احمد چلداوی| ۱۶
▪️
حالا دیگه سرم زدند،حالت خوب میشه
«اسفندیار کرد» یکی از کسانی بود که در این مدت، توفیق خدمت به او نصیبم شد. «اسفندیار» نوشهری بود. او از ناحیه کمر با گلوله و ترکش خورده بود و از کمر به پایین فلج شده بود. به همین خاطر نمی توانست خود را کنترل کند. زخمهایش هم عفونی شده بودند و بوی بدی میداد و کسی به او نزدیک نمیشد. خیلی کم غذا می خورد و بسیار پژمرده و لاغر شده بود. بعثی ها هر روز صبح او را روی تشک پلاستیکی اش روی زمین میکشیدند و بیرون میبردند و توی هوای سرد با فشار آب سرد او را میشستند. وقتی او را باز میگرداندند همه بدنش از سرما می لرزید. نمی دانم پیش آنهایی که این کار را میکردند اصلاً انسانیت معنایی داشت یا نه. هیچ انسانی که فقط بویی از انسانیت برده باشد حاضر نبود این رفتار را با یک حیوان داشته باشد چه رسد به انسان!
بعضی وقتها ما خودمان اسفندیار را بیرون میبردیم و بعثی ها او را می شستند و دوباره او را برمیگرداندیم و رویش پتو میانداختیم. گاهی بالای سرش میرفتم و با او درد دل میکردم. با هم انس گرفته بودیم، او هم مثل بقیه بچه هایی که نمی توانستند حرکت بکنند همیشه با نگاهش من را دنبال می کرد. وقتی نگاه هایش را می دیدم شرمندگی عمق وجودم را میگرفت. شرمندگی از این که نمیتوانم برایش کاری بکنم. میدانستیم با این وضعیت شهادتش حتمی است. یک روز حالش خیلی بد شد مرتب استفراغ میکرد حتی آب هم می خورد بالا میآورد. دو روزی به همین منوال گذشت و هر چه به بعثی ها گفتیم حداقل به او یک سرم وصل کنید، گوششان بدهکار نبود. روز سوم یکی از پرستارهای عراقی به نام «حمید» که آدم مهربانی بود یک سرم آورد و با زحمت رگ اسفندیار را پیدا کرد و توانست سرم را وصل کند امیدوار بودیم که با این سرم حالش بهتر شود. خیلی خوشحال شدم و با شادمانی به اسفندیار گفتم: «حالا دیگه بهت سرم زدند و حالت خوب میشه.» اما مثل این که او میدانست این کارها فایده ای ندارد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان