حمیدرضا رضایی| ۹
▪️
الان بچه هام در چه حالی هستند؟(۱)
غروب بود و ما در بند ۳ زیر سقف بالکن برای آمار نشسته بودیم و من در حال و هوای این بودم که آیا می شود بالاخره رنگ آزادی از این وحشتکده را ببینیم یا نه و اینکه الان همسرم با دو تا بچه هام ( که یک پسر چند ماهه و یک دختر چند ساله بودند) در چه حال و روزند و پدر و مادر خواهرانم و برادرم در ایران در چه حال و هوایی بسر می برند و گاهی فکرم می رفت به مردم که مردم بی دفاع با این جنگ خانمانسوز چه می کنند و نتیجه جنگ چه میشه، خلاصه در همان زمانی که به حالت چمباتمه نشسته بودیم تا عراقی بیایند و خیر سرشان آمار بگیرند که بعدش بریم داخل آسایشگاه و کمی از گیر دادن های بی مورد عراقیها آسوده شویم یکدفعه دیدم منو صدا می زنند، «یعقوب» مسئول آسایشگاه گفت: حمید با توام، بلند شو! چرتم پاره شد و رشته افکارم و خیالاتم گسسته شد. بلند شدم، دیدم نگهبان میگه بیا بیرون! پشت سرم را که نگاه کردم دیدم سرهنگ اردوگاه که دارای نشان یک عقاب و دو ستاره بود درست در راهروی بین بند ۳ و آسایشگاه نگهبانان ایستاده و مترجم ناصر گفت: جناب سرهنگ میگه تو بنا هستی بلدی جلو اتاق نگهبانان رو (کنکیریت) بتون کنی؟
جلوی اتاق نگهبانان بند ۳و ۴ یک گودالی به عمق ۱۵ سانت در عرض ۴ و طول ۶ متر وجود داشت که هنگام بارندگی باعث میشد پوتینهای آنها گلی شود لذا از رئیس اردوگاه درخواست کرده بودند که این یه تکیه براشون درست کنند.
ادامه دارد
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حمید_رضا_رضایی