eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 اسدالله خالدی | ۱ ▪️خانم خانما - اسد الله ... ا ... سد ... الله .... صدای خانم خانما است. مادرم را می‌گویم. صورتش از حرص به کبودی می‌زند. لب پایینی‌اش ریزریز می‌لرزد. برای لحظه‌ای پاهایم به زمین میخ می‌شود. دستپاچه هسته هلو خرما و گردوها را تو جیب شلوارم می‌تپانم. مثل مشت بسته‌ای تو جیب‌ام قلمبه می‌شوند. پاهای خانم خانما هم به زمین چسبیده انگار احساس می‌کنم صورتش هر لحظه کوچک و کوچکتر می‌شود. یک‌هو پا به دویدن می‌گذارم. چنان که انگار با بچه های محله کوی بابل دست به یقه شده ام و بعد از خونی‌مالی کردنشان پا به فرار گذاشته ام. 🔻بچه زبل منطقه شاهپور و محله ارمنی‌ها کوی بابل، کوچه عروضی و بن بست ایرج (حوالی خیابان وحدت اسلامی کنونی) و خانه ته کوچه، با در چوبی کوچکش جلو چشمم ظاهر می‌شود. از تک درخت پیر و سر به آسمان کشیده اش بالا می‌روم. پاتوقم بود، پاتوق اسدالله، عجب کیفی داشت. در منطقه شاهپور و محله ارمنی‌ها ( منطقه ای در تهران - بین میدان حسن آباد و میدان راه آهن) تنها من بودم که می‌توانستم از آن درخت بالا بروم. مثل گربه ای تن به تنه قطور درخت می‌کشیدم و ازش بالا می‌رفتم. بیچاره کلاغ ها مانده بودند با من چکار کنند. با صدای گوش خراش‌شان جیغ می‌کشیدند و عاقبت نفرین کنان خودشان را به دل آسمان شهر می‌کوبیدن. ککم هم نمی‌گزید. از آن بالا کلیسای ارامنه و مسجد حاج حسن که خیابان مهدیخانی بین‌شان خط کشیده بود، دیده می‌شد. 🔻 شاباجی خدا بیامرز قرآن یادم می داد شاباجی خدا بیامرز (مادربزرگم را می‌گویم) روزی چند خط قرآن خواندن یادم می‌داد. همین باعث تعصبم نسبت به مسجد حاج حسن شده بود. گنبد و گلدسته ها تمام جاذبه‌های ساختمان کلیسا را گرفته بود. رنگ فیروزه ای کاشی‌ها چشمانم را پر می‌کرد. 🔻از ترس کتک به اتاق شاباجی می رفتم خیلی وقت‌ها با همان رنگ تو رؤیاهای کودکانه‌ام فرو می‌رفتم. وقتی به خود می آمدم آسمان به سیاهی قیر شده بود. ترس از خانم خانما و داداش عباس وجودم را می لرزاند. قلبم مثل طبل می‌کوبید. هزار تا نقشه یکهو تو سرم می‌ریخت. هیچ کدام کاری نبود. باید خودم را به اتاق شاباجی می‌رساندم تا از کتک در امان باشم. 🔻اتاق شاباجی تاریک ، نمور و یخ بود اتاق هیچ پنجره ای نداشت. دیوارهای آجری و نمورش سرما را تا مغز استخوان نفوذ می‌داد. تاریکی مثل پرده سیاهی در همه جای آن آویزان بود. آنجا به نظرم به لانه سگی می‌ماند. طفلک شاباجی با آن کمر خمیده اش دوخت و دوز خانه را هم می‌کرد. خیلی از روزها روی قالیچه نخ نما و مندرسی دراز می‌کشیدم و شاباجی با آن انگشتان استخوانی اش شپش‌های سر و تنم را می‌کشت. تق تقی که از صدای کشته شدن شپش‌ها پخش می‌شد به آهنگ‌های کوچه بازاری شبیه بود. - ننه ... چرا شاباجی نمی‌آد تو اتاق بالا؟ - فضولیش به تو نیامده تو به فکر کارهای خودت باش. خانم خانما دوست نداشت شاباجی با ما باشد. بارها شنیده بودم می‌گفت: شاباجی کثیفه ولی من هیچ کثیفی‌ای تو دست و صورت رنگ پریده پیرزن ندیده بودم. بارها خواسته بودم فریاد بکشم و بگویم شماها دل سیاهید اما هیچ وقت جراتش را پیدا نکردم. 🔻شاباجی منو تنها گذاشت شاباجی در همان اتاق زیر پله مُرد. فکر می‌کنم تنها کسی که بیشتر از همه برایش دلسوزاند و اشک ریخت من بودم. زندگی با شاباجی درس خوبی برایم بود. فهمیدم حتی تو زیرزمین هم می‌شود زندگی کرد. ز ... ن ... د ...گ ... ی .... کرد!. