد آن هم در حد هفت هشت نفر در اولویت درمان قرار میگرفتند که ممکن بود کارشان به بستری هم بکشد.
عصب کشی با سیم خاردار داغ
مواردی بود که بجای دندان خراب شده درد دار، دندان سالم کشیده میشد. «علی میرزا شاه محمدی» از بچههای لالجین، همان که مدتی در آشپزخانه کمک آشپز بود و به اسرا خدمت میکرد، به ابداع خودش شد دندانپزشک. او سیم خاردار تیز شده مخصوص را داغ میکرد و با مهارت تمام، عصب دندان معیوب را میکُشت. سپس زرورق سیگار را میسوزاند تا کاغذ آن از بین برود. آنگاه ورق آلومینیومی را کاملاً مچاله و فشرده میکرد و به قدر نیاز در محل عصب کشی شده فرو میکرد. بدبن ترتیب دندان پر میشد و از درد میافتاد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ |۶۱
▪️درد دندان کشیدن با سیم خاردار
در نبود دندانپزشک در اردوگاه و درد بی امان دندان خراب « علی میرزا » بناچار با سیم خاردار تیز شده و داغ شده دندان بچه ها را ترمیم می کرد و عصب کشی می کرد و زرورق سیگار آن را پر می کرد! این کار، درد زیادی داشت، ولی بعد از اتمام کار، فرد می توانست به راحتی از دندان رایگان پر شده اش به خوبی استفاده کند.
🔻کشیدن دندان با انبردست ویژه
اگر کار دندان از ترمیم و تعمیر گذشته بود، او با انبر دست ویژه دندان پزشکی اش، مثل آب خوردن دندان را می کشید و بیمار از درد رهایی می یافت. او در اردوگاه برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده بود و همه او را دکتر علی میرزا همدانی می شناختند.( بعد از آزادی، به محسن احمدی از اسرای غواص گردان که درس دندان پزشکی خواند و الان مشغول خدمت است، گفتم: تو این همه درس خواندی و دندان می کشی و پر می کنی و پول می گیری، علی میرزا بدون درس و دانشگاه دکتر شد و رایگان دندان می کشید و پر می کرد!)
🔻ماجرای دوست کرمانشاهی
یکی از دوستان کرمانشاهی که سرش به شدت درد می کرد، دستمالی به پیشانی بسته بود و از درد ناله می کرد و به خودش می پیچید. وقتی نگهبان از او پرسید چرا دستمال به سر شده است، گفت: سرم درد می کند! گفت: چرا دستمال بسته ای؟ مگر با دستمال بستن سر درد خوب می شود؟ باز کن ببینم. وقتی دستمال را باز کرد، در کمال ناباوری چند تا قرص از لای پارچه ریخت زمین. نگهبان عراقی گفت: شما مجنونید. شما دیوانه اید. ایرانی! این قرص ها را داده اند بخوری، نه که ببندی روی پیشانی ات! او که از سر ناچاری و اعتراض به نحوه درمان عراقی ها و درد بی درمانِ سردردش، این کار را کرده بود، در حالی که همچنان از درد به خودش می پیچید گفت: اگر دلمان درد کند، همین قرص را می دهید، اگر اسهال باشیم، همین قرص، اگر سرمان درد کند، همین قرص ها. هزار بار خوردیم، فایده نکرد. گفتم شاید این قرص ها از رو کاری بکند!
🔻وقتی خشن تر می شدند حتما خبری بود
به مرور فهمیدیم وقتی اینها وحشی تر می شوند، لابد در جبهه های ایران اتفاقی افتاده است. ابتدا تبلیغات و بعد هم فیلم اسرای جدید را نشان می دادند که بله پیروز شده اند. وقتی آزار و اذیت ها و شکنجه بالا گرفت. بچه ها می گفتند: خدایا که در عملیات نیستیم ولی این شکنجه ها را برای ما به حساب شرکت در عملیات بنویس
🔻محرم که می شد
محرم که از راه می رسید، حزن و اندوهی عظیم اردوگاه را فرا می گرفت. یک حس غریبی ما را در خود فرو می برد که نشان می داد این غمتصنّعی نیست و ریشه در جان و باور ما دارد. دور از چشم نگهبانها و جاسوس ها زیارت عاشورا می خواندیم و عزاداری و سینه زنی می کردیم.
🔻صدای عزاداری روستاییان
سال دوم بود که یک بار از راه خیلی دور، شاید در روستاهای اطراف اردوگاه، صدای عزاداری شنیدیم و گاه صدای دلنشین استاد عبدالباسط را. این صدای ملکوتی و نوای روح بخش قرآن و سوره تکویر که با صدای باد ضعیف و قوی می شد آدم را دیوانه می کرد.
🔻عزاداری ادامه داشت
در محرم دوم با همه سختگیری ها ما مخفیانه عزاداری داشتیم البته وقتی لو می رفت و شکنجه می شدیم احساس خوبی داشتیم که برای امام حسین و اهلبیت (ع) تنبیه می شدیم و سختی می کشیدیم!
🔻در محرم دوم حسابی از خجالت ما درآمدند
در ماه محرم سال دوم( آن سال دهه محرم از بیستم شهریور آغاز شد.) ماموران عراقی به ضرب شلاق و کابل و فحش وارد بند ما، یعنی بند چهار شدند و ما را به بهانه معاینه به بیرون هدایت کردند و از ما خواستند که لخت شویم. در همین اثنا نمی دانم چرا یکی از اسیران معلوم به زمین افتاد. گویا وقتی خواسته بودند بلندش کنند او چیزی گفته بود و دیگر امانش ندادند. آنها این اتفاق را بهانه کردند و مثل لاشخورها افتادند به جان او و بقیه را هم زدند کابل و باتوم بود که بالا می رفت و بر سرمان می آمد. انواع و اقسام فحش ها و توهین های همیشگی از دهانشان بیرون می آمد و کتک می خوردیم.( فحش هایی مانند: قُندره و قنادِر(یعنی کفش!)، اِزمال(یعنی خر)، قِشمر، قِشمار( مسخره) هایشه(گاو) و ...
🔻فریاد یا زهرا و یا حسین اردوگاه
یک روز دستور دادند تمام اسرا در آسایشگاههای خود دَمَر روی زمین بخوابند و تا نگهبانها اجازه نداده اند حق بلند شدن ندارند. دقایقی نگذشته بود که صدای ناله و فحش محوطه اردوگاه ها را پر کرد. چند نفر از بچه ها به خودشان جرئت دادند و دزدکی سرک کشیدند.دیدند عراقی ها گروهی اسیر جدید را وحشیانه کتک می زدند و وارد اردوگاه می کنند. همه بر حال برادران خود گریه می کردیم. ناخودآگاه فریاد استغاثه یا زهرا و یا حسین بچه ها بلند شد همه آسایشگاه ها به جلوی پنجره ها آمدند و ناگهان فریاد یاحسین و یا زهرا اردوگاه را پر کرد. با این کار هواخوری عصر پرید.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۶۲
🔻آتش بس و جشن و شادی عراقی ها
سال آخر جنگ بود. قبلاً هم زمزمه های رفت و آمد های سیاسی برای صلح به گوش می رسید. آن روز در میان بهت و حیرانی و ناباوری ما، بلندگوها چندبار خبر و پیام پذیرش قطع نامه را از سوی امام خمینی(ره) و جمهوری اسلامی پخش کردند. بهتی عظیم اردوگاه را فرا گرفت. عراقی ها خیلی خوشحال بودند، اما بیشتر ایرانی ها نه.
🔻می دانستیم جام زهر دلایلی دارد
واژه جام زهر، تمام فکر و ذهن ما را پر کرده بود. امام برای ما به معنای حقیقی، امام بود و ما طاقت غم و غصه او را نداشتیم. هر کس گوشه کِز کرده بود و گریه می کرد. چشم ها از گریه و غصه سرخ بود. سئوال های بی شماری در ذهنمان رژه می رفت و ما فقط حلقه را شنیده بودیم. نگهبانهای عراقی که به شدت شاد بودند به ما می گفتند: چرا ناراحتید، جنگ تمام شده، چند روز دیگر آزاد می شوید. می روید ایران، می روید پیش خانواده هایتان، دوستانتان! واژه جام زهر برای بسیاری از ما سئوال بود. عراقی ها از ما می خواستند شادی کنیم و برقصیم، اما ما گریه می کردیم، زیرا می دانستیم این تعبیر تلخ جام زهر در پیام امام باید دلایلی داشته باشد. من آن زمان در بند سه و آسایشگاه ۹ بودم که ناصر مسئولش بود.
🔻ناصر از ما خوشش نیامد منتقل شدیم
ناصر وقتی دید من و تعدادی دیگر در دسته خودش نیستیم ما را دست به سر کرد تا بتوانند بزن و بکوب راه بیندازد، بنا بر این ما چند نفر را به بند دو و آسایشگاه چهار جدید فرستاد.( همان آسایشگاهی که با بلوک ساخته و سقفش پلیت فلزی بود.) در این آسایشگاه اسرای مجروح جدید سال ۱۳۶۷ و عملیات جزیره مجنون و دربندی خان و انبوهی از زخمی های دست و پا قطعی کنار هم جمع بودند. ( از این افراد فقط محمد فریسات و سید محمد حسینی را که هر دو یک پای شان قطع بود در خاطرم مانده است.)
🔻شفاهی و کتبی!
چنان این جابجایی با عجله صورت گرفت که من فرصت نکردم در آنجا به دست شویی بروم. از شدت شفاهی ( بچه ها به ادرار می گفتند شفاهی و به آن یکی می گفتند کتبی. آن روز من مشکل شفاهی داشتم آن هم چه مشکلی!) در فشار بودم! وقتی وارد آسایشگاه جدید شدم، به سرعت رفتم تا خودم را در سطل راحت کنم. مسئول آسایشگاه داد و فریادش درآمد که: تو همین الان از بیرون آمدی، چه خبرته؟ گفتم: فرصت نشد! با هر بدبختی بود او رضایت داد که خودم را از آن مخمصه نجات بدهم.
🔻اسرای قاچاق بر
چشم هایم که باز شد، متوجه او و حضور هشت نه اسیر جدیدی شدم که تیپ و قیافه شان به ما نمی خورد. اینها ساکنان بومی عرب اروند کنار و خسروآباد بودند که در حین سفر قاچاقی با لنج به کشور کویت اسیر شده بودند.( یک نفر از این گروه افغانستانی بود که به جلیل پول داده بود تا او را به کویت برساند.) مسئول آسایشگاه جلیل نام داشت. او با سبیل های چخماقی و هیکلی ورزیده و قدی کوتاه بر آسایشگاه حکومت می کرد و کسی حریفش نبود. جلیل یک بند سیگار می کشید و با چشم های تیزش همه چیز را تحت کنترل داشت.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۶۳
بسه دیگه، چه خبره! ببند آن لامصّب را
تلویزیون روشن بود و اخبار پذیرش قطع نامه و هلهله و شادی عراقی ها را پخش می کرد. ظهر گذشته بود و باید نماز می خواندم. از جایم بلند شدم و به دیوار تکیه دادم، اما صدای تلویزیون بسیار بلند بود. جلیل (مسئول آسایشگاه) و نوچه هایش یکی را بلند کرده بودند و او در وسط می رقصید و اینها کف می زدند و می خواندند. نمی توانستم با این شرایط تمرکز کنم و نماز بخوانم. وقتی دیدم اهمیتی نمی دهند و دارند دهن کجی می کنند، با غیظ تمام داد زدم: بسه دیگه، چه خبره؟ ببند آن لامصّب را.
ناگهان سکوتی سنگین آسایشگاه را فرا گرفت. همه زُل زده بودند به من. جلیل با یک تکبّری پرسید: با کی بودی...؟
در حالی که همچنان تکیه بر دیوار ایستاده بودم، با دست تحقیر به او گفتم: با تو نیستم، با او هستم!
🔻حبیب برای خودش جلادی بود!
و او کسی نبود جز حبیب. حبیب برای خودش جلّادی بود و من نمی دانستم که همه از هیکلش حساب می برند. او گوش به فرمان عراقی ها، در زندان الرشید بغداد چند نفر از بچه ها را آنقدر زیر آفتاب تشنه و گرسنه نگه داشته و شکنجه داده بود که همگی شهید شده بودند. و حالا او معرکه دار بزن و برقص آسایشگاه ما در تکریت ۱۱ شده بود.
🔻به پسر رقصنده سلام کردم!
در حالی که آسایشگاه در بهت فرو رفته بود، به پسری که می رقصید گفتم: بیا اینجا ببینم! او جلو آمد با ترس پرسید: چیه؟
بجای اینکه چیز بدی بگویم، خداوند به دلم انداخت و به او گفتم: سلام علیکم! با تعجب جوابم را داد. او یکّه خورد. این کلمه آتش ما را خاموش کرد. از او پرسیدم: چیزی شده، خبریه؟ به ما هم بگو تا حالی پیدا کنیم!
گفت: قطع نامه پذیرفته شده، مگر نمی دانی شما؟
گفتم: خوب. برو بنشین.
🔻تو عقل داری!؟
در این بین، جلیل با یک شاخ و شانه ای به طرفم آمد. همان پسر به من اشاره کرد که این دیوانه است، مواظب باش. گفتم: باشد، تو برو بنشین.
