هادی غنی | ۵ 🔻 چطوری برم عقب وقتی محاصره هستیم؟ نزدیک بصره بودیم که متوجه شدم «علی رحیمی» از ناحیه دست تیر خورده، بهش گفتم؛ "دستت سیاه میشه چرا به عقب نمی ری؟" رحیمی در جوابم گفت: "چطوری برم عقب وقتی که در محاصره هستیم!!!." انگار بند دل من پاره شد رسما گیر افتاده بودیم! 🔻سه شبانه روز محاصره بودیم ما در اطراف بصره، سه شبانه‌روز محاصره بودیم و راهی برای برگشت به عقب نداشتیم، مجبور بودیم با انگشتان خود، بدون هیچ وسیله‌ای سنگر بکنیم. «محمد هادی» فرمانده گردان وقتی می‌دید همه دارند با دست خالی سنگر می‌کنند حتی بعضی خون از ناخن‌هاشون چکه می‌کند گفت: "وقتی ایثارگری شما را می‌بینم خیلی از خودم خجالت می‌کشم! 🔻 اولین سنگر را کندیم بهرحال ما اولین سنگر به سمت بصره را ساختیم و بعدازظهر یکی از روزهای محاصره بود که می‌خواستیم در سنگر کمی استراحت کنیم، صدای تانک شنیدیم. من بلند شدم و نارنجک را آماده کردم تا اگر تانکی آمد از پشت سوار آن شده و یا زیر تانک بخوابم و منفجرش کنم. 🔻یک تانک را زدیم در حین محاصره یکی از تانک های دشمن بما نزدیک شده بود نیروهای ما با « آرپی چی هقت» تانک را زدند بعد هم خدمه اون را اسیر کردند پس از آن، یک لودر و یک وانت عراقی‌ها را نیز به غنیمت گرفتیم و چند نفر دیگه از عراقی‌ها را به اسارت گرفتیم ولی خودمان همچنان در محاصره بودیم. احتمالا آنها فکر می کردن اینجا همه عراقی هستند احتمال نمی دادند ما اینجا باشیم که می آمدند بین ما و اسیر می شدند. 🔻دعا و مناجات در حین محاصره بعدازظهر که در سنگر نشسته بودیم من و همرزمانم با گریه و اشک می‌گفتیم: "یا صاحب‌الزمان، نام گردان ما به نام شماست، آیا نباید ما را کمک کرده و دستمان را بگیری؟ برای تجدید عهد و توسل بیشتر، همگی زیارت عاشورا خواندیم. 🔻تلاش برای شکستن محاصره شب دوم فرمانده ، محمد هادی گفت: " اکثر نیروهایمان مجروح هستند، اما شما سالم‌ترید، شما نیروها را جمع کنید و ببینید میشه خط را بشکنید یا نه." اما ما با انبوه شلیک مسلسل عراقی‌ها که مستقیما به سمت ما شلیک می‌شد نتونستیم کاری از پیش ببریم پس کمی آنطرف‌تر سنگر گرفتیم و سعی کردیم دو شیفته سنگر را اداره کنیم. شهید «امیر علینقیان» گفت؛ من می‌خواهم پشت تیربار بنشینم، من گفتم خودم هستم اما امیر که 17 ساله بود، به غرورش برخورد و ناراحت شد. گفتم باشه تو پشت تیربار باش. بقیه تو سنگر بودند و برای نجات دعا می خواندند. یهو صدای مهیبی آمد که حدس زدیم با توپ فرانسوی ما را زدند. صدای ناله بچه‌ها سنگر رو پر کرد. موج انفجار توپ، منو‌ از زمین بلند کرد و چشمانم تار شد. شیمیایی شده بودم. بمحض اینکه چشمم دید پیدا کرد با کمک فرمانده و بقیه نیروها سعی کردیم تا مجروح ها را به جای امن تری برسانیم. شهید علینقیان در اثر موج انفجار دو چشم خودش را از دست داد. 🔻بعضی نجات پیدا کردند، ما اسیر شدیم در یک فرصت دیگه من و چند نفر گفتیم هر چه توان داریم بگذاریم که محاصره رو شکسته و برای آوردن آمبولانس به عقب بریم و حداقل مجروحین را به عقب بازگردانیم. در این فاصله سرباز شهید حجت الله شیرخانی منو صدا زد و گفت؛ سید! کجا می‌خواهید بروید؟ بهش گفتم؛ اگر خدا بخواهد ما قصد داریم بزنیم به عراقیها و بریم عقب کمک بیاریم، خوشحال شد ولی هنوز چند ثانیه نگذشته بود که عراقی ها، ما را به رگبار بستند. حجت مجروح شد اما بهرحال با تلاشی که همه انجام دادیم تعدادی از نیروها توانستند خود را از محاصره نجات دهند. اما من و تعدادی دیگه در تاریخ دوم بهمن ۱۳۶۵ به اسارت دشمن درامدیم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65