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۲ ▪️عیدی حاج محمود نطاق حجره حاج محمود نطاق تو بازار چارسوق بزرگ بود. خانم خانما بعضی وقت‌ها در خانه آنها کار می‌کرد. خیلی وقت‌ها من هم همراهش می‌شدم. با صادق شان که خیلی زود به رحمت خدا رفت همبازی بودم. حاج محمود خیلی مهربان بود. من را مثل صادق‌شان دوست داشت. از روز اول اسفند تو دل و جان من عيد شروع می‌شد. اولین کسی که بوی عید را می‌شنید من بودم. کت شلوار خاکستری رنگ و پیراهن و بلوز و جوراب و یک جفت گیوه عیدی ای بود که حاج محمود به من می‌داد. 🔻 گرمای تابستان جوشیم‌ می کرد! با شروع تابستان، همه آن شیرینی ها زهر مارم می‌شد. هم داداش عباس می‌دانست و هم خانم خانها که گرمای تابستان جوشی ام می‌کند. به بچه های محله پورش می‌بردم و با مشت و لگد به جانشان می‌افتادم. 🔻نان سنگک پخت می کردیم داداش عباس برای ارام کردنم صبح کله سحر بیدارم می‌کرد و همراه خودش به مغازه نانوایی اش می‌برد. نانوایی سر پل امیربهادر بود. سنگک پخت می‌کردیم. در تمام مدتی که در نانوایی داداش عباس کار کردم نتوانستم با خمیرزن کنار بیایم. - همه این بلاها که سرت می آد از باد کله‌ات است. مانده بودم باد از کجا تو کله ام رفته است. بعد از پخت نان دسته شان می‌کردم و رو شانه های باریکم بارشان می‌زدم تو خیابان و کوچه ها راه می‌افتادم. از یک خانه به خانه دیگر در می کوبیدم و یکی یکی می‌فروختم شان. همه داغش را می‌خواستند. پا تند کن ... زود باش ... پا تند کن. 🔻مدیون داداش عباسم هستم صدای داداش عباسم هنوز تو گوشم مانده، الان وقتی به آن صدا گوش می‌دهم قلبم هری می‌ریزد. من مدیون داداش عباسم هستم. آره، مدیون مردانگی او. خیلی وقت ها زیر بال و پرم را گرفت. تمام بداخمی اش برای آدم کردن من بود. این را وقتی بزرگ شدم فهمیدم. شاید اگر می‌دانستم روزی برای یک کف دست نان روزها و شب‌ها باید در انتظار بمانم آن قدر ارزان سنگگ‌ها را حراج نمی‌کردم. در اسارت اعصاب برامون نگذاشتند! همچنانکه خاطرات کودکی را بیاد میارم یاد اسارتم می افتم، نعره های گوش خراش نگهبانهای عراقی هنوز هم بر سرم سنگینی می‌کند. قف في الصف.... قف في الصف (برو تو صف). این جمله لعنتی را در همه جا و همه لحظات می‌شنیدیم. پشت پیراهن های زرد و سرمه ایمان چنگ زده می‌شد و تو صف فشرده می شدیم. دیوانه که می‌شدند فحش‌های چارواداری -که برای ما بی معنی بودند - از گلوی لوله خرطومی‌شان بیرون می‌ریخت. خیلی هاشان آدمهای خودخواه شریر و بی رحم و بی شعوری بودند. صف اسیرهای در خود فرورفته جگرم را آتش می‌زد. چه کار می‌توانستم بکنم. ادامه دارد آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۳ ▪️هر کتکی بود من خورده بودم! در منطقه شاهپور و کوی بابل، ساختمان دبستان هدایت بین بازارچه قوام الدوله و خیابان مولوی چنان توسری خورده است که دل و دماغی برای درس خواندن نمی گذارد. مدیر و ناظم مجهز به کمربند چرمی، ترکه و خط کش هستند که با آن به شانه و پشت و پا بخصوص کف دست می‌زنند. هرکس دیر برود، ناخن‌ها و موی سرش بلند باشد، سر کلاس بخندد یا حرف بزند و یا درسش را بلد نباشد کتک جانانه ای نوش جان می‌کند. من جزء اولین کسانی بودم که طعم همه آن ابزار آلات تربیت را چشیدم ولی هیچ وقت آخ نگفتم. حتی اگر ده بار با ترکه و یا خط کش کف دستم می‌زدند باز آخ نمی گفتم. اشک‌هایم را پشت پلک هایم قایم می‌کردم تا بچه ننه صدایم نزنند. معلم‌ها از این که دست کم گرفته بودمشان دیوانه می شدند،صورتشان اول سفید و بعد سرخ می‌شد. بعضی هاشان از غیظ، نفیر می‌کشیدند. یقه کتم را می‌گرفتند و تا جلو در کلاس می‌کشیدند. "ببخشید آقا!"، این تنها کلمه ای بود که از لای دندانهای قفل شده ام بیرون می آمد. چه کارش کنم بچه ها؟ جواب بچه ها مشخص بود: آقا آن قدر بزنیدش تا خون استفراغ کند.نگاهم را چنان تو چشمان خندان دشمنانم میخ می‌کردم که لب هایشان آویزان می‌شد."