جلیل جلو آمد. قبل از اینکه او حرفی بزند از او پرسیدم: تو عقل داری؟
گفت: چطور مگه؟
- این چه بساطیه که راه انداخته اید؟
- گفت: خوب! جنگ تمام شد.
- شد که شد؟!
- تو مثل اینکه سرت درد می کند. می خواهی دردسر درست کنی؟
- شما می خواهید دردسر درست کنید.
- چرا؟
- با این کارها، اتفاقی که برای آن آسایشگاه افتاد، برای اینجا و شما هم می افتد!
- مگر چطور شده؟
- سر همین موضوع افتادند به جان هم. اگر اینجا هم اینطوری بشود،اول برای تو بد می شود که مسئول آسایشگاه هستی.
- حالا می گویی چه کار کنم؟
- دیشب دستور نظامی بود که همه بزنند و برقصند، ولی اینجا که کسی به شما دستور بزن و برقص نداده. پس چرا دردسر درست می کنی، جلو اینها را بگیر.
- من که نگفتم.
- خوب آنها عقل ندارند، تو که عاقلی نگذار گرفتاری درست بشود.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۶۴
▪️من ترسی از جلیل نداشتم
من در بند های دیگر بودم و انواع تهدیدات را پشت سر گذاشته بودم بقول معروف گرگ بالان دیده بودم و تازگی به بند دو و آسایشگاه جلیل منتقل شده بودم و شاهد بودم که جلیل چقدر برای بچه های مومن مشکلاتی بوجود آورده است. من با ترکیبی از تجربه و سنم که از خیلی بچه ها بزرگتر بودم و با استفاده از قدرت منطق و بیان ذاتی همدانیم سعی کردم جلیل را معتدل کنم. امثال من از امثال جلیل ترسی نداشتیم. شاید علت اینکه بچه های آن آسایشگاه نمی توانستند جلیل را سر به راه کنند علت سن کم آنها و سن بالا و تجربه جلیل بود که البته حریف من نمی شد.
🔻 بعد لغو رقاصی، نماز خواندم
با ایستادن جلوی رقص و آواز بخاطر پذیرش قطع نامه میخم را در آسایشگاه کوبیدم و تا حدی ابهت جلیل مسئول آسایشگاه را شکستم، اگر ایستادگی نمی کردیم جلیل مراعات دین و شرع را نمی کرد. بلافاصله نماز را هم شروع کردم. بعد از نماز دیدم جلیل سگرمه هایش رفته به هم و با عصبانیت به سیگارش پُک می زند و به من کج کج نگاه می کند.
🔻بعد از نماز ، تلاوت قرآن را علنی کردیم
باید ضربه ی سوم را هم وارد می کردم. رو کردم به همه و پرسیدم: بچه ها دوست ندارید قرآن بخوانید؟
گفتند: چرا، ولی ممنوعه!
- کی ممنوع کرده؟ همه آسایشگاه ها قرآن می خوانند.
- جلیل!
- عراقی ها باید بگویند ممنوع است یا نه.
و یکی از بچه ها به درخواست من قرآن را آورد. گفتند: به خدا مشکل درست می شود.
گفتم: اگر بد بشود برای من می شود، شما نگران نباشید.
تا جلیل دید می خواهم قرآن را باز کنم و بخوانم، جلو آمد و گفت: می خواهی بیچاره مان کنی؟
- چطور، چرا؟
- قرآن خواندن در آسایشگاه ممنوع است. مثل اینکه تو نمی دانی ما اینجا اسیریم؟!
- همه آسایشگاه ها قرآن هست و می خوانند. من هم الان می نشینم رو به روی پنجره، اگر ممنوع باشد، نگهبان اجازه نمی دهد بخوانم.
قرآن به دست و با زحمت چهار دست و پا روی زمین راه رفتم و نشستم رو به روی پنجره و قرآن خواندم. نگهبان که از مقابل پنجره رد می شد، مرا در آن حالت دید و چیزی نگفت. به جلیل گفتم: دیدی چیزی نگفت؟
و بعد با صدای بلند گفتم: هر کس می خواهد قرآن بخواند بیاید جلو!
بسیجی های نوجوان که زیر بایکوت جلیل قرآن نمی خواندند، با اشتیاق آمدند در محضر قرآن نشستند و قرآن تلاوت کردند.
🔻حالا نوبت لغو ممنوعیت وضو گرفتن بود
صبح که برای نماز بیدار شدم. مثل همیشه زمین سُره و به کمک دو دست و یک پا خودم را به دستشویی داخل آسایشگاه رساندم که با پرده ای از اسایشگاه جدا می شد. هوا گرم بود و جلیل به خاطر خنکی، آنجا می خوابید. نزدیک که شدم روی پا ایستادم و لِی لِی کنان که صدای گرومپ گرومپ می داد، خودم را به سطل رساندم تا وضو بگیرم. جلیل که بیدار شده بود پرسید: کیه دارد می رود سر سطل؟
گفتم: من هستم با سطل کاری ندارم، می خواهم وضو بگیرم.
- حالا وقت نمازه؟
- پس وقت چیه؟
با پر رویی گفت: اینجا کسی نماز نمی خواند. اینجا که خانه ات نیست.
- اولاً می خوانم، به کسی هم مربوط نیست، ثانیاً ما برای نماز اینجا هستیم!
باز گفت: مثل اینکه تو دنبال دردسر هستی؟
- همه اردوگاه نماز می خوانند، قرآن می خوانند. تو یکی همه کارها را ممنوع کرده ای!
وضو گرفتم و به بقیه بچه ها که حالا بیدار شده بودند گفتم: نترسید، هیچ کاری نمی تواند بکند. بروید سرسطل کارهای تان را انجام بدهید. وضو بگیرید، نمازتان را بخوانید.
🔻لغو ممنوعیت دستشویی
نمازم را که خواندم رفتم سراغ سطل برای دستشویی که باز داد و هوار راه انداخت. گفتم: ببین آقای جلیل، اگر تو تازه آمده ای ما دو سال است که اینجا هستیم. خیلی از بچه ها برای همین توالت کلیه های شان از کار افتاد، سنگ مثانه گرفتند بیچاره شدند و هیچ کس به دادشان نرسید.
- من اینجا می خوابم. سطل بو می دهد اذیت می شوم.
به نرمی گفتم: بوی سطل هم راه دارد. در که باز شد سطل را مسئولش می برد خالی می کند، با خاک تمیز می کند و می گذارد جلوی آفتاب.
چیزی نگفت و ساکت ماند. با این برخوردها، خاکریزهای قُلدری جلیل را یکی یکی شکستم.
اسیر دشداشه پوشی که می گفتند آنتن است، از معضلات دیگر آسایشگاه جدید ما بود. کسی جرئت نمی کرد از کنار او رد شود، حتی جلیل هم از او حساب می برد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۶۵
بعد از پذیرش قطعنامه، غیرنظامیان را اسیر می گرفتند!
از سال ۱۳۶۷ و بعد از پذیرش قطع نامه ۵۹۸ توسط ایران تعداد اسرای غیر نظامی در اردوگاه اضافه شد. افرادی که ربطی به جبهه و جنگ نداشتند، ولی اسیر می شدند تا هر کدام برگ برنده ای برای عراق باشند. برای مثال ضدانقلاب، چند کشاورز بینوا را به بهای یک پتو، تحویل عراقی ها داده بود که آنها به اردوگاه ما منتقل شدند. جالب اینکه یکی از همان مزدورها توسط گروه دیگری اسیر شده و مبادله پایاپای اتفاق افتاده بود!
عراقی ها پیرمرد کردی را که به او حاجی کُرده می گفتند، اسیر کرده بودند. او که شصت ساله و دیوانه بود، مدتی در بغداد گدایی می کرد و بعد که متوجه می شوند ایرانی است، او را بعنوان اسیر به اردوگاه می فرستند. متاسفانه او شده بود اسباب مسخره بازی یک گروه دیگر از همین دزدان دریایی امثال جلیل. از او کارهایی می خواستند که اخلاقی نبود.( تحریکش می کردند تا کارهایی بکند. بیچاره وقتی به سراغ نگهبانها می رفت تا ماموریتش را انجام دهد کتک می خورد و اسباب خنده این بی انصاف ها می شد. متاسفانه گوششان به نصیحت های دوستان هم بدهکار نبود که نبود.)
🔻 قبر خودت را با دست خودت کندهای!
در این آسایشگاه جدید نیز یکی دو نفر نظامی برجسته جا زده هم بودند که یکی شان پناهنده شده بود و به امام و انقلاب توهین می کرد. من با او مجادله می کردم. با اینکه خلبان هلی کوپتر بود، من به او شوفر می گفتم. او خبرچین بی جیره و مواجب عراقیها بود و نصیحت پذیر خاطر آبرویش بیش از این چیزی نمیگویم. کار او به جایی رسید که عراقیها هم او را تحویل نمیگرفتند. بیچاره به شدت منزوی شده بود. ماجرا از آنجا شروع شد که او یک بار به من گفت: خدا باعث و بانی کسی که ما را به این روز انداخت، نابود کند! من چیزی نگفتم، ولی او دوباره تکرار کرد. گفتم: برادر این حرف را نزن، خوب نیست، ما اینجا اسیریم باید با هم بسازیم. گفت: مگر غیر از این است؟! گفتم: تو میدانی چه میگویی من هم میدانم، لطفاً دیگر تکرار نکن! ولی او نه گذاشت و نه برداشت رو کرد به من و گفت: تو بچههای مردم را به کشتن دادهای، حالا طلبکار هم هستی؟! گفتم: تا آنجا که من خبر دارم، قشر نیروی هوایی آدمهای تحصیل کردهای هستند. فرضاً اگر بعضیشان با انقلاب هم خوب نباشند، ولی به کشورمان، به خاکشان وفادارند ...
اما او چرندیات تحویلم داد و ول کن نبود. به او گفتم: علت این کج فهمی تو مال آن است که تو خلبان نیستی، تو فقط یک شوفری!
این جواب سنگین اعصابش را به هم ریخت و گفت: تو که فرق خلبان و شوفر را نمیدانی، حرف نزن، آدمکش! من هم به او که بدجوری برجکش پیاده شده بود، گفتم: میبینی که این بچهها، منِ آدمکش را چقدر دوست دارند، ولی تو چه؟ قبر خودت را با دست خودت کندهای، چون همه میدانند که پناهنده دشمن ملت و کشورشان شدهای!)
🔻جلیل را به خط کردم
به جلیل تذکر دادم که از اوضاع او پند بگیرد و اجازه بدهد بچهها این چند وقت را آسوده باشند. او با اینکه نظامی نبود، حرفهای مرا که سن و سالی داشتم پذیرفت. کم کم که میانه من و او خوب تر شد، یک شب به دوستان آسایشگاه گفتم: برای اینکه آقا جلیل برایمان از خاطراتش بگوید صلواتی بفرستید!
او ترسید و گفت: نه، نه، نه. میخواهید پدرمان را دربیاورند!
گفتم: نترس مرد!
- آخه خاطرات من زیاد نیست.
- عیب ندارد، هر بار یک تکهاش را بگو، مشغول میشویم.
و گاه چیزهایی برایمان تعریف میکرد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۶۶
▪️جلیل از خودمان شد!
با چند مورد ایستادگی که مقابل اقدامات ناصواب جلیل داشتیم جلیل که آدم پیچیده ای هم نبود بیشتر احتیاط می کرد ولی همچنان به نگهبان ها وصل بود. روزی به جلیل گفتم: این همه سیگار که از نگهبانها می گیری، لابد از تو توقعاتی هم دارند. ما خودمان سیگارت را تامین می کنیم، سراغ آنها نرو!
پرسید: از کجا؟
- تو چکار داری، مگر سیگار نمی خواهی، ما جورش می کنیم.
پرسیدم: روزی چقدر مصرف داری؟
- یک و نیم پاکت.
- ما روزی دو پاکت می دهیم، خوبه؟ دو پاکت سیگار بغداد!
- آخه!
- آخه آخه نداره، ما که سیگاری نیستیم. سیگار می خریم می دهیم به آقا جلیل گل، تو فقط سراغ نگهبانها نرو.
گل از گلش شکفت و قبول کرد. کم کم جلیل از خودمان شد و شرّ عراقی ها کمتر شد و در آسایشگاه آسایشی داشتیم. کار به جایی رسید که جلیل وقتی می خواست برایمان خاطره ای یا مطلبی بگوید، ابتدایش می گفت: صلواتی بفرستید! ولی یواش! زمان اجرای برنامه های مختلف خود او می ایستاد پشت پنجره و خبررسانی می کرد که نگهبان آمد، نیامد.
🔻جنگ زرگری برای دور کردن جو بدبینی
با همه صحبت ها و دوستی های کما بیش ایجاد شده، جلیل و حبیب احساس خوبی به من نداشتند. آنها درصدد بودند مرا از سرشان باز کنند. از زمان آمدن من به آسایشگاه و اتفاقاتی که رخ داد، بچه ها با توجه به سن و سال من و کارهایی که انجام داده بودم، برایم احترام ویژه ای قائل بودند و حرفم خریدار داشت، اما نمی خواستم آنها فکر کنند من هدایت گر این اتفاقات هستم! بنابراین در یک تبانی مخفیانه از بچه ها خواستم که در مقابل من بایستند، بلکه آن حس از جلیل و حبیب دور شود. براساس این سناریوی از پیش طراحی شده، موضوعی مطرح شد. من نظری دادم و گفتم: شما این کار را انجام بدهید.
