اسدالله خالدی | ۳ ▪️هر کتکی بود من خورده بودم! در منطقه شاهپور و کوی بابل، ساختمان دبستان هدایت بین بازارچه قوام الدوله و خیابان مولوی چنان توسری خورده است که دل و دماغی برای درس خواندن نمی گذارد. مدیر و ناظم مجهز به کمربند چرمی، ترکه و خط کش هستند که با آن به شانه و پشت و پا بخصوص کف دست می‌زنند. هرکس دیر برود، ناخن‌ها و موی سرش بلند باشد، سر کلاس بخندد یا حرف بزند و یا درسش را بلد نباشد کتک جانانه ای نوش جان می‌کند. من جزء اولین کسانی بودم که طعم همه آن ابزار آلات تربیت را چشیدم ولی هیچ وقت آخ نگفتم. حتی اگر ده بار با ترکه و یا خط کش کف دستم می‌زدند باز آخ نمی گفتم. اشک‌هایم را پشت پلک هایم قایم می‌کردم تا بچه ننه صدایم نزنند. معلم‌ها از این که دست کم گرفته بودمشان دیوانه می شدند،صورتشان اول سفید و بعد سرخ می‌شد. بعضی هاشان از غیظ، نفیر می‌کشیدند. یقه کتم را می‌گرفتند و تا جلو در کلاس می‌کشیدند. "ببخشید آقا!"، این تنها کلمه ای بود که از لای دندانهای قفل شده ام بیرون می آمد. چه کارش کنم بچه ها؟ جواب بچه ها مشخص بود: آقا آن قدر بزنیدش تا خون استفراغ کند.نگاهم را چنان تو چشمان خندان دشمنانم میخ می‌کردم که لب هایشان آویزان می‌شد."بیرون می‌بینم‌تان" این دو کلمه را چنان تند و زیر لبی می‌گفتم که فقط آنها می‌شنیدند. - اسد الله ، میدانی فلک چیست؟ - معلوم است که می‌دانم همزادم است، مانده بودم چه زمانی میانه من و معلم ها صفا خواهد شد. هیچ وقت مدیر و ناظم مجال نمی‌دادند از خودم دفاع کنم. چوب و فلک تنها چیزی بود که آنها می شناختند. درد بند بند انگشتان دستم هنوز هم با من است و قلم بود که میانشان خرد می‌شد. 🔻پدرم بی خیال بود! پدرم هیچ وقت به فکر آینده ما نبود. حتی نمی‌دانست من کلاس چند هستم. بی‌خیالی تو ذاتش بود. اوایل کار و بار درست و حسابی ای نداشت. هر ماه سر یک کار بود. چند وقتی قهوه خانه داشت و سرش با علاف‌های منطقه شاهپور گرم بود. هیچ وقت خنده از گوشه لبش نمی افتاد. مگر موقع خواب. 🔻مادرم دق دلیش را بر سر من خالی می کرد! - مرد این کارت گناه است این بچه ها بزرگتر می‌خواهند. - میدانم از من بزرگتر؟ - از آتش جهنم نمیترسی؟ - کدام جهنم؟ کدام آتش اینها همه مال ترساندن شما زنها است. مادرم که زورش به پدرم نمی‌رسید دق دلش را رو سر و تن استخوانی من خالی می‌کرد. چنان گازی از بازوها و پشتم می‌گرفت که هوارم آخر آسمان می‌رفت. داداش عباس خودش تنهایی از پس خرج زندگی‌مان بر می آمد. بعدها یک مغازه لبنیاتی چسبیده به دکان نانوایی اش سرپل امیر بهادر برای پدرم خرید. با این حال پدرم هیچ وقت دست از بی خیالی اش برنداشت. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65