بیرون می‌بینم‌تان" این دو کلمه را چنان تند و زیر لبی می‌گفتم که فقط آنها می‌شنیدند. - اسد الله ، میدانی فلک چیست؟ - معلوم است که می‌دانم همزادم است، مانده بودم چه زمانی میانه من و معلم ها صفا خواهد شد. هیچ وقت مدیر و ناظم مجال نمی‌دادند از خودم دفاع کنم. چوب و فلک تنها چیزی بود که آنها می شناختند. درد بند بند انگشتان دستم هنوز هم با من است و قلم بود که میانشان خرد می‌شد. 🔻پدرم بی خیال بود! پدرم هیچ وقت به فکر آینده ما نبود. حتی نمی‌دانست من کلاس چند هستم. بی‌خیالی تو ذاتش بود. اوایل کار و بار درست و حسابی ای نداشت. هر ماه سر یک کار بود. چند وقتی قهوه خانه داشت و سرش با علاف‌های منطقه شاهپور گرم بود. هیچ وقت خنده از گوشه لبش نمی افتاد. مگر موقع خواب. 🔻مادرم دق دلیش را بر سر من خالی می کرد! - مرد این کارت گناه است این بچه ها بزرگتر می‌خواهند. - میدانم از من بزرگتر؟ - از آتش جهنم نمیترسی؟ - کدام جهنم؟ کدام آتش اینها همه مال ترساندن شما زنها است. مادرم که زورش به پدرم نمی‌رسید دق دلش را رو سر و تن استخوانی من خالی می‌کرد. چنان گازی از بازوها و پشتم می‌گرفت که هوارم آخر آسمان می‌رفت. داداش عباس خودش تنهایی از پس خرج زندگی‌مان بر می آمد. بعدها یک مغازه لبنیاتی چسبیده به دکان نانوایی اش سرپل امیر بهادر برای پدرم خرید. با این حال پدرم هیچ وقت دست از بی خیالی اش برنداشت. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۴ ▪️بچه اینقدر نترس و شیطان! خیلی ناآرام بودم، دنیا راه خودش را می‌رفت و من هم راه خودم را. انگار فقط تو کله خودم زندگی می‌کردم. می‌گفتند: مخش عیب دارد. مگر بچه این قدر نترس می‌شود. حتما شیطان تو جلدش رفته. بعضی وقت‌ها مادرم چنان برّوبرّ نگاهم می‌کرد که انگار شیطان دیده بود. با همان ریخت و قیافه ای که خودش به تصویر کشیده. نکند شیطان باشم و خودم خبر ندارم؟ این فکر می‌ترساندم. تو خواب چنان نعره می‌کشیدم که چند تا خانه آن طرف تر از خواب می‌پریدند. - چته اسدالله؟! دهنت را ببند همسایه ها جنی شدند. - هیچی ننه جان شیطان را تو خواب دیدم انگار سگ هار بود. خانم خانما با چشمان از حدقه درآمده نگاهم می‌کرد و بعد غرغرکنان سر رو بالش می‌گذاشت و لحظه بعد تو سیاهی خواب فرو می‌رفت. شب تا صبح خوابم نمی‌برد. سایه‌های خاکستری و سیاهی روی دیوار اتاق به رقص در می‌آمدند. سایه ها لباس‌های رو پشت پنجره بودند. 🔻وارد دسته لوطی ها شدم تا صلات ظهر تو کوچه پس کوچه های منطقه شاهپور که پر بود از لوتی‌ها و داشی‌ها ول می‌گشتم. کارم شده بود هسته خرما، هلو و گردو جمع کردن، همه را از بازی با بچه های بی سروپا برده بودم. قبل از داخل شدن تو دسته لوتی‌ها باید کار را اینجور شروع می کردیم. بعد همان لوتی‌ها و داشی‌ها با همان فکر داش وارشان کمک‌ات می‌کردند. یادت می‌دادند چکار بکنی. به همین راحتی، مثل آب خوردن ولی نه دفعه اول. آدم جا می‌خورد. سنگینی اش را تو بندبند استخوان هایش حس می‌کرد. برای آن که از هفت خوان رستم رد می‌شدی باید طوری ژست می‌گرفتی که یعنی مادرزاد لوتی به دنیا آمده‌ای، آن وقت بود که تو دیگر بچه ننه نبودی. می‌توانستی کارد دستت بگیری و دستمال ابریشمی روی شانه هایت بیندازی. - هی اسدالله دستمال مال خودته؟ - فضولی به تو نیامده، برو دنبال بازیت، دهنت هنوز بوی شیر می‌ده. چنان شیشکی‌ای پشت گوشم بسته می‌شد که سر جا میخکوب می‌شدم. می‌دانستم حسودیشان می‌شود، همین. 🔻چنان چاخان می کردم که دهانشان باز می ماند! از آن همه تیز و بزی احساس غرور می‌کردم. به آرزویی که تمام پسرهای محله داشتند رسیده بودم. نهایت آرزویی که یک پسر هم‌سن و سال من داشت. فکرش هم هیجان انگیز بود. داش اسدالله. هیچ فکرش را می‌کردی پسر؟ داش اسدالله. کم کم چاخان کردن را هم به کارهای خلافم اضافه می‌کردم. مادرم چنان نگاه های دور و درازی بهم می‌انداخت که انگار با سنگ تو صورتم می‌کوبید. با آن حال چنان بامبول می‌زدم و کلک سوار می‌کردم که لوتی‌های دستمال پوسانده هم دهانشان باز می‌ماند. دیگر هرجور که دلم می‌خواست خرم را می‌تازاندم. مادرم به این نتیجه رسیده بود که پسره یک تخته اش کم است و عقلش پاره سنگ می‌برد. بعضی وقت‌ها که تو کنج حیاط گیرم می‌انداخت بارانی از چک و مشت و نیشگون و سقلمه به سر و تنم می‌بارید. آخر سر تحویل داداش عبدالله که فقط به فکر درس خواندن و کار کردن بود می‌داد، آن هم در کمال بی‌رحمی آن قدر می‌کوبیدم که له و لورده شوم. وقتی ولم می‌کرد مثل سنگ میان تیر و کمان تو کوچه پس کوچه نیست می‌شدم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 اسدالله خالدی | ۵ ▪️آهای ی ی ذلیل مرده، مگر نیایی خانه! روزهایی که با بچه ها دست به یقه می‌شدم و پیراهنم جرواجر می‌شد آن قدر تو کوچه ها پرسه می‌زدم تا سیاهی شب مثل قیر تا زمین کشیده شود؛ بعد دزدکی از پشت دو پنجره کوچک بالای در چوبی داخل خانه را دید می‌زدم. تمام فکر و حواسم به کلون بیضی شکل و آهنی در بود. می‌دانستم با اولین تق مادرم حاضر خواهد شد. فکرش هم صورتم را سیلی باران می‌کرد. چند ثانیه ای همان طور می‌ماندم، خودم را می‌انداختم تو اولین دالان. دور و برم را نگاه می‌کردم و بعد نک‌پا نک‌پا تا دالان دوم که کوتاه تر از اولی بود می‌رفتم. قلبم چنان می‌کوبید که صدایش را می‌شنیدم. مشت رویش می‌گذاشتم تا خفه شود. دست می‌کشیدم به در انباری، مادرم قفلش زده بود. لب به دندان می‌گرفتم. نگاهی به پیراهن پاره پوره ام که به قاب دستمال آشپزخانه می‌ماند می‌انداختم، تو دلم خودم را فحش باران می‌کردم. اشک پشت پلک‌هایم جمع می‌شد. اجازه سرازیر شدن نمی‌دادم. زل می‌زدم به اتاق‌های دو طرف دالانها که تو تاریکی گم شده بودند. باید خودم را به پله ها که تا طبقه دوم کشیده شده بود، می‌رساندم و بعد از دالان سوم دیگر تو حیاط بودم. زیرزمین ته حیاط بهترین جایی بود که می‌شد دستی به سر و رویم بکشم و پیراهنم را عوض کنم. درست رو آخرین پله بین دو اتاق طبقه دوم هیکل خسته و خواب آلود خانم خانما از تاریکی بیرون می‌زد. - دیر نکردی؟ - کدام ... گورستانی ... بودی؟ بيا ... جلو ... ببینم . لخ لخ دمپایی های خانم خانما و صدای بریده بریده اش جانم را می گرفت. یک جور سرگشتگی و ناامیدی به جانم ریخته است. روشنایی رنگ پریده ای که از آسمان به اتاق می‌تابد سرم را به دوران می‌اندازد. افکارم مضطرب است. 🔻من که لباس دیگری ندارم! هوای اتاق سرد و مرطوب است. پاهایم را تو شکمم جمع می‌کنم انگار با تن کابل خورده تو سلول انفرادی افتاده ام. کاش چیزی تنم کنم! چه چیزی؟ من که لباس دیگری ندارم. خانه داداش عباس هم که آمدم با خودم لباس برنداشتم. هر چند لباسهای او به تن ضعیف شده من زار می‌زد، به محض این که سر کار بروم چند دست لباس می‌خرم. از بس لباس عوض نکرده ام عادتم شده است. فکر نمی‌کنم به این زودی‌ها بتوانم شکل عوض کنم. هنوز پوست زمخت شده ام با لباسهای نرم سازگاری ندارد. 🔻فکر می کردم ماشین گنده تو بغل من است آخر نعش‌ات را از زیر تایر ماشین‌ها بیرون می‌کشیم. این حرفی بود که پاسبان‌های محله شاپور به من می‌گفتند. یک گوشم در بود و یک گوشم دروازه. دور که می‌شدم ادایشان را در می‌آوردم. از جایشان تکان نمی‌خوردند. فقط باتومشان را بالای سرشان می چرخاندند. نیشم را تا بناگوش باز می‌کردم و به پشت اولین ماشینی که از تو خیابان رد می‌شد می‌چسبیدم. کار آسانی نبود. پنجه هایم فقط باریکه زه پنجره عقب را چنگ می‌زد. سرم را می‌دزدیدم تا راننده نبیندم. نرسیده به ایستگاه‌ها قبل از ترمز پایین می‌پریدم؛ بعد دوباره خودم را به پشتشان بند می‌کردم. از بادی که تو پاچه‌های شلوار و پیراهنم پر می‌شد لذت می‌بردم. فکر می‌کردم آن ماشین گنده تو بغل من است. آن قدر این کار را ادامه می‌دادم که انگشت پا و دست‌هایم سرما و گلگیر کرخت می‌شدند. 