چند نفر به اعتراض گفتند: حاجی! شما بزرگی و احترامت واجب. اما قرار نیست هر چه شما گفتی، بپذیریم.
گفتم: آخه شما سرد و گرم دنیا را نچشیده اید به نفعتان هست...
یکی دوید توی حرفم و گفت: نه حاجی ما هم چشیده ایم!
جر و بحث بالا گرفت و من در این کشمکش حواسم به جلیل هم بود که چقدر خوشحال است!
جلیل به من گفت: چه پررو، ببین یک الف بچه در برابر تو چه جور حرف می زنه؟
گفتم: عیبی نداره، بالاخره اینها هم حق دارند. ضمناً همین بچه ها بودند که جنگیدند.
از لابلای حرف ها به جلیل تعریض هم داشتم که گوشی دستش بیاید و تک تازی نکند. به او گفتم: البته این بچه ها تا زمانی که در خط شهدا و امام شهدا باشیم با ما هستند!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۶۷
🔻تنبیه بخاطر دعای عید نوروز!
نوروز سال ۱۳۶۸ بچه های هنرمند با ذغال بر سر در آسایشگاه چهار، دعای معروف یا مُقلِّب القُلوبِ والابصَار، یا مُدَبِّرَالّلیلِ والنّهار، یا مُحَوِّلَ الحَولِ والاحوالِ، حَوِّل حَالَنا اِلی اَحسَنِ الحالِ را به زیبایی خطاطی کردند.
فردا نگهبان عراقی وقتی این جمله ها را دید، آتش گرفت و با عصبانیت گفت: دیگر چه می خواهید، می خورید و می خوابید. آب می دهیم. لباس می دهیم، آن وقت ما بدبخت ها زمستان و تابستان نگهبانی شما را می دهیم، باز می خواهید وضعتان بهتر شود؟!
به بهانه این دعا تنبیه شدیم تا دیگر از خدا نخواهیم حالمان را بهتر از قبل کند!
🔻مقاومت عجیب ابراهیم اسدی!
ابراهیم اسدی از بچه های گردان ۱۵۵ لشکر، هیچ وقت مقابل عراقی ها سرش را پایین نگرفت برای این سربلندی خیلی کتک خورد. نامردها روزی به او صابون خورانده بودند و او دائمالاسهال شد. از شدت اسهال ضعیف و لاغر شده بود. سر به سر او می گذاشتم و به لهجه دره مرابیگی با او حرف می زدم تا بلکه کمی سرحال بیاید. از بس کتک خورده بود، خود عراقی ها از دستش خسته شده بودند، ولی او دست بردار نبود. روزی به او گفتم: ابراهیم! خدا خیرت داده خوب این کله را بیاور پایین. چقدر می خواهی کتک بخوری؟
گفت: من سرم را پایین نمی آورم!
- آخر چرا؟ آن لحظه ای که می گویند، سرت را پایین بیاور. گورشان را که گم کردند، دوباره سرت را بالا ببر.
- مگر کار خلافی کرده ام که سرم پایین باشد. جنگیدن با کفار که کار بدی نیست. برای اسلام جنگیدن مایه سرافرازی است نه سرافکندگی.
ابراهیم به هیچ وجه نتوانست حتی لحظه ای با دشمن کنار بیاید. حتی اگر حرف درستی هم می زدند، نمی پذیرفت. می گفت: دشمن دشمن است، خوبی ندارد.
یک بار به ما مسواک و خمیر دندان دادند. ابراهیم مسواک را نگرفت. کتکش زدند، نگرفت. هر چه بچه ها نصیحتش کردند، نگرفت. می گفتند: دندان هایت خراب می شود، بگیر. مسواک بزن،خوب است.
می گفت: اگر دندانهایم کِرم بیندازد بهتر از آن است که از اینها مسواک بگیرم.( عفونت روده ای بر اثر خوردن صابون و شکنجه ها و ضربه های سنگین بر سر او، او را به شدت ناتوان کرد. ابراهیم تا دو ماه مانده به آزادی هم زنده بود، ولی بالاخره در عراق به شهادت رسید و مدتی مفقودالاثر بود تا اینکه پیکرش را در سال ۱۳۸۱ با سایر شهدای غواص آوردند.)
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۶۸
▪️امجد بعد از ده سال خدمت مرخص شد!
در روزهای پس از پذیرش قطع نامه ۵۹۸ توسط دو کشور ایران و عراق و پایان جنگ، امجد، درجه دار عراقی با خوشحالی تمام بین اسرا شیرینی پخش کرد. از او پرسیدم: شیرینی به چه مناسبتی است؟
گفت: ترخیص شدم. بعد از ده سال!!
بیچاره او سربازی بود که از اول جنگ مثل تمام سربازان عراقی در ارتش عراق گیر افتاده بود، حتی به او مثل نیروهای رسمی درجه هم داده بودند.
🔻پارچه های گندله شده، توپ فوتبال ما شد!
دو سال بعد از اسارت در سال ۱۳۶۷ با پذیرش قطع نامه، فشارها کمتر شد. عراقی ها اجازه دادند ما در حیاط اردوگاه بازی های فوتبال و والیبال داشته باشیم اما امکانات نداشتیم. به ابتکار یکی از بچه ها، پارچه ای را گُندِله (در گویش همدانی به معنای گرد و گلوله کردن است) و برای فوتبال گل کوچک آماده کردند! یکی از نگهبانها توپ را برداشت و با غرولند گفت: چه طور شد؟ مثل اینکه یادتان رفته است که شما اسیرید؟ فکر کردید خبری شده می خواهید استادیوم فوتبال راه بیندازید؟!
اما معلوم بود که شرایط مثل قبل نیست.
🔻ساخت توپ فوتبال از اسفنج!!!
بچه ها همچنین از اسفنج تشک های ابری ( این تشک ها را بعد از قطع نامه دادند، به هر آسایشگاهی چند تخته دادند)، تکه هایی می کندند و گلوله می کردند و مثلاً فوتبال بازی می کردند.
کم کم فوتبال ابری در وقت استراحت صبح و بعد از ظهر در محوطه بیرون آسایشگاه ها پا گرفت. چند نفر در میدان فوتبال بازی می کردند و اسرا دور تا دور زمین می نشستند و نگاه می کردند و نگهبانها این طوری تسلط کاملی بر رفتارها و حرکات داشتند.
دیرک دروازه ها دو جفت دمپایی بود. بازیکنها با پای برهنه می دویدند و علاقه نشان می دادند.
🔻تشکیل لیگ فوتبال اردوگاه
اما طولی نکشید که با ادامه دار شدن مجوز بازی فوتبال برای جذابیت بیشتر و ادامه دار شدن آن نیاز به برنامه ریزی احساس شد بخصوص که برد و باخت و گل خوردن و گل زدن، ممکن بود مشاجراتی ایجاد کند.
من رئیس فدراسیون فوتبال شدم!
دوستان آسایشگاه که سابقه ورزشی مرا می دانستند از من خواستند که برنامه فوتبال گل کوچک را سازماندهی کنم. گفتم: این فقط خواسته شماست یا بقیه هم می خواهند؟
گفتند: راضی کردن بقیه آسایشگاه ها با ما.
آنها هم پذیرفتند و عملاً ریاست فدراسیون فوتبال به من اعطا شد.
گفتم: بسیار خوب، از هفت آسایشگاه در دو بندمان، یک نفر بعنوان مسئول ورزش معرفی کنید تا برنامه ریزی کنیم.
هنوز این کارها دور از چشم نگهبانها باید انجام می شد. من در آن جلسه نیمه سری در زمان استراحت در محوطه به آنها پیشنهاد دادم: باید مسابقات بر اساس مقررات برگزار شود، وگرنه عراقی ها این فرصت را از ما می گیرند!
گفتند: حاج آقا! شما هر چه بگویی ما قبول داریم.
🔻مقررات مصوب فدراسیون فوتبال بند ۱ و ۲
با تصویب مسئولان ورزش آسایشگاه ها،این مقررات وضع شد:
۱- مسابقات گل کوچک باشد.
۲- هر تیم سه نفر بازیکن اصلی و دو بازیکن ذخیره داشته باشد.
۳- هر آسایشگاه فقط یک تیم معرفی کند.( مجموع بازیکنها به هفتاد نفر می رسید.)
۴- هر بازی در دو وقت ده دقیقه ای برگزار می گردد و بین دو نیمه زمینها تعویض می شود.
۵- با توجه به اینکه دخالت وقت و بی وقت نگهبانها حتمی است، اگر بازی در نیمه اول و زیر پنج دقیقه بود، بازی متوقف است و باید از نو انجام شود.
۶- مسابقات به صورت دوره ای انجام می شود( ابتدا جدول را براساس دوره ای چیدیم. با افزایش بازی ها و تعداد تیم ها روش را به دو حذفی تغییر دادیم.) البته مقررات و فرض های دیگر هم بررسی شد تا مسابقات در فضای مقررات پیگیری شود.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۶۹
▪️استفاده از آتش بس برای تجدید قوا
بعد از آتش بس بین ایران و عراق که عراقی ها با ما نرمتر شده بودند و ما فرصت یافتیم به تجدید روحیه و تجدید فکری بپردازیم از جمله توانستیم در حیاط اردوگاه بازی گروهی مثل فوتبال و والیبال داشته باشیم. من به عنوان رییس فدراسیون فوتبال بند یک و دو انتخاب شدم. برای مسابقات فوتبال گل کوچک برنامه ریزی کردیم.
🔻اسم گذاری تیم ها
اما نکته بعدی اسم گذاری برای تیم ها بود. با اینکه اسیر بودیم ولی از این ریزه کاری ها غافل نبودیم. طبیعی بود که هر تیم به دنبال اسم شهیدی از دوستان و از استان خودش باشد. عده ای اعتراض کردند که اگر اسم همه تیم ها اسم شهدا باشد عراقی ها اجازه نمی دهند. چند نفر پیشنهاد دادند کلمه شهید را برداریم و فقط به اسم و یا فامیل شهید اکتفا کنیم، اما این هم بودار بود و احتمال داشت عراقی ها حساس شوند، بنابراین اسامی دیگری مانند پیکان، امید و عقاب هم اضافه شد.
آن قدر که یادم مانده است نام بچه های اصفهان خرازی، ارومیه باکری و تهران همت بود.(چون بچه های استان همدان در آسایشگاه ها پراکنده بودند، نمی توانستند اسم خاصی را انتخاب کنند.)
🔻انتخاب اسامی شهدا لو رفت!
خیلی زود خبر چین ها موضوع را رساندند. عراقی ها مرا احضار کردند و با حضور مترجم بازجویی آغاز شد: ها شینو، هذه الاسماء؟
مترجم گفت: چرا اسم شهدا را گذاشته اید روی تیم ها؟
گفتم: نه اسم شهید نیست! هر آسایشگاه اسم دلخواه خودش را گذاشته!
🔻بدل زدم
تا او بخواهد اسم شهیدی را بیاورد پریدم توی حرفش و گفتم مثلاً، عقاب که شهید نیست. نام یک پرنده است و اشاره کردم به نشان عقاب روی کلاه نگهبان. گفتم: هذا عقاب، آرم جیوش عراق! و پیکان نام یک ماشین در ایران است. بدل زده بودم و شکر خدا، استدلال من خیلی زود پذیرفته شد و رفع اتهام شد.
🔻سرایت برکات فوتبال به کارهای فرهنگی
کار ورزش به جایی رسید که می رفتم و از آنها مداد می گرفتم تا بتوانم جدول لیگ مسابقات را بنویسم.(پیش از قطع نامه اگر از کسی مداد یا خودکار می گرفتند، حسابش پاک بود! همین مداد امانتی را هم می شکستیم، یک تکه از زغالش را میان کش می کردیم و بقیه را تحویل می دادیم!) در کل، مسابقات فوتبال برکاتی ایجاد کرد. بچه ها میتوانستند کنار هم بنشینند. با هم صحبت کنند، اطلاعاتی از هم بگیرند و به هم آیه و حدیث یاد بدهند.
خود دویدن باعث ایجاد نشاط و تقویت جسمانی شد. قبلاً ما در آسایشگاه اجازه نداشتیم دستمان را بالا و پایین کنیم.
🔻مسابقات هفته بسیج و دهه فجر!!!
در اردوگاه اسرا در عراق که بعثی ها اسم بسیج را با تیر می زدند به مناسبت دهه فجر و هفته بسیج مسابقات را برگزار کردیم! و برای تیمهای اول تا سوم جایزه هایی مانند بیسکویت و پرچم یادبود می دادیم.(از پیراهن های بلند عربی(دشداشه) سه قطعه مثلثی برش داده شد.سپس توسط اسیران هنرمند روی پارچه ها گلدوزی و خطاطی شد: اولین دوره مسابقات گل کوچک آسایشگاه های بند یک و دو و سه و چهار اردوگاه تکریت یازده.)
🔻گفتیم جوائز را نگهبان ها بدهند!!!
در پایان مسابقات برای اینکه سر نگهبان ها را شیره بمالیم، اجازه می دادیم جایزه ها را آنها تقدیم کنند! واقعاً احساس می کردند پسر صدام هستند و رئیس تربیت بدنی عراق.( عدی، پسر صدام، وزیر یا رئیس ورزش عراق بود).
