🔻
گلستان یازدهم / ۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸
خواستگاری با چشمهای آبی
با دستهای لرزان سینی چای را جلوی خانم حمیدزاده و مادرم گرفتم، بعد سینی و قندان را بردم گذاشتم توی آشپزخانه، رفتم توی اتاق و خودم را همانجا حبس کردم. تقویمم را از توی کیفم درآوردم و کنار شنبه شانزدهم اسفندماه ۱۳۶۴ ضربدر کوچکی زدم و نوشتم خواستگاری.
فردای آن روز چون تعطیلی بین دو امتحان بود، بعد از نماز صبح تا ساعت نه و نیم خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم و به دستشويی رفتم تا مسواک بزنم از تعجب چشمهایم گرد شد. خانم حمیدزاده و آن خانم شیک پوش دیروزی توی حیاط ایستاده بودند و با مادرم حرف میزدند.
رفتم توی آشپزخانه قایم شدم. کمی بعد آنها رفتند. مادرم آمد و گفت: «فرشته، منصوره خانم دوست خانم حمیدزاده بود، همان خانم دیروزی تو رو خیلی پسندیده خانم حمیدزاده کلی تعریفشان را کرد. میگفت: خانواده خوبی هستن، پسرش دوست و همرزم پسر خانم حمیدزاده است»
با دلخوری گفتم "مامان باز شروع کردی! چند بار بگم من فعلاً قصد ازدواج ندارم. میخوام درس بخونم و برم دانشگاه" مادر گفت: «هول نشو! حالا مگه به این زودی گرفتن و بردنت؟ منم همۀ این حرفا و خیلی چیزای دیگه رو از قول تو بهشان گفتم. منصوره خانم گفت: از نجابت تو خوشش آمده، گفت: پسرش دختری مثل تو میخواد. گفت با درس خواندن تو مشکلی ندارن. اگه دلت خواست بعد از ازدواج ادامه تحصیل بده. میگفت: دختر خودش هم با اینکه محصله، اما عقد کرده»
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. مادر لبخندی زد و با شادی گفت: "به نظر خانواده خوبی میان پسرش پاسداره" مادر میدانست یکی از ملاکهایم برای ازدواج این است که همسرم پاسدار باشد. به نظرم پاسدارها آدمهایی کامل، بی نقص، مؤمن و معتقد بودند و از لحاظ شأن و اخلاقیات هم ردیف روحانیون بودند. مادر گفت: "منصوره خانم میگفت: پسرش از اول جنگ تا حالا تو جبهه است." حس کردم مادر خودش به این ازدواج راضی است، زیرا داشت معیارهای مرا برای ازدواج یادآوری میکرد. یکی دیگر از ملاکهایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادر گفته بودم دلم میخواهد کاری برای انقلاب بکنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم.
مادر وقتی سکوت مرا دید، دیگر چیزی نگفت.
فردای آن روز وقتی از مدرسه برگشتم مادر خانه را مثل دسته گل کرده بود؛ تمیز و مرتب جلوی در حیاط جارو و آبپاشی شده بود. حیاط را شسته بود. شیشهها را پاک کرده و برق انداخته بود. اتاقها جارو شده و وسایل و دکوری گردگیری شده بود. دیگر از آن همه بریز، بپاش و شلوغ کاریهای مربوط به تهیه مربا و ترشی برای جبهه خبری نبود. خانه بوی گل گرفته بود. از اینکه مادر دست تنها توی چهار پنج ساعتی که ما نبودیم این همه کار کرده بود دلم برایش سوخت. مادر در گوشی گفت: قرار است امشب منصوره خانم و پسرش به خانهمان بیایند.
با شنیدن این حرف دست و پایم یخ کرد و قلبم به تپش افتاد. بعد از ناهار در حالیکه دلهره آمدن خواستگار را داشتم، با کمک رؤیا نظافت خانه را تکمیل کردیم. شب شده بود. مادر داشت شام را آماده میکرد. ساعت هشت و نیم بود که زنگ در حیاط به صدا درآمد بابا در را باز کرد: منصوره خانم و پسرش بودند من و خواهرهایم توی اتاق خودمان قایم شدیم، اما مادر و بابا با مهمانها رفتند توی اتاق پذیرایی. تکلیف خودم را نمیدانستم. دلهرهام بیشتر شده بود. از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمیآمد. از روی بیکاری سراغ تقویمم رفتم. آن را باز کردم و کنار دوشنبه هجدهم اسفند ماه علامت کوچکی گذاشتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال خبری آزادگان سرافراز
https://eitaa.com/taakrit11pw90