🔻آب تنی توی جوی محله! خدا می‌داند بعد از آن سواری، آب تنی کردن تو آب داغ شده جوی محله چه کیفی داشت. خیلی وقت‌ها جوی محله دربست مال من بود. از جایی که چشمم می‌دید تا جایی که خیابان تمام می‌شد بدون آن که لباس بکنم به آب می‌زدم. تو آب لیچ لجن شده غوطه می‌خوردم. زیر آبی می‌رفتم. آن قدر زیر آب می‌ماندم تا نفسم بند می‌آمد. می‌خواستم خودم را امتحان کنم. تمرینی بود برای رو کم کنی بچه های محله. دوست نداشتم کسی رو دست اسدالله بلند شود. افت داشت. 🔻از ترس خانم خانما می لرزیدم بعضی وقتها تو گرماگرم تمرین سروکله خانم خانما پیدا می‌شد. از ترس تمام تنم به لرزه در می‌آمد و مثل برق از آب می‌زدم بیرون، انگار عزرائیل دیده باشم. - آهای ی ی ذلیل مرده، مگر نیایی خانه! خانم خانما نفرین می‌کرد لب‌هایش را گاز می‌گرفت و گونه هایش را ويشگون. دو دل می‌ماندم بروم یا بمانم. فکر حبس شدن تو زیرزمین ته حیاط تنم را می لرزاند ولی وجود شاباجی در آنجا قوت قلبم بود. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۶ ▪️دنبال ده شاهی پول بودم! تا تمام چاله چوله های جوی پر از لجن را برای پیدا کردن ده شاهی زیر و رو نمی‌کردم خانه برو نبودم. مگر آسمان به رنگ قیر در می آمد. - عجب رویی دارد! خدا کند سر سالم به گور ببرد. این را زن‌های محله که صبح تا شام تو کوچه پلاس بودند می‌گفتند. مات مات نگاه‌شان می‌کردم و بعد شانه بالا می‌انداختم و داشوار از کنارشان می‌گذشتم. - خدا به دور بی‌چاره مادر و پدر دلش خوش است بچه تربیت کرده. 🔻باید جزو شعبان بی مخ بشی اسدالله! تا سر می‌چرخاندم چاک دهن‌ها بسته می‌شد. شده بودم یک پا لات. فقط نوچه کم داشتم. برای خودم خوش می‌گذراندم. - کله‌ات را به کار بینداز اسدالله .باید هر طور شده خودت را تو دار و دسته شعبان بی مخ جاکنی. اسم شعبان بی مخ را که می‌بردم شانه هایم خود به خود بالا کشیده می‌شد و ابروهایم تو هم گره می‌خورد. چشم‌هایم چنان از حدقه بیرون می‌زد که خودم هم می‌ترسیدم. فقط سبیل کم داشتم. شست‌هایم را با تمام قدرت رو بالای لبم می‌کشیدم. شنیده بودم این کار باعث رشد سبیل‌های آدم می‌شود. حتی به کله ام زده بود تیغی بکشم تا زودتر بیرون بزنند. 🔻چه اتفاقی افتاده بود!؟ خانم خانما در آستانه در ایستاده بود؛ اما همان آدمی نبود که ظهر دیده بودمش. آستین‌های پیراهنش بالا بود. دست‌هایش از چلاندن لباس‌ها کبود شده بود. این حالتش دلم را ریش ریش می‌کرد. دوستش داشتم. از بی‌خیالی پدرم حرصم می‌گرفت. صورت و دست‌ها و حالت بدنش از شکل افتاده و ترس یا درد جسمانی رنج آوری چهره‌اش را تغییر داده بود. بینی و لب‌ها و همه اسباب صورتش ریز ریز می لرزیدند. انگار می‌خواستند از صورتش کنده شوند. با سنگینی تا جلوی پله‌های طبقه دوم رفتم و سرجایم میخکوب شدم. کسی تو خانه نیست جیغ و ویغ فخری و صدیقه شنیده نمی‌شود. خدا به خیر بگذراند. به هر جای خانه نگاه می‌کردم به نظرم مثل گودالی تاریک، سرد و عمیق می آمد که از آن حتی داش اسدالله هم گریز نداشت. فشاری به سنگینی کوه رو شانه هایم احساس می‌کردم. حتی چندبار یکهو زانوهایم خم شدند. دلم می‌خواست یک کله می افتادم و هیچ وقت بلند نمی‌شدم. اما این کار غیر ممکن بود. نباید خودم را جلو چشم خانم خانما از تک و تا می‌انداختم. پاهایم را رو زمین قرص کردم. همه چیز از سر تا ته خبر از طوفانی می‌دادند که قرار بود شروع شود. زیر چشمی