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۰
🔻جنجال اهدای جوائز توسط عراقی ها
بعد از آتش بس و لطیف تر شدن عراقی ها مسابقات فوتبال را راهاندازی کردیم و برای شیره مالی سر عراقیها اهدای جوائز را به آنها سپردیم اما بعضی از دوستان با انجام این کار مخالف بودند و تا حد جنجالی شد حتی می گفتند مسابقات را تعطیل کنیم. سید مهدی موسوی از بچه های خوب و غیرتی نجف آباد اصفهان و چند نفر دیگر می گفتند: حاج محسن! از تو انتظار نداشتیم! چرا بچه های ما باید از دست این جنایتکارها جایزه بگیرند!؟
توضیح می دادم که: دست ما با این بعثی ها دست آشتی نیست. چرا شما فایده این برنامه را نمی بینید؟ چه قدر به برکت و در حاشیه این مسابقات بچه ها به هم حدیث و احکام یاد داده اند، چه قدر شاد شده اند!
گفتند: مسابقه خوب است، ما حرفی نداریم، ولی جایزه را عراقی ها ندهند.
گفتم: بابا ما با این کار آنها را خر کرده ایم که مانع کارمان نشوند و دلشان الکی خوش باشد. و اضافه کردم: یادتان نیست روزهای اول از شدت ناتوانی، پاهای بچه ها به هم پیچ می خورد و به زمین می افتادند. نمی توانستند درست راه بروند. الحمدالله الان سرحال و قوی شده اند. اسلام و انقلاب با این بچه ها حالا حالا کار دارد.....
ما مجبور بودیم حسن نیتمان را یک جوری به عراقی ها ثابت کنیم وگرنه این آدمها همان گرگهای دیروز بودند که لحظه ای از دستشان امان و آرام نداشتیم.
🔻مدال درست کردیم
به فکر مدال هم افتادیم. بچه ها صابونهای اضافی را له و سپس خمیر و آنگاه قالب زدند و با نوک سیم خاردار، تصویر یک فوتبالیست در حال شوت زدن را روی آن حک کردند. روی مدال عبارت انگلیسی football Sport هم وجود داشت. رنگ آمیزی طلایی، نقره ای و برنزی مدالها به ترفند و ابتکار یکی از بچه ها که کار نقاشی ساختمان اردوگاه را انجام می داد صورت گرفت. این مدالهای ابداعی با ابعاد و اشکال واقعی آن تفاوت چندانی نداشت. عراقی ها از این هنر نمایی و ظرافت و شباهت انگشت به دهان مانده بودند. هر دوره پانزده مدال به نفرات اول ، دوم و سوم اعطا شد.
🔻برگزاری لیگ دسته دو و سه!
کار که موفق از آب درآمد، بر اساس مقررات جدید، لیگ دسته دو و دسته سه هم راه انداختیم. گرفتگی عضلات و عدم هماهنگی فرمان مغز با دست و پاها، در اینمرحله بیشتر مشهود بود. شدت و مقدار این زمین خوردن ها، آه از نهادمان در می آورد چنان که به گریه می افتادیم! نامردها با رفتارها و روش های ظالمانه شان این رزمندگان دلاور و کارآمد را کاملاً زمین گیر کرده بودند.
🔻مجوز قرارداد با بازیکن خارجی ☺️
تقریباً تمام اسرا مستقیم و غیر مستقیم درگیر فوتبال شدند و این شادمانی داشت. یادم هست در آن دوره از هفت آسایشگاه، سی و شش تیم در لیگ های دسته یک و دو و سه بازی می کردند.(برای اینکه عدالت در تیم ها رعایت شود، قانون تلفیق اعضاء از آسایشگاه های مختلف را تصویب کردیم. به این ترتیب آسایشگاه یازده از دوازده، دوازده از سینزده، سینزده از چهارده و چهارده از هشت و ... می توانست یارگیری کند. تیمی که من مربی اش بودم، نفراتش این برادران بودند: مهدی فتحیان از همدان، مهدی چگینی از دزفول، حسین رمضانی از مشهد، پویا عظیم از دزفول و یک نفر دیگر که یادمنیست. آنها توانستند مقام اول را در یک دوره به دست آورند.)
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۱
💐 فوتبال همه را یکپارچه کرده بود
بخاطر مسابقات فوتبال در حیاط اردوگاه سرگرمی جذابی ایجاد و سبب وحدت و یک دلی خوبی ایجاد شده بود حتی کاظم که جواب سلام ما را نمی داد و زبانش به فحش و دستش از کتک باز نمی ماند، در آسایشگاه تمام همّ و غمّش شده بود فوتبال و کینه ها را کنار گذاشته بود.
🔻مسابقات فوتبال بمناسبت میلاد حضرت فاطمه (ع)
یک بار بازی فینال را با هماهنگی و مشورت حاج حسن حسن زاده که مخ تقویم قمری بود، به روز بیستم جمادی الثانی، یعنی روز میلاد حضرت فاطمه زهرا(س) انداختیم، البته معمولاً عراقی ها از مناسبت های ما بی خبر بودند و ما هم تلاش می کردیم این تصمیم و تلاقی های آن به گوش خبرچین ها نرسد. برای این فینال مهم فکرهایی داشتیم.
🔻چه توپی درست کرد محسن برزگر!
محسن برزگر شیرازی ادعا کرد که می تواند با تیوپ لاستیک ماشین توپ چهل تیکه درست کند.( چهل تکه نام غالبی این گونه توپ هاست وگرنه توپ ها اغلب کمتر از چهل تکه و کوچک تر از حد معمول بود.)
اما تهیه تیوپ خودش یک پروژه عظیم دست نیافتنی بود! با این پیشنهاد فوق العاده شور و حال فوتبال و بازی ما را به تکاپوی جدّیتری انداخت. از شعبان بچه زبل و تیز و فرز خرم آباد که در پوشش کار در اردوگاه، اخبار دست اولی می آورد و در دل عراقی ها جا باز کرده بود، خواستم هر طور شده تکه تیوپی برای مان بیاورد که آورد. محسن برزگر ابتدا روی تیوپ برش خورده، شکل پنج ضلعی را کشید و برید. از روی این نمونه چندین تکه پنج ضلعی دیگر هم برید. اوایل کار از سیم خاردار که ضخیم بود به جای سوزن خیاطی استفاده می کردیم، اما بچه ها سوزن خیاطی ریز هم آوردند! محسن توپ دوز گفت: این نمی شود، سوزن لحاف دوزی جور کنید.
شعبان با ترفندهای خودش دو تا سوزن و نخ گونی آرد از آشپزخانه جور کرد. محسن گفت: این نخ ها خوبه، ولی باید موم مالی بشود تا دوام داشته باشد.
یادم نیست شعبان چه ماده ای از آشپزخانه آورد که کار موم را برای نخ انجام می داد. به هر حال محسن توپ چهل تکه را درست کرد. اما کمی بیضی شکل شد. دفعه بعد او توانست یک توپ کامل و ظریف درست کند. حتی او به کمک شعبان، رنگ جور کرد و به پنج ضلعی های توپ، رنگ سیاه و سفید هم زد و روی قسمت سیاه توپ نوشت: اسپورت اردوگاه!
این توپ در فینال مسابقات خوش درخشید. عراقی ها و حتی خودی ها حیران مانده بودند از این همه ذوق و سلیقه و نوآوری.
🔻نگهبانان باور نمی کردند
نگهبانان عراقی که باور نمی کردند این توپ دست ساز بچه ها باشد. به ما تهمت زدند که کسی آن را از بیرون آورده است! گفتند: باید اعتراف کنید کدام نگهبان خائن این توپ را برایتان آورده است؟
گفتیم: والله! بالله! کسی نیاورده. اصلاً این توپ کی شبیه توپهای واقعی است؟!
نگهبان توپ را به زمین زد و در کمال ناباوری اش توپ حدود سی سانتی متر بالا آمد. گفت: این باد دارد. این توپ کار دست نیست. محسن برزگر را صدا زدیم و او گفت که توپ را خودش ساخته است. ممکن بود برای شعبان هم بد بشود که الحمدالله نشد. آخر سر، نگهبانان کودن عراقی دو تا از پنج ضلعی ها را با تیغ بریدند و با تعجب تمام مشاهده کردند که داخل توپ چیزی غیر از یونولیت، پارچه و اسفنج نیست!
نگهبانها از محسن پرسیدند: چه طوری این توپ را درست کردی؟ خیلی قشنگ شده!
او گفت: من در ایران این کار را یاد گرفتم و توپ ها را پنچرگیری می کردم که البته کار هر کسی نبود!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۷۲
▪️خبری که با شنیدن آن دلم یهو ریخت
دوباره بگم بگم شروع شد. گفتم: بگو. شروع کرد. اعصابم را بهم ریخته بود. بالاخره زبان آمد و گفت: ببین حاجی جان! این خبر را من نمی گم. این نامردها (منظورش نگهبانهای عراقی بود.) می گن
پرسیدم: چه می گن؟
گفت: می گن امام خمینی به رحمت خدا رفته است، فوت کرده!
یخ کردم. دلم ریخت و در یک آن، غصه های تمام عالم آوار شد روی دلم. گفتم: غلط کرده اند. اینها می خواهند ما را ناامید کنند. از دشمن جز این انتظار نمی رود. از این شایعه ها زیاد است. زمان پیامبر هم از این شایعه ها بوده است!
گفت: می گن اخبار اعلام کرده...
جلیل غمگین و ناراحت بلند شد و رفت و مرا در دنیایی پر سئوال تنها گذاشت. فکر این خبر مشکوک گذر لحظات را برایم کند کرد.
در وقت هواخوری با چند نفر صحبت کردم. آنها نیز این خبر را تایید می کردند، اما دل من مثل سیر و سرکه می جوشید، متاسفانه خبر را از چند نفر دیگر هم شنیدم. غم مرموزی در دل همه افتاده بود. حس بدی به ما تلقین می کرد که خبر باید راست باشد، اما ما نمی توانستیم حتی فکر نبودن امام را به ذهنمان راه بدهیم چه برسد به دلمان.
🔻 خبر رحلت امام تایید شد!
تلویزیون عراق، اوایل شب اعلام کرد : خمینی مات! یعنی خمینی فوت کرد! شب قبل تلویزیون تصویر امام در بیمارستان را نشان داده بود که حکایت از وخامت حال امام داشت، پس تقربیا خبر رحلت یقینی بود. با این خبر آسایشگاه مُرد، هیچ کس در خودش نبود. دریایی از غم را یکباره خالی کردند سرمان، حتی آن دزدان دریایی، قاچاق چی ها، جلیل و دوستانش هم غمگین و ماتم زده بودند. باور کردنی نبود! کسی نای حرف زدن نداشت. گویی گرد مرگ روی همه پاشیده شد. باور کردنی نبود، یعنی امام ما، رهبر ما، مقتدای ما، حضرت روح الله دیگر در بین ما نیست؟ یعنی امام ما را گذاشت و رفت. خدایا در این غربت، زیر چنگال صدام، پس چه کسی به فکر ماست، چه کسی برای ما دعا می کند؟!
به دل خودم وعده می دادم که دروغ است! اما آن فیلم ها چیز دیگری می گفتند. ایران سراسر سیاه پوش و مشکی بود. مردمی که می زدند بر سرشان. تهران که قیامت بود، یعنی اینها ساختگی است. نه واقعیت داشت. تعدادی از بچه ها گریه می کردند و سرخود را به در و دیوار می کوبیدند. عده ای ماتم زده نگاه می کردند. غم با تمام قدرت دست گذاشته بود روی گلویمان!
🔻صبح آن شب تلخ!
آن شب را نمی دانم چه طور صبح کردیم! نوبت هواخوری صبح، بدون اینکه کسی دستوری بدهد، همه لباس های فرم سورمه ای را پوشیدند. تمام اسرا بدون استثنا با این لباسهای تیره رنگ به محوطه آمدند. اردوگاه تیره تر و غمبارتر شد.
خیلی زود به خود آمدیم! قرار گذاشتیم پیش دشمن ضعف، نشان ندهیم. از غصه هیچ کس حرفی نمی زد، اما هیچ گریه و عزاداری هم در کار نبود. آدم آهنی هایی بودیم که در محوطه قدم می زدیم. اشک در درونمان موج می زد، اما اجازه ندادیم بیرون بیاید.
🔻عراقی ها کاری نداشتند!
عراقی ها فقط آماری گرفتند و کار دیگری با ما نداشتند. شاید زودتر از زمان موعد به داخل آسایشگاه برگشتیم و ناگهان مثل توپ ترکیدیم.
اشک و عزاداری و صدای گریه های ممتد و تلاوت قرآن در آسایشگاه ها پیچید. این برنامه ها تا سه روز ادامه داشت و نگهبان ها با اینکه بر ما نظارت می کردند، هیچ کاری با ما نداشتند.
از روز سوم به بعد نگهبانها اضافه شدند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۳
▪️عزاداری تا سه روز!
در بندهای یک و دو تا سه روز برای رحلت امام خمینی (ره) عزاداری انجام شد. بعد از سه روز، یک افسر از بغداد آمد و به دستور او نگهبانها افرادی را که قبلا شناسایی کرده و اسم آنها را یاداشت کرده بودند از بقیه جدا کردند و به ملحق بردند که آنجا شکنجه های سختی را بچه ها متحمل شده بودند .
در بندهای سه و چهار بچه ها ادامه داده بودند که نگهبانهای جدید با باتوم های سرگرزی آنها را زدند و تعدادی را به زندانهای جدید ساخت چند نفره انداختند.
🔻سلول های انفرادی، مجازات عزاداری
این سلول دخمه ها را خود بچه ها بدون اینکه بدانند چیست، ساختند. از راهرویی بسیار باریک تعدادی اتاقک لانه سگی با درهایی نصف قامت معمولی انسان و با سقفی کمی بلندتر، بچه ها را با فشار داخل آنجا می کردند. این لانه مرغ ها آن قدر کوچک بود که بسختی امکان دراز کردن پاها بود و حتی ایستادن و نشستن معمول را برای افراد قد بلند را غیر ممکن می ساخت و فشار زیادی به آدم وارد می آمد به گونه ای که وقتی اسیری از آن زندان هارونی بیرون می آمد، نمی توانست درست بایستد.
بی انصاف ها آنها را در طول روز فقط یک بار برای هواخوری بیرون می آوردند که آن هواخوری هم کتک خوری بود!) و شرایط و شکنجه های سختی را به آنها روا داشتند.
🔻بعضی فکر می کردند انقلاب تمام شده است!
با رحلت امام، بچه ها دلگیر و ناراحت بودند. تعداد اندکی هم که ماهیت انقلاب اسلامی را درست نمی شناختند احساس می کردند انقلاب به پایان خط خود رسیده است و نگران بودند.
در همان روزها به یکی از همین برادرانِ کم آورده گفتم: نگو برادر! یک بقال وقتی شاگردش را جواب می کند، یک نفر جدید می آورد مگر می شود کشور بی رهبری بماند؟ اگر امام رحلت کرده اند، خدای امام زنده است. مگر روح مطهر ائمه ناظر و نگهبان ما نیستند؟ این چند سال چه طور خدا به ما عنایت داشته، بعد از این هم خواهد داشت. ما صاحب داریم، این هم یک امتحان دیگر است. ما نباید کم بیاوریم! شب که در اخبار شنیدیم آقای خامنه ای به عنوان رهبر معرفی شدند، روحیه ها برگشت.
🔻رهبری حل شد بقیه مسایل هم حل می شود
احساس من این بود که عراقی ها که بارها هرج و مرج و کودتا را در عراق تجربه کرده بودند، باور نمی کردند به این سرعت جانشین امام معرفی گردد. البته سئوال های فراوانی در ذهن ها بود که در آن اوضاع جوابی برایش نداشتیم، ولی ملالی نبود موضوع اصلی که رهبری بود حل شده بود بقیه مسایل هم حل می شد، هر چه بود سایه پر نور آقا سیدعلی، ناامیدی ها را به امید تبدیل کرد و ما باید منتظر خبرهای خوش دیگر می ماندیم.
رحلت امام برامون خیلی تلخ بود چنان که گاهی عراقی ها به ما دلگرمی می دادند!
هوای گرم خرداد ماه ۱۳۶۸ بغداد و قطع گاه و بیگاه آب، آزارها و نگرانی ها را دو چندان می کرد. از طرفی سقف فلزی آسایشگاه ما، گرما را مضاعف می کرد و شدت تعریق، آب بدن را به سرعت تقلیل می داد.
🔻آب قطع شد یا شاید هم قطع کردند!
در این گیر و دار ، آب را قطع کرده بودند و یا بر اثر خرابی لوله ها خودش قطع شده بود ولی بهرحال به عراقی ها اعتماد نداشتیم و در این کار هم به آنها مظنون و مشکوک بودیم. وقتی تلویزیون منظره هایی از آبشارها و کوه های شمال عراق پخش می کرد ما از تشنگی له له می زدیم. آن روز تا شب به ما آب نیامد یا ندادند و ما داشتیم هلاک می شدیم. داد و فریاد راه انداختیم و از جلیل خواستیم که هر جور شده آب تهیه کند. او با زبان گرمی و چاشنی تهدید بالاخره موفق شد یک سطل آب از آنها بگیرد. به هر نفر یک لیوان آب رسید که حیات بخش بود. مقداری آب در ته سطل مانده بود. از من سئوال کردند آب بقیه را چه کار کنند؟
گفتم: بدهید به من فکری دارم. آب باقی مانده را در یک سطل خالی کوچک رنگ ریختم و در بین پتوها، کنار خودم قایم کردم.
پرسیدند: چه کار می خواهی بکنی حاجی؟!
گفتم: نگران نباشید آب را ذخیره می کنیم برای موارد اورژانسی. اگر کسی حالش خراب شد و آب نیاز داشت از این آب می دهیم.
یکی دوتا از سربازهای تهرانی به این کار با سوء ظن نگاه می کردند و مرتب درخواست آب داشتند که من ندادم و تذکر دادم این آب برای موارد ضروری است.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۴
▪️مدیریت آثار قطع آب
قطع آب در وسط مجازات ها خیلی مشکوک بود و من برای ساعت مبادا و بناچار آب کمی که برای آسایشگاه مانده بود را کنار خودم نگه داشتم تا موارد ضروری تر را علاج کنیم اما دو سرباز تهرانی بمن شک داشتند. شاید یک ساعت نگذشته بود که دو نفر از بچه ها دچار تشنج شدند و از حال رفتند. مقداری آب که به آنها دادیم زنده شدند! به آن دو سرباز گفتم: دیدید عزیزان من، اگر می خواستم این آب را تقسیم کنم به هر نفر فقط چند تا قطره می رسید و هیچ فایده ای نداشت، ولی الان همان یک لیوان آب این بندگان خدا را از مرگ نجات داد.
با خنکی هوای شب، از تشنگی ما کاسته شد. به جریمه عزاداری برای حضرت امام، صبح از هواخوری خبری نشد. آب خواستیم. گفتند: دیشب یک سطل آب دادیم، پس چکارش کردید؟
گفتیم: یک سطل آب به هر نفر یک لیوان رسید و خلاص!
نگهبان گفت: فکر کرده اید آمده اید تفریح، شما اسیرید. آب نداریم!
🔻بلای فراگیر اسهال در اردوگاه
در پاییز ۱۳۶۸ اسهال خونی در اردوگاه فراگیر شد. این مصیبت در آسایشگاه ما بعلت دم کردگی فضای داخلی بیشتر بود. هر روز هفت هشت نفر به بیمارها اضافه می شد. تخلیه مدفوع خونی در سطل ته سالن، عفونت را در فضای بسته گسترش می داد. رفقا برای اینکه از گسترش بیشتر آلودگی و بیماری جلوگیری کنند، بیماران را در جلوی در ورودی اسکان دادند تا بیماران تردد کمتری داشته باشند. چیزی نگذشت که من هم به جمع اسهالیون پیوستم!
عباس قربانی، جوان بسیجی شاد و شنگول و پردل و جرئت نجف آبادی که با هم حسابی اَیاغ بودیم و دعا می خواندیم، از دور صدا می زد: دیدی چه طور شد حاجی! فلز ما را از هم جدا کردند!
می گفتم: حالا خیلی دلت تنگ شده بیا پیش گردان اسهالی ها یا من بیایم پیش شما؟
می گفت: دلم تنگ شده، ولی نه تا این حدّ!( با توجه به لَنگی و ناتوانی ام، عباس همیشه کنارم بود و زیر بغلم را می گرفت و کمکم می کرد.)
🔻عراقی ها داشتند انتقام می گرفتند
عراقی ها با توجه به سابقه ام در اول اسارت که بخاطر شدت جراحت و برای اینکه مرا در منطقه نکشند یا نگذارند همانجا بمیرم و تشویق شوند مرا به خط عقب انتقال دهند خودم را دروغکی افسر معرفی کرده بودم دیگر مرا به درمانگاه نمی بردند. هر چند از بیماران دیگر قاچاقی قرص می گرفتم هرچند که هیچ تاثیری نداشت. کم کم بیماری تشدید شد و ادامه یافت. من بیش از چهل روز اسهال خونی و غیر خونی داشتم و در درد و ناتوانی و بیرون روی مکرّر دست و پا می زدم، اما نمی دانم چرا نمی مُردم!
من فقط پوست و استخوانی بودم که چشم انتظار مرگ بودم. قرص های جور واجور، تغذیه نامناسب و آلودگی ها حالم را بدتر و بدتر کرد. سعی می کردم غذا کم بخورم و حتی هر غذایی را نمی خوردم. رستم اهل زنجان که از پا و چشم مجروح بود مثل من بود، اما هر چه دستش می رسید می خورد، خمیر نان، چربی گوشت و ....
می گفتم: رستم! نخور بیچاره تر می شوی، نخور!
می گفت: نترس من چیزیم نمی شود!
با این ناپرهیزی ها او به فضل خدا خوب شد ولی بیماری من رو به وخامت گذاشت تا سرانجام عراقی ها مجبور شدند مرا به بیمارستان تکریت اعزام کنند.
🔻در بیمارستان بلبشویی بپا بود که نگو
در بیمارستان انبوهی از اسرای اسهال خونی اردوگاه های دیگر وجود داشتند.( بیماران از اردوگاه های دوازده، ده، سینزده و پانزده بودند.) نگهبانهایی که مرا به بیمارستان بردند به کادر بیمارستان سابقه پزشکی ام را گفتند. با این سفارش، دیگر توجه کافی به من نمی شد. ساعت به ساعت حالم وخیم تر می شد و داروها تاثیری بر من نداشت. پرستار می گفت: از این پنی سیلین به هر کس می زنیم، اگر سد هم باشد می بندد ولی به تو نمی زنیم، اکبر کذّاب!
ولی قرص و سِرُم دادند و من خوب نشدم. آن مقدار توانایی به دست آورده را هم از دست دادم و کاملاً زمین گیر شده. برایم لگن می آوردند. یکی از نگهبانها دلش به رحم آمد و به من عصایی داد تا بتوانم به کمک آن راه بروم و خودم به دستشویی بروم. تا عصا را آورد به دست شویی احتیاج پیدا کردم! هر چه با عصا و لگد به در زدم، کسی بیرون نمی آمد. پیچ و تاب می خوردم و به در و دیوار می کوبیدم و یالّا یالّا می کردم. دو سه نفر پرسیدند: چکار داری؟
گفتم: دستشویی!
گفتند: اینجا که دست شویی نیست، حمام است!
نگهبان آدرس اشتباهی داده بود یا خودم براثر بیماری گیج می زدم! یکی گفت: بفرما تو.
گفتم: چی بفرما تو، بیا بیرون حالم خرابه، مُردم، بیا بیرون!
در این بیا نیا بودم که یک نفر آمد و رفت داخل. لحظه ای نگذشت نفر دوم و بعد سوم و چهارم و پنجم همه رفتند داخل . دست شویی خانوادگی بود!
لابد ده نفری در آنجا حضور به هم رسانده بودند. من به در می زدم و از داخل صدا می کردند: بیا تو. بیا تو.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۷۵
▪️اسهال منو بیچاره کرده بود!
دیگر طاقتم تمام شده بود اگر نمی رفتم حلباسم را خراب می کردم. باور کردنی نبود. بیماران اسیر دور تا دور چاله دست شویی. رو به دیوارِ دست شویی شش متری پشت به پشت هم نشسته بودند! مجالی نبود من هم نشستم. بوی تعفنی وحشتناک فضای دستشویی را خفه آور کرده بود. درد و دل پیچه تاب و توان همه را بریده بود. ما همدیگر را اصلاً نمی دیدیم و هر کس درگیر بیچارگی خودش بود. این شرایط حس خوب زندگی را از آدم دور می کرد. خدا می داند چند نفر برای یک بیماری ساده، مثل اسهال در اردوگاه ها شهید شدند و کسی به دادشان نرسید. و این فاجعه در بیمارستان تکریت، مکرر در مکرر بود.
اسهال خفتم را چسبیده بود و رهایم نمی کرد. در چهار مرحله، هر شش ساعت هفت قرص می دادند. در مجموع بیست و چهار ساعته بیست و هشت قرص لوبیایی شکل بزرگ می خوردم! این قرص ها باعث شد کلیه ها خوب کار نکند. برای رفع این مشکل جدید در هر وعده یک قرص روان کننده ادرار هم اضافه شد!
بیست و هشت قرص لوبیایی بزرگ و چهار قرص مُدر( ادرارآور) هم به حالم توفیری نداشت.
🔻من تقربیا مرده بودم!
آرام آرام احساس کردم که در حال مردن هستم. نوک انگشتان هر دو دست و پاها بی حس و سرد شدند. انگشتانم هیچ درد و فشاری را تشخیص نمی دادند. بی حسی تا ساق و سپس به زانوها رسید.
برایم سِرُم زدند. هیچ دردی از سوزن انژیوکت(وسیله انتقال دهنده مواد سِرُم شده از محفظه و شیلنگ سِرُم به بیمار) در دستم احساس نکردم. گویی بدنم خون و آب نداشت و پوستم به استخوان چسبیده بود. قطرات سِرُمی محلول آمپی سیلین که وارد بدنم می شد مثل این بود که بر روی قلبم پتک می کوبند. شهادت نزدیک نزدیک بود! نگهبان قرص ها را کف دستم می گذاشت، اما نمی خواستم بخورم. قرص ها از یقه دشداشه به روی سینه ام می ریخت. نمی خواستم بخورم، قرص ها هیچ تاثیری نداشت و فقط مرا به مرگ نزدیک تر می کرد، بنابراین علاقه ای به خوردنشان نداشتم. انبوه قرص ها را در یک فرصت مناسب در دست شویی ریختم.
