احمد چلداوی| ۴ قسمت دوم ▪️عراقی از سیلی که زده بود پشیمان شد! 🔸 اتاقی که ما در آن بستری بودیم پر از مگس بود. خصوصاً روزها که از دست مگس‌ها آسایش نداشتیم و حتی نمی توانستیم قدری استراحت کنیم. شب ها به شدت تب می‌کردم و نمی‌توانستم بخوابم. بارها حامد، همان پرستار عراقی اهل بصره که احتمالاً شیعه هم بود یک آمپول تب بر برایم تزریق می‌کرد تا بتوانم کمی بخوابم. شب ها برایم خیلی تزریق می‌کرد تا بتوانم کمی بخوابم. 🔸شب ها برایم خیلی سخت بود از طرفی تب بدنم بالا می‌رفت و نمی توانستم بخوابم و از طرفی آه و ناله بچه ها و از همه بدتر غربت اسارت کابوسی می‌شد که شب را برایم دردناک تر از روز می‌کرد. با آمدن شب، عزای من هم شروع می‌شد. تلافی همه ساعاتی که در طول روز کمی حالم بهتر بود شب سرم در می آمد. آن قدر درد می کشیدم و تب داشتم که لحظه شماری می‌کردم برای طلوع سپیده صبح. آن وقت کمی می توانستم بخوابم. 🔸چند روز بعد یک پزشک برای ویزیت آمد بالای سرم، وقتی اوضاع بطری و شیلنگ را دید سری تکان داد و دستور داد برای اتاق عمل آماده ام کنند. صندلی چرخ دار گذاشتند و به غرفه عملیات کبری بردند و روی تخت مخصوص عمل جراحی خواباندند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65