به خانم خانما نگاهی انداختم. تکان نمی خورد. اما انگار چشم‌های گشاد شده‌اش هر لحظه سیاه تر می‌شد و در کاسه سرش فرو می رفت. رد اشکی که روی گونه هایش برق می‌زد گواهی می‌داد قبل از رسیدن من یک دل سیر زار زده است. زیر سنگینی نگاه‌های خانم خانما کم کم نفسم پس می‌زد. دست به دیوار گرفتم. بالاخره خانم خانما لب باز کرد. - گورت ... کنده ... است. از این حرف تیره پشتم لرزید. آب دهانم خشکید و فکم قفل شد. چشم‌هایم داشت جر می‌خورد. انگار یک دسته زالو مغز استخوانم را می‌مکیدند. همه جا جلو چشمم سیاه و سفید شده بود. اما راستی چه اتفاقی افتاده؟ آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۷ ▪️داداش دنبالت می گشت، خدا بدادت برسد! امشب از وقتی که پام به خانه رسیده بود و خانم خانما گفته گورت کنده است، این را با یک لحنی گفته بود که دلشوره گرفتم و آتشی که به جانم افتاده بود مدام زیادتر می‌شد و بلندی شعله هایش موهایم را هم می‌سوزاند. عباس را کارد می‌زدی خونش در نمی آمد. 🔻حسابی ترسیده بودم! اسم داداش عباس زانوهایم را به لرزه انداخت. با نگاه التماس آمیز به صورت خانم خانما زل زدم. صورتش به تخته سنگ پر از رگه‌ای می‌ماند. دهان باز کردم چیزی بپرسم. خانم خانما پا تند کرد به طرف حیاط. لخ‌لخ گالش‌هایش اعصابم را خط می‌انداخت. خفه! صدیقه و فخری را صدا زدم. دخترها نیست شده بودند. چند دقیقه ای غرق فکر و وحشت ایستادم و بعد سلانه سلانه به طرف اتاق روبه روی انبار رفتم. احساس می‌کردم که سرم به اندازه انباری بزرگ و خالی است. فکرهای عجیب و غریب مثل سایه‌های بلند، توی آن سرگردان بودند. 🔻خواهرم هم کُپ کرده بود! ناگهان خواهرم فخری روبه رویم ظاهر شد. وحشت زده بود. - داداش عباس دنبالت می‌گشت ... خدا به دادت برسد. دخترک چنان کلمات را به زبان می‌راند که انگار از جانش کنده می‌شد. تا آمدم چیزی بپرسم، غیبش زد. هوای داخل اتاق یخ بود. بازوهایم را به سینه چسباندم و زانوهایم زیر چانه ام تا شده بود. کز کرده بودم و دندانهایم به هم می‌خورد. دل مرده فریاد زدم، قاتلها! به بیرون نگاه کردم. پنجره چوبی نیمه باز مانده بود. آسمان از سرما کبود می‌زد. روز سنگین و کند پا می‌کشید. قلبم داشت می‌ترکید. مثل کیسه بکسی مشت بارانش کردم. آرام نشد که نشد. صورت داداش عباس جلو چشمم ظاهر می‌شد و یکهو تمام اتاق را می‌گرفت. نزدیک بود از ته دل نعره بکشم. دست گذاشتم رو دهانم و فشار دادم. انگار که قصد خفه کردن خودم را داشتم. 🔻یک کم غیرت داشته باش پسر! یکهو از حالی که پیدا کرده بودم عقم گرفت. به غیرتم برخورده بود. داش اسدالله و این همه ضعف؟! خاک تو سرت پسر ... با این دل و جرات می‌خواهی نوچه شعبان بی مخ هم بشوی؟ چند تا لگد به دیوار کوبیدم. خیز برداشتم به طرف پنجره. لنگه هایش را با خشم کنار زدم. صدای لرزش شیشه ها سکوت اتاق را شکست. سرما مثل کارد قصابی به سر و تنم حمله ور شد. با آن حال مثل مجسمه سر جایم میخکوب شدم. چنان چشم درانده بودم که انگار به دنبال نفس کش می‌گشتم. تو کله ام به قول خانم خانما باد پر شده بود. اگر تو محله این ریختی دیده شوم برای همیشه حیثیتم به باد می‌رود. به سرم می‌زند قبل از آمدن داداش عباس فلنگ را ببندم. دلم نمی خواست در خانه بمانم. تو اتاق ماندن و در را به روی خود بستن کار دخترهاست. 🔻گرسنگی امانم را بریده بود بوی پخت و پز از توی زیرزمین ته حیاط به دماغم می‌خورد. نصف زیرزمین آشپزخانه خانم خانما بود. گرسنه ام شده بود. دردی که همراه با ضعف بود تو دلم می‌چرخید. هوایی شده بودم ناخنکی به قابلمه خانم خانما بزنم. خیلی وقت‌ها این کار را می‌کردم. جیغ و هوارهای خانم خانما هیچ وقت ادبم نکرد. الهی کارد به شکمت بخورد ... کوفت بخوری ... مثل نخورده ها می ماند. صدای نفس های سنگین خانم خانما به گوشم می‌رسید. خانم خانما دست‌هایش را روی دهانش گذاشته بود. صداهای خفه ای از میان انگشتانش بیرون می‌آمد. طوری که انگار با خودش حرف می‌زد و می‌گفت خدا به دادمان برسد. خیلی وقت است کینه کرده. از این حرف خانم خانما یکهو وا زدم. 🔻خیالات و ترس رهایم نمی کرد! گرسنگی از یادم رفت. دوباره همان ترس چند دقیقه پیش به جانم افتاد. مثل اختاپوس به همه جای وجودم چنگ انداخته بود. سگ لرززنان نشستم و عمدا چشم‌هایم را دوختم به گلیم زیر پایم. عرق رو مهره پشتم راه افتاد. تو دلم گفتم یک دست کتک که بیشتر نیست، من هم که اولین بارم نیست. داداش عباس به این مفتی ها ول کن نبود. یک دست کتک دلش را خنک نمی کرد. 🔻برای سلاخی آماده شده بودم پنجره را بستم و تشک و لحاف را از بالای رختخواب ها پایین کشیدم. هه! کتک! اسمش این نیست، بهتر است بگویم سلاخی. زیر لحاف فرو رفتم. چشم‌هایم باز بود. گوشم را تیز کرده بودم. آماده بودم با باز و بسته شدن در فورا چشم‌هایم را هم بگذارم. چنان بغضی گلویم را گرفته بود که داشتم خفه می‌شدم. به زور قورتش دادم. تو دلم پر شده بود از غم و ماتم. پیشاپیش برای مردنم عزا گرفته بودم. به یاد شاباجی افتادم. یکهو نیم خیز شدم. شاباجی که جان ندارد جلو داداش عباس بایستد. بیچاره پیرزن سکته می‌کند. صاف و سیخ دراز کشیدم مثل میت آماده شده بودم تو گور بروم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۸ ▪️منتظر انتقام سخت داداش عباس! من همچنان در انتظار کتک و سلاخی داداش عباس بودم که صدایی پیچید:...فخری صدیقه! بیایید سر سفره. خانم خانما بود که هوار کشید. مانده بودم چرا اسم من را صدا نزد. نکند هیچی نشده خاکم کرده باشند؟! از این فکر ترسیدم. دست گذاشتم رو قلبم. چنان می‌کوبید که انگار عزرائیل دنبالش کرده باشد. - تو، تا من را تو گور نکنی نمی‌میری خیالت جمع. ••• بیچاره خانم خانما راست می‌گفت. از مرگش خیلی سال است که می گذرد. الان تو قبرستان خواجه ربیع برای همیشه به خواب رفته است. چه قدر دلم هوایش را کرده! تو ذهنم تا بالای قبرش می‌روم و زیر لب فاتحه می‌فرستم. قبر خانم خانما چه قدر فقیر و تنها به نظرم می‌رسد. خم می‌شوم رو سنگ قبر و می‌بوسمش. بوی خاک مرده و مرطوب مشامم را پر می‌کند. - من را ببخش خانم خانما. خیلی اذیتت کردم. - تقصیر از تو نبود. ما راه تربیت کردن را بلد نبودیم. می‌شنوی؟ - بله. 🔻انتظار کتک از خود کتک بدتر است! دست می‌گذارم رو پیشانی‌ام؛ داغ است. انگار تب کرده ام. چشم می‌چرخانم به طرف آشپزخانه. جز دو ردیف کابینت چیز دیگری در آن نیست. از جا کنده می‌شوم و پا کشان به طرف شیر ظرفشویی می‌روم. آب چنان یخ است که وجودم را می لرزاند. با این حال دهانم را زیر لوله شیر می‌گیرم. کاش این آب تو اردوگاه عراق بود. چقدر تشنگی کشیدیم. چه قدر خوابش را دیدیم. چه قدر تو خیال در آن فرو رفتیم و تنمان را با آن پاک کردیم. خدایا شکرت. از یاد این که خودم در کنار آن همه زجر و دلهره به سر برده ام احساس آرامش می‌کنم. درونم را شبی سیاه فرا گرفته بود. انگار قرن‌ها گذشته بود. 🔻ای خدا پس چرا نمی آید تا تمامش کند! مانده بودم چرا از داداش عباس خبری نیست.... ..در خانه با سروصدای زیاد باز و بسته شد. قدم‌هایی به سنگینی از دالان‌ها گذشت. صاحب قدم‌ها را شناختم. داداش عباس بود. هول از جا کنده شدم و پریدم پشت در. صدای قدم‌های داداش عباس خفه به گوش می‌رسید. مثل کفتر غریبی دستپاچه اتاق را چرخ زدم. باید جایی برای پنهان شدن پیدا می‌کردم. برایم مثل روز روشن بود که داداش عباس به آنچه می‌گوید عمل می‌کند. صدای قدم‌ها دوباره بلند شدند. داداش عباس دوباره تو دالان برگشته بود. غرید - به خودش ... جرأت می‌دهد ... آبروی من را تو محله بریزد.... ولگرد است دیگر.... لیاقتش بیشتر از این نیست... ادبش می‌کنم. می‌فرستمش لادست مرده شورها. تو ذهن خودم تلاش می‌کردم حرف‌هایی را که برای فرار از کتک لازم است راست و ریست کنم. - دوستت دارم داداش ..