از بوی غذا، حالت تهوع و استفراغ خالی تمام وجودم را فرا می گرفت و احساس می کردم چشم هایم دارد از حدقه بیرون می آید. از شدت درد و ناتوانی، ناخوآگاه اشک می ریختم. شکمم خالی بود و فقط عُق می زدم. از شدت این حالت تهوع، تمام عضلات نداشته شکم و سینه به شدت کوفته بودند.
لابد من هم در اینجا در غربت به شهادت می رسیدم. دیگر به شهادت فکر می کردم و فقط این حقیقتِ نزدیک مرا خشنود می کرد، اما از یک چیز ناراحت بودم: شهدای مظلوم بیمارستان، پس از کالبد شکافی و آموزش، بدون هیچ مراسم و تشریفات مذهبی، در مظلومیت تمام در گورستان های عراق دفن می شدند.
🔻دوست داشتم در اردوگاه بمیرم!
حدود هفده روز بود که من در بیمارستان تموز تکریت بستری بودم، اما هیچ علامت بهبودی نمی دیدم و روز به روز بدتر می شدم. نمی دانم چرا شهید نمی شدم؟!
در این ناامیدی کامل، تصمیم گرفتم هر جور شده به اردوگاه برگردم و در آنجا بمیرم. حداقل رفقایم خبر می شدند که مُرده ام!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۶
▪️برمی گشتم اردوگاه که بمیرم!
بسیاری می خواستند از اردوگاه به بیمارستان بیایند و من می خواستم به اردوگاه برگردم. آن روز وقتی برای نمونه گیری به دست شویی رفتم از یکی از بیماران که وضع مزاجی اش بهتر بود خواستم نمونه هایمان را با هم عوض کنیم!( دور از چشم نگهبانها از او خواستم کمکم کند.)
گفت: خُل شدی؟ همه می خواهند بیایند بیمارستان یک نفسی بکشند. تو می خواهی برگردی آن خراب شده؟!
گفتم: برادر! من خوب شدنی نیستم. کارم تمام است. می خواهم پیش رفقایم بمیرم!
گفت: عجله نکن خوب می شوی.
- نه، هفده روز است که در بیمارستانم و نزدیک دو ماه است که این جوری ام. ببین حال و روزم را. کارم تمام است راضی ام به رضای او.
با التماس و تمنا و خواهش، سخاوت بخرج داد و از نمونه اش داد! ظرف را به نگهبان دادم و رفتم روی تخت دراز شدم و منتظر جواب ماندم. حساب اینکه در این همه مدت و این یک روز چندبار به موال رفتم و حالت تهوع گرفتم از دستم خارج است.
🔻نقشه هاشم انتظاری برای فرار
دو سه روز قبل از این مبادله کالا به کالا، هاشم انتظاری(او مشهدی بود و الان دندانپزشک است) که از دوستان و فعالان در اردوگاه بود، پیشم آمد. حس ششمم به من می گفت او فکرهایی در سر دارد. بالاخره مُقُر آمد و گفت: می گویند از اینجا راحت می شود فرار کرد!
گفتم: هاشم جان! ممکن است تو بتوانی فرار کنی، اما از نگهبان ها سلب اعتماد می کنی و آنها دیگر به هیچ قیمتی حاضر نمی شوند بچه های بیمار را به بیمارستان بیاورند. آن وقت خون آنها به گردن تو می افتد. تازه اگر گیر نیفتی! مگر یادت نیست با آن دو نفر که با ماشین آشغال قصد فرار داشتند چه کردند؟
دانستم او با رفقا تصمیمشان را گرفته اند( هاشم انتظاری در یک فرمول نگفتنی مدفوعش را آغشته به خون کرده و با این حقه به بیمارستان منتقل شده بود. خود بیمارستان آمدن هفت خوان رستم می خواست. او برنامه مفصّلی چیده بود و به اتفاق دو نفر دیگر تصمیمشان را عملی کردند. احمد چلداوی داستان فرار بزرگ خودشان را در کتاب یازده که نوشته خود اوست مفصل بیان کرده است.) و حرف های من تاثیری بر اراده آنها ندارد.
🔻او بیشتر از من نیاز دارد!
وقتی هاشم به بیمارستان آمد دکتر برایش یک سِرُم نوشت. نگهبان که خواست آن را برایش وصل کند، به او گفت: به آن بیمار بزن، او بیشتر از من نیاز دارد!
گفتم: هاشم چکار می کنی؟
- برایت می گویم.
- بابا بگذار بزند.
- من هیچیم نیست.
- باشد نهایتاً می شود ادار.
🔻داستان فرار
نگهبان که رفت داستان فرار را برایم تعریف کرد و گفت دو نفر دیگر هم می آیند. گفتم: خوب برنامه چطوری است؟
گفت: فکر کنم اگر بتوانیم وارد تاسیسات زیر بیمارستان شویم از آنجا می توانیم خودمان را به بیرون برسانیم و از سیم خاردار عبور کنیم و ... خلاص! صبح فرداش گفتم: هان! هاشم چی شد؟
گفت: با سختی رفتیم و تاسیسات رو دیدیم اما هیچ روزنه ای برای خروج نداشت.
🔻من خوب شدم!
فردا با مشخص شدن جواب آزمایش ها، من و تعدادی دیگر با ماشین به اردوگاه برگردانده شدیم. بر خلاف تصورم، هنوز عمرم تمام نشده بود و خدا نمی خواست که من به شهادت برسم و خود به خود خوب شدم و از بند آن بیماری وحشتناک رها شدم. بچه ها با دیدن قیافه وارفته و چشمان فرو رفته و رنگ و روی پریده من تشر زدند که چرا برگشته ام!
راست می گفتند. واقعاً کار من تمام بود، اما به لطف خدا با نخوردن قرص ها، کم کم حالم تا بهبودی کامل پیش رفت.
آزاده دفاع مقدس
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۷۷
▪️شکرگزار باشید که صدام همه چی بشما داده!
یک روز ما را به خط کردند تا فرمانده اردوگاه برای ما سخنرانی کند. او در حرف هایش با منّت تمام، اشاره کرد که سیدالرئیس همه جور امکانات در اختیار شما قرار داده است. تلویزیون دارید، کتاب و مجله دارید.(در طول چهار سال اسارت یکی دو بار برای ما کتاب آوردند. کتاب هایی سیاسی که پر از دروغ و دشنام و در راستای اهداف رژیم بعث و سازمان منافقین بود. مدتی هم نشریه راه مجاهد که از انتشارات سازمان منافقین بود و پر از آمار و ارقام دروغ بود بین اسرا توزیع می شد.
🔻خبر شهادت فرمانده لشکر انصار الحسین(ع)
در همین نشریه بود که خبر شهادت علی چیت سازیان، فرمانده دلاور اطلاعات لشکر انصارالحسین را خواندم. در این نشریه به او و دو نفر از فرماندهان که در آن زمان به شهادت رسیده بودند، توهین شده بود. با خبر شهادت علی آقا دست و پایم بی رمق شد. ظهر نتوانستم غذا بخورم و تا چند روز حالت افسردگی داشتم. داغ علی آقا آن هم در غربت برایم قابل تحمل نبود. در نشریه نوشته بودند سه تن از فرماندهان خمینی که کوره های آتش جنگ را گرم نگه می داشتند کشته شدند!).
🔻ما انواع غذاهای خوب را به شما می دهیم!
فرمانده اردوگاه در ادامه سخنرانی درخشان خود! غیر از آوردن کتابها که چیز خاصی نبود و فقط تبلیغات بر ضد ایران بود همچنین گفت: ما انواع غذاهای خوب را به شما می دهیم و ... سپس او از ما درخواست کرد که اگر کمبودی داریم بیان کنیم. هیچ کس جرئت نکرد حرفی بزند.
🔻کسی هست مناظره کند!
کمبودها که مثلا و در ذهن ایشان حل شد! با قیافه ای حق به جانب گفت: کسی هست که حاضر باشد با من مناظره کند؟
باز هم جواب بچه ها سکوت بود و سکوت. او در این لحظه جسارت کرد و گفت: شما نمی فهمید برای چه می جنگید، برای چه به خاک عراق تجاوز کردید!
این را که گفت، یکی از بچه ها لجش گرفت و بلند شد و گفت: سیّدی اگر بخواهم با شما مناظره کنم، من و شما در چه جایگاهی هستیم؟ من اسیرم و شما فرمانده یا دو نفر انسان آزاد؟
گفت: نه نه دو نفر آدم آزاد!
- من آماده ام. شما شروع کنید.
🔻چرا ایران جنگ را شروع کرد!!؟
فرمانده عراقی پرسید: چرا ایران این جنگ را آغاز کرد؟ وگرنه ارتش و ملت عراق با شما کاری نداشتند. این شما بودید که خواستید انقلابتان را به عراق صادر کنید. شما خواستید که امپراطوری ساسانی را احیاء کنید!
او جواب داد: این حرف ها درست نیست. این صدام بود که قطع نامه ی بین المللی ۱۹۷۵ را جلوی تلویزیون پاره کرد و گفت آن موقع ما در ضعف بودیم ولی الان قدرتمندیم. حتی گفت که من به زودی در تهران با شما مصاحبه خواهم کرد!
او اسم صدام را بدون القاب کذایی تکرار می کرد و فرماندهان و نگهبانان عراقی رنگ می دادند و رنگ می گرفتند.
او ادامه داد: این شما بودید که به خاک ما حمله کردید، شهرهای ما را اشغال کردید. گفتید آمده اید که در خرمشهر بمانید. اسم سوسنگرد و اهواز و بستان خرمشهر را عوض کردید. شما قصرشیرین ما را اشغال و ویران کردید. ما در برابر شما دفاع کردیم. ما شروع کننده جنگ نبوده و نیستیم...
فرمانده عراقی که برابر شجاعت و منطق این جوان غیور کم آورده بود پرسید: اگر متجاوز نیستید چرا داخل خاک ما آمده اید؟
- چون توپ خانه های شما شهرهای بی دفاع ما را موشک باران می کنند، ثانیاً ما باید با دست پر در برابر شما حاضر شویم.
در این میان یکی دو نفر دیگر هم بلند شدند تا جواب فرمانده عراقی را بدهند، اما او اجازه نداد و گفت خودش جواب او را می دهد.
مناظره یک ساعت طول کشید و آن دلاور یک تنه جبهه فکری عراقی ها را شکست داد. فرمانده درمانده و وامانده شده بود و از این شاخه به آن شاخه می پرید. سرانجام او که بدجوری مَچل شده بود، گفت: با توجه به اینکه وقت گذشته و شما باید استراحت کنید، بحث را به وقت دیگری موکول می کنیم!
🔻فردای مناظره کتک خوردیم!
فردا صبح پس از آمارگیری، عراقی ها شکست دیروز را با کتک کاری جبران کردند!
در زمان مناظره، نگهبانان از شدت خشم و جسارت این رزمنده شیردل چشم هایشان از حدقه می خواست بیرون بزند. بعضی وقت ها هم یکی از نگهبانها به طرف او خیز برمی داشت، ولی افسر اشاره می کرد که با او کاری نداشته باشد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۷۸
▪️ کم کم داشتیم آزاد می شدیم
بارها زمزمه تبادل اسرا در اردوگاه پیچیده بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود اما این بار اطلاعیه رسمی خود صدام بود که خبر از تبادل اسرا داده بود و حتی تلویزیون عراق آغاز تبادل اسرای قدیمی تر را نشان داد. سوال مهم من این بود که آیا این تبادل شامل اردوگاه مفقودلاثرها هم می شود یا نه چون اسم ما و حتی شاید اردوگاه ما در جایی ثبت نشده بود که صلیب سرخ بیاید احوالی از ما بگیرد! اما خیلی نگران نبودم چون می گفتم صدام ما را می خواهد چه کار، ما به چه دردش می خوریم!
در همین حال ما نگران تبعیدی ها بودیم. عراقی ها عده ای از اسرای خاص را به بخش ملحق، یا بیرون از اردوگاه برده و ما هیچ خبری از آنها نداشتیم.
🔻 ما مجروحین را سوار اتوبوس کردند
هر روز در این افکار بودیم و سه روز از آغاز رسمی تبادل اسرای دو کشور گذشته بود که بعد از ظهر روز بیست و نهم مرداد ۱۳۶۹ اعلام کردند: تمام مجروح ها از آسایشگاه ها بیرون بیایند. اسرای جانباز دست و پا و چشم و غیره در محوطه جمع شدند. حدود صد نفر از چهارده آسایشگاه، با ترس و لرز کنار هم قرار گرفتیم. گویا آزادی ما مجروحین در این مرحله قطعی بود! جعفر زمردیان و برخی دیگر از دوستان و اسرای سالم که از کنار من رد می شدند، تقریباً همه این جمله را تکرار می کردند: حاجی! ما را یادت نرود، خبر سلامتی ما را به خانواده های مان برسان!( در واقع همه ما مفقود یا شهید بودیم و خانواده های اسرای اردوگاه تکریت یازده هیچ خبری از فرزندانشان نداشتند.)
