احمد چلداوی| ۶ ▪️من را از اینجا ببرید! بعد از مجروحیت و اسارت مدتی بیمارستان بودم. بعد از مدتی، چند نفر از هم اتاقی هایم را از آنجا بردند به نگهبان ها اصرار کردم من را همراه گروه بعدی اعزام کنند. 🔸 یک روز اتوبوس آمد چند نفر از اسرای زخمی را هم سوار کرد. من را هم روی یک تخت در ته اتوبوس خواباندند. اتوبوس از بیمارستان خارج شد و راه افتاد.نمی دانستیم کجا میرویم. 🔸 بعد از چند ساعت اتوبوس وارد بیمارستانی شد که نامش الرشید بود. یک مأمور آمد داخل اتوبوس و برای رضای شیطان یک فحش به یکی از بچه ها داد بعد هم یکی از اسرا به نام ا«براهیم» که اوضاع جسمی اش به خاطر سوختگی انگشتان پا و پارگی شکم خیلی حاد بود را پایین آورد و گفت: برای بقیه جا نیست». اتوبوس دوباره راه افتاد هوا تاریک شده بود بعثی ها پیاده شدند و شام خوردند ولی به ما چیزی ندادند! ما هم به این کارشان اعتراض کردیم. اعتراض ما باعث شد کمی نان آوردند و بین همه تقسیم کردند. 🔸چند ساعت بعد به یک شهر رسیدیم، حوالی ساعت ۱۰ شب بود که اتوبوس وارد بیمارستانی به نام «۱۷ تموز» شد. قبلاً در بیمارستان سینای تهران و بیمارستان طالقانی آبادان بستری شده بودم. انتظار یک ساختمان بزرگ چند طبقه با تعداد زیادی اتاق و پرستار را داشتم. اما اينجا با اینکه از منطقه عملیاتی خیلی دور بود، هیچ چیزش شبیه بیمارستان نبود، فقط چند ساختمان قدیمی یک طبقه، نه دری و نه پیکری. ما را پیاده کردند.... آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65