🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۳ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 هشت نفر، مقابل یک ارتش توی خرمشهر کارهای مختلفی می‌کردیم. به زخمی‌ها کمک می‌کردیم و آن‌ها را به بیمارستان شرکت نفت آبادان می‌بردیم، کارهای مردم را انجام می‌دادیم و یا ستون پنجم را که منافقین بودند دستگیر می‌کردیم! همچنین پشت مسجد سید علی یک خانه بود که آنجا غذا می‌پختیم و بین مردم توزیع می‌کردیم. چند روزی نگذشت که آنجا را هم زدند فهمیدیم که ستون پنجم کار خودش را کرده است! چند دسته می‌شدیم و می‌رفتیم توی کوچه‌ها تا بتوانیم منافقین را شناسایی کنیم. ده پانزده روز گذشت که عراقی‌ها آمدند توی دشت شلمچه، نزدیک خرمشهر! کارشان این بود که شب‌ها جلو می‌کشیدند و می‌زدند و صبح عقب می‌رفتند چون شکار بچه‌های ما می‌شدند. درجه‌داران ارتش مستقر در پادگان دژ، پادگان را رها کرده بودند و فقط یکی دو تانک و یک جیپ پنچر باقی‌مانده بود و تعدادی سرباز غیرتمند، ارتش عراق را هشت تا سرباز معطل نگاه داشته بودند. وقتی برای استراحت می‌آمدند تا از کبابی نزدیک خانه ما غذا بخرند، می‌گفتند: بگویید فقط به ما گلوله برسانند، چیز دیگری نمی‌خواهیم! ما یک ارتش را متوقف کرده‌ایم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 کانال حبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90