🔻در بین راه بما سیلی زدند!
آمار گرفته شد. شب بود که دو اتوبوس وارد اردوگاه شدند و ما را سوار اتوبوس کردند. چون شب بود این بار پرده ها کشیده نشد. تصور می کردیم الان ما را مستقیم به مرز می برند و تمام! احساس مزه آزادی وادارمان کرد که بگو بخندی داشته باشیم. این حلاوت چندان دوام نیافت، زیرا نگهبانان داخل اتوبوس، با سیلی های آبدار از بچه ها زهر چشم گرفتند. همچنان تهدید و فحش چاشنی کارشان بود. چاره ای نبود. همه کِز کردیم روی صندلی ها و به بیرون خیره شدیم. اتوبوس می رفت و تا چشم کار می کرد بیابان بود و بیابان.
از همشهری ها، قاسم بهرامی و محمد جربان، سرباز لشکر ۲۱ حمزه در اتوبوس همراه هم بودیم. اتوبوس برای نماز نایستاد ولی یک جا توقفی کوتاه کرد و ماموران عراقی هندوانه ای خریدند و در کمال ناباوری قاچی هم به ما دادند!
🔻دو سه روز در بغداد ما را نگه داشتند
وارد شهر بغداد که شدیم پرده ها انداخته شد. مسافتی در شهر چرخیدیم و سپس وارد پادگانی شدیم. دو سه روز ما را در آن پادگان بلاتکلیف نگه مان داشتند. در این ایام غذای مختصری به ما دادند. اعتراض که کردیم، گفتند: شما در آمار اینجا نیستید. این هم که می دهیم از سرتان زیادی است!
در آنجا دو اتوبوس دیگر هم به ما ملحق شدند. صبح روز چهارم بیدارمان کردند و نفری یک صمون دادند و دستور دادند که سوار اتوبوس ها بشویم.
ادامه دارد
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۹
▪️در دمادم آزادی
بعد از چند سال اسارت، در آستانه آزادی بودیم. ما مجروحین را از اردوگاه به بغداد آورده بودند و بعد از سه روز توقف در یکی از پادگان ها در روز چهارم ما بیدار کردند و به هر نفر یک نان دادند و ما را سوار اتوبوس کردند و دوباره پرده ها افتاد. به دستور نگهبانها، سرهایمان را پایین آوردیم و اتوبوس ها حرکت کردند. مقداری که رفتیم، احساس کردیم نزدیک فرودگاه بغداد هستیم، زیرا صدای هواپیماها نزدیک و نزدیک تر می شد. وقتی وارد فرودگاه شدیم نگهبانی اعلام کرد: شما از مرز هوایی مبادله می شوید!
🔻ما واقعا در فرودگاه بودیم!
ما نمی توانستیم باور کنیم، اما این واقعیت داشت که در فرودگاه هستیم. ما را به ساختمانی مخروبه و قدیمی و در حال تعمیر بردند. آن روز از صبح زود تا دو بعد از ظهر منتظر ماندیم تا ماموران صلیب سرخ بیایند و معاینات و امور اداری را انجام دهند. قرار گذاشتیم اگر کارمندان صلیب سرخ خانم بی حجاب باشند سکوت کنیم و حرفی نزنیم و به مسئولان صلیب سرخ اولین حرفی که خواهیم زد داستان مفقودالاثری اردوگاه تکریت یازده باشد و هر کس آمار آسایشگاه یا اردوگاه خودش را به آنها انتقال دهد.
🔻خانم های صلیب سرخ، روسری داشتند!
ساعت دو و نیم سر و کله کارکنان صلیب سرخ که دو خانم و یک آقا بودند پیدا شد. خانم ها عقاید ما را می دانستند و شاید برای اینکه برای کارشان مشکلی پیش نیاید روسری سر کرده بودند . دوستانی که انگلیسی می دانستند جلو رفتند و Hello,Hello تمام موارد و از جمله برخورد بد این چند روز را به آنها گوشزد کردند و آنها هم تندتند یادداشت! این سه نفر با روی خوش و لب خندان به ما خبر آزادی قطعی مان را دادند و گفتند: شما امروز به ایران برمی گردید.
وقتی به آنها فهماندیم که مثلاً همین امروز هم نه صبحانه خورده ایم و نه ناهار، یکی از خانم ها که سوئیسی بود گریه کرد و دو بسته کوچک خرما را که به عنوان سوغاتی برای همسرش خریده بود به ما داد تا بخوریم.
🔻دوباره ما را به پادگان برگرداندند!
حدود چهل و پنج دقیقه ای از رفتن صلیب سرخی ها گذشته بود که میر غضب ها آمدند: یالّا یالّا! گُم گُم! آنها به داد و فریاد و به ضرب باتوم ما را مجدد سوار اتوبوس ها کردند. پرده ها کشیده شد و دوباره داد و تشر که: چشم ها بسته، سرها پایین!
اتوبوس سه ربعی راه رفت تا ما خودمان را در همان پادگان قبلی در بغداد دیدیم. سئوال کردیم: پس چه شد؟ چرا مبادله نشدیم؟ با بد و بیراه و غیض و غضب جواب دادند: لا تجسّسوا!
🔻در نهایت یک اتوبوس را به فرودگاه بردند
دو روز دیگر بلا تکلیف و نگران در پادگان ماندیم. باز همان آش و همان کاسه. روز سوم ابتدا ما را به خط کردند. درجه دار عراقی با اشاره به نفرات، یکی یکی ما را بلند کرد تا به اندازه ظرفیت دو اتوبوس شدیم. از قرار معلوم فقط حدود پنجاه نفر را آزاد می کردند، هر چند این هم خیال بود.
بهر حال با داد و بیداد و هوار و بد و بیراه، ما جدا شده ها را سوار اتوبوس ها کردند. سوار و پیاده شدن برای من که لنگ بودم و برای بسیاری دیگر کار آسانی نبود. من همچنان روی پای چپم تک چرخ می زدم. اتوبوس ها به راه افتادند و با کمال تعجب، این بار در خیابانی فرعی در کنار فرودگاه توقف کردند. ما از لای پرده ها دور از چشم نگهبانها فرود و پرواز هواپیما ها را دید می زدیم.
تا ظهر گرسنه و تشنه بودیم. هر چند شوق پرواز به ایران گرسنگی و تشنگی را پاک از یادمان برده بود. بشارت آزادی از جهنم، بشارت بهشت بود. بهشتی که خیلی ها شاید قدرش را ندانند، بهشتی بنام وطن، بنام ایران. نگهبانها در رفت و آمد بودند و هر بار که می آمدند چشم ها به دهان آنها دوخته می شد. بالاخره دستور حرکت داده شد. فقط اتوبوس ما یعنی یک اتوبوس وارد محوطه فرودگاه بین المللی بغداد شد و بقیه در انتظار ماندند تا روزهای بعد. چشمم به تابلوی فرودگاه افتاد: المطار البغداد الدّولی.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۸۰
▪️یعنی دیگر از عدنان خبری نیست!
ما را به فرودگاه بغداد بردند. اتوبوس ایستاد، اما کنجکاوی و اشتیاق وادارمان می کرد مرتب از لای پرده ها سرک بکشیم. دیگر داد و فریاد نگهبانها ما را از این کار باز نمی داشت. دوباره اتوبوس راه افتاد. راه افتاد و آرام آرام رسید به کنار یک هواپیمای کوچک. نگهبانها تا این لحظه هم خشن بودند. نامردها با داد و فریاد و کینه ما را پایین فرستادند.
باز باور نمی کردیم. آیا خواب بودیم یا بیدار، یعنی ما در تکریت یازده نیستیم؟ در بند، در آسایشگاه، در بند آسایشگاه نیستیم؟ یعنی دیگر ازعدنان خبری نیست؟!
یک لحظه خودم را کنار چند فرمانده عراقی که با لباس فرم ارتشی ایستاده بودند، دیدم.
عراق چنان در بدبختی گرفتار بود که حتی در توانش نبود یک دست لباس تمیز به ما بپوشاند که موجب ریختن آبرویش نشود. آنها فقط یک جلد قرآن به خط عثمان طه به ما هدیه دادند( فکر کنم آن قرآن ها را هم عربستان به دولت عراق هدیه داده بود.) و ما را به طرف پله های هواپیما راهنمایی کردند. باور نمی کردیم، اما آرزوی رهایی داشت محقق می شد.
لنگان لنگان رفتم تا به دم پله ها رسیدم و از نرده ها گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. همچنان باورم نمی شد. دستم را از دو طرف در ورودی هواپیما گرفتم و پای راستم را داخل هواپیما گذاشتم، روی موکت کف هواپیما. در کنار در ورودی، یک ایرانی خوش پوش و خوش رو که ظاهراً از مسئولان بود به من سلام داد و خوش آمد گفت. جواب دادم. هنوز ننشسته بودم که دو سه نفری با هم و با عجله و نگرانی گفتیم: آقا! ما چهار تا اتوبوس بودیم، فقط دو تا را آوردند، از آن دو تا یکی را هم کنار فرودگاه نگه داشته اند. حالا ما هیچی دو هزار نفر اسیر در اردوگاه تکریت مانده اند. صلیب از آنها خبر ندارد...
آن قدر با ولع و نگرانی این حرف ها را زدیم که خودمان هم نفهمیدیم چی گفتیم و کی شنید؟!
ماموران عراقی اینجا هم به ما تشر می زدند. من در صندلی وسط هواپیمای ۴۵ نفره نشستم. ما همچنان نگران بودم. نگران بودیم تا وقتی که درِ هواپیما بسته شد. صدای موتور هواپیما بلند شد و هواپیما روی باند فرودگاه بغداد آرام آرام به راه افتاد. ساعت دو ونیم بعد از ظهر بود. هواپیما که از زمین بلند شد، حس پرواز بسوی خانه خدا را داشتم. در یک لحظه یاد علی آقا افتادم، یاد شهدای غریب اردوگاه تکریت یازده. 😭
احساس عجیبی بود، اما باز نگران بودیم. یعنی واقعاً ما را به ایران می برند؟ یعنی به جهنم تکریت برنمی گردانند؟ چشمم به دو مهماندار مرد صلیب سرخی که افتاد، خیالم راحت شد.
🔻یک دانه پسته !
ناگهان ضعف و گرسنگی چند روزه به سراغم آمد! چشم چرخاندم. ناگهان یک دانه پسته لای صندلی دیدم. انگشت به شدت لاغر شده ام را به کنار تشک صندلی فرو بردم، پسته را غلت بالا آوردم اما در رفت! دوباره تلاش کردم. انگشت را محکم روی پسته نگه داشتم و آرام آرام کشیدمش بیرون، اما پسته دهان بسته بود! با گوشه لباس نه چندان تمیزم پاکش کردم.
نگاهش کردم و با اشتیاق به دهانم گذاشتم. مزه شوری پسته دهن بسته فوق العاده بود. دندانهایم توان شکستن پسته را نداشت. گذاشتم تا خیس بخورد. پسته نیم ساعت در دهانم چرخید تا خیس خورد و شکست. مغزش را با مزه تمام خوردم و آشغالش را در کیسه آشغال ریختم. نمی دانم چه قدر گذشت، اما هواپیما که وارد ایران شد خلبان اعلام کرد که: ما اکنون وارد آسمان ایران شدیم!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۸۱
▪️اینجا کجاست!؟
از اینکه بالاخره بعد از آن همه سختی ها و اسارت و این دلواپسی های روزهای آخری سوار هواپیما بمقصد ایران شده بودیم حس خوبی داشتم. چندبار خدا را شکر کردم، برای همه مهربانی هایش، امید بخشی هایش، نعمتهایش.
طولی نکشید که به نزدیکی تهران رسیدیم. در همان حوالی بودیم که از پنجره هواپیما پایین را نگاه کردم، اولین چیزی که به چشمانم خورد، یک گنبد طلایی و دو تا گل دسته در وسط یک بیابان بود. از بغل دستی و بقیه پرسیدم: اینجا کجاست؟!
یکی گفت: گنبد حرم حضرت معصومه است.
دیگری گفت: ولی دور و بر حرم همه خانه بود.
از مهماندار پرسیدیم: اینجا کجاست؟
گفت: مرقد امام خمینی!
اسم امام که آمد، داغ دلمان تازه شد. تازه یادمان افتاد ما برگشته ایم، اما امام نیست. ما آمده ایم اما امام رفته است. داغ شلاق ها و توهین ها و زجرها و شکنجه ها دوباره تازه شد، صدای هق هق گریه در هواپیمای کوچک ما بلند شد. آن قدر که مهماندار خارجی هم بشدّت متاثر و متحیّر شد.
امام نبود که برای آمدن فرزندانش شادی کند. امام نبود که دست محبت بر سر ما بکشد!
لحظات به تندی سپری شد و ما آماده فرود بر روی خاک وطن بودیم، جمهوری اسلامی ایران. گویا آمدن ما غیر مترقبه بود و عراقی ها هماهنگ نکرده بودند. هواپیما توقف کرد و ما گروه دست و پا شکسته ها، از پله ها، آرام آرام آرام پایین آمدیم. پایمان که بر خاک ایران رسید، بر زمین افتادیم. سجده کردیم. گریه کردیم. از شادی گریه کردیم. حالا باور می کردیم که در ایران هستیم.