عباس این یک دفعه را ببخش. این جمله را تو دلم گفتم. فکر کردم شاید خدا به گوشش برساند. 🔻ای کاش خانم خانما شفاعتم کند! گوش تیز کردم. صدای خانم خانما را بشنوم. هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. خدا خدا کردم خانم خانما دلش بسوزد و پادرمیانی بکند. یعنی خانم خانما هم مثل همه مادرهاست؟! صدای افتادن چند بشقاب لعابی و باز شدن در و گیوه‌های داداش عباس به گوش رسید. بی آن که بدانم چرا، پریدم طرف رختخواب. تمام هیکل استخوانی ام سرد و خشک و مرده بود. - از خر شیطان بیا پایین - تو دخالت نکن. اگر تو مادرشی من هم داداشش‌ام ... خیلی دندان به جگر گذاشتم ... با این کارد خیال همه راحت می‌شود..‌ آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله خالدی | ۹ ▪️اشهدم را خواندم صدای افتادن چند بشقاب لعابی و باز شدن در و گیوه‌های داداش عباس به گوش رسید. بی آن که بدانم چرا پریدم طرف رختخواب تمام هیکل استخوانی ام سرد و خشک و مرده بود. ---- - از خر شیطان، بیا پایین - تو دخالت نکن اگر تو مادرشی من هم داداشش‌ام ... خیلی دندان به جگر گذاشتم ... با این کارد خیال همه راحت می‌شود. - خدا مرگم بدهد. می‌خواهی پسره را بکشی؟! - خودش خواسته ... این جور بچه‌ها بهتره که نباشند. با شنیدن این حرف‌ها یکهو داغ کردم. خیس عرق شدم. قلبم تو دهانم پرید. در یکی از اتاق‌ها باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. کدام گورستانی قایم‌اش کردی؟ کسی کوبیده شد رو زمین. خانم خانما بود. خودش را جلو پای داداش عباس انداخته بود ناله می‌کرد و خفه حرف می زد. حرف هایش را نمی شنیدم. شاباجی هر شب قبل از خواب اشهدش را می‌خواند. - شاباجی برای چی هر شب اشهد می‌خوانی؟ - شاید فردا صبح بیدار نشدم. آدم باید قبل از مرگش اشهدش را بخواند. مادرجان! - حتی بچه ها؟ شاباجی در جواب فقط خندیده بود. چیزی به مرگ من نمانده بود. باید قبل از این که داداش عباس سرم را می‌برید اشهدم را می‌خواندم. خواندم. خانم خانما به هق هق افتاده بود. هیکل مچاله شده‌اش جلو در اتاق به سنگی می‌ماند. داداش عباس نفس نفس می‌زد. انگار تمام محله شاپور را دویده بود. - این پسره خیلی کله شقه. حتی مرده شور هم او را نمی‌برد. بماند برای خودت. خدا آخر و عاقبتش را به خیر کند. از شرم خرد شده بودم. دیگر خودم را داش اسد الله نمی‌دیدم. بلکه حشره‌ای حقیر و کوچک تصور می‌کردم. ▪︎... نقبی به بزرگسالی به بعد از آزادی هیچ چیز آن سال ها در وجود من از بین نرفته است. خیلی وقت‌ها به خودم نهیب می‌زنم که - آرام باش. - نمی توانم ... نمی توانم ساکت بنشینم... هیچ وقت خاموش ننشسته ام. - ساکت شو اسدالله! همسایه‌ها چی فکر می‌کنند؟ - هیس! از اتاقی به اتاق دیگر می‌روم. چراغ‌ها را روشن و خاموش می‌کنم. بی هدف تو هال قدم می‌زنم. خسته ام ... احساس خستگی می‌کنم. چند ماه است که از دوستانم دور مانده ام. اینجا همه جایش برایم غریبه است. بیش از حد تمیز و مرتب است. دلم می‌خواهد از این خانه از این آپارتمان فرار کنم. سکوت .... خیس عرق شده ام. انگار تشت بزرگی آب رو سرم ریخته باشند. اوضاع بر وفق مرادم نیست. روحم را از دست داده‌ام... نه نه، فقط قسمتی از آن را در اردوگاه جا گذاشته ام. - کارت ساخته است، باز همان تنهایی، همان انفرادی، همان شکنجه های روحی در انتظارت هستند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65