دقایقی صبر کردیم تا گروه موزیک آمد و سرود جمهوری اسلامی نواخته شد. سرودی که سه سال و هشت ماه و پنج روز نشنیده بودمش و دل تنگش بودیم.
🔻خبرنگاران می خواستند بدانند ما در باره رهبری چه نظری داریم
برادران بسیجی لشکر محمد رسول الله تهران، ما چهل و پنج نفر را با احترام تمام از وسط یگان ویژه سان گرفته، عبور دادند و به ترمینال راهنمایی کردند. همان جا دو سه خبرنگار جلو آمدند و از ما سئوالهایی پرسیدند.
خبرنگار از من پرسید: الان که آیت الله خامنه ای رهبری نظام را بعهده دارند، شما چه نظری دارید؟
گفتم: تا دیروز گوش به فرمان امان بودیم الان سرباز ایشان هستیم و گوش به فرمان او. هر چه که ایشان دستور بدهند، ما اطاعت می کنیم و این را وظیفه می دانیم... مصاحبه که تمام شد، ابتدا از سالن ترمینال به سالن پذیرایی رفتیم. بعد از پذیرایی با آب میوه و کیک که بسیار چسبید، بسیجی های لشکر ۲۷ با عشقی فراوان بچه ها را یک به یک بغل یا کول می کردند و به داخل اتوبوس می بردند. آنها وقتی متوجه وضعیت من شدند، دو نفری زیر بغل هایم را مثل حمل مجروح گرفتند و با بوسه های متعدد و چشم هایی پر از اشک روی صندلی اتوبوس نشاندند.
در فرودگاه تذکرات بهداشتی و تغذیه ای لازم به ما داده شد. از جمله اینکه چون معده های شما به شدت آسیب پذیر است، از خوردن غذاهای چرب و پر حجم پرهیز کنید. سعی کنید بیشتر نوشیدنی بخورید.
وقتی ما را به ورزشگاه رساندند، هوا تاریک شده بود. وارد خوابگاه های ورزشگاه که شدیم نوای قرآن بلند شد. استاد غلوش با صدایی زیبا شارژمان کرد. آنجا به ما اعلام شد که چند روز در قرنطینه هستیم.
🔻بسیجی ها به گریه افتادند!
پس از نماز مغرب و عشا سفره پهن شد. غذا چلو مرغ و تشریفات دیگر بود. بدون استثناء ما چهل و پنجنفر هاج و واج به این غذاها نگاه می کردیم. بسیجی های لشکر که میزبان ما بودند وقتی حیرانی ما را دیدند به گریه افتادند و هی تکرار می کردند: فدای شما بشویم بخورید، فدای شما بشویم. اینها را برای شما آماده کرده ام، بخورید...
اما ما نمی توانستیم بخوریم. اصلاً از دیدن آن همه غذا وحشت کرده بودیم! هر کدام سه چهار قاشق برنج خالی خوردیم و کنار کشیدیم. ما واقعاً سیر شده بودیم. در اسارت هم خودمان و هم معده هایمان کوچک شده بود.
بسیجی ها مرتب می گفتند: نترسید. بخورید، غذا فراوان است، بخورید....
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۸۲
▪️معده ما تعجب کرده بود !
وقتی در تهران در قرنطینه بودیم به جهت چندین سال اسارت و کم غذایی، معده ما جوری شده بود که نمیتوانستیم خوب خوب غذا بخوریم بسیجیها مرتب میگفتند: نترسید. بخورید غذا فراوان است. بخورید ....
🔻 غلط کردم, به خدا من تحت فشار بودم
سفره که جمع شد، چشمم به احمد خبرچین افتاد، او هم در هواپیما با ما بود و من ندیده بودمش. جالب آنکه بسیجیها برایش صندلی گذاشته بودند و او از مظلومیت بچهها و رنج و شکنجههایی که دیده بود، روضه خوانی میکرد و بسیجیهای مخلص های های گریه میکردند.
با دست به قاسم بهرامی که بغل دستم بود زدم و گفتم: قاسم! این احمد چه میگوید؟
گفت: چه عرض کنم!
گفتم: نامرد آنجا میگوید خون عراقی در رگ من است، من عراقیام و پدر بچهها را در میآورد، حالا آمده شده رستمدستان!
با اینکه بعید بود ولی سر چرخاندم بلکه آشنایی را ببینم که ناخودآگاه از دور یک نفر دم نظرم آشنا آمد. به قاسم گفتم: آن آقا را میبینی، به نظرت اسماعیل غفاری نیست؟
- نه! اسماعیل نیست، کِی اسماعیل این شکلی بود؟
- به جان خودم، خودش است، مسئول بسیج بود ...
صدا زدم: اسماعیل، اسماعیل!
او برگشت و من برایش دست تکان دادم. باور نمیکرد که من باشم. دوان دوان آمد جلو، مرا در آغوش گرفت، ماچ و موچ، حال و احوال، خواست سر تعریف را باز کند، گفتم: اسماعیل حالا وقت داریم.
با دست احمد را نشانش دادم و گفتم: او را میبینی که نشسته روی صندلی، یک پا هم ندارد؟
- خوب آره چطور؟
- او از هیچ جنایتی در حق بچههای اسیر کوتاهی نکرده، حالا آمده ...
- اشتباه نمیکنی؟
- نه. خود نامردش پدر ما را در اردوگاه درآورد.
- الان میروم ترتیبش را میدهم. خیالت راحت.
چند دقیقه بعد چند نفر آمدند و او را از روی منبر برداشتند و بردند. دو ساعت بعد احمد با حال و چهرهای گرفته پیشم آمد و گفت: حاجی!
با سردی گفتم: بله!
با التماس گفت: بیا و مردی کن در حق من!
- چکار کنم؟
- من دارم بدبخت میشوم. آبرویم دارد میرود ...
- مگر من چکارهام، چرا به من میگویی؟
- حاجی، حرف تو را میخرند.
- آخه مگر من چکارهام که حرف مرا بخرند؟
- تو بزرگی, بیا واسطه بشو.
- یادت هست که میگفتی: عراقی هستی و خون عراقی در رگهایت جاری است، یادت هست به امام توهین میکردی؟!
- غلط کردم، به خدا من تحت فشار بودم. به خدا ما بدبختیم ...
- به هر حال کاری از دست من برنمیآید. من هم مثل تو یک اسیرم (بیشتر این افراد که سابقه خوبی در اسارت نداشتند، بی سر و صدا بخشیده شدند، حتی به بعضی گفتند: تو اصلاً اسیر نبودی، شتر دیدی ندیدی! به هر حال جمهوری اسلامی با رأفت اسلامی رفتار کرد در حالیکه بخشی از آنها مستوجب اعدام بودند.)
🔻خاله را نشناختم!
فردا به هر یک از ما یک دست کت و شلوار سورمهای و یک بلوز چهارخانه گلمنگلی دادند و گفتند: میتوانیم به شهرمان برویم.
شب مرا صدا کردند و گفتند: ملاقاتی دارم. من تعجب کردم! هیچکس از آمدن من با خبر نبود. مرا لنگان لنگان به دیدن آن خانواده بردند، اما من آنها را نمیشناختم. با احترام سلام کردم و گفتم: ببخشید بنده شما را به جا نمیآورم!
آن خانم محجبه که به اتفاق داماد و دخترش به دیدن من آمده بود گفت: من خاله زهره هستم. کمی فکر کردم تا متوجه شدم که ایشان خاله خانمم است. گفتم: ببخشید، شما از کجا باخبر شدید من آمدهام؟
گفت: از روزنامه باخبر شدیم. اسم شما هم در لیست آزاد شدهها بود.
🔻اولین تماس با خانواده
پس از آن دیدار، با خانواده تماس گرفتم. قرار شد من، قاسم بهرامی و جربان با پرواز ده صبح به همدان برویم. شب باید در نماز خانه فرودگاه مهرآباد میخوابیدیم.
شاید یکی دو ساعت بیشتر نخوابیده بودم که ناگهان بیدلیل بیدار شدم. با تعجب دیدم که اخوی بزرگم، آقا محمد حسین، باجناقم آقای مصلح خو و پسر آن یکی باجناقم، آقا حامد نوریه بالای سرم نشستهاند. ابتدا لحظاتی هاج و واج نگاهشان کردم بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم. گفتم: شما اینجا چکار میکنید؟
گفتند: آمدهایم دنبالت، آمبولانس بنیاد شهید را آوردهایم.
- ما ساعت ده بلیت هواپیما داریم.(بلیت هواپیما معلوم نشد چه شد)
- خیالت راحت، ما تا ساعت ده رسیدهایم همدان!
در این صحبتها قاسم و جربان هم بیدار شدند. ما سه نفر با آمبولانس و آنها با ماشین شخصیشان به طرف همدان راه افتادیم. آن روز نهم شهریور ۱۳۶۹ بود.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۸۳
«آخرین قسمت»
قبل از پدر و مادر سپاهیها آمدند استقبالم
نرسیده به همدان به ما خبر دادند که: برنامه استقبال داریم.
گفتم: استقبال برای چه؟ نیازی نیست.
خجالت میکشیدم. اسارت دیگر این حرفها را نداشت. نزدیک روستای کوریجان، بیست کیلومتری همدان، ماشینی چندبار چراغ داد. نگهداشتیم. حاج ناصر پدر شهیدان علی و امیر چیت سازیان بود و دو نفر دیگر، همدیگر را در آغوش گرفتیم و سیر گریه کردیم ...
به همدان که رسیدیم به اخوی گفتم: بریم خونه.
گفتند: نه باید برویم سپاه، آنجا مراسم تدارک دیدهاند.
در سپاه همدان اولین نفر «حاج حسین همدانی» فرمانده وقت سپاه همدان بود که ما سه نفر را در آغوش گرفت و خیرمقدم گفت. بعد از ایشان، یکی پس از دیگری دیده بوسی، حال و احوال، گاه اشک ادامه یافت، اما من هنوز پدر، مادر و همسرم را ندیده بودم. ما سه نفر در اتاق حاج حسین هم میهمان بودیم و میزبان. در این لحظه پدر، مادر، همسر، برادر و خواهرهایم وارد اتاق شدند.
🔻همسرم گفت: پاشو بایست!
با آمدن آنها حاج حسین، قاسم و جربان به اتاق دیگری رفتند.
ابتدا با مادر بعد پدر، بعد با همسرم و بقیه دیده بوسی کردم. همسرم که هاج و واج به من خیره شده و چشمانش و صورتش از گریه سرخِ سرخ شده بود، جلو صندلیام آمد و گفت: حاج آقا بلندشو بایست!
جا خوردم و گفتم: برای چه؟
گفت: بلندشو راه برو، میخواهم ببینم.
باید خودم را سالم نشان میدادم. پای راست مجروح را به سختی با احتیاط گذاشتم روی زمین و سنگینی را روی پای چپ انداختم، به آهستگی دو سه قدم کوتاه برداشتم. من به او نگاه میکردم، او به من و پاهایم و همه خانوادهام به ما دو نفر چشم دوخته بودند و اشک میریختند. خانمم پرسید: آقا محسن! پایت، پایت چی شده؟
با تانی گفتم: میخواستی چه بشود؟
گفت: چرا اینجوری راه میروی؟
گفتم: چه جوری راه میروم؟
سکوت کردم، جای انکار نبود. بدون اینکه در این باره سئوال دیگری بپرسد، گفت: از محمد چه خبر؟ از خجالت سرم را پایین انداختم. با بغض پرسید: چرا جواب نمیدهی؟
گفتم: محمد شهید .... جملهام تمام نشده بود که او و همه دوباره به گریه افتادند. برای اینکه فضا را شاید عوض کنم به صورتش نگاه کردم و گفتم: یک کم زخمی شده بودم، خوب شدم.
با بغض شدید گفت: یعنی این چهار سال خوب نشدی؟!
و چنان گریه کرد که همه از گریه او به گریه افتادیم.
🔻سپاه نگذاشت خانه بروم!
برادران سپاه به سختی خانواده را دست به سر کردند و مرا نگهداشتند. خواهش کردم اجازه بدهند بروم پیش خانوادهام، اجازه ندادند و گفتند: ما اینجا برنامهها داریم. مرا از اتاق حاج حسین همدانی به اتاق دیگری بردند. تا ظهر دوستان و غریبه به دیدنم آمدند و تعریف کردند و تعریف کردم. بعد از نماز و ناهار خبر دادند که عدهای از اسرا هم از طریق مرز زمینی قصرشیرین مبادله شدهاند و قرار است بعدازظهر در سپاه ناحیه مراسم استقبال داشته باشیم.
🔻برای مردم سخنرانی کردم
بعدازظهر من در جایگاه آماده شده، در مقابل میدان بابا طاهر باید برای مردم سخنرانی میکردم. در جایگاه مسئولان و از جمله آیتالله موسوی همدانی نشسته بودند. با آمدن من در جایگاه، ایشان حلقه گلی به گردنم انداخت، مرا بوسید و خیرمقدم گفت. در لابلای سخنرانی، گذشته و امروز را با هم قاطی کردم و گفتم: برادران مزدور عراقی! با ما رفتار خوبی نداشتند ... تمام
▪️پایان خاطرات حاج محسن جام بزرگ
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